توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ** خدا و صفات الهی **
آبجی
11th March 2010, 01:43 AM
خدمت دوستان عزیز سلام
تو این تاپیک میخوایم درباره ی خداوند متعال و صفاتش مطالبی داشته باشیم لطفا همراهی کنید
آبجی
11th March 2010, 01:44 AM
شيعه و صفات الهى
اگر انسانى را مثلا مورد بررسى عقلى قرار دهيم،خواهيم ديد ذاتى دارد كه همان نسانيتشخصى اوست و صفاتى نيز همراه دارد كه ذاتش با آنها شناخته مىشود مانند اينكه زاده فلان شخص است و پسر فلان كسى است،داناست و تواناست و بلند قامت و زيباستياخلاف اين صفات را دارد.
اين صفات اگر چه برخى از آنها مانند صفت اولى و دومى هرگز از ذات جدا نمىشوند و برخى مانند دانايى و توانايى امكان جدايى و تغيير را دارند ولى در هر حال همگى غير از ذات و همچنين هر يك از آنها غير از ديگرى مىباشد.
اين مطلب (مغايرت ذات با صفات و صفات با همديگر) بهترين دليل استبر اينكه ذاتى كه صفت دارد و صفتى كه معرف ذات است هر دو محدود و متناهى مىباشند،زيرا اگر ذات نامحدود و نامتناهى بود صفات را نيز فرا مىگرفت و همچنين صفات نيز همديگر را فرا مىگرفتند و در نتيجه همه يكى مىشد مثلا ذات انسان مفروض همان توانايى بود و همچنين توانايى و دانايى و بلند قامتى و زيبايى همه عين همديگر و همه اين معانى يك معنا بيش نبود.
از بيان گذشته روشن مىشود كه براى ذات خداوند عز و جل،صفت (به معنايى كه گذشت) نمىتوان اثبات نمود،زيرا صفتبىتحديد صورت نمىگيرد و ذات مقدسش از هر تحديدى منزه است (حتى از همين تنزيه كه در حقيقت اثبات صفتى است)
معناى صفات خداوندى
در جهان آفرينش كمالات زيادى سراغ داريم كه در صورت صفات ظاهر شدهاند اينها صفات مثبتى هستند كه در هر جا ظاهر شوند مورد خود را كاملتر نموده ارزش وجودى بيشترى به آن مىدهند،چنانكه از مقايسه يك موجود زنده مانند انسان با يك موجود بىروح مانند سنگ، روشن است.بىشك اين كمالات را خدا آفريده و داده است و اگر خودش آنها را نداشتبه ديگران نمىبخشيد و تكميلشان نمىكرد و از اين رو به قضاوت عقل سليم بايد گفتخداى آفرينش علم دارد قدرت دارد و هر كمال واقعى را دارد.گذاشته از اين-چنانكه گذشت-آثار علم و قدرت و در نتيجه آثار حيات از نظام آفرينش پيداست.
ولى نظر به اينكه ذات خداوندى نامحدود و نامتناهى است اين كمالات كه در صورت صفات براى او اثبات مىشوند در حقيقت عين ذات و همچنين عين يكديگر مىباشند (1) و مغايرتى كه ميان ذات و صفات و همچنين در ميان خود صفات ديده مىشود تنها در مرحله مفهوم است و به حسب حقيقت جز يك واحد غير قابل تقسيم در ميان نيست.
اسلام براى جلوگيرى از اين اشتباه ناروا (تحديدات به واسطه توصيف يا نفى اصل كمال) عقيده پيروان خود را در ميان نفى و اثبات نگه مىدارد (2) و دستور مىدهد اينگونه اعتقاد كنند كه:خدا علم داردنه مانند علم ديگران،قدرت دارد نه مانند قدرت ديگران،مىشنود نه با گوش،مىبيند نه با چشم و به همين ترتيب.
آبجی
11th March 2010, 01:44 AM
صفات فعل
صفات (علاوه بر آنچه گذشت) با انقسام ديگرى منقسم مىشوند به صفات ذات و صفات فعل. توضيح اينكه:صفت گاهى با خود موصوف قائم است مانند حيات و علم و قدرت كه با شخص انسان زنده و دانا و توانا قائم هستند و ما مىتوانيم انسان را به تنهايى با آنها متصف فرض كنيم اگر چه غير از وى چيز ديگر فرض نكنيم و گاهى تنها با موصوف قائم نيست و موصوف براى اينكه با آن صفت متصف شود،نيازمند تحقق چيز ديگرى است مانند نويسندگى و سخنگويى و خواستارى و نظاير آنها،زيرا انسان وقتى مىتواند نويسنده باشد كه دوات و قلم و كاغذ مثلا فرض شود و وقتى سخنگو مىشود كه شنوندهاى فرض شود و وقتى خواستار مىشود كهخواستنى وجود داشته باشد و تنها فرض انسان در تحقق اين صفات،كافى نيست.
از اينجا روشن مىشود كه صفات حقيقى خداى متعال (چنانكه گذشت عين ذاتند) تنها از قسم اول مىباشند و اما قسم دوم كه در تحقق آنها پاى غير در ميان است و هر چه غير اوست آفريده او و در پيدايش پس از اوست،صفتى را كه با پيدايش خود به وجود مىآورد نمىشود صفت ذات و عين ذات خداى متعال گرفت.
صفاتى كه براى خداى متعال بعد از تحقق آفرينش،ثابت مىشود مانند آفريدگار،كردگار، پروردگار،زنده كننده،ميراننده،روزى دهنده و نظاير آنها عين ذات نيستند بلكه زايد بر ذاتند و صفت فعلند.
مراد از«صفت فعل»اين است كه پس از تحقق فعل،معناى صفت از فعل گرفته شود نه از ذات، مانند آفريدگار كه پس از تحقق آفرينش از آفريدهها آفريدگار بودن خداى متعال ماخوذ و مفهوم مىشود و با خود آفريدهها قائم است نه با ذات مقدس خداى متعال تا ذات با پيدايش صفت از حالى به حالى تغيير كند.
شيعه دو صفت اراده و كلام را به معنايى كه از لفظ آنها فهميده مىشود (اراده به معناى خواستن، «كلام»يعنى كشف لفظى از معنا) صفت فعل مىدانند (5) و معظم اهل سنت آنها را به معناى علم گرفته وصفت ذات مىشمارند.
آبجی
11th March 2010, 01:44 AM
صفات ذاتيه و فعليه
مقدمه: شناخت ذات الهى ممكن نيست مگر از طريق شناخت صفات او. مقاله حاضر كه گفتارى از استاد محمد تقى مصباح يزدى پيرامون شناخت صفات خداوند متعال است در اين زمينه تقديم مىگردد.
صفاتى كه به خداى متعال، نسبت داده مىشود يا مفاهيمى است كه با توجه به نوعى از كمال، از ذات الهى انتزاع مىشود مانند حيات و علم و قدرت، و يا مفاهيمى است كه از نوعى رابطه بين خداى متعال و مخلوقاتش انتزاع مىشود مانند خالقيت و رزاقيت. دسته اول را «صفات ذاتيه» و دسته دوم را «صفات فعليه» مىنامند.
فرق اصلى بين اين دو دسته از صفات آنست كه در دسته اول، ذات مقدس الهى، مصداق عينى آنهاست، اما دسته دوم حكايت از نسبت و اضافهاى بين خداى متعال و آفريدگان دارد و ذات الهى و ذوات مخلوقات به عنوان طرفين اضافه در نظر گرفته مىشوند مانند صفتخالقيت كه از وابستگى وجودى مخلوقات به ذات الهى، انتزاع مىشود و خدا و مخلوقات طرفين اين اضافه را تشكيل مىدهند و در خارج حقيقت عينى ديگرى غير از ذات مقدس الهى و ذوات مخلوقات بنام «آفريدن» وجود ندارد البته خداى متعال در ذات خود، قدرت بر آفريدن دارد ولى «قدرت» از صفات ذات است و «آفريدن» مفهومى است اضافى كه از مقام فعل، انتزاع مىشود و از اينروى «آفريدگار» از صفات فعليه بشمار مىآيد مگر اينكه بمعناى «قادر بر آفريدن» در نظر گرفته شود كه بازگشت به صفت قدرت مىكند.
مهمترين صفات ذاتيه الهى، حيات و علم و قدرت است.و اما سميع و بصير اگر به معناى علم به مسموعات و مبصرات، يا قادر بر سمع و ابصار باشد بازگشت به عليم و قدير مىكند و اگر منظور از آنها شنيدن و ديدن بالفعل باشد كه از رابطه بين ذات شنونده و بينده با اشياء قابل شنيدن و ديدن انتزاع مىشود بايد از صفات فعليه شمرده شود چنانكه گاهى «علم» نيز به همين عنايت بكار مىرود و بنام «علم فعلى» موسوم مىگردد.
بعضى از متكلمين، كلام و اراده را نيز از صفات ذاتيه بشمار آوردهاند كه بعدا درباره آنها بحثخواهد شد.
سادهترين راه براى اثبات حيات و قدرت و علم الهى اينست كه اين مفاهيم هنگامى كه در مورد مخلوقات بكار مىرود حكايت از كمالات آنها مىكند پس بايد كاملترين مرتبه آنها در علت هستى بخش، موجود باشد. زيرا هر كمالى كه در هر مخلوقى يافتشود از خداى متعال است و بخشنده آنها بايد واجد آنها باشد تا به ديگران افاضه كند و ممكن نيست كسى كه حيات را مىآفريند خودش فاقد حيات باشد يا كسى كه علم و قدرت را به مخلوقات، افاضه مىكند خودش جاهل و ناتوان باشد. پس وجود اين صفات كماليه در بعضى از مخلوقات، نشانه وجود آنها در آفريدگار متعال مىباشد بدون اينكه توام با نقص و محدوديتى باشد. به ديگر سخن: خداى متعال، داراى حيات و علم و قدرت نامتناهى است. اينك به توضيح بيشترى درباره هر يك از اين صفات مىپردازيم.
آموزش عقايد صفحه 74 استاد محمد تقى مصباح يزدى
آبجی
11th March 2010, 01:45 AM
صفات خداوند
بحث در بارهى صفات خداوند در فلسفه و كلام اسلامى از جايگاه برجستهاى برخوردار است. در اين باره گفتوگوهاى فراوانى انجام گرفته و مقالات و رسالههاى بسيارى نگارش يافته است. در بارهى صفات خداوند به طور كلى دو گونه بحث مطرح شده است. يكى بحثهاى عمومى و كلى، و ديگرى بحثهاى خاص و مصداقى. ما در اين فصل به گونهى نخست خواهيم پرداخت و وارد بحثهاى موردى و خاص دربارهى علم، قدرت، جبّاريت، اراده، كلام و ديگر صفات ثبوتى و سلبى خداوند نخواهيم شد. از بحثهاى عمومى و كلى صفات به بررسى مسايل ذيل بسنده خواهيم كرد.
1. واژهشناسى صفت
2. اقسام صفات خداوند
3. اثبات صفات الهى
4. معنىشناسى صفات الهى
واژه شناسى صفت
واژهى «صفت» بر معناى لازم دلالت مىكند و در لغت به خصوصيّات و ويژگىهاى يك چيز گفته مىشود. و كلمهى «وصفْ» معناى متعدّدى دارد و عبارت است از ذكر چيزى همراه با صفات و ويژگىهاى آن كه گاهى حق و گاهى باطل است، از اين رو، خداوند مىفرمايد، «و لاتقولوا لما تصف ألسنتكم الكذب»(1) و نيز مىفرمايد: «سبحان اللّه عما يصفون»(2) يعنى صفات خداوند آن چيزى نيست كه بسيارى از مردم بدان معتقدند.(3)
حكماى اسلامى مبادى مشتقّات را صفت، و مشتقّات را اسم مىنامند. از نظر آنان علم و قدرت صفاتاند، و عالم و قادر (يا عليم و قدير) اسم مىباشند. امّا متكلّمان، مشتقّات را صفت، و مبادى مشتقّات را معنى مىگويند. بنابر اين، علم و قدرت معنا، و عالم و قادر (يا عليم و قدير) صفاتاند. به عبارت ديگر، هر گاه ذات و ماهيّت را از اين جهت كه موصوف به وصف يا معناى ويژهاى است در نظر آوريم، واژهى صفت به كار مىرود.(4)
شيخ مفيد رحمهالله گفته است: «انّ الصفة في الحقيقة ما أنبأت عن معنىً مستفاد يخصّ الموصوف و ما شاركه»(5) صفت عبارت است از لفظى كه بيانگر معنايى است كه به موصوف اختصاص دارد (وصف خاص) يا مشترك ميان موصوف و امور ديگر است (وصف عام).
1. نحل / 116.
2. صافّات / 159.
3. المفردات، راغب اصفهانى، ص 525، كلمهى وصف.
4. شرح اسماءاللّه الحسنى، فخرالدين رازى، ص 27.
5. اوائل المقالات، شيخ مفيد، ص 61.
سيّدشريف گرگانى نيز گفته است: «الصفة هى الاسمُ الدالّ على بعض أحوال الذات، و ذلك نحو طويل و قصير و عاقل و غيرها»(1) ، صفت اسمى است كه بر برخى حالات ذات دلالت مىكند، مانند طويل (بلند) ، قصير (كوتاه) و عاقل و مانند آن.
حكيم لاهيجى تفاوت اين اصطلاحات را اين گونه تبيين كرده است: صفت گاهى در برابر ذات گفته مىشود، و گاهى در برابر اسم. كاربرد نخست مربوط به معانى و مفاهيم است، و كاربرد دوّم مربوط به الفاظ. بر اين اساس، در زمينهى موجودات، موجودى كه جوهر و قايم به نفس خود باشد را ذات، و موجودى كه عرض و قايم به غير خود باشد را صفت گويند، و دربارهى الفاظ، لفظى كه بر ذات دلالت كند بدون در نظر گرفتن صفات آن، اسم است مثل لفظ رجل و زيد، و لفظى كه بر ذات به اعتبار اتّصافش به صفتى از صفات دلالت كند، صفت نام دارد، مانند قايم، ضارب، احمر و ابيض.
و در واجب تعالى، لفظى كه بر صفت تنها دلالت كند بدون در نظر گرفتن ذات، صفت ناميده مىشود. مانند علم، قدرت و اراده. و لفظى كه بر ذات به اعتبار صفت آن دلالت كند «اسم» ناميده مىشود. مانند عالم، قادر، مريد و مانند آن.
پس؛ الفاظ علم و قدرت و اراده و مشيّت و حيات و مانند آنها صفات اللّه مىباشند، و الفاظ عالم، و قادر و مريد و شافى و حىّ و امثال آنها اسماء اللّه.
پس؛ آنچه اسماء است در واجب، صفات باشد در غير واجب، با اين تفاوت كه در صفات در غير واجب، ذات به نحو اجمال و ابهام معتبر است، ولى در اسماء اللّه تعالى ذات معينى كه همان ذات خداوند است، معتبر است.
1. التعريفات، سيّدشريف گرگانى، ص 95.
و در ميان اسماى الهى، اسم اللّه به منزلهى عَلَم است در غير واجب، لفظ اللّه وضع شده است براى ذات واجب الوجود كه مستجمع جميع صفات كمال است و علّت اين كه اسم اللّه را به منزلهى عَلَم دانستيم و نه عَلَم، اين است كه عَلَم اسمى است كه براى ذات بدون اعتبار صفتى از صفات وضع مىشود، ولى اسم اللّه براى ذات معيّنى كه داراى صفات كمال است وضع شده است.
بنابر اين، فرق ميان اسم اللّه و ساير اعلام، اعتبار و عدم اعتبار صفت است. و فرق ميان اسم اللّه با ساير اسماء اللّه، اعتبار جميع صفات است در اللّه، و اعتبار بعضى از صفات در اسماى ديگر، پس، در حقيقت ساير اسماء اللّه تفاصيل اسم اللّهاند، و اسم اللّه، اسم اعظم است.(1)
ياد آور مىشويم، در عمل (چه در نوشتار و چه در گفتار) اين گونه تفاوتها به طور دقيق رعايت نمىشود. و هر يك از اسم و صفت در اصطلاح فلاسفه، و صفت و معنا در اصطلاح متكلّمان به جاى ديگرى به كار مىرود؛ علاوه بر اين كه اصطلاح معنا، اگر چه در روايات و در كتب قديمى كلامى به كار رفته و اصطلاح رايجى بوده است، ولى در كتب متأخران چندان شناخته شده نيست، و از واژههاى اسم و صفت استفاده مىشود.
1. گوهر مراد، ص 239 ـ 240.
تقسيمات صفات
صفات خداوند را از جهات گوناگون تقسيم كردهاند. مهمترين آنها دو تقسيم ذيل است.
الف) صفات ثبوتى و سلبى؛ صفاتى كه بر كمال وجودى دلالت مىكنند، صفات ثبوتىاند، مانند: علم و عالم، قدرت و قادر، حيات و حى، خلق و خالق، رزق و رازق و غيره. اين صفات را صفات جمال نيز مىگويند. صفاتى كه بر سلب نقصى از ذات يا فعل خداوند دلالت مىكند، صفات سلبىاند. مانند قدّوس و مقدّس، حميد و محمود، غنى، واحد و غيره. گاهى نيز صفات نقص كه از خداوند سلب مىشوند را صفات سلبيّه گويند، مانند تركيب، جسمانيّت، مكان، جهت، ظلم، عبث و غيره. در اين صورت، اين گونه صفات با حرف نفى به كار مىروند و گفته مىشود: ليس بجسم، ليس بظالم. صفات سلبى را صفات جلال نيز مىنامند.
ب) صفات ذاتى و فعلى؛ اصطلاح مشهور در ملاك تقسيم صفات به ذاتى و فعلى اين است كه هر گاه براى انتزاع صفتى از ذات و وصف كردن ذات به آن صفت، تصوّر ذات كافى باشد، و تصوّر فاعليّت خداوند لازم نباشد، آن را صفت ذاتى گويند؛ مانند: صفت حيات و حى، اراده و مريد، علم و عالم، قدرت و قادر؛ و هر گاه تصوّر فاعليّت ذات براى انتزاع صفت و وصف كردن خداوند به آن لازم باشد آن را صفت فعلى گويند؛ مانند: خلق و خالق، رزق و رازق، امّاته و مميت، احياء و محيى، مغفرت و غافر، انتقام و منتقم و مانند آن.
اصطلاح ديگر در تقسيم صفات خداوند به ذاتى و فعلى اين است كه هر صفتى كه وصف كردن خداوند به مقابل آن محال باشد، صفت ذاتى است، و هر صفتى كه وصف كردن خداوند به مقابل آن محال نباشد، صفت فعلى است.
بنابر اين، قدرت، علم و حيات از صفات ذاتى خداوند مىباشد، و اراده از صفات فعلى است، زيرا وصف كردن خداوند به مقابل علم و قدرت و حيات جايز نيست، ولى وصف كردن خداوند به مقابل اراده و به عبارت ديگر نفى اراده از خداوند در مواردى جايز است، مثلا گفته مىشود: خداوند، ظلمِ به بندگان را اراده نكرده است. «و ما اللّه يريد ظلما للعباد»(1).
محدّث كلينى در اصول كافى، اصطلاح دوّم را برگزيده است، و بر اين اساس رواياتى كه اراده را از صفات فعل الهى دانستهاند، تفسير نموده است.(2)
در اين جا لازم است اين مطلب را ياد آور شويم كه: تقسيم صفات الهى به صفات ذاتى و صفات فعلى در آغاز مرسوم نبوده است، و اين كه دقيقا از چه تاريخى، توسط چه كسى و چگونه اين تقسيم پديد آمده است، روشن نيست.
شهرستانى در اين باره گفته است: بسيارى از سلف صفات ازليّه چون علم، قدرت، حيات، اراده، سمع، بصر، كلام، جلال، اكرام، جود، انعام را براى خداوند اثبات مىكردند، و ميان صفات ذات و فعل فرق نمىگذاشتند، بلكه همهى صفات را يك جا ذكر مىكردند.(3)
1. غافر / 31.
2. اصول كافى، محدّث كلينى، ج 1، باب اراده، ص 86.
3. الملل و النحل: 1 / 92.
آبجی
11th March 2010, 01:45 AM
اثبات صفات خداوند
براى اثبات صفات خداوند دو راه كلى وجود دارد، يكى راه عقل و ديگرى راه وحى.
الف) براهين عقلى
برهان وجوب بالذات
براساس برهان امكان و وجوب، ذات خداوند به عنوان واجبالوجود بالذّات اثبات مىشود. آن گاه بر اين اساس، صفات جمال و جلال الهى اثبات مىشود؛ يعنى هر صفتى كه اثبات آن با وجوب بالذّات منافات داشته باشد به عنوان صفت سلبى خداوند به شمار مىرود و از او نفى مىشود. و هر صفتى كه عدم آن با وجوب بالذّات منافات داشته باشد، به عنوان صفت ثبوتى خداوند به شمار مىرود و براى ذات الهى اثبات مىشود. محقّق طوسى در كتاب تجريد الاعتقاد اين طريق را برگزيده و بسيارى از صفات ثبوتى و سلبى خداوند را بر اين اساس اثبات كرده و چنين گفته است:
«و وجوب وجوده يدلّ على سرمديته و نفي الزائد و الشريك، و المثل، و التركيب بمعانيه، و الضدّ، و التحيّز، و الحلول، و الاتّحاد، و الجهة، و حلول الحوادث فيه، والحاجة، و الألم مطلقا و اللذّة المزاجيّة، و نفي المعاني و الأحوال. والصفات الزائدة في الاعيان، والرؤية و على ثبوت الجود و الملك، والتمام و فوقه، والخيريّة، و الحكمة، و التجبّر، و القهر و القيّوميّة».
حكيم لاهيجى اين روش را به گونهاى روشن تقرير كرده است. حاصل سخن وى در اثبات صفات ثبوتيه چنين است:
1. ثبوت اين صفات براى موجود بما هو موجود كمال محسوب مىشود. شكى نيست كه علم، قدرت، اراده، اختيار و حيات كمالات وجودىاند. حيثيّت موجود بودن هيچ گونه ناسازگارى با اين صفات ندارد، بلكه چه بسا پارهاى خصوصيّات و حيثيّات زايد بر موجود بودن، مانع اتّصاف موجود به آنها گردد؛ مثلاً موجود طبيعى و مادّى فاقد صفت علم و اراده است.
2. واجب الوجود بالذّات موجود بما هو موجود است؛ يعنى موجود بودن عين ذات و حقيقت او است و ماهيّتى زايد بر وجودش ندارد تا بتوان براى او حيثيّتى زايد بر هويّت و وجودش فرض كرد.
پس، اتّصاف واجبالوجود بالذّات به كمالات وجودى، با هيچ مانعى رو به رو نيست، و به اصطلاح، اتّصاف او به كمالات وجودى ممكن بالامكان العام است.
3. چيزى كه براى واجبالوجود ممكن بالامكانالعام است (محال نيست). بالفعل براى او ثابت است، زيرا واجبالوجود بالذات، واجبالوجود من جميع الجهات است؛ چون اگر اين صفات را نداشته باشد، با اين فرض كه وجود آنها براى او ممكن است، نيازمند، به غير خواهد شد، و نيازمندى با وجوب بالذّات منافات دارد.
پس، خداوند به حكم اين كه واجبالوجود بالذّات است، همهى صفات كمال و جمال را دارد. وى، دربارهى صفات سلبى و دليل، آنها گفته است:
«دليل بر آن، همين واجب الوجود بودن است، چه همهى اين اوصاف، مقتضى حاجت و نقص و مستلزم امكان است، و امكان منافى وجوب [بالذّات است]».(1)
1. سرمايهى ايمان، عبدالرزاق لاهيجى، ص 49 ـ 53.
برهان صرف الوجود و هستى مطلق
بنابر اصول حكمت متعاليه، خداوند صرف الوجود و هستى مطلق است؛ يعنى خداوند موجودى است كه در واقعيّت و هستى خود هيچ گونه محدوديّت و قيد و شرطى ندارد. پس او واقعيّت صرف و هستى مطلق است. بديهى است چنين موجودى فاقد هيچ گونه كمال وجودى نخواهد بود، زيرا فقدان كمال وجودى مستلزم محدوديت وجود، و مشروط و مقيّد بودن آن است. بنابر اين، خداوند همهى كمالات وجودى را دارد، و هيچ گونه فقدان و نقصانى در او راه ندارد. علاّمهى طباطبايى در اين باره گفته است:
«اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه واقعيّت مطلق از آنِ او است، ناچار هر كمال و فعليّت واقعى نيز از آنِ او خواهد بود.»(1)
1. اصول فلسفه و روش رئاليسم: 5 / 129.
برهان علّت فاعلى (معطى الكمال)
در اين كه در جهان آفرينش كمالات وجودى چون علم، قدرت، حيات، اختيار، و اراده وجود دارد شكى نيست، از سوى ديگر، جهان آفرينش مخلوق و معلول خداوند است؛ يعنى خداوند، موجودات را آفريده و كمالات وجودى آنها را به آنان اعطا كرده است، از نظر عقل، فاعل و معطى كمال بايد واجد آن كمال باشد، پس خداوند كمالات وجودى را دارد، علاّمهى طباطبايى در اين باره گفته است:
«اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه وجود دهنده و هستى بخش جهان است، و علّت فاعلى بايد داراى كمالى باشد كه به معلول خود مىدهد، ناچار حكم خواهيم كرد كه بخشايندهى هستى، همهى كمالات هستى را داراست».(1)
ايشان، در تفسير الميزان در اين باره چنين گفته است: «پس از اثبات وجود خدا از طريق اين كه انسان و ديگر موجودات نيازمندند، و بدون شك بايد موجودى باشد كه نيازمندى آنها را بر طرف مىكند، نخستين مطلبى كه از طريق فطرى در بارهى خداشناسى به آن مىرسيم اين است كه خداوند مالك وجود و كمالات وجودى است؛ زيرا اگر مالك آن نباشد، نمىتواند وجود و كمالات وجودى را به موجودات اعطا كند. از سوى ديگر، چون او يگانه موجودى است كه برآورندهى نيازهاى موجودات است، خود نيازمند نيست، پس، او همهى صفات كمال را دارد، و از هرگونه صفت نقص كه مستلزم حاجت و نيازمندى است پيراسته است.»(2)
1. همان، ص 127 ـ 128.
2. الميزان: 8 / 349 ـ 350.
شناخت صفات خداوند از طريق وحى
برخى از صفات خداوند را نمىتوان از طريق وحى اثبات كرد، آنها صفاتىاند كه اثبات وحى و شريعت متوقّف بر آنهاست؛ مانند: حيات، علم، قدرت و حكمت. زيرا بدون اثبات صفات ياد شده، اثبات وحى و شريعت ممكن نيست. البته، مقصود اصل اين صفات است، امّا خصوصيّات و تفاصيل آنها را مىتوان از راه وحى شناخت. مثلاً اثبات اين مطلب كه علم خداوند حضورى است نه حصولى، و عين ذات او است نه زايد بر ذات او، و نيز ديگر صفات الهى ـ اعم از ذاتى و فعلى، ثبوتى و سلبى ـ را مىتوان از طريق وحى اثبات كرد.
قرآن كريم و احاديث اسلامى صفات بسيارى را براى خداوند بيان نمودهاند و معارف بلند و ارزشمندى را در اختيار بشر قرار دادهاند. البته، در مورد احاديث بايد با تأمّل و دقّت كافى اقدام كرد، چرا كه معالأسف مطالب بىاساسى كه همگى بر تشبيه و تجسيم دلالت مىكنند، به عنوان احاديث نبوى در منابع و حديثى وارد شده است، خوشبختانه اين گونه احاديث ساختگى در منابع شيعى راه نيافته است، و اين امر نتيجهى مجاهدتهاى ائمهى اهلبيت عليهمالسلام بوده است، ولى با نهايت تأسف در كتب حديث اهلسنّت، وضعيّت، بسيار نگران كننده و آزار دهنده است، تا آنجا كه فخرالدّين رازى كتاب «التوحيد» ابنخزيمه را، كتاب شرك خوانده است.(1)
1. مفاتيح الغيب: 27 / 150، تفسير آيهى «ليس كمثله شىء».
معنىشناسى صفات خداوند
يكى از بحثهاى مهم در بارهى صفات خداوند، بحث در بارهى معانى صفات الهى است، اين بحث در كلام اسلامى و الهيات مسيحى سابقهاى ديرينه دارد، و هم چنان ميان متكلّمان و فلاسفهى دين مطرح است. موضوع مورد بحث اين است كه مفاهيم و الفاظى كه بشر در مورد خود و اشياى ديگر به كار مىبرد، آيا در بارهى خداوند نيز به كار مىروند يا نه؟ و در صورت نخست آيا معنا و مفاد آنها يكسان است يا متفاوت؟ اگر يكسان است، مشكل تشبيه چگونه حل مىشود، و اگر متفاوت است، معناى خاص آنه در مورد خداوند چيست؟ در اين جا به اختصار ديدگاههاى مختلفى را كه در اين باره مطرح شده است، بررسى نموده، نظريهى مورد قبول خود را بيان خواهيم كرد.
1. نظريهى اشتراك معنوى: اين نظريه بر آن است كه الفاظ و واژههايى كه مشترك ميان خالق و مخلوقاند، معنى يكسانى دارند و تفاوت آنها مربوط به مصداق است، اوّلين و نخستين مفهومى كه از دير زمان نظر فلاسفه را به خود جلب كرده، مفهوم وجود است. چنان كه گفته شده، اين مسأله در فلسفهى ارسطو مطرح بوده است.(1)
مفاهيم ديگرى چون مفهوم شىء، وجوب، علم، قدرت، حيات و اختيار نيز اين گونهاند؛ از امّام جواد عليهالسلام سئوال شد، آيا مىتوان مفهوم شىء را بر خدا اطلاق كرد؟ پاسخ داد: «آرى با اين كار از تعطيل و تشبيه در امّان خواهى بود».(2) يعنى اگر خدا را شىء ندانيم، نمىتوانيم وجود او را اثبات كنيم و در نتيجه عقل از معرفت خدا تعطيل خواهد شد؛ از طرفى بايد او را از ويژگىهاى مخلوقات و ممكنات منزّه دانست، تا موجب تشبيه نگردد و اين همان اشتراك مفهومى و تفاوت مصداقى است.
1. اصول فلسفه و روش رئاليسم: 3 / 58.
2. احتجاج طبرسى، نشر المرتضى، مشهد، ص 442.
2. نظريهى تأويل: نظريهى اشتراك معنوى در مورد بسيارى از مفاهيم مشترك ميان خدا و غير خدا استوار است، ولى عموميّت آن پذيرفته نيست؛ مثلاً مفهوم رضا و غضب هم در مورد انسان به كار مىرود و هم در مورد خداوند. رضا و غضب در مورد انسان، بيانگر دو حالت نفسانىاند كه به هيچ وجه در مورد خدا صادق نيستند؛ بدين جهت رضا و غضب الهى به پاداش و كيفر، كه در انسان به عنوان نتيجهى رضا و غضب مىباشند، تفسير شده است. عمرو بن عبيد معتزلى از امّام باقر عليهالسلام در بارهى آيهى كريمهى: «وَ مَنْ يَحْلُلْ عَلَيْهِ غَضَبِى»(1) سؤال كرد، امّام عليهالسلام پاسخ داد: «مقصود عذاب الهى است، غضب از صفات مخلوق است كه تحت تأثير عوامل مختلف قرار مىگيرد و حالات مختلفى پيدا مىكند».(2)
اين مطلب در مورد صفت «اراده» نيز صادق است؛ زيرا اراده به معنايى كه در انسان به كار مىرود، از صفات نفسانى و غير از علم و قدرت است و در شرايط خاصى حاصل مىشود و اگر ويژگى تدريجى و انفعالى بودن آن را حذف كنيم، چيزى باقى نمىماند تا بتوان آن را در مورد خدا به كار برد؛ از اين روى در احاديث ائمهى اهلبيت عليهمالسلام ارادهى خدا به عنوان صفت فعل شناخته شده است، نه صفت ذات،(3) و برخى از فلاسفه و متكلّمان نيز بر همين عقيدهاند كه از آن جمله علاّمهى طباطبايى را مىتوان نام برد.(4) اگر چه نظريهى مشهور ميان فلاسفه و متكلّمان اين است كه اراده از صفات ذات است، با اين حال آنان آن را به علم به نظام اصلح يا علم به مصلحت تفسير كردهاند.(5)
1. طه / 81.
2. احتجاج طبرسى، ص 332.
3. اصول كافى: 1 / 109 (باب الارادة).
4. ر.ك: نهاية الحكمة، مرحلهى 12، فصل 13.
5. اسفار: 60 / 316؛ قواعد العقائد، ص 57 ـ 56، گفتنى است كه كتاب قواعد العقائد يكى از آثار كلامى رضىاللهعنه ارزشمند خواجه نصيرالدين طوسى است كه همراه با مقدّمه و پاورقىهاى نگارنده توسط مركز مديريت حوزهى علميه قم به طبع رسيده است.
صفاتى چون استواء بر عرش «الرّحمن على العرش استوى»، آمدن «جاء ربّك»، آخرين با دست «خَلَقتُ بيدىّ»، شنيدن «السميع»، سخن و نظاير آن نيز همين گونهاند؛ زيرا معانى حقيقى و ظاهرى آنها در مورد خدا صادق نيست، بلكه مقصود معناى مجازى و تأويلى آنها است، مانند استيلا، قدرت، آمدن امر و فرمان و نظاير آن.
3. نظريهى اشتراك لفظى: عدّهاى صفات مشترك ميان خدا و غير خدا را از قبيل اشتراك لفظى دانستهاند، از نظر آنان اشتراك معنوى با تمايز ميان خالق و مخلوق منافات دارد؛ برخى از متكلّمان حتّى مفهوم وجود را نيز مشترك معنوى ندانستهاند، چنان كه از نظر ابوالحسن اشعرى و ابوالحسين بصرى معتزلى، مفهوم وجود در مورد هر ماهيّتى عين آن ماهيّت است و معنى آن همان است كه از آن ماهيّت فهميده مىشود.(1)
1. شرح مواقف: 2 / 127.
علاّمهى شبّر نيز گفته است: «صفاتى كه بر خدا و غير او اطلاق مىشوند، دو معنى مختلف دارند؛ حتّى مفهوم «وجود» كه اعمّ مفاهيم است بر خدا و غير خدا به يك معنا اطلاق نمىشود؛ زيرا هستى غير خدا وابسته به وجود خداوند است و ساير صفات نيز همين گونهاند، چه اين كه كاربرد اين صفات در غير خدا همراه با نوعى نقص است، ولى در مورد خداوند چنين نيست و برخى از صفات مانند رحمان، رحيم، عطوف و...به لحاظ غايات و نتايج آنها بر خداوند اطلاق مىشوند، نه به لحاظ مبادى و مقدمات آنها كه ملازم با نقص است.(1)
اين نظريه در مورد صفاتى كه بدون تأويل نمىتوان معناى آنها را بر خدا اطلاق كرد استوار است، ولى در مورد آنچه به عنوان مشترك معنوى ياد شد صحيح نيست؛ زيرا لازمهى آن تعطيل است. مثلاً وقتى مىگوييم خدا موجود است، اگر از لفظ وجود در اين گزارهى همان معنايى را مىفهميم كه از گزاره «انسان موجود است» مراد است، اين همان اشتراك معنوى است و اگر معناى مقابل آن را اراده كنيم، لازمهاش نفى وجود خداوند است و اگر هيچ معنايى را نفهميم، تعطيل معرفت خدا لازم مىآيد.(2)
1. حقّ اليقين، طهران: 1 / 48، مؤسّسة الأعلمى.
2. نهاية الحكمة، مرحله اوّل، فصل اوّل.
در اين نظريه تمايز مصداقى و مفهومى از يكديگر تفكيك نشدهاند؛ در اين كه ويژگىهاى مصداقى صفات و مفاهيمى كه در مورد خدا به كار مىروند با ويژگىهاى مصداقى آنها در مورد غير خدا متفاوت است، شكى نيست، ولى تفاوت مصداقى با اشتراك معنوى منافات ندارد.
4. نظريهى تمثيل: اين نظريه بر آن است هنگامى كه كلمهاى نظير «خير» هم در مورد مخلوقات و هم در مورد خداوند به كار مىرود، به طور يكسان در دو مورد ياد شده كاربرد ندارد، خداوند به معنايى كه ممكن است موجودات بشر را خير بناميم خير نيست؛ از سوى ديگر، ما صفت خير را به دو معناى كاملاً متفاوت در مورد خداوند و انسان به كار نمىبريم ـ آن گونه كه كلمهى شير را در مورد حيوان درنده و وسيلهى قطع و وصل جريان مايعات به كار مىبريم ـ بلكه نوعى ارتباط آشكار و قطعى ميان خير الهى و خير بشرى وجود دارد و يادآور اين حقيقت است كه خدا انسان را آفريده است؛ بنابر اين خير در مورد خالق و مخلوق نه به طور يكسان و نه به دو معناى متفاوت، بلكه به معناى تمثيلى به كار مىرود.
آبجی
11th March 2010, 01:45 AM
تمثيل تنازلى و ارتقايى
بايد توجه داشت كه تمثيل گاهى تنازلى و گاهى ارتقايى است، مثلاً وقتى صفت وفادارى را در مورد انسان و سگ به كار مىبريم، يك كلمه را در دو مورد به كار بردهايم و اين به خاطر شباهتى است كه ميان كيفيّتى خاص در رفتار سگ و هوادارى توأم با اختيار نسبت به يك فرد يا عقيده وجود دارد، با اين حال تفاوت عظيمى در وفادارى سگ و انسان يافت مىشود؛ بنابر اين معناى آن دو دقيقا يكسان نيست، از اين روى واژهى وفادارى در مورد سگ كاربردى تمثيلى دارد و مقصود اين است كه نشان دهيم كه در سگ كيفيتى وجود دارد كه با آن چه ما وفادارى در سطح انسانى مىناميم، مطابقت دارد؛ با وجود اين، وفادارى انسانى با وفادارى سگ ـ دقيقا به همان اندازه كه فرد انسانى با يك سگ تفاوت دارد ـ متفاوت است و اين نوعى كاربرد تمثيلى يك اصطلاح در دو زمينهى كاملاً متفاوت مىباشد.
در چنين تمثيلى، وفادارى واقعى آن چيزى است كه به طور مستقيم و بى واسطه در خود احساس مىكنيم؛ وفادارى ناقص حيوانى چون سگ را از راه تمثيل مىشناسيم، ولى در تمثيل ارتقايى كار بر عكس است؛ زيرا صفاتى چون عشق، حكمت و خير كه انسان به طور مستقيم در خود احساس مىكند، در حقيقت پرتوى ضعيف از صفات كمالى است كه در خدا وجود دارد و از راه تمثيل بر ما شناخته مىشوند. هنگامى كه مىگوييم خداوند خير محض است، منظور ما اين است كه «خير محض» صفتى متعلّق به وجود كامل لايتناهى است كه با آن چه ما آن را در سطح انسانى خير مىناميم، مطابقت دارد. در اين مورد اين خير الهى است كه وجود حقيقى، هنجارين و دايمى دارد؛ در حالى كه حيات انسان حدّاكثر بازتاب و پرتوى ضعيف، ناقص و كم رنگ از اين صفت است.
نظريهى تمثيل مدّعى نيست كه حاقّ كمالات خداوند را آشكار مىگرداند، بلكه تنها مىخواهد ارتباط ميان معانى متفاوت يك واژه را هنگامى كه هم در مورد انسان به كار مىرود و هم بر مبناى وحى در مورد خداوند، نشان دهد.
اين نظريه كه در قرون وسطى توسط توماس آكوئيناس (1225 ـ 1274 ميلادى) مطرح گرديد، در عصر حاضر نيز طرفدارانى دارد، از آن جمله متكلّم غير روحانى كاتوليك بارون فون هوگل (1852 ـ 1925) مىباشد، چنان كه گفته است: «مبدأ و موضوع دين، در واقع نمىتواند به هيچ وجه آن اندازه براى من روشن باشد كه حتّى من براى سگم هستم، [زيرا] ما انسانهاى محدود، از سگهاى محدود متعالىتر نيستيم، در حالى كه در مورد دين ... ما حقايقى را درك كرده و به اثبات آنها مىپردازيم كه به لحاظ كيفيّت و ميزان بهرهمندى از واقعيّت متعالىتر از ما هستند ... هم چنين ابهامآميز بودن حيات نباتى ـ كه اين اندازه براى ذهن من ناشناخته است، به اين خاطر كه تا حدّ زيادى پستتر از حيات انسانى من است ـ بايد به ميزان زيادى از طريق ناشناخته بودن خداوند براى حيات انسانى من تشديد گردد، ناشناختنى بودن حيات او كه بسيار متفاوت و متعالى و به گونهاى وصف ناپذير غنىتر و زندهتر از حيات و واقعيّت من است».(1)
اين نظريه در حقيقت به همان اشتراك معنوى باز مىگردد و مفاد آن اين است كه مفاهيم و الفاظى كه كاربرد مشترك در مورد خدا و انسان دارند، گر چه از نظر معنا يكسانند و اشتراك آنها از قبيل اشتراك لفظ شير ميان حيوان درنده و وسيلهى قطع و وصل جريان مايعات نيست ولى در عين حال از نظر مصداق متفاوتند، و اين تفاوت ناشى از كمال و نقص و شدّت و ضعف وجود (تفاوت تشكيكى) است.
5. نظريهى تشبيه يا انسان وار انگارى: عدّهاى از محدّثان و متكلّمان ظاهرگرا، گذشته از اشتراك معنوى مفاهيم مشترك ميان خدا و انسان، به مشابهت و همانندى مصداقى نيز قايل شده و به تجسيم و تشبيه گراييدهاند. از نظر آنان هيچ گونه تفاوتى ميان صفات خدا و انسان وجود ندارد و تأويل صفاتى كه در نصوص دينى در مورد خداوند به كار رفته، جايز نيست. ابن خلدون (متوفّاى 808 هجرى قمرى) از دو گروه تشبيه گرايان ياد مىكند كه به ظواهر آيات قرآن در بارهى صفات خداوند استناد كرده، به عقيدهى تجسيم و تشبيه روى آوردند.(2)
1. فلسفهى دين، جان هيك، ترجمهى بهرام راد، ص 171 ـ 175.
2. مقدّمه ابن خلدون، دار القلم، بيروت، ص 463.
تشبيه گرايى يا انسان وار انگارى در مورد خداوند به تاريخ كلام اسلامى اختصاص ندارد، بلكه در تاريخ اديان و مذاهب ديگر نيز ظاهر و بيش از همه در بارهى يهود حكايت شده است، چنان كه بَحْيَه در كتابش (حوبوتها ـ لبابوت) كه در بخش اخير قرن يازدهم ميلادى تأليف شده، به گروهى از افراد متّقى در ميان يهوديان اشاره كرده است كه چون نتوانسته بودند انسان شكلى گرى كتاب مقدّس را به صورت مجازى تفسير كنند، به نوعى از جسمانيّت معتقد شده بودند.(1)
ابن ميمون نيز در كتاب «دلالة الحايرين» به افرادى اشاره مىكند كه به سبب آن كه چنان مىانديشند كه لفظ «صورت» در آيه «آدم را به صورت خود و موافق شبيهمان بسازيم» (سفر پيدايش، 26: 1) را بايد به معنى تحت اللفظى آن گرفت، به اين اعتقاد رسيدند كه خدا به شكل و هيئت انسان است».(2)
6. تفسير سلبى صفات: برخى از متكلّمان صفات كمال خداوند را به صورت سلبى تفسير كردهاند، مثلاً علم را به سلب جهل و نادانى و قدرت را به نفى عجز و ناتوانى تفسير نمودهاند؛ چنان كه شيخ صدوق گفته است: «كلّما وصفنااللّه تعالى من صفات ذاته، فإنّما نريد بكلّ صفة منها نفي ضدّها عنه عزّوجلّ»؛(3) يعنى، هر گاه خدا را به صفات ذاتى او توصيف مىكنيم، مقصود نفى ضدّ آن صفات از خداوند است.
1. فلسفه علم كلام، ولفسن، ترجمه احمد آرام، ص 108.
2. همان، ص 110.
3. الاعتقادات في دين الإمامية، ص 8.
علاّمهى شبّر نيز در اين باره گفته است: «در صفات خداوند كيفيّت و چگونگى راه ندارد و از اين رو، راهى براى درك آنها نيست، بنابر اين مقصود از آنها سلب اضداد آنها است؛ در اين صورت صفات ثبوتى در حقيقت صفات سلبىاند، بر اين اساس معنى قادر و عالم بودن خدا اين است كه او جاهل و عاجز نيست؛ زيرا جهل و عجز نقصاند و سزاوار موجودى كه كامل بالذّات است، نمىباشند».(1)
بر اين نظريه اشكال شده است به اين كه لازمهى آن، تعطيل ذات متعال خداوند از صفات كمال است و اين امر با براهين عقلى و ظواهر دينى منافات دارد و ريشهى آن از صابئان است كه در عقايد اسلامى نفوذ كرده است.(2)
1. حقّ اليقين: 1 / 20.
2. الميزان: 14 / 132.
مىتوان گفت: نظريهى مزبور مستلزم تعطيل ذات خداوند از صفات كمال نيست، بلكه مستلزم تعطيل عقل از معرفت صفات الهى است. در هر صورت، اشكال مخالفت اين نظريه با نصوص دينى بر آن وارد است؛ زيرا در آيات قرآن و احاديث دينى پيوسته صفات كمال چون علم، قدرت، حيات و غيره براى خداوند اثبات شده است و با توجه به اين كه هدف از اين نصوص، هدايت انسانها در مسألهى خداشناسى بوده است، بايد گفت معانى ثبوتى آنها مقصود بوده و عقل بشر نيز مىتواند معانى ثبوتى آنها را درك كند، هر چند درك كنه ذات و صفات الهى، فراتر از فهم و درك بشر است.
7. توقّف و تفويض: برخى از متكلّمان اسلامى در مورد پارهاى از صفات مشترك ميان خدا و انسان، بر آن شدند كه چون معنى ظاهرى اين صفات، مستلزم تجسيم و تشبيه است و خداوند منزّه از جسم و صفات جسمانى است، و از طرفى اين گونه صفات در نصوص دينى وارد شده است، بهتر آن است كه از تفسير آنها خوددارى كرده و معناى آنها را به خداوند و راسخان در علم واگذار نموده و از آنجا كه فهم معانى اين صفات، در ايمان و تكليف دخالت ندارد، ما مكلّف به فهم آن نيستيم و همين قدر كافى است كه بگوييم معناى ظاهرى آنها مقصود نيست.(1)
اين نظريه گرچه پى آمد اعتقادى نادرستى به دنبال ندارد، ولى با اين اصل كه غرض نصوص دينى تعليم و تربيت بشر است، منافات دارد؛ هر گاه بتوان از راه مقايسه و ارجاع نصوص دينى به يكديگر به معانى آنها دست يافت، توقّف و تفويض موجّه و منطقى نيست؛ آرى پس از تحقيق و تأويل اگر انسان اظهار عجز كند و معرفت خود از صفات خدا را نسبت به حقيقت آنها، از نظر مراتب وجودى ناچيز و ناكافى بداند، كارى شايسته و واقع گرايانه است؛ ولى تفويض و اظهار عجز پس از جهد و تلاش معرفتى با تفويض و عجز در قدم آغازين معرفت تفاوت بسيار دارد، امّام على عليهالسلام فرموده است: «لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته»(2) ، يعنى: انديشهها را از درك كنه صفت خويش آگاه نساخت، ولى آنها را از معرفت لازم خود محروم نكرد.
1. الملل و النحل، شهرستانى: 1 / 92 ـ 93، دارالمعرفة، بيروت؛ أساس التقديس، فخررازى، ص 223.
2. نهجالبلاغه، خطبه 291.
اين سخن كجا و اين سخن كه «هر آن چه در كتاب الهى در بارهى صفات خدا آمده است، تفسير آن چيزى جز تلاوت آن و سكوت در مورد آن نيست»(1) كجا؟
8. نظريهى تجسّد و معنى شناسى كلامى: برخى ادّعا كردهاند كه نظريهى تجسد امكان راه حلّ نسبى مسألهى «معناى كلامى» را فراهم مىگرداند. تمايز ديرپايى ميان صفات ما بعد الطبيعى خداوند مانند قيّوميّت، سرمديّت، لاتناهى و غيره و صفات اخلاقى خداوند مانند منشأ خير بودن، حبّ، حكمت و ... وجود داشته است، نظريهى تجسّد متضمّن اين معناست كه صفات اخلاقى (امّا نه ما بعد الطبيعى) خداوند، تا آنجا كه ممكن است در يك حيات محدود بشرى، يعنى مسيح تجسّد يافته است. بر پايهى اين ادّعا مىتوان به شخصيّت عيسى مسيح عليهالسلام اشاره كرد و نشان داد كه منظور از «خداوند منشأ خير است» و «خداوند به موجودات بشرى مهر مىورزد» چيست؟ اعتقاد بر اين است كه نگرشهاى اخلاقى خداوند نسبت به انسان، در عيسى تجسّد يافته و به طور عينى در مناسبات و شيوهى برخورد او با افراد بشر تجلّى پيدا كرده است؛ نظريهى تجسّد متضمّن اين ادّعا است كه فىالمثل رحم و شفقت عيسى عليهالسلام نسبت به بيماران، همان رحم و شفقت خداوند نسبت به آنان است، عفو و بخشش گناهان از جانب او، عفو و بخشش خداوند است. بر پايهى اين اعتقاد، حيات عيسى آن گونه كه در عهد جديد تصوير گرديده، پايه و اساسى براى گزارههاى دينى در باب خداوند فراهم مىگرداند».(2)
1. الملل و النحل: 1 / 93.
2. فلسفه دين، جان هيك، ص 179 ـ 189.
اين نظريه از جهاتى نادرست است كه به سه مورد آن اشاره مىشود:
الف) اصل عقيدهى تجسّد از نظر فلسفى و كلامى نادرست است؛ زيرا تجسّد ملازم با محدوديّت و نيازمندى است كه با متناهى و بىنياز بودن ذات خداوند منافات دارد.
ب) همان گونه كه در متن نظريه تصريح شده است، اين عقيده تنها ناظر به صفات اخلاقى خداوند است و از تفسير صفات مابعد الطبيعى خداوند ناتوان است.
ج) حتّى در مورد صفات اخلاقى خداوند نيز استوار نيست؛ زيرا با قبول اين كه مسيح تجلّى خداوند است و خشم و مهر و حكمت او تجلّى خشم و مهر و حكمت خداوند است، هم چنان جاى اين سؤال باقى است كه آيا خداوند حقيقتا اين صفات را دارد يا نه؟ فرض اخير مستلزم نقص در خداوند است و در فرض نخست باز اين سؤال مطرح مىشود كه معناى اين صفات در خدا چيست؟ آيا همان است كه در مورد مسيح يا انسانهاى ديگر به كار مىرود؟ يا معناى ديگرى دارد و بالأخره بايد از طريق يكى از تئورىهاى پيشين به تحليل آن پرداخت.
9. نظريهى تجلّى در تفسير پارهاى از صفات الهى: در مورد آن دسته از صفات خداوند كه مفاد ظاهرى آنها موهم تشبيه و تجسيم است، توجيه و تفسير ديگرى بيان گرديده است كه مىتوان آن را «نظريهى تجلّى» ناميد. حاصل آن نظريه اين است كه اولياى خداوند از نظر كمالات وجودى در مراتب بالايى قرار دارند، به گونهاى كه آن چه در انديشه و عمل آنان ظهور مىكنند، جز به مشيّت و خواست خداوند نيست؛ آنان در حقيقت به مقام «فناء في اللّه» رسيدهاند و برترين مصداق تجلّى صفات الهىاند. اگر به كسى خشم كنند، خشم آنان در حقيقت خشم خداوند است و اگر از كسى راضى و خشنود باشند، در حقيقت رضايت خداوند است كه در آنان متجلّى شده است، چنان كه در حديث قدسى كه از طريق شيعه و اهل سنّت روايت شده، آمده است: «بندهى من پيوسته از طريق انجام نوافل به من نزديك مىشود تا اين كه مورد محبت من قرار مىگيرد، در اين صورت من گوش او هستم كه به واسطهى آن مىشنود و چشم او هستم كه به واسطهى آن مىبيند و دست او هستم كه به واسطهى آن فعّاليّت مىكند ...».
شيخ صدوق از امّام صادق عليهالسلام در تفسير آيهى «فَلَمّا اسَفُونَا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ»(1) روايت كرده است: «خداوند آن گونه كه ما غضب مىكنيم، غضب نمىكند، بلكه اوليايى را براى خود آفريده است كه آنان خشم مىكنند يا راضى مىشوند و خشم و رضايت آنها را خشم و رضايت خود به شمار آورده است؛ زيرا خداوند آنان را دعوت كنندگان و راهنمايان به سوى خود قرار داده است. از اين روى فرموده است: «هر كس به ولّى من اهانت كند، به من اهانت كرده؛ هر كس با ولىّ من جنگ كند، با من جنگ كرده است» و نيز فرموده است: «هر كس از پيامبر اطاعت كند، از من اطاعت كرده است» و نيز فرموده است «آنان كه با تو (پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله ) بيعت مىكنند، با خدا بيعت مىكنند و دست خدا بالاى دستهاى آنها است». تفسير همهى اين سخنان همان است كه گفته شد و غضب و رضاى خداوند و صفات همانند آنها از همين قبيلاند».(2)
1. زخرف / 55: «چون ما را به خشم آوردند، از آنان انتقام گرفتيم».
2. توحيد صدوق، باب 26، روايت 2.
اين نظريه با نظريهى تجسّد كاملاً متفاوت است و مشتمل بر هيچ مطلبى كه با صفات كمال و يگانگى خداوند منافات داشته باشد، نيست؛ بلكه خداوند را از صفات جسمانى و بشرى تنزيه مىكند و در حقيقت نوعى تأويل در مورد صفات موهم تشبيه است.
10. اشتراك معنوى، تأويل و تشكيك: تا اين جا با برخى از مشهورترين نظريات زبان شناسى در الهيات آشنا شديم، از اين نظريات آن چه مورد قبول ما است نظريهى اشتراك معنوى و تأويل به انضمام اصل تشكيك در مراتب وجود و صفات وجود است؛ چنان كه نظريهى نُهم نيز نوعى از تأويل است. بنابر اين، هيچ يك از دو نظريهى اشتراك معنوى و تأويل به تنهايى براى تفسير صفات الهى رسا نيست، ولى با انضمام آن دو و رعايت اصل تشكيك وجودى، مىتوان تفسير معقول و استوارى از صفات الهى ارايه داد؛ مثلاً نظريهى اشتراك معنوى در بارهى مفاهيمى چون وجود، شىء، وجوب، امتناع، امكان، حيات، قدرت، علم، اختيار، خلق و...استوار است، ولى در مورد مفاهيمى مانند: شنيدن، ديدن، استوا، عرش، قريب، بعيد، غضب، رضا، تكلّم و...استوار نيست. در اين گونه مفاهيم نظريهى اشتراك لفظى به معناى خاص آن نيز صادق نيست؛ زيرا اين الفاظ براى دو معنى كاملاً متباين وضع نشدهاند، بلكه از قبيل كاربردهاى مجازى و كنايىاند، مثلاً استواء بر عرش كنايه از احاطهى تدبيرى خداوند بر جهان است و مقصود از شنيدن و ديدن، علم خداوند به اشياى شنيدنى و ديدنى است و غضب و رضا به معنى كيفر و پاداش است و ... .
البتّه بايد توجه داشت در مواردى كه اشتراك معنوى استوار است، صدق مفاهيم نيز در مورد خالق و مخلوق از قبيل انطباق الفاظ متواطى بر مصاديق آنها نيست، مانند انطباق معنى منطقى انسان بر افراد بشر؛ بلكه از قبيل انطباق الفاظ مشكِّك بر مصاديق آنها است، مانند انطباق نور بر نور خورشيد و نور شمع. مثلاً حقيقت علم چيزى جز انكشاف و حضور نيست، اين معنا هم در مورد خدا درست است و هم در مورد انسان، ولى در مورد انسان گاهى به صورت علم حصولى است و گاهى به صورت علم حضورى و در هر دو صورت پديدهاى امكانى، متناهى و محدود است، ولى در مورد خدا اوّلاً: هميشه حضورى است نه حصولى و ثانيا: نامتناهى، نامحدود و عين ذات الهى بوده و در نتيجه وجوب ذاتى دارد. همين گونه است ساير صفات ثبوتى ـ اعم از ذاتى و فعلى ـ كه حقيقت و معنى آنها در مورد خدا و انسان يكسان است، ولى تفاوت مصداقى و تشكيكى دارند.
آبجی
11th March 2010, 01:46 AM
مفهوم اسماء حسنی
" برای خداست تمامی اسمایی كه بهترین اسماء است پس او را عبادت كنید و با آنها به سویش توجه نمایید."( سوره اعراف، آیه 80)
توصیف اسماء خدا به وصف " حسنی " دلالت می كند بر این كه مراد به این اسماء، اسمایی است كه در آنها معنای وصفی بوده باشد، مانند آن اسمایی كه جز بر ذات خدای تعالی دلالت ندارد، اگر چنین اسمایی درمیان اسماء خدا وجود داشته باشد، آن هم نه هر اسم دارای معنای وصفی، بلكه اسمی كه در معنای وصفی اش حسنی هم داشته باشد، باز هم نه هر اسمی كه در معنای وصفی اش حسن و كمال خوابیده باشد، بلكه آن اسمایی كه معنای وصفی اش وقتی با ذات خدای تعالی اعتبار شود به غیر خود احسن هم باشد، بنابر این شجاع وعفیف هرچند از اسمایی هستند كه دارای معنای وصفی اند و هر چند در معنای وصفی آنها حسن خوابیده لكن لایق به ساحت قدس خدا نیستند برای این كه از یك خصوصیت جسمانی خبر می دهند.
لازمه این كه اسمی از اسماء خدا بهترین اسم باشد این است كه بریك معنای كمالی دلالت كند، آن هم كمالی كه مخلوط با نفس و یا عدم نباشد، واگر هم هست تفكیك معنای كمالی از آن معنای نقصی و عدمی ممكن باشد.
" تنها برای خداست اسماء حسنی"، هر اسمی كه احسن در وجود باشد برای خدا بوده و احدی درآن با خدا شریك نیست. تنها برای خدا بودن آنها معنایش این است كه حقیقت این معانی فقط و فقط برای خداست و كسی در آنها با خدا شركت ندارد، مگر به همان مقداری كه او تملیك به اراده و مشیت خود كند. تقسیم بندی صفات الهی
بعضی از صفات خدا صفاتی است كه معنای ثبوتی را افاده می كند، از قبیل علم و حیات، و اینها صفاتی هستند كه مشتمل برمعنای كمالند، و بعضی دیگرآن صفاتی است كه معنای سلبی را افاده می كند، مانند سبوح و قدوس و سایر صفاتی كه خدای را منزه از نقایص می سازد، پس از این نظر می توان صفات خدا را به دو دسته تقسیم كرد: یكی ثبوتیه و دیگری سلبیه.
پاره ای از صفات خدا آن صفاتی است كه عین ذات او است نه زاید بر آن . مانند حیات و قدرت و علم به ذات، و اینها صفات ذاتی اند. و پاره ای دیگر صفاتی هستند كه تحقیقشان محتاج به این است كه ذات قبل از تحقق آن صفات محقق فرض شود، مانند خالق ورازق بودن كه صفات فعلی هستند، و اینگونه صفات زاید برذات و متنزع از مقام فعلند.
همچنین خلق و رحمت ومغفرت و سایر صفات و اسماء فعلی خدا كه برخدا اطلاق می شود، و خدا به آن اسماء نامیده می شود بدون این كه خداوند به معانی آنها متلبس باشد، چنان كه به حیات و قدرت وسایر صفات ذاتی متصف می شود، چه اگر خداوند حقیقتاً متلبس به آنها می بود می بایستی آن صفات، صفات ذاتی خدا باشند نه خارج از ذات، پس از این نظرهم می توان صفات خدا را به دو دسته تقسیم كرد: یكی صفات ذاتیه و دیگری صفات فعلیه.
تقسیم دیگری كه درصفات خدا هست، تقسیم به نفسیت و اضافت است، آن صفتی كه معنایش هیچ اضافه ای به خارج از ذات ندارد صفات نفسی است مانند حیات، آن صفتی كه اضافه به خارج دارد صفت اضافی است، و این قسم دوم هم دوقسم است، زیرا بعضی از اینگونه صفات نفسی هستند و به خارج اضافه دارند آنها را صفات نفسی ذات اضافه می نمامیم، و بعضی دیگر صرفاً اضافی اند مانند خالقیت و رازقیت كه امثال آن را صفات اضافی محض نام می گذاریم. تعداد اسماء حسنی
در آیات كریمه قرآن دلیلی كه دلالت كند برعدد اسماء حسنی و آن را محدود سازد نیست. هر اسمی درعالم باشد كه ازجهت معنا احسن اسماء بوده باشد آن اسم ازآن خداست، پس نمی توان اسماء حسنی را شمرده و به عدد معینی محدود كرد.
آن مقداری كه در خود قرآن آمده صد و بیست و هفت اسم است:
الف – الاه، احد، اول، آخر، اعلی، اكرم، اعلم، ارحم الراحمین، احكم الحاكمین، احسن الخالقین، اهل التقوی، اهل المغفره، اقرب، ابقی.
ب – باری، باطن، بدیع، بر، بصیر.
ت – تواب.
ج – جبار، جامع.
ح – حكیم، حلیم، حی، حق، حمید، حسیب، حفیظ، حفی.
خ – خبیر، خالق، خلاق، خیر، خیرالفاصلین، خیرالحاكمین،خیرالفاتحین، خیرالغافرین، خیرالوارثین، خیرالراحمین، خیرالمنزلین.
ذ – ذوالعرش، ذوالطول، ذوانتقام، ذوالفضل العظیم، ذوالرحمه، ذوالقوه، ذوالجلال و الاكرام، ذوالمعارج.
ر- رحمن، رحیم، رئوف، رب، رفیع الدرجات، رزاق، رقیب.
س – سمیع، سلام، سریع الحساب، سریع العقاب.
ش – شهید، شاكر، شكور، شدید العقاب، شدید المحال .
ص – صمد.
ظ – ظاهر.
ع – علیم، عزیز، عفو، علی، عظیم، علام الغیوب، عالم الغیب و الشهاده.
غ – غنی، غفور، غالب، غافرالذنب، غفار.
ف – فالق الاصباح، فالق الحب و النوی، فاطر، فتاح.
ق – قوی، قدوس، قیوم، قاهر، قهار، قریب، قادر، قدیر، قابل التوب، قائم علی كل نفس بما كسبت.
ك – كبیر، كریم، كافی.
ل – لطیف.
م – ملك، مومن، مهیمن، متكبر، مصور، مجید، مجیب، مبین، مولی، محیط، مصیب، متعال، محیی، متین، مقتدر، مستعان، مبدی، مالك الملك.
ن – نصیر، نور.
و – وهاب واحد، ولی، والی، واسع، وكیل، ودود.
ه – هادی.
معانی این اسماء را خدای تعالی به نحو اصالت داراست، و دیگران به تبع او دارا هستند، پس مالك حقیقی این اسماء خداست، و دیگران چیزی ازآن را مالك نیستند مگر آنچه را كه خداوند به ایشان تملیك كرده باشد كه بعد از تملیك هم باز مالك است، واز ملكش بیرون نرفته است.
در قرآن هیچ دلیلی بر توقیفی بودن اسماء خدای تعالی نبوده بلكه دلیل بر عدم آن هست. نفی حد دراسماء و صفات الهی
ما جهات نقص و حاجتی را كه در اجزای عالم مشاهده می كنیم از خدای تعالی نفی می نماییم، مانند مرگ و فقر. وصفات كمال برای او اثبات می كنیم از قبیل حیات، قدرت، علم و امثال آن. این صفات در دار وجود ملازم با جهاتی از نقص و حاجت است وما آن را از خدای تعالی نفی می كنیم. از طرف دیگر وقتی بنا شد تمامی نقایص و حوایج را از او سلب كنیم برمی خوریم به این كه داشتن حد هم از نقایص است، برای این كه، چیزی كه محدود بود به طور مسلم خودش خود را محدود نكرده، و موجود دیگری بزرگتر از آن و مسلط بر آن بوده كه برایش حد تعیین كرده، لذا همه انحاء حد و نهایت را از خدای سبحان نفی می كنیم، و می گوییم: خدای تعالی در ذاتش و همچنین درصفاتش به هیچ حدی محدود نیست، پس او وحدتی را داراست كه آن وحدت برهر چیزی قادر است، و چون قادر است احاطه به آن هم دارد.
این جاست كه قدم دیگری پیش رفته و حكم می كنیم به این كه صفات خدای تعالی عین ذات اوست، و همچنین هریك از صفاتش عین صفت دیگر اوست، و هیچ تمایزی میان آنها نیست. مگر به حسب مفهوم – معنای كلمه – برای این كه فكر می كنیم اگر علم او مثلاً غیر قدرتش باشد و علم و قدرتش غیر ذاتش بوده باشد، همانطور كه درما آدمیان این طور است، باید صفاتش هریك آن دیگری را تحدید كند و آن دیگری منتهی به آن شود، پس باز پای حد و انتها و تناهی به میان می آید.
و همین است معنای صفت احدیت او كه از هیچ جهتی ازجهات منقسم نمی شود و نه درخارج و نه در ذهن متكثر نمی گردد
آبجی
11th March 2010, 01:47 AM
اسما الحسنی
معنی اسما
اعداد اسما http://blogfa.com/images/smileys/28.gif
الملک
پادشاه مطلق
۹۰
القدوس
پادشاه پاک
۱۷۰
السٌلام
همیشه قائم و بی عیب
۱۳۱
المومن
ایمن کننده
۱۳۶
المهیمن
گواه درست
۱۴۵
العزیز
عزت دهنده
۹۴
الجبٌار
زور کننده
۲۰۶
المتکبر
صاحب غرور
۶۶۲
الخالق
هست کننده
۷۳۱
البارئ
آفریدگار مطلق
۲۱۳
المصوٌر
نگارنده صورتها
۳۳۶
القهٌار
غضب کننده
۳۰۶
الغفٌار
آمرزگار
۱۲۸۱
الرزٌاق
روزی دهنده
۳۰۸
الفتٌاح
گشاینده
۴۸۹
العلیم
دانا بهر چیزی
۱۵۰
القابض
قبض کننده روزی
۹۰۳
الباسط
فراخ کننده روزی
۷۲
الرٌافع
بردارنده
۳۵۱
الخافص
فرو برنده
۱۴۸۱
الٌوهاب
بخشاینده
۱۴
المُعِزٌ ُ
عزیز کننده
۱۱۷
السَمیعُ
شنونده به همه حال
۱۸۰
البَصیر
بیننده پنهان و آشکار
۳۰۲
الحکیم
صاحب حکمت
۷۸
اللطیف
پاکیزه مهربان
۱۲۹
العدل
دادگر خلایق
۱۱۴
الخبیر
خبردار از همه چیز
۸۱۲
الرقیب
نگاهبان مطلق
۳۱۲
الحبیب
قبول کننده دعا
۵۵
الواسعُ
بسیار عطا کننده
۱۳۷
الحُکمُ
استوار کار درست گفتار
۶۸
الوَدود
دوستدار
۲۰
الغفور
آمرزگار
۱۲۸۶
الشَکور
سپاس دارنده نیکان
۵۷۶
العلِیّ ُ
برتر از همه چیز
۱۱۰
الکبیرُ
بزرگوار بر همه چیز
۲۳۲
الحفیظُ
نگاهدارنده
۹۹۸
المقیتُ
توانا و قدرت دهنده
۵۵۰
الحَسیبُ
حساب کننده
۸۰
الجلیلُ
بزگوار بزرگان
۷۳
الکریمُ
گرامی کننده
۲۷۰
المجیدُ
بزرگوارتر از همه
۵۷
الباعث
فرستنده رسولان
۵۷۳
الشهیدُ
زنده کننده مردگان
۳۱۹
الحقُ
گواه راست مطلق
۱۰۸
القَویٌ ُ
خدائی و سلطان درست
۱۱۶
الوکیلُ
کاردان و نگهبان
۶۶
المتینُ
توانا
۵۰۰
الولیٌ ُ
یار نیکوکاران
۴۶
الحمیدُ
ستوده بصحت
۶۲
المَحَصبی
شماره کننده
۱۴۸
المبُبدیٌ ُ
آفریننده باردگر
۵۶
المُعیدُ
وعده کننده
۱۲۴
المُحیی
زنده
۶۸
القَیٌومُ
همیشه پاینده
۱۵۶
الواجدُ
یکتا سازنده کارها
۱۴
الماجِدُ
بزرگی کننده
۴۸
الواحدُ
تنها و یکتا
۱۹
الاَ حَدُ
تنها بخدایی
۱۳
الصٌمد
پاک و بینیاز
۱۳۴
القادرُ
قدرت کننده و داننده
۳۰۵
المقتَدِرُ
توانا و تقدیر کننده
۷۴۴
المقدٌمُ
همیشه هست
۱۸۴
المؤخِرُ
همیشه خواهد ماند
۸۴۶
الاوٌلُ
آنکه همیشه بوده
۳۷
الاخَرُ
آنکه همیشه باشد
۸۰۱
الباطنُ
پنهان از چگونگی
۶۲
الظاهِرُ
پیدا هستی
۱۱۰۶
الوالی
برتر به قدرت و وارث
۴۷
المُتَعالی
بزرگ و برتر
۵۵۱
البَرة
نیکوکار مطلق
۲۰۲
التٌوابَ
قبول کننده توبه
۴۰۹
الغنیٌ ُ
بی نیاز کننده
۱۰۶۰
المُنعمُ
نعمت دهنده بندگان
۲۰۰
النٌَعیمُ
نعمت دهنده
۱۷۰
العَفوُ
معاف کننده گناه
۱۵۶
الرٌوف
در گذر و مهربان
۲۸۶
مالک
مالک تمام
۲۱۲
ذوالجلالُ
صاحب بزرگی
۸۰۱
والاِکرامُ
و کریم کریمان
۲۹۹
الرٌبُ
پروردگار
۲۰۲
المُقسِطُ
دادگر
۲۰۹
الجامِعُ
فراهم کننده
۱۱۴
المُغنیَ
بی نیاز
۱۱۰۰
المُعطی
عطا کننده
۱۲۹
الضٌارُ
زیان کننده
۱۰۰۱
المانعُ
بازدارنده
۱۶۱
النافعُ
سود کننده
۲۰۱
النٌورُ
روشن کننده
۲۵۶
اَلهادی
راه
۲۰
البَدیعُ آفریننده نادر ۸۶
الباقی پس از خلق بماند ۱۱۳
الوارثُ میراث گیر شده ۷۰۷
الرٌَشیدُ راست تقدیر و درست ۵۱۴
الصٌَبور جلدی نکننده به عذاب ۲۹۸
اسما الحسنی ( اسما الهی )
اسما الهی در مجموع ۹۹ اسم است و در قرآن مجید مذکورند هر یکی از این اسما که خواهند برای خدا دعوت کنند تا جمیع مرادات دراین حاصل گردد و اگر عامل بیک اسم از این نود ونه نام عمل شود بیشک به هیچ حاجت مجتاج نباشد و هر کدام را با تعدادشان ذکر نمائید ملائکه فورا مستجاب می کنند حاجت را . منبع ( کتاب کنزالحسنی ).
هامون : دوستان حالا به غیر از خواصی که از کتاب کنزالحسنی را ذکر کردم هیچ موضوع در مجموع اینه که اسما خدا را یاد بگیریم و به گفته ی مادربزرگم افرادی که این ۹۹ اسم الهی خدا را حفظ باشند همیشه در زندگی کارهاشون گشایش داره ! اصلا به نظرم خیلی هم خوبه که یه بچه مسلمون اسمهای خدا را حفظ باشه حالا چه برای گشایش کار چه برای شناخت اسمای خدای خودش آدم می تونه اون قدر پاک بشه و با نفسش مبارزه کنه و بر نفسش مسلط بشه و کم کم هر کدام از این اسما الهی خدا را در خودش و اعمالش و زندگیش زنده کنه
آبجی
11th March 2010, 01:48 AM
اسم اعظم
مقصود از اسم اعظم چيست؟
اگر اراده صفت ذات است، چرا روايات آن را از صفات فعل مىدانند؟
در احاديث اسلامى وارد شده كه در ميان اسماى خدا، اسم اعظمى است و هركس خدا را به آن اسم بخواند دعاى او مستجاب مىشود، اكنون سؤال مىشود كه آيا واقعا، اين اسم، از قبيل الفاظ استيا براى آن حقيقت و واقعيت ديگرى است؟ !
پاسخ
«در ميان مردم مشهور است كه خدا اسمى از قبيل الفاظ به نام اسم اعظم دارد كه هرگاه به آن اسم خوانده شود، دعا مستجاب مىشود; ولى به هنگام مراجعه به اسماى لفظى، چنين اسمى را پيدا نكردند. از اين جهت گفتهاند اين اسم با حروف مجهول براى ما تركيب يافته و اگر ما بر آن دستيابيم، همه چيز را تحت ارادهى خود مىآوريم. البته در برخى از روايات اشاراتى به اين نظر هست، چنان كه وارد شده است كه بسم الله الرحمن الرحيم به اسم اعظم نزديكتر از سفيدى چشم به سياهى آن است و نيز آمده است كه در آية الكرسى و اول سورهى آلعمران، حروف اسم اعظم پخش شده است و يا در ميان حروف سوره حمد موجود است و امام آن حروف را مىشناسد و آنها را تركيب مىكند و دعاى او مستجاب مىشود.
و همچنين معروف است كه آصف بن برخيا وزير سليمان نبى، از اسم اعظم اطلاع داشت و آن را بر زبان آورد و توانست تخت ملكه سبا را در كمتر از يك چشم به هم زدن، نزد سليمان بياورد و نيز وارد شده است كه اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، خدا هفتاد و دو حرف آن را به پيامبران آموخته، ولى يكى را براى خود برگزيده است.
ولى بحثهاى علمى اين نظر را رد مىكند، زيرا در جهان هر پديدهاى براى خود علت ويژهاى دارد و ضعف و قوت معلول بستگى به كيفيت علت از نظر قوه و ضعف دارد; هرگاه اسم اعظم از قبيل الفاظ باشد، سرانجام از دو حالتبيرون نيست، اگر تلفظ شود از مقوله كيف مسموع و اگر تصور شود از مقوله امور ذهنى خواهد بود، و در هر دو صورت چگونه مىتوان گفت: كيف مسموع و يا صورت خيالى يك شيىء داراى چنين قوه و قدرتى است كه در جهان تحولى ايجاد مىكند، درحالى كه خود اسم اعظم بنابر اين فرض، معلول نفس و ذهن انسان است.
بنابراين اگر اسماى الهى اعم از اسم وسيع و عام، يا اسم خاص تاثيرى در آفرينش دارند، به خاطر واقعيتهاى آنها است، نه به خاطر الفاظى كه از آنها حكايت مىكند و نه به خاطر معانى بى اثرى كه از آنها در ذهن پديد مىآيد; طبعا بايد گفت مؤثر در هر چيز خدا است. از آن نظر كه واقعيت اين اسما را دارد، نه لفظ مسموع مؤثر بوده و نه مفاهيم محض.
از طرف ديگر خدا نويد مىدهد كه من دعاى دعوتكنندگان را اجابت مىكنم و مىفرمايد: «...اجيب دعوة الداع اذا دعان...» (بقره/186)، ولى مقصود آيه هر نوع دعا نيست، ولو دعايى كه هنوز از اسباب طبيعى منقطع نشده و توجه كامل به خدا تحقق نيافته است، بلكه ناظر به كسى است كه از هر سببى چشم بپوشد و فقط به پروردگار خود توجه كند; در اين صورت با حقيقت اسمى كه با درخواست او كاملا مناسب است، ارتباط پيدا مىكند و واقعيت، اثر خود را مىگذارد و دعاى او مستجاب مىشود و اين است معنى خواندن با اسم، هرگاه او با اسمى كه ارتباط برقرار كرده، اسم اعظم باشد، همه چيز از او اطاعت مىكند و دعاى او مستجاب مىشود.
اين كه مىگويند خدا اسم اعظم را به برخى از پيامبران آموزش داده، مقصود اين است كه راه انقطاع از غير خدا و توجه به خدا را به روى آنان باز كرده كه در همه جا با و اقعيت اين اسم، ارتباط برقرار مىكنند و دعاى آنان مستجاب مىشود.
بنابر اين ، روايات را بايد چنين تفسير كرد و اسماى لفظى و صور ذهنى را، اسم اسم ناميد» . (1)
پىنوشتها:
1. الميزان: 8، / 370 371.
آبجی
11th March 2010, 01:48 AM
اسماء و صفات خداوند و توقيفيت آنها
توقيفيت اسماء و صفات
: توقيفيت اسماء و صفات از لحاظ عرفانى
مطالب اين فصل را در سه بند ارايه مىكنيم:
الف) تلقى عارفان از اسم و صفت.
ب) نامتناهى بودن اسماء و صفات الهى.
ج) مقصود عارفان از توقيفيت اسماء و صفات.
الف: تلقى عارفان از اسم و صفت
اولين نكتهاى كه لازم استبررسى شود، تلقى عارفان از اسم و صفت است كه به چند مورد اشاره مىشود:
1. قيصرى، در مقدمه شرح فصوص الحكم:
«ذات با يك صفت معين و لحاظ يك تجلى از تجلياتش اسم ناميده مىشود. پس «رحمن» ذاتى است كه داراى رحمت است و «قهار» ذاتى است كه داراى قهر است. و اين اسامى ملفوظ در واقع اسماء اسماء مىباشند. و از اينجا معلوم مىشود كه چرا عارفان اسم را عين مسمى مىدانند.(يعنى مقصود آنها از اسم، اسم ملفوظ نيستبلكه حقيقت عينى و خارجى است)». (1)
بهطور طبيعى مقصود آنها از صفت، همان شؤون وتجليات حق تعالى است چنان كه خود قيصرى در يك صفحه پيشتر به همين نكته اشاره كرده است.
2. امام خمينى، در كتاب «شرح دعاى سحر»:
«اسم عبارت است از ذات با صفت معينى ازصفاتش و تجلى مخصوصى از تجلياتش. مثلا : رحمن عبارت است از ذاتى كه با رحمت منبسط تجلى كرده باشد و رحيم عبارت از ذاتى است كه با رحمتى كه بسط كمال است تجلى كند و منتقم آن ذاتى است كه با انتقام تعين يافته باشد». (2)
3. آيت الله حسن زاده ، در مقام تفكيك ميان دو نوع بحث از توقيفيت اسماء و صفات:
«و ديگر اين كه بحث توقيفى بودن اسماء در كتب كلامى و در اكثر تفاسير قرآن، در اسماء ملفوظه است كه در حقيقت، اسماءاسمائند، و به يك معنى اسماء اسماء اسمائند. و در صحف عرفانى و حكمت متعاليه، هم در اسماء ملفوظه و هم در اسماء عينيه وجوديه خارجيه كه مظاهر و شؤون و آيات حق تعالىاند. و به عبارت اخرى در مراتب موجودات است كه هر مرتبه را مقام معلوم است». (3)
4. آيت الله جوادى آملى، در كتاب«تحرير تمهيد القواعد»:
«اسم ، به اصطلاح اهل عرفان عبارت است از ذات به اعتبار معنايى از معانى. هر يك از معانى حقيقيه خارجيه چون به شرط لا اعتبار شود، يعنى به شرط لا در معرض شهود عارف قرار گيرد. نعت و صفتى از نعوت وصفات الهى مىباشد، اين اوصاف اگر وجودى باشند اوصاف جماليه واگر عدمى وسلبى باشند اوصاف جلاليه ناميده مىشوند. نظير علم، قدرت، تسبيح و تقديس. و هرگاه اين معانى لا بشرط اعتبار شوند يعنى ذات در آيينهى آن معنى و از طريق حجاب آن، متعين ومشاهده شود، اسمى از اسماء جمالى و يا جلالى الهى نظير: عليم، قدير، سبوح ويا قدوس حاصل مىگردد... چون اسماء و صفات الهى در نزد اهل عرفان امور لفظى و يا مفهومى نبوده وحقايق تكوينى و تعينات خارجى مىباشد، بحث آنان پيرامون عينيت و ياجدايى اسم از مسمى ناظر به يگانگى ويا مغايرت اسماء لفظى با ذات بارى نمىباشد بلكه متوجه اسماء تكوينى است». (4)
حاصل كلام آن كه از نظر عارفان، صفات خداوند، شؤون و تجليات ذات حقند، كه سلسلهى مراتب ماسوى را تشكيل مىدهند، ووقتى كه ذات با آن صفات لحاظ شود، اسماى الهى حاصل خواهد بود.
ب: نامتناهى بودن اسماء و صفات الهى
در اينجا نيز پاى سخن عارفان مىنشينيم:
1. ابن عربى، در «فصوص الحكم» فص آدمى:
«چونكه خداوند خواست از جهت اسماء حسنايش كه قابل شمارش نيستند، اعيان آنها را ببيند و... وعالم را پديد آورد». (5) در اين متن بسيار مفصل كه يك سطر آن نقل شد، ابن عربى اسماء حسناى الهى را بىشمار معرفى مىكند. قيصرى شارح فصوص الحكم، در شرح اين عبارت مىگويد:
«مقصود از اسماء حسنى، اسماء كلى و جزئى است نه تنها نود و نه اسم كه در حديث وارد شده، و به همين جهت(ابن عربى) فرمود: اسماء حسنايى كه قابل شمارش نيست، زيرا اسماء جزئى نامتناهىاند اگر چه كليات آنها متناهىاند». (6)
همچنين از فص شيثى آمده:
«اسماء خداوند نامتناهى است زيرا اين اسماء به واسطه آنچه از اينها صادر مىشود (آثار) دانسته مىشوند. و آنچه از آنها صادر مىشود نامتناهى است اگر چه همهى آنها به اصول متناهى كه امهات اسماء يا حضرات اسماء خوانده مىشوند، برمىگردند. و در واقع جز يك حقيقت وجود ندارد كه پذيراى همهى اين نسب و اضافات است كه از آنها به اسماء الهى تعبير مىشود...». (7)
چنان كه ملاحظه مىشود ابن عربى امهات اسماء يا اسماء كلى الهى را محدود مىداند ولى از نظر او اسماء جزئيه الهى كه تحت آن اسماء كلى قرار دارند، و جميع تعينات را شامل مىشوند، نامتناهىاند.
2. عبد الرحمن جامى، در «نقد النصوص» فص آدمى:
«كليات اسماء حسناى الهى نود و نه (به يك نقل) يا هزار و يك اسم است(به نقل ديگر) ولى جزئيات آن بىشمار است. زيرا اسماء تعينات الهىاند در حقايق ممكنات. و از آنجا كه ممكنات بىشمارند، تعينات الهى كه حقايق آنهايند، نامتناهى خواهند بود، پس اسماء الهى نيز نامتناهىاند». (8)
3. مؤيد الدين جندى، در بحث توقيفيت اسماء وصفات:
«مقتضاى كشف اتم وشهود اجمع اعم آن است كه مسمى به مجموع اسماء، حق است ولا غير، و لاسيما به اسماء كمالى كونى و الهى; زيرا در حقيقت هيچ موجودى جز خداى سبحان و متعال نيست. پس همه اسماء و اوصاف اصالتا براى اوست از جهت تعين او در همهى اعيان و به واسطه آنها». (9)
4. امام خمينى، در «شرح دعاى سحر»:
«...سلسله وجود و مراتب آن و دايرهى شهود و مدارج و درجات آن، همگى اسماء الهى مىباشند. زيرا اسم به معناى علامت است و هر چه از حضرت غيب قدم به عالم وجود گذاشته، علامتى است از براى خالق خود و مظهرى است از مظاهر پروردگارش، پس حقايق كلى از امهات اسماء الهىاند و اصناف و افراد موجودات از ا سماء محاطه مىباشند و اسماء الله تعالى قابل شمارش نيستند...». (10)
و نيز ذيل همين عبارت از دعاى سحر امام فرموده است:
«اسماء الهى گرچه به حسب ازدواج آنها با يكديگر و توالدى كه از مزدوج اسماء مىشود، محصور نيست، و بىنهايت است ولى به حسب اصول و امهات، اسماء محصورند كه به يك اعتبار، عبارتند از: اول، آخر، ظاهر وباطن» چنان كه فرموده است:««هو الاول والاخر والظاهر والباطن...» (11) و به اعتبار ديگر امهات اسماء عبارتند از «الله و رحمن» چنان كه مىفرمايد: «قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى...» . (12)
وبه اعتبارى عبارتند از: «الله، رحمن و رحيم و...». (13)
حاصل كلام
حاصل كلام اين كه: از نظر عارفان، تجليات حق يك سلسله مراتب طولى دارد كه اولين تجلى، مقام واحديت است كه تجلى اسمايى خداوند است و اسماء كليه مربوط به اين مقام است و بعد از تركيب يا به تعبير خودشان، تناكح اين اسماء، اسماء جزئيه پديد مىآيند كه هر يك مظهرى در عالم كون يا كاينات دارند، و از آنجا كه عالم كاينات نامحدود استبنابراين اسماء جزئيه الهيه نيز نامحدود و بىشمار است. چنان كه در آيه شريفه فرموده: «نعمت الهى قابل شمارش نيست». (14) و در آيه ديگر: «بگو اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگارم مركب شود هر آينه پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان پذيرد دريا پايان مىيابد». (15)
اگر چه كليات اين اسماء كه به منزلهى اصول آنهايند هر دو قابل شمارشند.
ج) مقصود عارفان از توقيفيت اسماء و صفات
به نظر مىرسد كه عارفان ، توقيفيت را به هر دو معنى مطرح كردهاند: هم نظر به الفاظ داشتهاند و هم به اسماء عينى خارجى. هم توجه به بحث فقهى آن داشتهاند و هم به بحث عرفانى.
در آنجا كه نظر به اسماء اسماء يا اسماء ملفوظ داشتهاند و اشاره به جنبهى فقهى كردهاند مثل، علامه طباطبايى كه مىفرمايد: از نظر فقهى مقتضاى احتياط در دين اين است كه تسميه خداوند را محدود كنيم به اسمايى كه خودش خود را به آنها خوانده است. (16) يا به تعبير برخى از ايشان: «مقتضاى ادب شرعى اين است كه خداى متعال را نناميم مگر به آنچه خودش خود را به آن ناميده است. در عين حال كه به اقتضاى كشف و شهود كاملا علم داريم به نامتناهى بودن اسماء الهى». (17)
و در همه اين موارد، توقيفيت را با تناهى اسماء كليه الهيه نشان مىدهند، يعنى اسماء كليه الهيه را متناهى مىدانند و از باب ادب شرعى تسميه الهى را فقط در همان اسماء مجاز مىدانند.
توقيفيتبه معنى عرفانى كاملا با آنچه از لحاظ فقهى مطرح شده است، فرق دارد. زيرا در تلقى فقهى كلامى بحث از جواز تسميه خداوند به يك لفظ (اسم اسم) استيا عدم جواز آن. در حالى كه در تلقى عرفانى بحث از خود اسماء يعنى حقايق وجودى خارجى است.
در اين قسمتبه نقل عباراتى از كتاب كم نظير «تمهيد القواعد» تاليف ابن تركه اصفهانى كه شرحى استبر «قواعد التوحيد» ابو حامد محمد اصفهانى و از متون عرفان نظرى به حساب مىآيد مىپردازيم.
آن طور كه راقم اين سطور بررسى كرده، در 4 موضع از ا ين كتاب سخنى در باب توقيفيت اسماء رفته است كه به نقل آنها پرداخته و درپايان جمعبندى مطالب را ارايه خواهيم داد.
1. در مباحث مقدمى اين كتاب آمده است:
مسائل عرفان نظرى عبارتند از : مباحث مربوط به تعينات الهى يعنى اسماء و صفات حق و متعلقات آنها. وبحث از متعلقات در واقع بحث از جايگاه اسماء و صفات است كه هر اسمى موطنى دارد كه از آن جدا نمىشود، مرتبهاش همان است. در نظام هستى تقديم مؤخر و تاخير مقدم روا نيست. هر يك از موجودات مظهر اسمى از اسماء الهىاند كه مشخص كننده موطن آن اسم است. و آن موطن، اختصاصى آن اسم است. و توقيفيت اسماء نزد عارفان به اين معنى است. (18)
2. در جاى ديگر، در بحث از قوس نزول عالم هستى، كيفيت انتشاى اسماء الهى و اسناد آنها به ذات بارى، تاكيد مىكند بر اين كه: هر اسمى موطنى دارد كه در آن ظهور مىكند و به اعتبار همين ظهور در موطن خاص است كه به خدا اسناد داده مىشود. ويكى از معانى توقيفيت اسماء حق كه از سوى پيشوايان دين مطرح شده همين است. و اين بحث از مهمترين ابحاث عرفان نظرى است. (19)
در واقع در سلسله طولى اسمايى كه در سلسله طولى موجودات ظهور مىيابند، يك اندراج از پايين به بالا و يك شمول از بالا به پايين وجود دارد، در يك نظر دقيق كه امكان تخلف از آن نيست. هر يك از كليات اسماء جايگاهى دارند وجزئيات اسماء نيز كه از تناكح آنها حاصل مىشوند براى خود جايگاه خاصى دارند. و اينها قابل تبديل يا تخلف نيست.
3. در بحث از علم الهى به ذات، صفات و اسماء خود، تعبير واضحترى از توقيفيت دارد. به اين مضمون كه: در قوس نزول كه بيانگر تجليات حضرت حق است، طفره محال است، يعنى (فىالمثل) تا تجلى در مقام عقل صورت نگيرد در مقام (مثلا)صورت نمىگيرد و همينطور عالم طبيعتسير تجليات بارى تعالى در سلسله مراتب طولى نزولى استبر حسب استعدادات، همچنين در قوس صعود كه بيانگر كسب مراتب است تا مرتبه پايين به دست نيايد مرتبه بالا حاصل نمىشود. چنان كه در عالم طبيعت تا مرتبه نباتى طى نشود به مرتبه حيوانى نمىرسد. هر موطنى اقتضايى دارد كه بايد مقتضاى آن حاصل شود. (20)
بنابراين توقيفيتبه معنى نظمى است كه در دو قوس نزول وصعود، انتشاى خلق از حق و بازگشتخلق به حق وجود دارد، و امكان تبديل و تخلف در آن نيست.
4. و سرانجام در بحث از تعينات ذات حق در صورت اسماء ذات و اسماء فعل. سخنشان در اين باب است كه خصوصيات هر موطنى باعث ظهور حضرت حق در آن موطن است، و لذا فقط اسم مناسب با همان موطن را در آن مىتوان به خدا نسبت داد و نه اسم ديگرى را. زيرا اسماء الهى توقيفىاند، يعنى در آن موطنى كه فلان اسم فعل الهى (مثلا رازق) مشاهده مىشود، اسم ذات خداوند (مثلا عليم) مشاهده نمىشود. بايد در قوس صعود از موطن اسم رازق بالاتر رفت تا به موطن اسم عليم رسيد ; زيرا مقام اسم ذات بالاتر از مقام اسم فعل است. و به تعبير ديگر: در موطن اسم فعلرازق، خداوند در اين مظهر مشاهده مىشود، براى مشاهده ذات حق در اسم ذات عليم بايد بالاتر رفت. و همچنين ساير اسماى الهى از قبيل واجب الوجود و ... (البته اگر بتوان خدا را به واجب الوجود ناميد) تذكر اين نكته لازم است كه: اگر گفته مىشود مثلا در فلان مرتبه كه موطن يك صفت فعل استخداوند با وجوب وجود مشاهده نمىشود معنايش اين نيست كه در موطنى ديگر نتوان ذات حق را در كسوت وجوبى مشاهده كرد. (21)
جمعبندى مطالب
حاصل كلام اين كه: همهى عالم هستى در سلسله طولى و عرضى آن، جلوههاى ذات حق است ، ومظاهر تعينات او. اعم از تعين اول كه مقام احديت است، تعين ثانى كه تجلى اول و مقام واحديت نام گرفته است و تجلى ثانى كه تجلى فعلى است و ظهور احكام اعيان ثابته. هم اسماء كليه و هم اسماء جزئيه نامتناهى ومتعلقات آنها، حاكى از اين است كه به لحاظ فقهى كلامى اسماى الهى توقيفى نيستيعنى هيچ منع شرعى وجود ندارد در اينكه ما خداوند را با نامى بخوانيم كه مبين يك كمال است وجسارت به ساحت ربوبى نيست لكن در متون دينى هم نيامده است، اما به نظر برخى انديشمندان مسلمان احتياط در دين يا ادب شرعى اقتضاء مىكند كه در اين گونه موارد فقط خداوند را به اين كمالات توصيف كنيم و از آنها اسمى مشتق نكنيم و بر خدا حمل نكنيم. بنابراين، از لحاظ فقهى كلامى توصيف ذات حق توقيفى نيست. تسميه نيز توقيفى نيست لكن به نظر برخى از عالمان دينى رفتار توقيفى در تسميه مقتضاى احتياط و ادب دينى است.
واما در باب توقيفيت عرفانى بايد گفت كه: هر موجودى در نظام طولى كه بيانگر دو سير من الحق الى الخلق در قوس نزول و من الخلق الى الحق در قوس صعود، سير تجلى ذات حق در مراتب و ترقى عبد به سوى پروردگار خود «انا لله وانا اليه راجعون» جايگاهى خاص دارد. و هر موجودى بيانگر اسمى از اسماى الهى است كه مختص همان موطن و جايگاه است. و اين نظم دقيق توقيفى است. بر هم نمىخورد. جهش بدون طى وسايط فيض محال است. البته وجود مجذوبان سالك نقضى بر اين سخن نيستند. زيرا در آنجا نيز به دليل استعداد خاصى كه در نفس مستعد وجود دارد جذبه حق او را فرا مىگيرد. و او را سريعتر از اين مراتب عبور مىدهد. و در واقع طفرهاى در كار يستبلكه سرعت در سير است.
نگارنده اذعان دارد كه اين بحث جاى گفتگوى بيشترى دارد ولى از عهده بضاعت او و حوصله اين مقاله بيرون است.
وآخر دعوانا ان الحمد لله ربالعالمين
پىنوشتها:
1.قيصرى، شرح فصوص الحكم، ص 13.
2.امام خمينى، شرح دعاى سحر، ذيل«اللهم انى اسالك باسمائك كلها».
3.كلمه عليا در توقيفيت اسماء، ص 4.
4.تحرير تمهيد القواعد، ص 405.
5.شرح فصوص الحكم، ص 61.
6.همان.
7.همان، صص115و116.
8.عبدالرحمن جامى، نقد النصوص فى شرح نقش الفصوص، فص آدمى، ص 84.
9.نفحة الروح وتحفة الفتوح، ص 54.
10.شرح دعاى سحر، ذيل عبارت:«اللهم انى اسالك باسمائك كلها».
11.حديد/3.
12.اسراء/110.
13.شرح دعاى سحر، همان.
14.ابراهيم/34و نحل/18.
15.كهف/109 و قريب به همين مضمون در لقمان/27.
16.الميزان:8/358.
17.نفحة الروح وتحفة الفتوح، ص 54.
18.ابن تركه اصفهانى، تمهيد القواعد، تصحيح سيد جلال الدين آشتيانى، ص 25.
19.همان، ص 121.
20.همان، ص 179.
21.همان، ص 188.
آبجی
11th March 2010, 01:49 AM
اسماء و صفات خدا در قرآن (حرف غ و فاء)
86 - غافر الذنب
اين اسم در قرآن يك بار آمده، و همراه با اسمهاى ديگر وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذي الطول لا اله الا هو اليه المصير(غافر، 2 - 3)
ترجمه: كتاب نازل شده از جانب خداى نيرومند و دانا، آمرزنده گناه، پذيرنده توبه، سخت عقوبت، صاحب مكنت، خدائى جز او نيست، بازگشتبه سوى خدا است.
«غافر» به صورت جمع همراه باكلمه «خير» يك بار در قرآن آمده است آنهم وصف خدا قرار گرفته است چنانكه مىفرمايد:
فاغفر لنا وارحمنا و انتخير الغافرين(اعراف، 155).
ما را ببخش و بر ما رحم كن تو بهترين آمرزندگانى.
از ماده «غفر» كه به معنى ستر است، سه اسم براى خدا در قرآن مشتق شده است:
1 - غافر; «غافرالذنب» (غافر،3): بخشنده گناه.
2 - غفور; «ربك الغفور ذوالرحمة...»(كهف، 58): پروردگار تو بخشنده و صاحب رحمت است.
3 - غفار; «و اني لغفار لمن تاب...»(طه، 82): ومن كسى را كه توبه كند، مىآمرزم.
و شگفت اين است كه براى انسان گنهكار سه اسم معادل اسم غفار، از ماده ظلم يا معادل آن به كار رفته است.
1 - ظالم; «فمنهم ظالم لنفسه»(فاطر، 32: برخى از آنها بر خويش ستمگرند.
2 - ظلوم;«...انه كان ظلوما جهولا»(احزاب، 72): او ستم پيشه و نادان است.
3 - ظلام;«قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمةالله...»(زمر، 53): اى بندگان من كه در حق من اسراف كردهايد، از رحمتخدا مايوس نباشيد.
و اسراف بر نفس در حقيقت عبارت ديگرى از «ظلام» است.
با توجه به سه اسمى كه خدا در قرآن وانسان نيز دارد مىتوان چنين گفت: خدا مىخواهد برساند كه بنده من تو در اثر گناه سه اسم دارى، و من هم كه از آن جهت كه مبدا رحمت و مغفرت هستم، سه اسم دارم:
اگر تو ظالمى من غافرم.
اگر تو ظلومى من غفورم.
واگر تو ظلامى من غفارم. (1)
در گذشته در معناى «غفر» سخن گفتيم و يادآور شديم كه معناى لغوى آن ستر و پوشاندن است. توگوئى خدا گناهان بنده را مىپوشاند. واگر هم به كلاه خود «مغفر» مىگويند، چون سر را پوشانده از آسيب حفظ مىكند.
و تفاوت «غفور» با «عفو» به هنگام بحث از اسم «عفو» بيان گرديد.
87 - الغالب
لفظ «غالب» سه بار در قرآن آمده و در يك مورد وصف خدا قرار گرفته است. چنان كه مىفرمايد:
و كذلك مكنا ليوسف في الارض و لنعلمه من تاويل الاحاديث والله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون(يوسف، 21) .
اين چنين يوسف را متمكن ساختيم تا تعبير خواب را به او بياموزيم، خداوند بر كار خويش چيره است ولى اكثر مردم نمىدانند.
مقصود از جمله «والله غالب على امره» چيست؟ در اين جمله دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه ضمير در كلمه «امره» به يوسف برگردد. ديگرى اين كه به خدا برگردد.
بنابر احتمال نخست مقصود اين است كه خدا در امور مربوط به يوسف توانا است، او را حفظ مىكند، روزى مىدهد و از قعر چاه به نهايت قدرت مىرساند و زعامتيوسف به اين شكل جلوهگاه اسم «غالب بودن» است.
و بنابر احتمال دوم مقصود اين است كه خدا در امور مربوط به خويش توانا است. جهان را مىآفريند و آن را تدبير مىكند، و مغلوب كسى نمىشود و آنجا كه اراده كند، احدى را ياراى تمرد و تكبر نيست. در آيه ديگر مىفرمايد:
...ان الله بالغ امره...(طلاق، 3). خدا مشيت و تدبير خود را به پايان مىرساند.
سر انجام خدا موجود قاهرى است كه قدرتى بالاتر از آن نيست، و مشيت او نافذ و پايدار است.
88 - الغفار
اسم غفار در قرآن به صورت معرفه و نكره پنجبار آمده است چنانكه مىفرمايد:
و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى(طه، 82).
من آمرزنده كسى هستم كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد.
و نيز مىفرمايد:
فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا(نوح، 10).
نوح مىگويد به قوم خود گفتم از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، او آمرزنده گناهان است.
ودر سه مورد ديگر اين اسم همراه با اسم «عزيز» آمده است چنانكه مىفرمايد:
رب السموات والارض و ما بينهما العزيز الغفار(ص، 66).
پروردگار آسمانها و زمين و آنچه كه در ميان آنها قرار دارد كه توانا و آمرزنده است.
و نيز مىفرمايد:
كل يجري لاجل مسمى الا هو العزيز الغفار(زمر، 5).
هر يك از اين اجرام سماوى تا زمان معينى در حركتند، آگاه باش كه او قدرتمند و بخشنده است.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
و انا ادعوكم الى العزيز الغفار(غافر، 62).
من شما را به سوى خداى توانا و آمرزنده دعوت مىكنم.
شايد علت اين كه غفار همراه عزيز آمده است، اين است كه بخشايندگى او به خاطر عجز و ناتوانى نيست، بلكه او در عين قدرت مىبخشد و اين خود كمال است.
نمايش اين اسم در زندگى بشر اين است كه در مواردى كه مصلحت ايجاب مىكند در عين قدرت از تقصير ديگران درگذريم، و در برخى از روايات آمده است از صفات كمال گذشت در عين قدرت است.
89 - الغنى
اسم «غنى» در قرآن به صورت مرفوع و منصوب بيستبار آمده و در هيجده مورد وصف خدا قرار گرفته است و با اسمهائى مانند «حميد، حليم، كريم» همراه مىباشد چنانكه مىفرمايد:
1 - واعلموا ان الله غني حميد(بقره، 267): بدانيد كه خدا بىنياز و ستوده است.
2 - قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذى والله غني حليم(بقره، 263):
زبان خوش و گذشت، بهتر از صدقهاى است كه آزادى به دنبال داشته باشد خداوند بىنياز و بردبار است.
3 - و من كفر فان ربي غني كريم(نمل، 40):
هركس كفر ورزد، (شكر نعمت را به جاى نياورد) پروردگار من بىنياز و بزرگوار در احسان است.
اما معنى لغوى «كريم»; ابن فارس مىگويد: دو معنى اصلى دارد: يكى از كفايت و بىنيازى و ديگرى حاكى از نوعى صدا است.
راغب مىگويد: غنا اقسامى دارد:
1 - بىنيازى مطلق و اين مخصوص خدا است، چنان كه مىفرمايد: ان الله لهو الغني الحميد.
2 - بىنيازى نسبى چنان كه مىفرمايد: و وجدك عائلا فاغنى تو را فقير يافتبىنياز كرد.
ولى بهتر استبگوئيم «غنا» يك معنا بيش ندارد و اين تفاوت مربوط به مصداق استبرخى از مصاديق آن به خاطر وجوب وجود، بىنيازى مطلق است، ولى غير آن به خاطر امكان، فقير مطلق بوده و احيانا در سايه ارتباط با مبدا بىنياز، غنا و بىنيازى عرضى و نسبى پيدا مىكند.
اين مطلب در همه صفات خدا جارى است، مثلا خدا جميل و زيبا است، و آفرينش نيز سهمى از جمال دارد، ولى در اين جمال نسبى خود مرهون جمال مطلق است.
و به قول شاعر عرب:
ارايتحسن الروض في آصاله اريات بدر التم عند كماله هذا، و ذاك كل شئ رائق اخذ التجمل من فروع جماله هلك القلوب باسرها فياسره شغفا و شد عقولنا بعقاله (2)
مقصود شاعر اين است كه آن زيبائىهاى باغ به هنگام عصر، و زيبائى ماه در شب بدر، (زيبائى اين دو) و زيبائى همه چيز پرتوى از جمال او است، دلها در عشق به اين جمال بىطاق شدند و خردهاى ما بسته به عقال او است.
و حافظ شيرازى اين مطلب فلسفى و عرفانى را چنين ترسيم كرده است:
اين همه عكس من و نقش نگارين كه نمود يك فروع رخ ساقى است كه در جام افتاد
90 - الغفور
غفور به صورت مرفوع و منصوب 91 بار در قرآن آمده و با صفاتى مانند: «رحيم، عفو، عزيز، شكور، ودود و حليم» همراه مىباشد، چنانكه مىفرمايد:
1 - ثم يتوب الله من بعد ذلك على من يشاء والله غفور رحيم(توبه، 27):
خداوند پس از آن توبه هركس را بخواهد مىپذيرد، خداوند آمرزنده و مهربان است.
2 - و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور(حج،6):
هركس به همان اندازه كه ستم ديده است، مجازات كند آنگاه باز بر او ستم كنند، خدا او را يارى خواهد كرد خدا بخشايشگر و آمرزنده است.
3 - انما يخشى الله من عباده العلماء ان الله عزيز غفور(فاطر، 28):
فقط بندگان دانا از خدا مىترسند، حقا كه خدا توانا و آمرزنده است.
4 - ليوفينهم اجورهم و يزيدهم من فضله انه غفور شكور(فاطر، 30):
خدا پاداش آنها را به تمامى بدهد و از فضل خود بر آن بيفزايد، خدا آمرزنده و شكرپذير است.
5 - انه يبدى و يعيد و هو الغفور الودود(بروج، 13 - 14):
او است كه ايجاد و ابداع مىكند و پس از ميراندن باز مىگرداند و او است آمرزنده و بسيار مهربان.
6 - و ان زالتا ان امسكهما من احد من بعده انه كان حليما غفورا(فاطر، 41): اگر (آسمان و زمين) فرو ريزند جز او كسى نمىتواند آنها را نگه دارد، خدا بردبار و آمرزنده است.
سرانجام يادآور مىشويم كه «غفور» بر وزن رسول از الفاظى است كه دلالتبر مبالغه دارد، و معناى اصلى آن به هنگام بحث از غافر گذشت.
حرف فاء
91 - الفاطر
فاطر در قرآن شش بار آمده و در همه موارد به عنوان اسم خدا وارد شده است كه برخى را يادآور مىشويم:
1 - قل اغير الله اتخذ وليا فاطر السموات والارض(انعام، 14):
بگوآيا جز خدا براى خويش سرپرستى بگيرم خدائى كه آفريننده آسمانها و زمين است.
2 - فاطر السموات و الارض انت وليي فيالدنيا و الآخرة(يوسف، 101):
اى خداى آفريننده آسمانها و زمين تو سرپرست من در دنيا و آخرتى.
3 - قالت رسلهم افي الله شك فاطر السموات و الارض(ابراهيم، 10):
پيامبران آنان گفتند: آيا در وجود خدا شك است درحالى كه آفريننده آسمانها و زمين است؟. (3)
در اين موارد ششگانه «فاطر» به تنهائى وصف خدا قرار نگرفته، بلكه به صورت اضافه «سموات و ارض» به كار رفته است.
اكنون بايد ديد معناى لغوى «فاطر» چيست؟
فاطر از «فطر» گرفته شده و معناى آن گشودن و آشكار كردن است، از اين جهتخوردن غذا هنگام مغرب را افطار مىگويند، زيرا روزهدار در اين زمان دهان خود را از نظر غذا خوردن، باز مىكند. و نيز در دوشيدن گوسفند بكار مىرود، مىگويند: «فطرت الشاة فطرا حلبتها» زيرا با دوشيدن چشمه پستان باز مىشود.
از كلام راغب استفاده مىشود كه معنى واقعى «فطر» دو نيم كردن از طرف درازا است، چنانكه مىفرمايد:
السماء منفطر به كان وعده مفعولادر آن روز آسمان شكافته مىشود و وعده او تحقق مىيابد.
اكنون سخن در اين است كه چرا در آفرينش موجودات كلمه «فطر» به كار رفته است، شايد نكته آن اين باشد كه با خلقت، عدم كه نوعى ظلمت است، شكافته و هستى از آن بيرون كشيده مىشود و شايد معنى «فاطرالسموات والارض» اين است كه آنها را از تاريكى عدم به روشنى وجود آورد.
علامه طباطبائىقدس سره مىفرمايد: «بكار بردن «فاطر» در مورد خدا نوعى استعاره است تو گوئى عدم را مىشكافد و از دل آن آسمانها و زمين را بيرون مىكشد. و مقصود اين است كه خدا آفريننده آسمانها و زمين، بدون الگوى پيشين است و در اين صورت با اسم «بديع» و «مبدع» يكسان خواهد بود، با اين تفاوت در به كار بردن «مبدع» عنايتبه اين است كه آفرينش بدون مثال و الگو بوده است، درحالى كه در استعمال «فطر» عنايتبه اين است كه از عدم پديد آورده و نبود را بود كرده است و اينكه كار خدا مانند: نجار و ديگر سازندههاى بشرى نيست كه فعل خود را از تركيب مواد قبلى پديد مىآورند.
ودر هر حال اسم «فاطر السموات» حاكى از استمرار اين فعل است، نه اينكه تنها در گذشته انجام داده است.
92 - فالق الاصباح
اين اسم در قرآن يك بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
فالق الاصباح و جعل الليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم(انعام، 96):
او شكافنده صبح است، شب را براى آرامش و خورشيد و ماه را روى نظم معين مقرر داشت، اين است ا ندازهگيرى خداى قدرتمند و دانا.
اكنون بايد ديد معنى «فلق» چيست؟
ابن فارس مىگويد: معنى لغوى آن فرجه و جدائى دو شئ است.
راغب مىگويد: فلق به معناى جدا كردن چيزى از چيزى است، چنانكه مىفرمايد: ان الله فالق الحب والنوى:
خدا شكافنده دانه و هستهها است، وباز مىفرمايد: اعوذ برب الفلق(فلق،1):
پناه مىبرم به خداى صبح.
و درهر حال بدين جهت در مورد صبح كلمه فالق به كار رفته است كه روشنائى ظلمت را مىشكافد.
اكنون برگرديم مفاد صفات وارد در آيه را توضيح دهيم در آيه درباره خدا سه صفت وارد شده است:
1 - فالق الاصباحشكافنده صبح و اصباح به معنى صبح است نه به معنى مصدرى.
2 - و جعل الليل سكنا شب را آرامگاه قرار داد. روح و بدن هر دو در فضاى تاريك و درخواب آرامش مىيابند.
3 - واشمس والقمر حسبانا خورشيد و ماه با نظم معينى مىگردند.
و طبعا حركت و گردش منظم آنها وسيله محاسبات مردم مىباشد و در آيه ديگر به آن تصريح كرده مىفرمايد:
هو الذي جعل الشمس ضياء و القمر قدره منازل لتعلموا عدد السنين والحساب(يونس، 5):
او است كه خورشيد را درخشنده و ماه را نورانى قرار داد و براى ماه منزلهائى قرار داد تا از اين طريق مردم از شمارش سال و محاسبات خود آگاه شوند.
پىنوشتها:
1 ) رازى، لوامع البينات، ص 212.
2 ) سبزوارى، شرح الاسماء الحنسى، ص 40
3 ) موارد ديگرى كه اسم فاطر آمده است عبارتند از : فاطر، آيه 1، زمر، آيه 46، شورى، آيه11
آبجی
11th March 2010, 01:50 AM
اسماء و صفات خدا در قرآن (حرف ف - ق)
93 - فالق الحب و النوى
اين اسم در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانكه مىفرمايد: «ان الله فالق الحب والنوى يخرج الحي من الميت و مخرج الميت من الحي ذلكم الله فاني تؤفكون»(انعام، آيه 95).
خدا شكافنده دانه و هسته خرما است، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مىآورد، اينچنين استخدا چرا از حق سر مىپيچيد.
راغب مىگويد: «حب» و «حبة» در گندم و جو و مانند آن به كار مىرود چنانكه مىفرمايد: «كمثل حبة انبتتسبع سنابل في كل سنبلة ماة حبة»مانند دانهاى كه هفتسنبل رويانده و در هر سنبل يكصد دانه است.
«نوى» جمع «نواه» به معنى هسته خرما و مانند آن است.
مقصود اين است كه خدا با شكافتن دانه و هسته، موجودات زندهاى به نام گياه و درخت پديد مىآورد و از اين طريق مردم را روزى مىدهد.
اكنون بايد ديد مقصود از بيرون آوردن مرده از زنده و بالعكس خصوصا در مورد دانه و هسته چيست؟
در اينجا مىتوان دو بيان ارائه كرد:
1 - دانه و هسته از حيات و زندگى فقط استعداد آن را دارند كه اگر تحتشرائطى قرار گيرند به صورت گياه تبديل مىشوند، و هرگز در درون آنها حيات نباتى به صورت بالفعل موجود نيست، و اگر دانه را بجوشانيم ديگر سبز نمىشود زيرا استعداد موجود در آن از بين مىرود.
2 - گياه شناسى امروز مىگويد، اجزاى زندهاى در درون هسته و دانه هست چيزى كه هست احتياج به شرائط خاصى دارد تا رشد و نمو كند.
بنا بر تفسير دوم مقصود از «مرده» قشر دانه و حبه است كه با شكافتن آن زنده بيرون مىآيد، درحالى كه بنابر بيان اول خود هسته و دانه بر اثر داشتن استعداد تبديل به موجود زنده مىشود.
و در هر حال از نظر بيان عرفى مىگويند: مرده را زنده كرد.
خلاصه اين آيه مانند آيات ديگر بيانگر سنتهاى الهى است،چنانكه مىفرمايد:
«تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل و تخرج الحي من الميت و تخرج الميت من الحى و ترزق من تشاء بغير حساب»(آل عمران، آيه 28).
شب را در روز، روز را در شب وارد مىسازد، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مىآورد و هركس را بخواهد روزى بىحساب مىدهد.
در اينجا دو احتمال ديگر نيز وجود دارد كه يادآور مىشويم:
1 - مقصود از مرده گل و خاك است كه دانه و هسته در دل آنها پنهان است.
2 - از آنجا كه گاهى از انسان مؤمن فرزند كافر، و از انسان كافر، فرزند مؤمن به وجود مىآيد اين نوع توالد را مىتوان اخراج حى از ميت و بالعكس دانست و قرآن ايمان را حيات و نور، و كفر را مرگ و ظلمت مىداند چنانكه مىفرمايد:
«اومن كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس كمن هو فيالظلمات ليس بخارج منها»(انعام، 132).
آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده كرديم و براى او نورى قرار داديم كه در ميان مردم در پرتو آن راه مىرود مانند كسى است كه در تاريكىها باشد و از آن بيرون نيايد.؟!
94 - الفتاح
فتاح در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است،چنانكه مىفرمايد:
«قل يجمع بيننا ربنا ثم يفتح بيننا بالحق و هو الفتاح العليم»(سباء، 261).
بگو پروردگار ما، ما را گرد مىآورد آنگاه ميان ما به حق داورى مىكند زيرا او داورى كننده داناست.
معناى لغوى «فتح» كه «فتاح» مبالغه آن است، گشودن است. ولى در اينجا كنايه از حكم و داورى است. بنابراين «فتاح» از اسماء حسنى است و به معنى داور مىباشد، به گواه اين كه بعد از آن كلمه عليم آمده است.
گاهى تصور مىشود كه «فتاح» به معنى «فاتح» و پيروز است درحالى كه اگر مقصود اين بود، مناسب بود جاى عليم با اسم «عزيز» همراه باشد گواه ديگر بر اين كه فتاح به معنى داور است، آغاز آيه است كه مىفرمايد: «قل يجمع بيننا ربنا» واز اين جا روشن مىشود كه مقصود از «خيرالفاتحين» همان «خيرالحاكمين» است زيرا داورى ديگران گاهى بر اساس عدل و گاهى براساس جور است، گاهى به واقع مىرسد و گاهى خطا مىكنند درحالى كه داورى خدا از اين نقايص پيراسته است.
حرف قاف
95 - القائم على كل نفس
اين اسم مركب در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانكه مىفرمايد:
«افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت و جعلوا لله شركاء قل سموهم ام تنبئونه بما لا يعلم في الارض ام بظاهر من القول بل زين للذين كفروا مكرهم و صدوا عن السبيل و من يضلل الله فما له من هاد»(رعد،33).
آيا كسى كه بر كار هر انسانى ناظر است (مانند بتها است) براى خدا شريكانى قرار دادهاند، بگو آنها را نام ببريد، يا اينكه مىخواهد او (خدا) را در زمين به چيزى آگاه كنيد كه از آن بىخبر است، يا گفتارى ظاهرى و نادرست مىگوييد بلكه مكر كافران در نظرشان زيبا جلوه كرده واز راه راستباز ماندهاند و هركه را خدا گمراه كند راهنمائى ندارد.
مفاد آيه اين است كه موجود شايسته عبادت است كه از همه حالات انسان عبادت كننده آگاه باشد و او جز خدا كسى نيست، اين كه گروهى براى خدا شريك قرار مىدهند در مورد آنها سه فرضيه باطل مطرح است:
1 - نام اين شركا را ببرند تا درباره آنها مطالعه شود كه آياواقعا واجد صفات خداوندى مىباشند تا مورد پرستش قرار گيرند، واگر آنها لات و عزى را نام ببرند همگى مىدانيم كه آنها جمادى بيش نيستند و شايستگى عبادت را ندارند.
2 - يا اين افراد ناآگاه مىخواهند خدا را از شريكانى آگاه سازند كه خدا از آنها خبر ندارد، اين فرضيه نيز باطل است، زيرا چيزى از دايره علم الهى بيرون نيست.
3 - آنان گفتارى ظاهرى و نادرست مىگويند و آنچه را كه خدا نيست، خدا مىنامند.
و شايد فرض اخير درستتر باشد زيرا آنان هم مىدانستند كه بتهاى مورد پرستش آنها كارهاى نيستند و صفات معبود در آنها وجود ندارد، و همچنين از احاطه علم خدا آگاه بودند و پس فرض اخير متعين است و در ذيل آيه مىفرمايد:
مكر و حيله كافران براى آنها زيبا جلوه كرده واز راه حق باز ماندهاند، و هرگز هدايت نخواهند شد.
واين جمله مىرساند كه آنها با الفاظ بازى مىكنند، غير خدا را خدا مىنامند و آن را مىپرستند.
اكنون كه معنى آيه روشن شد بايد ديد مقصود از اسم «قائم على كل نفس بما كسبت» چيست؟
اين جمله كنايه از سلطه گسترده حق استبر هر انسانى، زيرا كسى كه بالاسر انسان مىايستد بركارهاى او اشراف واز تمام خصوصيات آگاه است، تو گوئى خدا مثل موجودى است كه از افق برتر مراقب همه اعمال انسانها است.
لفظ «قائم» در قرآن به معنى حافظ و نگهبان استعمال شده است چنانكه مىفرمايد:
«و منهم من ان تامنه بدينار لا يؤده اليك الا ما دمت عليه قائما»(آل عمران، 75).
برخى از اين اهل كتاب به گونهاى پست هستند كه اگر او را براى دينارى امين بشمارى (دراختيارش بگذارى) هرگز رد نمىكند، مگر اين كه بر او مسلط باشى.
96 - قابل التوب
اين اسم در قرآن يك بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
«غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذي الطول لا اله الا هو اليه المصير»(غافر، ، 31).
آمرزنده گناه، پذيرنده توبه، سخت كيفر، مقتدر، خدائى جز او نيست، سرانجام به سوى او است.
با توجه به اينكه «توب» و «توبه» دو مصدر فعل «تاب» مىباشند، و ما در بحث از اسم «تواب» در اين باره سخن گفتيم، در اينجا نياز به تكرار نيست.
97 - القادر
اسم قادر در قرآن هفتبار آمده و در همه موارد وصف خدا قرار گرفته است كه دو نمونه را يادآور مىشويم:
1 - «قل ان الله قادر على ان ينزل آية و لكن اكثرهم لا يعلمون»(انعام،37).
بگو خدا توانا است كه آيهاى را فرو فرستد ولى بيشتر شما نمىدانيد.
2 - «انه على رجعه لقادر»(طارق، 8) خدا بربازگرداندن انسان توان است. (1)
98 - القدير
اسم قدير در قرآن چهل و پنجبار آمده ودر همه موارد وصف خداوند است كه برخى را بيان مىكنيم:
1 - «فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء والله على كل شي قدير»(بقره، 284).
هركس را بخواهد مىبخشد، و هركس را بخواهد عذاب مىكند، خدا بر همه چيز توانا است.
اين اسم گاهى مجرد از اسمهاى ديگر آمده چنان كه در سى و سه مورد مىفرمايد:
«ان الله على كل شي قدير»و گاهى همراه با اسم عليم. مانند «ان الله عليم قدير»(نمل، آيه 75) و گاهى با «عفو» «ان الله كان عفوا قديرا»(نساء، آيه149).
قدرت و علم از مشهورترين صفات خدا، و قادر و عالم و قدير و عليم از بارزترين اسمهاى خدا مىباشند بدين جهت مناسب است مقدارى درباره قدرت بحث كنيم، نخست معناى لغوى قدرت را توضيح مىدهيم.
قادر و قدير به معنى توانا است و قدرت به معنى استطاعت و توانايى است، ولى سخن در همين است كه قدرت از «قدر» گرفته شده و آن به معنى اندازه است، چگونه از آن لفظ قادر و قدرت گرفته شده كه مفاد آن توانا و توانايى است.
شايد نكته آن اين باشد كه انسان توانا آنگاه كه بخواهد كارى را انجام دهد، مورد فعل را اندازهگيرى مىكند، آنگاه كه از اين نظر فارغ شد، قدرت خود را بكار مىبندد.
بنابراين، اشتقاق قدير و قادر از «قدر» به معنى اندازه نيازى، به تطور در معنى «قدر» دارد. چنانكه مىفرمايد: «قد جعل الله لكل شي قدرا»(طلاق،3). خدا براى هر چيزى اندازهاى معين كرده است.
قدرت در اصطلاح
قدرت در اصطلاح متكلمان دو تعريف دارد:
انطباق هر دو در مورد خدا با مشكل روبرو است.
1 - صحة الفعل والترك: امكان داشتن فعل و ترك يعنى قادر كسى است كه هم انجام كارى براى او ممكن است و هم ترك آن.
2 - الفعل عندالمشيئة والترك عند عدمها: انجام كار به هنگام خواستن و ترك آن به هنگام نخواستن يعنى قادر كسى است كه اگر اراده كند انجام مىدهد، و اگر اراده نكند، انجام نمىدهد. ويا اگر نخواست انجام نمىدهد.
ولى هر دو تعريف درباره انسان صادق است و نمىتوان قدرت خدا را با آن دو تعريف كرد.
زيرا در تعريف نخست كلمه «صحت» (امكان) بكار رفته است، قهرا قادر كسى است كه در آن امكان فعل و ترك باشد، و مقام واجب الوجود پيراسته از صفت امكان است، زيرا اين امكان يا امكان ذاتى و ماهوى است كه ملازم با ماهيت است، مانند اتصاف ماهيت انسان به امكان و يا امكان استعدادى است كه صفت ماده مىباشد مانند دانه كه امكان گياه شدن را دارد و ذات اقدس خداوند منزه از ماهيت و ماده است.
اما تعريف دوم مربوط به فاعلى است كه با مشيت كار مىكند، يعنى خواست و اراده زايد بر ذات، و اين در موردى صادق است كه ذات فاعل براى ايجاد فعل كافى نباشد، بلكه در سايه اراده مشيت زايد بر ذات توانا مىگردد واين درباره خدا متصور نيست.
از اين جهت نمىتوان قدرت خدا و قدرت مخلوق را با يك تعريف بيان كرد.
واقعيت قدرت را مىتوان چنين بيان كرد: هر موقع فاعل را با فعلى بسنجيم يكى از سه حالت را دارد:
1 - فعل ملازم با فاعل است مانند حرارت نسبتبه آتش.
2 - ترك فعل ملازم با فاعل است مانند سردى نسبتبه آتش.
3 - وجود و عدم فعل نسبتبه فاعل يكسان است، يعنى نه مقيد به فعل است كه فعل حالت ضرورت به خود بگيرد، و نه مقيد به ترك است كه فعل حالت امتناع به خود بگيرد، بلكه نسبتبه هردو يكسان است.
هرگاه فاعلى نسبتبه فعل و ترك حالتيكسانى را به خود گرفتبه او قادر و توانا مىگوييم.
بنابراين مىتوان هر دو تعريف گذشته را اصلاح كرد، اما تعريف نخستبگوييم مقصود از صحتبيان تساوى دو نسبت است، يعنى فاعل نسبتبه يكى از دو طرف فعل و ترك ملزم نيست، بلكه مختار است.
واما در باره تعريف دوم كه يادآور شديم فاعلى كه با مشيت كار كند، فاعل ناقص است روى مبناى اشاعره است كه مشيت را زايد بر ذات مىدانند. ولى بنابر عينيت مشيتبا ذات در اين صورت فاعل ناقص نخواهد بود.
و در هر حال ملاك قادر با فاعل موجب، در داشتن اختيار و فقدان آن است. قادر انجام دهنده كارى است كه با اختيار انجام دهد، در مقابل فاعل مضطر و موجب، و صفت قادر مانند ديگر صفات ذاتى است كه در حمل آن بر ذات خدا، بايد جنبههاى كمال را گرفت و از جنبههاى نقص صرف نظر كرد.
پىنوشت:
1) ساير مواردى كه «قادر» آمده است، عبارتند از: اسراء، آيه99، يس آيه88، احقاف آيه33، قيامت آيه 4
آبجی
11th March 2010, 01:51 AM
اسماء و صفات خدا در قرآن (حرف ق)
99 - القاهر
اسم «قاهر» در قرآن دو بار آمده و در هر دو مورد وصف خدا قرار گرفته است، چنان كه مىفرمايد:
و هو القاهر فوق عباده و هو الحكيم الخبير(انعام، آيه 18)(اوست غالب و بالاى (برتر از) بندگانش و اوست فرزانه و آگاه).
و باز مىفرمايد:
و هو القاهر فوق عباده و يرسل عليكم حفظة(انعام، آيه 61).
(اوست غالب و برتر از بندگانش، نگهبانانى بر شما گمارد).
درباره معنى «قاهر» در اسم بعدى بحثخواهيم كرد.
100 - القهار
لفظ «قهار» در قرآن در شش مورد آمده و در همه موارد وصف خدا قرار گرفته و پيوسته با اسم «الواحد» همراه مىباشد چنان كه مىفرمايد:
1 - اارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار(يوسف، آيه 39).
(آيا خدايان پراكنده خوب است، يا خداى يگانه غالب).
2 - قل الله خالق كل شي و هو الواحد القهار(رعد، آيه 16).
(بگو خدا آفريدگار همه چيز است و اوستيگانه و غالب).
3 - و برزوا لله الواحد القهار(ابراهيم، آيه 48).
(آنها در پيشگاه خداوند يكتاى قهار آشكار مىشوند). (1)
«ابن فارس» درباره معنى «قهر» كه قاهر و قهار از آن گرفته شده است، مىگويد: اين كلمه بر پيروزى و برترى دلالت مىكند. و قاهر به معنى غالب است.
«راغب» مىگويد: «قهر» به معنى غلبه و ذليل كردن طرف مقابل است چنانكه مىفرمايد: فاما اليتيم فلا تقهر(ضحى، آيه 9) (اما يتيم را ذليل مكن).
ولى ظاهر اين است كه «ذلت» معنى مستقيم «قهر» نيست، بلكه از لوازم آن مىباشد، زيرا لازمه غلبه بر كسى ذليل و سركوب كردن اوست كه ملازم با ذلت است.
«صدوق» مىگويد: قدير و قاهر دو معنى نزديك به هم دارند و آن اين كه اشياء در مقابل آن دو سرپيچى نمىكنند و پذيراى اراده او مىباشند. (2)
«علامه طباطبائىقدس سره» مىگويد: قهر نوعى از غلبه است و آن اين كه چيزى بر چيزى پيروز گردد او را به پيروى از اثر خود مجبور سازد، اثرى كه با طبع او سازگار نيست، مانند غلبه آب بر آتش كه آن را خاموش مىسازد.
اسم «قاهر» همانگونه كه بر ديگران صدق مىكند بر خدا نيز صدق مىكند ولى بااين تفاوت كه در غير خدا قاهر و مقهور از نظر وجودى در رتبه واحدى قرار دارند. مثلا آب و آتش هر دو موجود طبيعى است، درحالى كه قاهريتخدا بر جهان با بندگان از اين مقوله نيست، قاهريت او معلول برترى و احاطه اوست، درست استخدا بر بندگانش غالب است، لكن چون از نظر وجودى برتر است، از اين جهت در قرآن لفظ قاهر با جمله «فوق عباده» همراه مىباشد و عنايت دارد كه اين مطلب با بكار بردن كلمه «فوق عباده» بيان كند تا برساند نه تنها خدا قاهر بر بندگان است، بلكه بالا و برتر از آنها است. (3)
شگفت اين جاست كه برخى از حنابله، از جمله «فوق عباده» استنباط مىكنند كه خدا در جهتى فوق بندگان قرار گرفته است، درحالى كه اين جمله براى بيان علت قاهريت است و ناگفته پيداست كه علت قاهريتخدا به خاطر برترى حسى نيست، مثلا او در افق بالاتر قرار گيرد، بلكه به خاطر برترى وجودى است و آيه ياد شده نظير دو آيه ياد شده در زير است:
1 - و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة(آل عمران، آيه 55).
(كسانى كه از تو پيروى كردهاند، را تا روز قيامت فوق كسانى قرار مىدهيم كه كفر ورزيدهاند).
مسلما فوق در اينجا، فوق حسى نيست، بلكه فوق معنوى است.
2 - سنقتل ابنائهم و نستحيي نساءهم و انا فوقهم قاهرون9(اعراف، آيه 127).
(فرزندانشان را خواهيم كشت، زنانشان را اسير خواهيم كرد و ما برتر از آنان و غالبيم).
گاهى گفته مىشود: «قهار» مبالغه قاهر است، و علاوه بر اين، تفاوت جوهرى، توصيف خدا به «قهار» به اعتبار ذات است، درحالى كه توصيف او به «قاهر» به اعتبار فعل است. (4)
و اما نمايش اين اسم در زندگى ما اين است كه بر دشمنان خود قاهر و پيروز شويم و بدترين دشمنها نفس اماره است آنگاه كه بر شهوت و خشم غلبه كرديم بر دشمن خود پيروز شدهايم.
101 - القدوس
لفط «قدوس» در قرآن دوبار و به عنوان وصف خدا وارد شده است:
1 - و هو الله الذي لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون(حشر، آيه 23).
(اوستخدائى كه جز او خدائى نيست، فرمانرواى منزه و بىعيب، ايمنىبخش، حافظ و نگهبان، قدرتمند، خودمختارر، بزرگوار، منزه استخدا از آنچه براى او شريك قرار مىدهند).
2 - يسبح لله ما في السموات و ما في الارض الملك القدوس العزيز الحكيم(جمعه، 1).
(تنزيه مىكند خدا را آنچه در آسمانها و زمين است، فرمانرواى منزه، قدرتمند و حكيم).
اكنون بايد ديد معنى قدوس چيست؟ با توجه به آياتى كه مشتقاتى از ماده اين كلمه در آنها آمده، مىتوان گفت: معناى آن پاكى از آلودگىهاى ظاهرى و باطنى است چنانكه مىفرمايد:
اذ ناداه ربه بالواد المقدس طوى(نازعات، 16).
(آنگاه كه پروردگارش او را در سرزمين مقدس طوى صداكرد).
فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى(طه، 12).
(كفشهاى خود را بيرون آر، تو در سرزمين مقدس «طوى» هستى).
از آنجا كه كفشها غالبا آلوده است، و طوى يك مكان مقدس مىباشد، دستور مىدهد كه كفشها را درآورد.
اكنون كه روشن شد اين لفظ به معنى طهارت و پاكيزگى است، بايد متعلق آن را از قرائن موجود در كلام به دست آورد، مثلا فرشتگان به هنگام آفريدن آدم به خدا چنين خطاب كردند: و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك (بقره، آيه 37).
(ما تو را با ستاييش تنزيه مىكنيم، و تو را پاكيزه مىشماريم).
از آنجا كه متعلق تقديس ذات خدا است طبعا مقصود تنزيه خدا از شريك و مثل خواهد بود.
از اين بيان مىتوان استفاده كرد كه تمام صفات سلبى خداوند شاخههاى اين وصف عمومى هستند متكلمان صفات سلبى را چنين بيان كردهاند:
1 - يگانه است، نظير و همتائى ندارد.
2 - جسم نيست و در جهتى قرار نگرفته، براى چيزى محل واقع نشده و در چيزى حلول نكرده، با چيزى متحد نشده است.
3 - ذات او محل حوادث نيست.
4 - لذت و الم به ذات او راه ندارد.
5 - او ديده نمىشود.
6 - كنه ذات او بر كسى معلوم نيست.
7 - جوهر و عرض نيست.
متكلمان براى نفى اينگونه صفات اقامه برهان كردهاند و همگى مصاديق اسم «قدوس» مىباشند.
گاهى سؤال مىشود كه چرا در قرآن پس از اسم «ملك» اسم «قدوس» آمده است؟
شايد علت آن اين باشد كه متبادر از «ملك» در اذهان مردم، قدرتمندانى هستند كه گهگاهى از طريق ظلم و چپاول به حكومتخود دوام مىبخشند و در برخى از آيات اين نوع عمل زشت پادشاهان وارد شده است، مثلا ملكه سبا به وزيران خود مىگويد:
ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة(نمل، آيه 34).
(پادشاهان هرگاه وارد شهرى شوند آنجا را ويران كرده و عزيزان را ذليل مىكنند).
و در جاى ديگر مىفرمايد: ...و كان ورائهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا(كهف، آيه 79).
(در پيشاپيش آنها فرمانروائى بود كه كشتىها را ضبط و مصادره مىكرد).
اين نكتهاى است كه به نظر ما رسيد، ممكن است نكتهاى ديگر نيز داشته باشد.
102 - القريب
لفظ «قريب» در قرآن 26 بار آمده و در سه مورد وصف خدا قرار گرفته است:
1 - و اذا سالك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان(بقره، آيه 186).
(هرگاه بندگان من از تو درباره من سؤال كنند، بگو: من نزديكم، درخواست درخواست كننده را پاسخ مىگويم، آنگاه كه مرا بخواند).
2 - فاستغفروه ثم توبوا اليه ان ربي قريب مجيب(هود، آيه 61).
(از او آمرزش بخواهيد آنگاه به سوى او باز گرديد، پروردگار من نزديك است و پاسخگو).
3 - و ان اهتديت فبما يوحى الى ربي انه سميع قريب(سبا، آيه 50).
(اگر هدايتشدم به خاطر پيامى است كه پروردگار به من مىفرستد، او شنوا و نزديك است).
از آنجا كه لازمه نزديك بودن خدا شنوائى واجابت است، قرآن اسم «قريب» را همراه با «سميع» و «مجيب» بكار برده است. و ما در باره قرب خدا به هنگام بحث از اسم «اقرب» سخن گفتيم.
103 - القوي
لفظ «قوى» در قرآن به صورت معرفه و نكره يازده بار آمده و در هشت مورد صفتخدا قرار گرفته است كه به برخى از موارد اشاره مىكنيم:
1 - ان الله قوى شديد العقاب(انفال، آيه 52).
(خدا نيرومند و سخت كيفر است).
2 - ان ربك هو القوى العزيز(هود، آيه 66).
پروردگار تو نيرومند و قدرتمند است).
3 - و لينصرن الله من ينصره ان الله لقوى عزيز(حج، آيه 40).
(آن كس كه خدا را يارى كند، خدا او را يارى مىكند، حقا كه خدا نيروند و قدرتمند است). (5)
در اين آيات اين اسم گاهى با «شديد العقاب» و گاهى با «عزيز» همراه آمده است و از اسم قرين مىتوان به معناى قوى پى برد.
«قوى» در لغت در مقابل ضعيف است، «راغب» مىگويد: لفظ «قوه» گاهى در معنى قدرت به كار مىرود چنانكه مىفرمايد: خذوا ما آتيناكم بقوة (آنچه را به شما دادهايم به قدرت بگيريد). و گاهى استعداد و آمادگى كه در شئ است، «قوه» ناميده مىشود.
ولى با توجه به موارد استعمال «قوه» در قرآن مىتوان گفت: قوه مرتبه شديده قدرت است، «خواه قدرت بدنى باشد، چنان كه مىفرمايد: قالوا من اشد منا قوة(فصلت، آيه 15) يا قوت روحى چنان كه مىفرمايد: يا يحيى خذ الكتاب بقوة(مريم، آيه 12) و يا مقصود نيروهاى كمك دهنده چنان كه لوط آرزو مىكند كه اى كاش قوه و قدرتى مىداشت تا بدكاران را از عمل زشتباز مىداشت، چنان كه مىفرمايد: لو ان لي بكم قوة(هود، 80) و نظير همين است گفتار وزيران ملكه سبا كه خود را چنين توصيف كردند نحن اولوا قوة و اولوا باس شديد(نمل، آيه 33) (ما دارندگان نيرو و جنگجويان با قدرتى هستيم).
در هر حال قوى كسى است كه داراى قدرت مطلقه است و به خاطر همين معنا با دو اسم «عزيز» و «شديدالعقاب» همراه مىباشد.
«صدوق» مىگويد: قوى معناى معروفى دارد و آن اين است كه كار را بدون زحمت و كمكگيرى از كسى انجام مىدهد.
104 - القيوم
لفظ «قيوم» در قرآن سه بار وارد شده و در هر سه مورد وصف خدا قرار گرفته است:
1 - الله لا اله الا هو الحي القيوم لا تاخذه سنة و لا نوم(بقره، 255) : (خدا كه جز او خدائى نيست، زنده و قائم به ذات و قوامبخش موجودات است، نه خواب سبك او را مىگيرد ونه خواب سنگين).
2 - الله لا اله الا هو الحي القيوم نزل عليك الكتاب بالحق(آل عمران، آيه 2 - 3).: (خدا كه جز او خدائى نيست، زنده و قائم به نفس و قوامبخش موجودات است، كتاب را به حق بر تو فرو فرستاد).
3 - و عنت الوجوه للحي القيوم و قد خاب من حمل ظلما(طه، 111): (چهرهها در برابر خداى زنده قائم به نفس و قوامبخش موجودات خضوع مىكنند و آن كس كه بار ظلم بر دوش كشيده است نوميد مىگردد).
اكنون ببينيم معنى «قيوم» چيست؟
«راغب» مىگويد: «قيوم» قائم به ذات و نگهدارنده همهچيز و قوامبخش موجودات است، چنان كه در آيه ديگر مىفرمايد: الذي اعطى كل شى خلقهثم هدى(طه،50): (خدائى كه آفرينش شايسته هر موجودى را به او داده آنگاه او را (در مسير زندگى) هدايت كرده اسست).
و در آيه ديگر نيز به قوامبخش بودن خدا اشاره شده است چنانكه مىفرمايد: افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت(رعد، 33): (آيا آن كس كه مراقب اعمال همه انسانهاست...).
در اينجا يادآور مىشويم كه «قائم» در اين آيه كه قريب به معنى مراقب است، يكى از شؤون قيوم است موجود يكه قائم به ذات و قوامبخش ديگران است همه شؤون اشياء از ايجاد و تربيت و مراقبتبر عهده اوست.
صدوق مىگويد: «قيوم»، «قيام» بر وزن «فيعول» و «فيعال» از جمله «قمتبالشئ» گرفته شده است. اين جمله را موقعى مىگويند كه انسان متولى نگهدارى و اصلاح و اندازهگيرى وجود چيزى باشد كه سرپرستى آن بر عهده اوست.
رازى مىگويد: «قيوم» به اين معنا است كه او قائم به ذات است و مقصود از «قيوم» نگهدارى و تدبير و تربيت و راقبتشئ است، بكار بردن واژه «قيام» در اين معنا به خاطر اين است كه قيام به معنى ايستادگى است كه ملازم بااستوارى مىباشد و مسلما تدبير جهان آفرينش بدون استوارى امكانپذير نيست.
در آيه ديگر خدا شيوه تدبير خود را چنين بيان مىكند: شهد الله انه لا اله الا هو والملائكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم(آل عمران، 18): (خدا، فرشتگان و دانشمندان گواهى مىدهند كه خدائى جز او نيست، خدائى كه قائم به قسط است و جز او كه خداى قدرتمند و حكيم استخدائى نيست).
در اين آيه يكى از شؤون قيام به تدبير موجودات اشاره شده و آن اين كه او مواهب خود را به صورت عادلانه ميان موجودات تقسيم مىكند و هر چيزى كه شايسته وجود اوست، را به او مىبخشد و در آخر آيه دو اسم «عزيز و حكيم» آمده است و اين برهان قيام به قسط خداست، چون قدرتمند و حكيم است، قطعا افعال او عادلانه خواهد بود.
در اينجا نكتهاى را يادآور مىشويم و آن اين كه موجودات امكانى با تمام آثار خود قائم به خدا بوده و از وجود او جلوه و هستى دارند ولى اين به آن معنا نيست كه همه افعال ما فعل مباشرى خدا باشد، بلكه بخشى از پديدهها فعل مباشرى موجودات امكانى است، مثلا خوردن غذا و هضم آن، در گرو داشتن دهان، و دندان، و گلو و غيره است كه پس از فعل وانفعالات خاص هضم شود اين نوع افعال بدون اين جوارح قابل فرض نيست، قهرا نمىتوانند فعل مباشرى خدا باشند.
ولى در عين حال همه جهان امكانى نسبتبه واجب حالت معنى اسمى و حرفى دارد كه اگر از معنى اسمى صرف نظر شود، هيچ نوع جلوهاى ندارند.
نكته ديگر اين كه يك رشته از اسماء الهى، اسماء اضافى است مانند خالق، رازق، مبدئ، معيد، محيى، مميت، غفور، رحيم، ودود، و مقصود از اسماء اضافى اسمهائى است كه از خارج از ذات خدا، نيز حكايت مىكند مثلا خالق علاوه بر اين كه بر ذات حق دلالت دارد بر غير او(مخلوق) نيز دلالت مىكند و همچنين است ديگر اسمهاى اضافى، ولى همه آنها تحت اسم واحدى به نام «قيوم» قرار دارند.
پىنوشتها:
1) ساير آيات عبارتند از: ص، 65 - زمر، 4 - غافر، 26..
2) صدوق، توحيد، ص 198..
3) الميزان، ج7، ص 33 - 34..
4) همدانى، سيد حسين، شرح اسماء حسنى، ص 86..
5) راجع به موارد ديگر صفت قوى به سورههاى غافر، آيه 22، شورى، آيه 19، حديد آيه 25، مجادله آيه 21 و احزاب آيه25 رجوع شود..
آبجی
11th March 2010, 01:51 AM
اسماء و صفات خدا در قرآن (حرف كاف)
105 - الكافى
اسم «كافى» در قرآن يك بار آمده و در همان مورد وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
اليس الله بكاف عبده و يخوفونك بالذين من دونه و من يضلل الله فما له من هاد(زمر، 36).
آيا خدا (درنگهدارى) بندهاش كافى نيست، تو را از غير خدا مىترسانند، هر كس را خدا گمراه كند، هيچ راهنمائى براى او نيست.
كفايت در زبان فارسى معادل با لفظ «بس» در زبان فارسى است و مفاد آن اين است كه نياز به چيز ديگر نيست و آيات قرآن نيز بر اين معنى گواهى مىدهند، چنانكه مىفرمايد:
...و كفى بربك هاديا و نصيرا(فرقان، آيه 31).
بس است كه پروردگارت هدايت كننده و يارى دهنده است.
و در آيه ديگر مىفرمايد:
...فسيكفيكهم الله و هو السميع العليم(بقره، آيه 137).
خداوند در دفع شر آنان ترا كافى است او شنونده و دانا است.
نمايش اين اسم در زندگى بشر اين است كه نسبتبه افراد نيازمند در حد امكان كمك كرده و نياز آنها را رفع كند و از اين طريق مظهر اسم «كافى» باشد.
106 - الكبير
اسم «كبير» در قرآن به طور مرفوع و منصوب 36 بار آمده و در 6 مورد وصف خدا قرار گرفته، و گاهى با اسم «متعال» و احيانا با اسم «العلىغ» همراه مىباشد، چنانكه مىفرمايد:
1 - عالم الغيب والشهادة الكبير المتعال(رعد، 9). آگاه از غيب و شهادت، بزرگ و برتر.
2 - ...و ان الله هو العلي الكبير(حج، 62). خدا همان برتر و بزرگ است. (1)
«كبير» در مقابل صغير است و گاهى بخش عمده يك پديده را «كبر» مىنامند چنانكه مىفرمايد: ... والذي تولى كبره(نور، 11): آن كس كه معظم اين پديده را متصدى بوده است.
«راغب» مىگويد: كبير و صغير از اسمهاى متضايف مىباشند و به هنگام مقايسه دو چيز با يكديگر به كار مىروند، و كوچكى و بزرگى گاهى در حجم و گاهى در عدد بكار مىرود. ولى سپس در باره امور غير محسوس كه از منزلت و فعتبرخوردارند به كار رفته است.
از اين كه لفظ «كبير» همراه با «متعال» و «على» وارد شده، حاكى از آن است كه مقصود از بزرگى مساله حجم و تعداد نيست، بلكه مقصود بزرگى از نظر منزلت و كمال وجودى است. و به خاطر همين رفعت منزلت است كه خدا داورى را به خود اختصاص داده و علت آن را «على» و «كبير» بودن خود مىداند چنان كه مىفرمايد:
... و ان يشرك به تؤمنوا فالحكم لله العلي الكبير(غافر، آيه 12).
اگر به او شرك ورزند ايمان مىآوريد، حكم از آن خدائى است كه برتر و بزرگ است.
107 - الكريم
اسم «كريم» در قرآن 26 بار آمده و در سه مورد وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
1 - فتعالى الله الملك الحق لا اله الا هو رب العرش الكريم(مؤمنون، 116).
پس بلند مرتبه استخدا، فرمانرواى حق، خدائى جز او نيست صاحب عرش و بزرگوار است.
2 - ... و من كفر فان ربي غني كريم(نمل، 40): اگر كسى كفر ورزد، (ضررى به خدا نمىرساند) پروردگار من بىنياز و بزرگوار است.
«ابن فارس» مىگويد: كريم حاكى از شرافت در ذات يا در صفات است. گاهى مىگويند: مرد كريم، اسب كريم، و كرامت در اخلاق اين است كه از گناه كسى درگذرد. «ابن قتيبه» مىگويد: كريم كسى است كه از گناه كسى صرفنظر كند. و اگر خدا را كريم مىناميم به خاطر اين است كه گناه بندگانش را ناديده مىگيرد.
«راغب» مىگويد: هرگاه خدا را به اسم كريم توصيف كنيم كنايه از نيكى و احسان آشكار او است و هرگاه انسان را با آن توصيف كنيم كنايه از خوى و كردار نيك او است.
ظاهر اين است كه كريم يك معنا بيش ندارد و آن «شرافت» اعم از ذات يا صفات است. و اگر در نيكوكارى وجود و احسان بكار مىرود، به خاطر اين است كه از مظاهر كرامت در فعل است. و همچنين گذشت از دشمن به هنگام قدرت از آثار همين نوع كرامت است.
آرى گاهى در قرآن كافر به كريم توصيف شده است ولى آن از باب بكار بردن لفظ در معنى ضد آن براى مبالغه در معنى مورد نظر مىباشد. چنانكه مىفرمايد:
ذق انك انت العزيز الكريم(دخان، 49): بچش عذاب را چون كه تو همان انسان نيرومند و بزرگوارى، (مقصود اين است كه تو در دنيا خود را نيرومند و شريف مىپنداشتى) ولى اينك معلوم شد كه تو ذليل و زبونى.
حرف لام
108 - اللطيف
اسم «لطيف» در قرآن هفتبار آمده و در همه موارد وصف خدا قرار گرفته است، گاهى تنها با اسم «خبير» و احيانا با دو اسم «عليم» و «حكيم» همراه آمده است، مانند:
1 - لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير(انعام، 103) : ديدگان او را درك نمىكنند ولى او ديدگان را درك مىكند و او باريكبين و آگاه است.
2 - ... ان ربي لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم(يوسف، 100) : پروردگار من در انجام آنچه بخواهد دقيق است. او است دانا و فرزانه.
3 - الم تر ان الله انزل من السماء ماء فتصبح الارض مخضرة ان الله لطيف خبير(حج، 63) :نمىبينى كه خدا از آسمان آب فرو مىفرستد و روى زمين سرسبز مىشود خداى من دقيق و آگاه است.
4 - يا بني انها ان تك مثقال حبة من خردل فتكن في صخرة او في السموات او فيالارض يات بها الله ان الله لطيف خبير( لقمان، 16) : اى فرزند من اگر خطيئهاى به اندازه سنگينى دانه خردل باشد، و در دل سنگ بزرگ يا آسمانها يا زمين قرار گيرد (بر خدا مخفى نمىماند) آن را مىآورد. خداوند دقيق و آگاه است.
5 - الله لطيف بعباده يرزق من يشاء و هو القوي العزيز(شورى، 19): خداوند به بندگان خود مهربان است هركس را بخواهد روزى مىدهد، و او توانا و قدرتمند است.
6 - الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير(ملك، 14) : آيا آن كس كه آفريده است، (به مخلوق خود) علم ندارد، درحالى كه او دقيق و آگاه است.
7 - واذكرن ما يتلى في بيوتكن من آيات الله و الحكمة ان الله كان لطيفا خبيرا(احزاب، 34) : آنچه در خانههاى خود از آيات خدا و حكمت تلاوت مىشود، ياد آوريد، خداوند دقيق و آگاه است.
اينها آياتى است كه در آنها اسم «لطيف» به عنوان وصف خدا آمده است. اكنون بايد معنى آن را به دست آوريم.
«ابن فارس» مىگويد: اين لفظ دو معنى بيش ندارد، يكى حاكى از «رفق» و «مهربانى» و ديگرى حاكى از «ريزى و باريكى» است.
توضيح آنچه كه در «المنجد» آمده، اين است: هرگاه اين لفظ از باب (نصر ينصر) گرفته شود با حرف جرى مانند ب و لام، متعدى، و به معنى رافت و مهربانى خواهد بود چنانكه مىگويند : (لطف يلطف بفلان و لفلان رفق به). ولى هرگاه از باب (شرف يشرف) باشد، نيازى به مفعول نداشته و به معناى دقت و ظرافتخواهد بود.
هدف از توصيف خدا در آيات ياد شده به اين اسم يكى از دو مطلب است:
يا بيان دقت و ظرافت كنايه از برترى از انديشه انسان، و يا محبت و مهربانى است، اينك چهار مورد را يادآور مىشويم:
1 - ذات اقدس الهى «لطيف» و نامحسوس است از اين جهت ديده نمىشود و لذا خدا در تعليل نامرئى بودن خود از كلمه «لطيف» به عنوان علت استفاده كرده مىفرمايد: لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و در حقيقت علت جمله نخست و صف «لطيف» و علت جمله دوم اسم «خبير» است.
2 - آگاهى از پوشيده و پنهانها و آيه سوره لقمان ناظر به همين معناست: يا بني انها ان تك مثقال حبة من خردل ... ان الله لطيف خبير.
3 - لطيف در تدبير چنان كه آيه سوره يوسف ناظر به همين معنا است چون پس از بيان سرگذشتيوسف كه از دل چاه او را به تخت فرمانروائى رساند، چنين مىفرمايد: ان ربي لطيف لما يشاء يعنى كارش را آنچنان با دقت و ظرافت صورت مىدهد كه فراتر از انديشه و خرد انسان است.
4 - بيان رافت و مهربانى خدا و لفظ لطيف در آيه شورى ناظر به همين معنا است، چنانكه مىفرمايد:ان الله لطيف بعباده يرزق من يشاء.
با توجه به اين كه كلمه لطيف يكى از اهداف چهارگانه را در اين آيات تعقيب مىكند مىتوان گفت همه اين معانى جلوههاى يكى از دو معنائى است كه ابن فارس بيان كرد.
سه مورد نخست را بايد از شاخههاى لطيف به معنى دقيق گرفت و در حقيقت لازمه دقيق بودن ذات نامرئى بودن و آگاهى از پنهانها و تدبير فراتر از حس و خيال و خرد مىباشد.
ولى مورد چهارم مربوط به معنى دوم است كه همان رفق مىباشد.
اصولا معارف و مسائل عقلى فراتر از آن است كه الفاظ محدود براى تبيين آن كافى و رسا باشد، از اين جهت وحى الهى از استعاره و كنايه كمك مىگيرد و اگر به صورت علمى مىگفتخدامجرد از ماده و فراتر از حس است در عين صحتيك بحث فلسفى مىشد، درحالى كه وحى به زبان ديگر سخن مىگويد از اين جهتبراى رساندن تجرد ذات از ماده از لفظ لطيف كه در اصطلاح ما معادل با ظريف است، كمك مىگيرد و مىرساند كه او فراتر از ديدگان ماست.
همچنين براى بيان آگاهى از پنهانها، بهترين راه اين است كه لطيف و دقيق بودن ذات را گواه بر نفوذ او در گستره هستى بگيرد، زيرا شئ دقيق مىتواند نافذ باشد از اين جهت علمش گسترده و فراگير است.
109 - المؤمن
اسم «مؤمن» در قرآن 22 بار آمده و در يك بار وصف خدا قرار گرفته است چنانكه مىفرمايد: هو الله الذي لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون(حشر، 23): خدا كسى است كه خدائى جز او نيست (او) فرمانروا، منزه از شرك پاكيزه از عيب، ايمنىبخش، نگهبان، قدرتمند، خودمختار، بزرگوار، منزه استخدا از آنچه كه براى او شريك قرار مىدهند.
ابن فارس مىگويد: ماده اين اسم دو معنى نزديك به هم دارد، يكى امانت در مقابل خيانت، ديگرى تصديق و پذيرش، و قرآن ماده اين اسم را در هر دو مورد بهكار برده است، چنانكه از زبان فرزندان «يعقوب»عليه السلام نقل مىكند كه آنها پس از بازگشت از صحرا و آوردن خبر مرگ يوسف، به پدر چنين گفتند: ... و ما انتبمؤمن لنا...(يوسف،17) : تو هرگز ما را تصديق نخواهى كرد.
و باز مىفرمايد: ... و آمنهم من خوف(قريش، 4): قريش را از خوف ايمنى بخشيد.
گاهى گفته مىشود مىتوان هر دو معنا را به يك معنا باز گرداند زيرا گوينده از آن ترس دارد كه مخاطب سخن او را تكذيب كند آنگاه كه او را تصديق كرد اين ترس از او برداشته مىشود.
و در هر حال هدف از توصيف خدا به اين اسم، ايمنىبخشى او است، يعنى به بندگان خود امان از عذاب در دنيا را حتشرائطى داده است، و برخى از آيات بر اين معنا دلالت دارد.
ان الذين سبقت منا الحسنى اولئك عنها مبعدون ; لا يسمعون حسيسها و هم في مااشتهت انفسهم خالدون ; لا يحزنهم الفزع الاكبر و تتلقيهم الملائكة هذا يومكم الذي كنتم توعدون(انبياء، آيه 101 - 103): آنان كه از قبل، مشمول وعده نيكوى ما شدهاند، آنها از دوزخ دور مىباشند، صداى دوزخ را نمىشنوند و آنان در نعمتهاى مورد ميل و علاقه خود جاودانهاند، خوف بزرگ روز قيامت، آنها را اندوهگين نمىسازد فرشتگان به استقبال آنها آمده مىگويند اين همان روزى است كه به شما وعده داده شده است.
و نيز مىفرمايد: ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون(فصلت، 30):
آنان كه گفتند پرورگار ما خدا است آنگاه استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان فرود مىآيند (ومىگويند) مترسيد، اندوهگين مباشيد، بشارت باد شما را به بهشتى كه به آن وعده داده مىشديد.
اما نمايش اين اسم در زندگى انسان اين است كه به عنوان فرد مسلمان ديگران از شر زبان و دست او در امان باشند، و پيامبر گرامى فرموده است: «المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه» :مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.
و در روايت ديگر آمده است آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان دارد، همسايه خود را از شر خود ايمن سازد.
ولى اگر مؤمن را به معنى پذيرنده بگيريم، نمايش آن در زندگى بشر اين است كه به خدا و كتب آسمانى و پيامبران الهى ايمان آورد.
پىنوشت:
1) آيات ديگر عبارتند از: نساء، آيه 34 - لقمان، آيه 30 - سبا، آيه 32- غافر، آيه 12.
آبجی
11th March 2010, 01:52 AM
اسما وصفات خدا(منان)
اگر نيكى كردن، سپس منت نهادن، از صفات زشتبه شمار مىرود، پس چرا يكى از اسماى حسناى خدا «منان» است؟
از اسما و صفاتى كه در احاديثبراى خداوند اطلاق شده، اسم «منان» است.
حضرت صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مىكند كه آن حضرت فرمود: براى خداوند«نود و نه» اسم «كلى» (1) است هر كس آنها را بشمارد وارد بهشت مىشود و از آنهاست «منان». (2)
اين كلمه گاهى در معناى منت نهادن به كار مىرود، مثلا اگر كسى در حق انسانى نيكى نمايد و سپس آن را به رخ او بكشد مىگويند منت گذارد، و در نزد همه يكى از صفات زشتبه شمار مىرود، و يكى از سفارشهاى مردان بزرگ اين است كه: «اذا صنعتم صنيعة فانسوها» هر گاه كار خوبى درباره كسى انجام داديد آن را فراموش كنيد.
شاعر عرب زبان مىگويد:
ان امرء اسدى الي صنيعة
و ذكرنيها مرة للئيم (3)
اگر كسى كار نيكى درحق من انجام دهد و آن را گرچه يكبار ياد آورد، او انسان پست است.
رسول خدا در حديثى فرمود: «المنان بما يعطي، لا يكلمه الله ولا ينظر اليه ولا يزكيه و له عذاب اليم». (4) كسى كه به چيزى كه بخشش مىكند، منت نهد، خداوند با او سخن نمىگويد، و به او از دريچه لطف نمىنگردد، و او را (از گناه) پاك نمىسازد و عذاب دردناك در كمين او است.
و نيز فرمود: هر كس به مؤمنى نيكى كند، وبعد او را با سخن خود آزار دهد و يا بر او منت نهد، خداوند «نيكى» او را باطل مىكند و به او پاداش نمىدهد. (5)
از طرفى در خود قرآن از منت گذارى، نكوهش شده چنانكه مىفرمايد:
1. «يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى» (بقره/24): افراد ايمان آوردهها، صدقههاى خود را با اذيت و منت نهادن باطل نكنيد.
2. قرآن،در وصف بندگان صالح چنين مىفرمايد:
«الذين ينفقون اموالهم في سبيل الله ثم لا يتبعونما انفقوا منا و لا اذى لهم اجرهم عندربهم» (بقره/262). آنها كه اموال خود را در راه خدا انفاق مىكنند و به دنبال آن اذيت نكرده و منت نمىگذارند اجر و پاداش آنها نزد خداست.
اين دستور، به ما مىآموزد اگر خواسته باشيم كار نيك ما در راه خدا ضايع نگردد نبايد آن را با منت آلوده كنيم.
پاسخ به دو پرسش
1. چيزى كه ممكن استسؤال شود اين است كه اگر منت نهادن نوعى كار زشت است پس چرا خدا گاهى به طور زمانى بر برخى از مسلمانان كه اسلام و ايمان خود را به رخ پيامبر مىكشيدند منت مىگذارد و مىفرمايد:
«يمنون عليك ان اسلموا قل لا تمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هداكم للايمان» (حجرات/17): «بر تو منت مىنهند كه بدون جنگ اسلام آوردهاند بگو اسلام خود را به رخ من نكشيد، بلكه خدا بر شما منت مىنهد كه شما را هدايتبه ايمان كرد».
پاسخ اين پرسش واضح است و آن اين كه: به كار بردن «منت» در اين جا از باب «مشاكله» است، كه در قرآن نيز نظير دارد چنان كه مىفرمايد: «و مكروا ومكر الله و الله خير الماكرين» (آل عمران/54) حيله ورزيدند، خدا نيز حيله ورزيد، خدا بهترين حيله ورزان است.
مشاكله در علم بديع اين است كه انسان مقصود خود را با لفظ مخاطب ادا كند مثلا درمورد آيه دوم چون مخالفان حيله مىورزيدند، خدا ابطال حيله آنها را از باب مشاكله مكر خوانده است و در آيه بحث چون آنان منت مىنهادند، خدا، هدايتبدون عوض خود را منت مىنامد و در حقيقت كار خدا منت نهادن لفظى نيست ولى چون آنان بر پيامبر منت مىنهادند خدا، هدايت آنان را به اسلام بدون طلب عوض از باب «مشاكله» يعنى (يك نواختسخن گفتن) منت مىخواند.
2. باز ممكن استسؤال شود اگر منت نهادن زشت است، چرا خدا به مسلمانان دستور مىدهد كه اسيران كافر، يكى از دو كار را انجام دهند؟
1.« اما منا بعد»: يا منتبگذارند و بدون عوض آزاد نمايند.
2.« اما فداء»: يا عوض دريافت كنيد و آزاد كنيد. (سوره محمد/41).
پاسخ:
در آيه اولا منت گذار، خدا نيست، مؤمنان هستند.
ثانيا: منت نهادن بر اسير كافر جنبه شخصى ندارد; زيرا منت كشيدن كافرها نوعى عزت براى مسلمانان و مايه تحقير براى كفر و كافران است، از اين جهت فرمان مىدهد كه به آنان منتبگذاريد و بدون دريافت عوض آزاد سازيد.
ثالثا: منت نهادن در آيه جنبه عملى دارد نه لفظى. همين كه اسير را بدون دريافت عوض آزاد كنند خود يك نوع منت نهادن است و اين نوع منت نهادن، كاملا زيباست.
با توجه به آنچه كه بيان گرديد، اكنون وقت آن رسيده است كه به توضيح اسم «منان» بپردازيم:
منت در لغت: نعمتبخشيدن است نه منت نهادن
با توجه به كلمات اهل لغت و تفسير خواهيم ديد كه مقصود از «منان» نعمتبخشى است، يعنى طرف را غرق نعمتساختن و حاجت او را بر آورده ساختن است، نه منت نهادن.
1. راغب اصفهانى براى منت دو معناى اساسى نقل مىكند يكى «النعمة الثقيلة» نعمت گرانقدر كه به دو صورت «فعلى» و «قولى» تحقق مىيابد كه «فعلى» نيكو و پسنديده، و قولى و زبانى نكوهيده است و در آيات ذيل به قسم نخست اشاره مىكند.
«لقد من الله على المؤمنين اذبعث فيهم رسولا...».
«و لقد مننا على موسى و هارون».
«و نريد اننمن على الذين استضعفوا في الارض...».
كه در همه اين موارد منت گذاردن خدا، به صورت بخشيدن نعمت انجام گرفته است، يعنى منت فعلى و عملى.
و اين نوع تنها شان خداوند است چون اوستبخشنده نعمتها.
اما منت قولى همان چيزى است كه مردم گاهى به كار مىبرند و قبيح و ناپسند مىباشد.
معروف است كه مىگويند: «المنة تهدم الصنيعة» منت گذارى كار خوب و پسنديده را منهدم و نابود مىكند.
و اما معناى ديگر منت، شمارش نمودن و قطع و نقص وارد كردن است. (6)
2. ابن اثير چنين گفته است:«المن في كلامهم بمعنى الاحسان الى من لا يستثيبه، ولا يطلب الجزاء عليه» منت در كلام عرب، احسان نمودن است اما بدون چشم داشت و طلب پاداش». (7)
3. «فيومى» مىگويد: «من عليه و امتن عليه: انعم عليه منتبه معناى انعام نمودن است چنانكه به معناى شماره كردن نيز آمده.... (8)
4.طبرسى مىگويد: اصل كلمه منتبه معناى قطع كردن است و نعمت را منت گويند چون انسان آن را از سرمايه زندگى جدا مىكند و منتگذارى (به معناى مذموم) را از اين جهت منت ناميدهاند كه سبب قطع تشكر مىگردد و براى سپاسگزارى جاى نمىگذارد.... (9)
5. صدوقرحمه الله فرمود: «المنان: معطي النعم، ومنه قوله تعالى: «فامنن او امسك» (سوره ص/39) بنابر اين، منت نهادن به دو صورت متصور است:
1. با بذل نعمت، و بخشيدن مال به انسان بدون اين كه در اين مورد سخنى بگويد.
2. نعمتبخشيدن، توام با منت قولى و زبانى.
آيات قرآن كه منت را به خدا نسبت مىدهد با خبرى كه او را «منان» مىخواند، ناظر به معنى نخست است، نه معنى دوم.
و اگر هم قرآن در آياتى، نعمتهاى خدا را بازگو مىكند به منظور منت گذارى نيست، بلكه به خاطر ايجاد توجه به منعم است مانند:
1. «الذي خلق لكم ما في الارض جميعا» (سوره بقره/29):« آنچه كه در زمين استبراى شما آفريده است».
2. «و الانعامخلقها لكم فيها دفء و منافع ومنها تاكلون» (سوره نحل/5): «چهارپايان را براى شما آفريده، در آنها، حرارت و سودها از گوشت آنها مىخوريد».
3 «الم تروا ان الله سخر لكم ما في السمواتو ما في الارض...». (سوره لقمان/20): «آيا نمىبينيد كه خداوند همه آنچه در زمين و آسمانهاست را مسخر و سر به فرمان شما كرده است».
هدف از اين آيات و آيات ديگر منت نهادن به معنى مذموم آن نيستبلكه هدف ايجاد توجه به خدا و شناخت ديگر اسماى او مانند رحمان و رحيم است.
به عبارت ديگر، يادآورى نعمت گاهى به صورت هدف عنوان مىگردد، و اينكه:اى انسانها! بدانيد كه بر سفره خوان خداوندى نشستهايد، ويادتان نرود كه نان او را مىخوريد اين همان منت نهادن ناپسند به معنى مذموم است كه ساحت ربوبى از آن منزه است.
و گاهى تذكر نعمت وبرشمردن آن به عنوان ايجاد زمينه رشد و توجه به مطالب اساسى ديگر است، در اين صورت منت مذموم نيست چون در اين فرض منت نسبتبه موضوعى جنبه هدفى دارد، عينا بسان پدرى كه خوبيهاى خود را به فرزند بازگو مىكند تا از اين طريق او را تربيت كند.
تفسير منت در سخنان پيشوايان معصومعليهم السلام
پيشوايان ما كه در همه امور پيشوا هستند در معرفت اسما و صفات نيز امام و پيشوا مىباشند، آنها «منان» را كه از اسماى الهى استبسيار زيبا تفسير كردهاند به برخى اشاره مىكنيم:
شخصى از حضرت امير مؤمنان عليه السلام از معنى «حنان» و «منان» سؤال كرد او در جواب فرمود:
«الحنان هو الذي يقبل على من اعرض عنه».
والمنان هو الذي يبدء بالنوال قبلالسؤال». (10)
«حنان» آن است كه روى آورد و اقبال نمايد حتى بر كسى كه اعراض كرده باشد.
و «منان» به اين معناست كه نيازمندان را عطا و بذل و بخشش كند پيش از آنكه حاجت و نياز خود را سؤال كنند.
روى اين اصل سيد الساجدين عليه السلام به آستان ربوبى چنين عرض مىكند:
«...منتك ابتداء، وعفوك تفضل...». (11)
«خدايا عفو و گذشت تو تفضل و بزرگوارى است».
اين جمله منت و منان بودن خداوند را به روشنى تفسير مىكند واينكه، نعمتبخشيدن قبل از ا ظهار حاجت،«منان» بودن خداست در اين مورد، منتبا خود عمل تحقق مىپذيرد در حالى كه در منت گذارى رايج، منت گذارى متاخر از عمل است و به اصطلاح كار صورت مىپذيرد و به دنبال آن منت گذارى آغاز مىشود.
سيد على مدنى در تفسير «منتك ابتداء» مىگويد: نعمت دادن تو بر بندگان از روى استحقاق آنها نيستبلكه همه احسانها كه مىنمايى محض فضل و كرم است چنانكه در دعا چنين وارد شده:
«يا من بدء بالنعمة قبل استحقاقها» (12) ،اى آن كس كه به نعمت آغاز مىكند بى آنكه استحقاقى در كار باشد.
اميرمؤمنان عليه السلام در خطبهاى به نام «خطبه اشباح» كه در بيان اوصاف خداوند است چنين فرمود:
«المنان بفوائد النعم
وعوائد المزيد والقسم...» (13)
ستايش خداوندى را كه «منان» استبه نعمتهاى پر فايده و بركتهاى فراوان و قسمتهاى مقدره».
در جايى ديگر اين جمله را دارد: «...وامنن عليكم بنعمته...» (14) با نعمتهاى خود به شما منت گذاشت.
نظريه ابن ميثم در تفسير «منان»
تا اين جا نظريه ما روشن گرديد و معلوم شد كه منت گذارى لفظى مطلقا زشت، و منت گذارى خدا به معنى انعام و بخشندگى او است; ولى ابن ميثم بحرانى «منان» را به معنى مبالغه در منت گذارى و اظهار احسانهاى خود معنى كرده و فرمود: اظهار نعمتها گرچه براى مخلوق صفت زشت است اما براى خالق صفت مدح است. گواه اينكه در بسيارى از موارد، خدا نعمتهاى خود را بر مردم برشمرده است مانند:
«يا بني اسرائيل اذكروا نعمتي التي انعمت عليكم».
و اين صفتبراى خالق نيكو، و براى مخلوق ناپسند است; علت آن اين است كه اگر از مخلوق چنين صفتى سرزند يا براى احسان خود، پاداش مىطلبد و يا با منت گذارى مىخواهد كمالى در خود پديد آورد و كمترين فايدهاى كه تصور مىكند توقع و انتظار ذكر نام او است و زشت است كه كسى با نعمتخود و احسانى كه نموده منت گذارد، چون منت گذارى مستلزم كبر و بلندپروازى بيهوده است.... (15)
اين نظر چندان صايب نيست و با توجه به روايتى كه حنان و منان را تفسير كرد، و ظاهر عبارت مذكور المنان بفوائد النعم...» مىتوان گفت: «منان» به معنى به رخ كشيدن كارهاى خير نيست چون «فوائد النعم» چه از قبيل اضافه صفتبه موصوف باشد و يا اضافه موصوف به صفت، در واقع مفسركلمه «منان» است و مىرساند منان بودن خدا با دادن نعمتها و ثمرات آنها صورت مىپذيرد تا به رخ كشيدن آنها.
از همين جهتسيد على مدنى مىگويد: «منان» از اسما و صفات الهى است و به معنى «اظهار نيكى» نيست وچنين صفتى كه بر مخلوق جايز نيستبر خالق نيز روا نمىباشد. به رخ كشيدن احسان صفت پست است كه از دنائت نفس، و دون همتى، و بزرگ ديدن نعمت و احسان خود، ناشى مىگردد. و ساحت ربوبى از آن به دور است; زيرا هر نعمتى هرچه در ديد بندگان بزرگ باشد اما نسبتبه حق تعالى حقير و ناچيز است، وشان الهى بالاتر از اين است كه نعمتى در نظرش عظيم باشد به طورى كه اگر در حق كسى ارزانى داشت آن را مهم و بزرگ شمارد». (16)
حضرت امام سجاد عليه السلام به پيشگاه الهى عرض مىكند:
«...و يا من لا يبيع نعمه بالاثمان، ويا من لا يكدر عطاياه بالامتنان...». (17)
خدايى كه نعمتهاى خود را به بهايى نمىفروشد (چون همه از روى تفضل واحسان است) و بخششهاى خود را به منت نهادن تيره نمىكند.
منت گذارى مايه كدورت و تيرهگى روابط طرفين مىگردد و اين صفت ناپسند از مقام ربوبى دور است.
در عبارت امام سجاد عليه السلام يك قياس منطقى نهفته استبه اين مضمون «امتنان» مايه كدورت و تيرهگى است(صغرى) وهر تيرهگى ناپسند است و با مقام خداوندى سازگار نيست (كبرى) پس امتنان با مقام ربوبى مناسب نيست(نتيجه).
در ميان دعاهاى امام زين العابدين عليه السلام اين جمله چشم فكر را خيره مىكند:
«... انت المنان بالعطيات على اهل مملكتك، و العائد عليهم تحنن رافتك». (18)
خدايا تو «منانى» با عطا و بخششهايى كه بر اهل مملكتخود مىكنى، و از روى رافت و مهربانى نعمت و بركتبه آنها مىرسانى.
در اين جمله به خوبى «منان» تفسير شده; زيرا مفاد آن اين است كه تو با عطا و بخشش «منان» هستى يعنى احسان و انعام تو به موجودات «منان» بودن تو مىباشد.
از آنچه گذشت چنين نتيجه مىگيريم كه «منان» كه از اسما و صفات ربوبى استبايد طورى تفسير شود كه موجب نقص و عيب نشود چون صفات الهى همه حاكى از انواع كمالات بى انتهاى خداوند مىباشند.
«منان» بودن پروردگار همان منت گذارى «عملى» و انعام و احسان به موجودات است و اين مطلب با در نظر گرفتن سخن حضرت امير عليه السلام در تفسير «منان» و سخن حضرت سجاد عليه السلام به درگاه الهى... منتك ابتداء...» كه قبلا گذشت (19) كاملا روشن است گرچه برخى عقيده دارند كه «منان» همان منت نهادن لفظى است كه آن را به طورى تفسيرمىكنند كه مدح باشد نه ذم. (20)
پىنوشتها:
1. البته بايد توجه داشت چون خدا از نظر ذات نامتناهى است طبعا از نظر صفات نيز، نامتناهى خواهد بود; زيرا صفات او عين ذات او است متحد با متناهى قطعا نامتناهى خواهد بود. از اين جهتحصر اسما در نود و نه، ويا هفت، و يا چهار اسم نظر به اسماى كلى است كه امور ديگر را نيز در بردارند.
2. صدوق، كتاب التوحيد، ص 195، ط جديد.
3. زمخشرى، كشاف:1/393.
4. طبرسى، مجمع البيان، ذيل آيه 262 از سوره بقره.
5. منهج الصادقين: 2/125.
6. راغب اصفهانى، مفردات القرآن، ماده «منن» و از كلام طبرسى كه بعدا مىآيد استفاده مىشود كه معنى نخست از فروع معنى دوم است.
7. نهايه ابن اثير به نقل لسان العرب ماده «منن».
8. فيومى، المصباح المنير، ماده «من».
9. طبرسى، تفسير مجمع البيان:2/531.
10. طريحى، مجمع البحرين، ماده «منن».
11. صحيفه كامله سجاديه، دعاى شماره 45.
12. سيد عليخان كبير مدنى شيرازى، رياض السالكين، ص 404، طبع قديم.
13. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه:6/398.
14.همان:10/188.
15. ابن ميثم بحرانى، شرح نهج البلاغة:2/323.
16. سيد على خان كبير شيرازى، رياض السالكين، ص 150 طبع قديم.
17. صحيفه كامله سجاديه، دعاى شماره 13.
18. دعاى ابوحمزه ثمالى، حاج ملا هادى سبزوارى، شرح الاسماء الحسنى، ص 49 طبع قديم.
19. راغب اصفهانى در مفردات، وشارح صحيفه سجاديه سيد على كبير مدنى، وشارح نهج البلاغه ميرزا حبيب الله خوئى و ديگران طرفدار همين نظر هستند.
20. از اين افراد، ابن ميثم بحرانى شارح ديگر نهج البلاغه است.
آبجی
11th March 2010, 01:53 AM
صفات الهى در كلمات امير المؤمنين عليه السلام
مقدمه
بحثى كه فراروى ماستبررسى كلمات اميرالمؤمنين على عليه السلام در زمينه صفات خداوند است.بدينرو، طبع بحث اقتضا مىكند پژوهش ما صرفا نقلى باشد، اما - چنانكه خواهد آمد - اميرالمؤمنين عليه السلام، خود در توصيفاتشان، به عقل و دريافتهاى عقلى استناد كردهاند.از اينرو، بحثحاضر صرفا نقلى نخواهد بود و از آنجا كه در اين بحث، جوياى نظرات آن حضرت هستيم، بدون نقل نيز راه به جايى نخواهيم برد.بنابراين، اين بحث نقلى مبتنى بر عقل است و سعى شده است مستندات عقلى اين بحثبراساس نقل تنظيم گردد تا بيشتر از روش نقلى پىروى شده باشد.
درباره صفات الهى، بحثهاى متنوعى را مىتوان مطرح كرد. (1)
اما در اينجا، بحث در سخنان آن حضرت درباره صفات خداوند است.
توصيف خداوند
پيش از ورود به بحث، لازم است توجه كنيم كه واژه «الله» در زبان عربى، «خدا» در زبان فارسى، God در زبان انگليسى و هر واژهاى در هر زبانى كه متدينان در آن زبان بر حقيقت آن واژه سر تعظيم فرود مىآورند و در برابرش كرنش مىكنند، اين مفهوم را به ذهن القا مىكند كه مسماى آن حد و مرزى ندارد و از هر عيب و نقصى به دور است و در يك كلمه، او كامل مطلق است.از اينرو، اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد: «الذي سالت الانبياء فلم تصفه بحد و لا نقص» ; (2) او خدايى است كه پيامبران مورد پرستش قرار دادند و او را به حد و نقص توصيف نكردند، براى او مرزى نيست تا در مرزش انتها يابد، (3) صفات به او محيط نشدهاند تا در رسيدن صفات به او در مرزها متناهى باشد. (4)
پس هر كس گمان برد خداى خلق محدود است، حقا به خالق معبود جاهل است، (5) هر كس به سوى او اشاره كند حقا او را محدود كرده و هركس او را محدود كند، او را ناقص شمرده است.چون او كامل مطلق است، با عطا كردن ناقص نمىشود. (6)
و عطا و بخشش او را نيازمند نمىكند; چرا كه از هر دهندهاى جز او فروكاسته مىشود. (7)
خدايا، تو سزاوار وصف زيبايى!
اگر زيبايى مطلق و بدون هيچ قيدى نباشد، بلكه همراه با نقص باشد، در اين صورت، زيبايى همراه با زشتى خواهد بود، در حالى كه حضرت امير عليه السلام خدا را بدون هيچ شرطى شايسته وصف زيبايى دانسته است. (8)
هر كس او را توصيف كند حقا او را محدود كرده و هر كس او را محدود نمايد، او را ناقص شمرده است: «حد الاشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها...تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار و نهايات الاقطار و تاثل المساكن و تمكن الاماكن فالحد لخلقه مضروب و الى غيره منسوب» (9) ; «لم يتعاوره زيادة و لا نقصان» (10) ، «و لا يقال له حد و لا نهاية و لا انقطاع و لا غاية و لا الاشياء تحويه فتقله..» . (11)
صفات سلبى
در اصطلاح، به صفاتى كه دال بر نقص و محدوديت موصوف باشد «صفات سلبى» گفته مىشود; چرا كه ذات ربوبى از اين صفات منزه و پاك است.حال با توجه به مطالبى كه در فوق از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل گرديد، نقص را نمىتوان به خدا نسبت داد; چرا كه خداوند كامل مطلق است و از هر عيب و نقصى مبرا.از اينرو، برخى اوصاف در كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام از خداوند نفى شده است، بدون آنكه بر نفى آنها استدلالى بياورند; زيرا روشن است كه اين اوصاف دال بر نقصند و ساحت قدس ربوبى از اين اوصاف پاك مىباشد.شايد عدم ذكر دليل در اين موارد، از آن رو باشد كه دلالت اين اوصاف بر نقص، روشن و واضح و بىنياز از استدلال است و يا آنكه استدلال بر آن چندان مشكل نيست و مخاطب مىتواند با تامل و تفكر اندك بدان راه يابد.بدينروى، ممكن استبرخى از اوصاف سلبى در بعضى خطبهها به وضوحش واگذار شده باشد و در بعضى ديگر و يا در فراز ديگرى از يك خطبه، براى آن استدلال آورده شود.در مقابل، برخى ديگر از اوصاف خدا در كلام اميرالمؤمنين عليه السلام به طور استدلالى نفى شده است; چرا كه نفى آنها به روشنى گروه اول از اوصاف سلبى خدا نبودهاند.به همين دليل، اميرالمؤمنين عليه السلام با نشان داد نقص اين صفات، آنها را از ساحت ربوبى منزه دانستهاند:
«الحمدلله الذى لا يموت» ; (12) حمد خدايى را سزد كه نمىميرد.موت، چه به فنا و نابودى و چه به معناى تبدل شىء از نشئهاى به نشئه ديگر، در مورد خدا راه ندارد; زيرا موجود فناناپذير از موجود فناپذير كاملتر است و سفر موجودى از نشئهاى به نشئه ديگر به اين دليل است كه واجد كمالات آن نشئه نيست كه با ورود به آن نشئه آنها را واجد مىشود.از اينرو، بر خداى كامل مطلق تبدل نشئه امكانپذير نيست.
«الذى لم يلد فيكون فى العز مشاركا و لم يولد فيكون موروثا هالكا» ; (13) خدايى كه نزاييد تا در عزت [با غير خود ] شريك باشد و زاده نشد تا موروث و هالك باشد.چون خدا در عزت خود شريك ندارد، از او چيزى زاييده نمىشود; زيرا هر زاييده شدهاى از جنس زاينده است و در اين صورت، احكام آن را دارد; و چون والد و ولد يك حكم دارند، اگر خدا مانند هر مولودى والد داشته باشد، كه به اقتضاى طبيعت والد از بين رونده و موروث است، خدا هم خود موروث و از بين رونده مىبود، در حالى كه چنين نيست. بنابراين، خدا مولود نيست.
اگر خدا كامل مطلق است، چيزى بر او سبقت ندارد.بنابراين، سبقت زمانى چيزى بر او ممكن نيست، خواه آن چيز زمان باشد يا زمانى.از اينرو، زمان بر او مقدم نيست، خواه زمان را مستقل از اشياى زمانى در نظر بگيريم و خواه امتداد و بعد اشياى زمانى بدانيم; زيرا بىشك زمان را نمىتوان موهوم محض دانست كه به طور كلى، عارى از حقيقتباشد.و نيز اگر او كامل مطلق و نامحدود است، زياده و نقصان در او راه ندارد; چرا كه در هر دو صورت، خود بايد محدود باشد كه با افزايش چيزى بر آن زياد و با كاستن چيزى از آن ناقص گردد و نامحدود نه كاستنى است و نه افزودنى.و نيز نمىتوان گفتخدا در كجاست و مكانى را به او نسبت داد; چرا كه در اين صورت، از ساير امكنه خالى خواهد بود و روشن است كه موجودى كه در هر مكانى حاضر باشد، از كمال بيشترى برخوردار است نسبتبه موجودى كه چنين نيست.
«الذي لم يسبقه وقت و لا يتقدمه زمان و لم يتعاوره زيادة و لا نقصان و لا يوصف باين و لا بمكان» ; (14) خدايى كه وقتبر او سبقت نگرفته و زمان بر وى مقدم نگشته و او را زياده و نقصانى عارض نگشته و نه به كجايى توصيف گردد و نه به مكان.
«ولا له مثل فيعرف به» ; (15) براى خدا مثلى نيست تا به آن شناخته شود.دو مثل در جايى ممكن است كه هر دو محدود باشند; زيرا اگر هر دو نامحدود در نظر گرفته شوند، كثرت نخواهند داشت; زيرا كثرت در جايى امكانپذير است كه هر يك از متكثرها واجد چيزى باشد كه ديگرى فاقد آن است و اين در موجودى كه كامل مطلق است و هيچ حد و مرزى ندارد، ممكن نيست.بنابراين، خدا را نمىتوان با مثلش شناخت.
«و لا يعدله شىء» ; (16) چيزى او را همعدل نيست; زيرا اگر او كامل مطلق است، كمال مطلق اقتضا دارد كه او را همتايى نباشد، و گرنه نسبتبه همتايش كامل نيست.و نيز اگر او را حدى نيست، چيزى با او برابرى نمىكند; زيرا در اين صورت، هر يك از آنها محدود خواهد بود. «ما زال ليس كمثله شىء» ; (17) هميشه مثلى براى او نيست. «ولا ممازج مع ما و لا خيال و هما، ليس بشبح فيرى و لا بجسم فيتجزى و لا بذي غاية فيتناهى» ; (18) نه با چيزى مخلوط است و نه خيالى در وهم، شبحى نيست تا ديده شود و نه جسمى تا تجزيه گردد و نه داراى غايت تا به انتها برسد; زيرا اگر با چيزى مخلوط شود، دگرگون گردد و هويتش را از دست دهد و اگر به وهم آيد، محدود گردد.از اينرو، اميرالمؤمنين عليه السلام در جاى ديگرى مىفرمايد: «لم تقع عليه الاوهام فتقدره شبحا ماثلا» ; (19) اوهام بر او نيفتاد تا او را به مقدار شبحى كه آثار آن از بين رفته باشد متمايل كرده باشد.و اگر شبح باشد، با چشم ديده خواهد شد و چون شبح نيست، به چشم ديده نمىشود و اگر جسم باشد، تكه پاره شود و نيز اگر داراى غايتى باشد، محدود گردد.اين همه اوصاف با كامل مطلق نامحدود ناسازگار است.
توصيف خداوند همراه با تنزيه او
خداوند عالم داراى اوصافى است كه بعضى از اين اوصاف به نوعى بر مخلوق او نيز صادق است.از اينرو، هنگام توصيف خداوند، بايد او را از پيرايههاى امكانى و خلقى تنزيه كرد; چرا كه به تعبير اميرالمؤمنين، «لافتراق الصانع و المصنوع و الحاد و المحدود و الرب و المربوب» (20) ايجادكننده و ايجادشونده و نيز محدود كننده و محدود شونده و هم پرورشدهنده و پرورش داده شده (از نظر حكم) مثل هم نيستند. «مازال ليس كمثله شىء عن صفة المخلوقين متعاليا» ; (21) «تعالى عن ضرب الامثال و الصفات المخلوقة علوا كبيرا» . (22)
وجود خدا
اگر خدا بنا به تعريف، موجودى است كه همه كمالات را داراست و بنابراين، هيچ وجودى يافت نمىشود كه همعرض با وجود خدا باشد، در اين صورت، وجودش مشروط به هيچ قيد و شرطى نيست; چرا كه اگر وجودش مشروط به شرطى باشد، در اين صورت، با نبود آن شرط او موجود نيست، در حالى كه وجود خدا بنا به تعريف، موجودى است كه به هيچ وجه عدمپذير نمىباشد.پس اگر واژههايى را به كار بگيريم و بر خدا اطلاق كنيم كه به طور طبيعى دال بر زمانند، بايد در مورد خداوند از زمان منسلخ شوند; زيرا اگر وجود خدا مقيد به زمان باشد، موجود زمانى در بند زمان است و در غير زمان حضور ندارد و نيز چنين موجودى از شيئى تكون نيافته; زيرا در اين صورت، وجودش وابسته به مبدا تكونش مىباشد كه با كامل مطلق بودن خداوند سازگار نيست.از اينرو، اميرالمؤمنين مىفرمايد: «الحمدلله الذي لا من شىء كان» ، (23) حمد خدايى را سزد كه نه از چيزى است.
و چون همه وجودها پس از وجود خداوند و نه در عرض وجود اويند، در اين صورت، نمىتوان براى او مكانى در نظر گرفت كه او را احاطه كرده باشد.از اينرو، حضرت مىفرمايد: «كان و لا اماكن تحمله اكنافها و لا حملة ترفعه بقوتها و لا كان بعد ان لم يكن» ; (24) او بود در حالى كه اماكنى نبودند تا اطرافش او را حمل كنند و حاملانى نبودند تا با قوتشان او را بالا ببرند و نه اينكه بود پس از آن كه نبود. بنابراين، وجودش زمانى نيست و اگر واژه «كان» را، كه در زبان عرب دال بر زمان گذشته است، در مورد خدا به كار مىبريم، بايد آن را از زمان منسلخ كنيم: «ان قيل كان فعلى تاويل ازلية الوجود و ان قيل لم يزل فعلى تاويل نفى العدم» ; (25) اگر گفته مىشود "بود" بر ازلى بودن وجودش تاويل مىرود و اگر گفته مىشود "هميشه" بر نفى عدم تاويل مىگردد.از اينرو، «چه زمانى بود» در مورد خدا بىمعناست، «يا اميرالمؤمنين متى كان ربنا، فقال له عليهالسلام: انما يقال متى كان لشىء لم يكن فكان و ربنا هو كائن بلاكينونة كائن، كان بلا كيف يكون، كائن لم يزل بلالم يزل و بلاكيف يكون، كان لم يزل ليس له قبل هو قبل القبل...» ; (26) اى اميرمؤمنان! پروردگار ما "چه زمانى" بود؟ پس به او فرمود: چه زمانى را براى چيزى مىگويند كه نبود و موجود شد و پروردگار ما موجودى استبدون موجود بودن موجودى، بودن كيفيت موجود است، هميشه بدون هميشه و بدون كيف موجود است، هميشه هست، با او قبلى نيست، او قبل از قبل است... «يا اميرالمؤمنين متى كان ربك فقال ثكلتك امك و متى لم يكن حتى يقال متى كان؟ كان ربى قبل القبل و يكون بعد البعد بلا بعد و لا غاية» ; (27) اى اميرمؤمنان، چه زمانى پروردگار تو بود؟ پس فرمود: مادرت به عزايتبنشيند! و چه زمانى نبود تا گفته شود چه زمانى بود؟ پروردگار من قبل از قبل بود و بعد از بعد، بدون بعد و غايتى مىباشد. «كائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم» ; (28) ثابت است، نه از روى حدوث; موجود است، نه از عدم.
اول و آخر بودن خدا
اول و آخر بودن خدا دو وصفى است كه خدا خود را در قرآن بدان توصيف كرده است: «هو الاول و الآخر.» (حديد: 3) اما اين دو وصف در موصوفهاى متعارف قابل جمع نيستند; چيزى كه در اول قرار گرفت، در وسط و يا در پايان نيست، در حالى كه مىبينيم كه خدوند بدون هيچ قيد و شرطى، هم اول است و هم آخر.بنابراين، بايد اوليت و آخريتخدا به گونهاى معنا شود كه اين دو وصف مقابل هم قرار نگيرند.اگر خدا اول و آخر علىالاطلاق است، پس هيچ چيز قبل از او و بعد از او نمىباشد: «الحمدلله الاول فلا شىء قبله و الآخر فلا شىء بعده» ; (29) حمد خداى اول را سزد، پس چيزى قبل از او نيست; و آخر را. پس چيزى بعد از او نيست.چون خدا اول است، اولى براى خدا ممكن نيست: «الحمدلله الاول قبل كل اول و الآخر بعد كل آخر و باوليته وجب ان لا اول له و بآخريته وجب ان لا آخر له» ; (30) حمد خداى اول را سزد كه قبل از هر اولى است و آخر را كه بعد از هر آخرى است، به واسطه اوليتش لازم گرديد اولى برايش نباشد و به واسطه آخريتش لازم شد آخرى برايش نباشد.بنابراين، اگر اشياى ديگر به اوليتيا آخريت توصيف شوند اوليت و آخريتشان نسبى و وابسته به اشياى ديگرى غير از خدا خواهد بود.
اگر او اول علىالاطلاق است، پس بر هر چيزى مقدم است و قبل هر چيزى خواهد بود.از اينرو، از خود «قبل» هم قبليت دارد و نمىتوان براى او زمانى در نظر گرفت كه نسبتبه اشياى زمانى اوليت داشته باشد، اما نسبتبه خود زمان يا دهر اوليت نداشته باشد.از اينرو، چنين موجودى زمانى نيست و اوليتش زمانى نخواهد بود. بنابراين، «ليس له قبل هو قبل القبل بلا قبل و بلا غاية و لا منتهى» ; (31) براى او قبلى نيست; او بدان قبل، قبل از قبل است. «الذي لم يسبقه وقت و لا يتقدمه زمان» ; (32) كسى كه وقت و زمان بر او سبقت نگرفته است. «الاول الذي لم يكن له قبل فيكون شىء قبله و الآخر الذي ليس له بعد فيكون شىء بعده...ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال» ; (33) اولى است كه براى آن قبلى نيست تا چيزى قبل از آن باشد و آخرى است كه براى آن بعدى نيست تا چيزى بعد از آن باشد...روزگار بر او آمد و شد ندارد تا حال او از آن دگرگون شود.
اگر او اول علىالاطلاق است، بنابراين، از چيزى متكون نشده است; زيرا اگر از چيزى متكون شده باشد، نسبتبه آن چيز متاخر است و بنابراين، نسبتبه آن ناقص مىباشد، در حالىكه او كامل مطلق است: «الحمدلله الذي هو اول لا بدىء مما» ; (34) حمد خداى را سزد كه او اولى است كه از چيزى شروع نشده.اگر او اول و آخر علىالاطلاق است، پس براى او عدل و همتايى نيست: «الاول قبل كل شىء و الآخر بعد كل شىء و لا يعدله شىء» ; (35) اولى كه قبل هر چيزى است و آخرى كه بعد چيزى است و هيچ همعدل او نيست.
اگر او كامل مطلق است، محدود به حدى نيست و اگر محدود به حدى نباشد، بنابراين، اوليت و آخريت او حد و نهايتى ندارد.بدينروى، حضرت امير عليه السلام فرمود: «الذي ليس له في اوليته نهاية و لا في آخريته حد و لا غاية» ; (36) خدايى كه براى او نه در اوليتش نهايتى است و نه براى آخريتش حد و غايتى، «الاول لا شىء قبله و الآخر لا غاية له» . (37)
زيرا اگر خدا غايتى وراى خود داشته باشد، ديگر آخر نيست و در نتيجه، وجودش براى خودش نيست، بلكه براى آن غايت است و اين با «كامل مطلق بودن» خداوند ناسازگار است.
اگر او اول است، اوليتش به اين معنا نيست كه او غايتى دارد و براى رسيدن به غايت وجودش، اول است; چرا كه در اين صورت، وجودش طفيلى خواهد بود; همانگونه اگر او آخر است، آخريتش به معناى پايان نيست تا وجودش به پايان برسد; زيرا اين با «كامل مطلق» بودن خدا ناسازگار است: «الاول الذي لا غاية فينتهي و لا آخر له فينقضي» ; (38) اولى كه نه غايتى براى اوست تا بدان رسد و نه آخرى تا منقضى شود.
بنابراين، اگر خدا كامل مطلق است، اوصافى كه به او نسبت مىدهيم بايد از هر نقصى منزه باشند.بدينروى، اگر او را به اوليت و آخريت متصف كرديم، اين دو وصف در عرض هم بر او صادقند و هيچ يك از اين دو وصف بر ديگرى پيشى ندارد; زيرا تقدم يكى از آن دو بر ديگرى مستلزم دگرگونى حالات بر خداست و لازمه آن اين است كه خداوند در يك حالت، همه كمالات را نداشته باشد و اين با كمال مطلقش ناسازگار است: «الحمد لله الذي لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا» ; (39) حمد خدايى را سزد كه بر او حالى بر حالى پيشى نگرفته است.پس اول است پيش از آن كه آخر باشد.
ظاهر و باطن بودن خدا
ظاهر و باطن بودن خدا دو وصفى است كه در قرآن آمده: «هو الظاهر و الباطن.» (حديد: 3) اين دو وصف نسبتبه موجوداتى كه مىتوانند معلوماتى كسب كنند، مطرح مىشود.وقتى مىگوييم: «خدا ظاهر است» ، به اين معنا نيست كه چيزى بالاتر از او هست كه توسط آن ظاهر شده و وقتى مىگوييم: «او باطن است» به اين معنا نيست كه در مقابل او چيزى هست كه او را مستور كرده، بلكه به دليل شدت وجودش، كسى را نرسد كه او را دريابد. بنابراين، ظاهرشدنش با ابزار، مانند ديدن نيست و باطن و مخفى بودنش مانند اجسام لطيف نيست كه به چشم نيايد: «والظاهر فلا شىء فوقه و الباطن فلا شىء دونه» ; (40) و ظاهر است، پس چيزى بالاتر از او نيست; و باطن است، پس چيزى در برابرش نيست. «هو الظاهر لا برؤية و الباطن لا بلطافة» ; (41) او بدون ديدن ظاهر است، و باطن است نه به واسطه لطيف بودن. «الظاهر لا يقال مم و الباطن لا يقال فيم» ; (42) ظاهر است نه از چيزى و باطن است نه در چيزى. «لا تراه النواظر و لا تحجبه السواتر» (43) ديدهها او را نبينند و پوشانندهها او را مستور نكنند. «هو الظاهر عليها (ارض) بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته» ; (44) او با سلطنت و بزرگىاش بر زمين ظاهر است و او با علم و معرفتش براى زمين باطن و مخفى است. «الظاهر بعجائب تدبيره للناظرين و الباطن بجلال عزته عن فكر المتوهمين» ; (45) براى بينندگان به واسطه تدبيرهاى عجيبش ظاهر است و به واسطه بزرگى عزت و نفوذناپذيرىاش از فكر خيالكنندگان باطن و مخفى است.
اين دو صفتيكسان بر خدا صادقند; هيچيك از اين دو بر ديگرى پيشى ندارد، بر خلاف اين، دو صفت مزبور در مخلوقات يا ظهورشان بر بطونشان مقدم است و يا به عكس. «الحمدلله الذي لم تسبق له حال حالا فيكون...ظاهرا قبل ان يكون باطنا، كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر» ; (46) حمد خدايى را سزد كه در او حالى بر حالى سبقت نگرفته تا...ظاهر باشد; قبل از آنكه باطن باشد، هر ظاهرى غير از او باطن است و هر باطنى غير از او غير ظاهر.
ازليت و ابديتخدا
امير المؤمنين عليه السلام بر ازليت و ابديتخداوند از حدوث و فناى اشيا استدلال مىآورند.اگر اشيا حادثند و وجودشان از خودشان نيست، پس بايد وجود را از موجودى دريافت كرده باشند كه سنخ وجودش حدوثى نباشد، وگرنه سؤال مىشود: چرا آن حادث موجود شد و اين پرسش پاسخ درخور نمىيابد، مگر آنكه به موجودى تكيه كند كه وجودش از آن خودش باشد; (47) همانگونه كه فناى اشيا گواهند بر اينكه وجودشان طفيلى است و در وجود، وامدار ديگرىاند.بر اين اساس، آن وجود بايد در وجودش مستقل باشد و وامدار ديگرى نباشد.پس، چنين وجودى نابودشدنى نيست و وجودش ابدى است: «مستشهد بحدوث الاشياء على ازليته...و بما اضطرها اليه من الفناء على دوامه» ; (48) به حدوث اشيا، بر ازليت استشهاد مىشود...و به فنايى كه اشيا را بدان بالضروره محتاج كرده است، بر دوامش. «و (الدال) بمحدث خلقه على ازليته» (49) حال كه او ازلى و ابدى است، ازليت و ابديت او زمانى نيست تا در عرض او موجودى باشد.بدين دليل، ازليت و ابديت در مورد خدا منسلخ از زمان است: «كان بلا كيف يكون، كائن لم يزل بلالم يزل و بلا كيف يكون، كان لم يزل ليس له قبل، هو قبل القبل» ; (50) «ليس لاوليته ابتداء و لالازليته انقضاء، هو الاول و لم يزل، و الباقى بلا اجل» ; (51) براى اوليت او ابتدايى نيست و براى ازليت او پايانى نيست.او اول است و هميشه و بدون مدت باقى است. «انت الابد فلا امد لك و انت المنتهى فلا محيص عنك» ; (52) تو ابد هستى.پس مدتى براى تو نيست.تو منتهايى هستى كه از تو گريزى نيست. «ان قيل كان فعلى تاويل ازلية الوجود و ان قيل لم يزل فعلى تاويل نفى العدم» (53) ; «الذي لم يزل قائما دائما اذ لا سماء ذات ابراج و لا حجب ذات ارتتاج و لا ليل داج و لا بحر ساج..» . (54)
قديم بودن خدا
همانگونه كه ذكر شد، اميرالمؤمنين عليه السلام حدوث اشيا را دليل بر زليتخدا قرار داد.از اينرو، حدوث اشيا دليل بر قديم بودن خدا هم هست; چرا كه لازمه ازلى بودن، قديم بودن است.از اينرو، اميرالمؤمنين بر قديم بودن خدا، از حدوث اشيا استشهاد مىآورد: «و (مستشهد) بفطورها [الاشياء ] على قدمته...و بما اضطرها اليه من الفناء على دوامه» ; (55) به مفطور و مخلوق بودن اشيا بر قديم بودن خدا...و به فنايى كه اشيا را بدان مضطر كرده، بر دايمى بودنش استشهاد شده است. «[كفى ] بحدوث الفطر عليها قدمة» (56)
وحدت خدا
خداوند كامل مطلق است; يعنى هر كمال مفروضى را بدون هيچگونه شائبه نقصى داراست. بنابراين، وجود دو فرد از كامل مطلق امكانپذير نيست; زيرا اگر كامل مطلق دو فرد يا بيشتر داشته باشد، بايد هر يك داراى بهره ويژهاى از وجود داشته باشد كه ديگرى ندارد و بنابراين، هر يك بايد نسبتبه آن ويژگى ناقص باشد، در حالى كه مفروض آن است كه او كامل مطلق است و هيچگونه نقص و عيبى ندارد.نتيجه قهرى اين استدلال آن است كه خدا واحد است و شريكى ندارد: «اشهد ان لا اله الا وحده لا شريك له» . (57) وحدت خداوند عددى نيست; زيرا وحدت عددى در جايى فرض مىشود كه فرد ديگرى از سنخ معدود همعرض او قابل فرض باشد كه با فرض تكثر بتوانيم هر يك از آنها را به شمارهاى مقيد كنيم.ولى در عرض وجود خدا، هيچ موجودى نمىتواند عرضاندام كند; چرا كه در اين صورت، هر يك از آنها داراى كمالى خواهد بود كه ديگرى ندارد و در نتيجه، خدا هم فاقد بعضى از كمالها خواهد بود كه با كامل مطلق بودن او ناسازگاراست. بنابراين، ممكن نيست وحدت خدا وحدت عددى باشد: «واحد لا من عدد» ; (58) يكى است، نه از [سنخ ] عدد.
اميرالمؤمنين عليه السلام در پاسخ به سؤال شخصى كه از وحدت خداوند پرسيده بود، فرمود: «اى اعرابى، اين گفته كه خدا واحد است، بر چهار قسم است: دو وجه آن بر خداى عز و جل روا نيست و دو وجه ديگر در خدا ثابت است.اما آن دو وجهى كه بر خدا روا نيست، گفته گوينده است "واحد" كه به آن باب اعداد را در نظر مىگيرد.پس اين چيزى است كه جايز نيست; زيرا چيزى كه دومى برايش نيست، در باب اعداد داخل نمىشود.آيا نديدى كه خداوند تكفير كرده كسى را كه گفتسومى سه تايى (ثالث ثلاثه) و گفته گوينده را كه او واحدى از مردم است كه به آن نوعى از جنسى را قصد كرده است. پس اين بر خدا جايز نيست; زيرا اين تشبيه است و پروردگار ما برتر از آن است. اما آن دو كه در خدا ثابتند گفته گوينده است: "خداى عز و جل واحد است" كه در ميان اشيا مثلى ندارد.اينچنين است پروردگار ما و گفته گوينده خداى عز و جل احدىالمعنى است" كه به آن قصد كرد كه خدا نه در وجود و نه در عقل و نه در وهم تقسيم نمىشود و چنين است پروردگار ما عز و جل. (59) «كل مسمى بالوحدة غيره قليل» ; (60) «الاحد بلا تاويل عدد» . (61)
عظمت و بزرگى خدا
خداوند از آنرو كه كامل مطلق است و هيچگونه محدوديتى ندارد، از هر موجودى بزرگتر است، وگرنه لازم مىآيد كه كامل مطلق نباشد.بنابراين، نه تنها بزرگتر از خدا ناممكن است، بلكه موجودى به بزرگى او ممكن نيست: «سبق فى العلو فلا شىء اعلى منه» ; (62) در بزرگى سبقت گرفت، پس چيزى برتر از او نيست. «لا تحويه الاماكن لعظمته» ; (63) به سبب بزرگى او، مكانها او را در بر نگرفته است.نه تنها از هر بزرگى بزرگتر است، بلكه بزرگتر از او فرض نمىشود.از اينرو، حقيقت او دستيافتنى نيست; زيرا اگر كسى حقيقت او را دريابد، در اين صورت، او محدود خواهد بود، در حالى كه او نامحدود است: «وفات لعلوه على اعلى الاشياء مواقع رجم [وهم ] المتوهمين و ارتفع عن ان تحوي كنه عظمته فهامة رويات المتفكرين» ; (64) جايگاه تير [گمان ] گمانكنندگان به سبب برترى و بزرگى او بر بالاترين اشيا به او نرسد و مرتفع است از اينكه كنه بزرگىاش را فكرهاى ناقص فكركنندگان فراگيرد.
معيتخداوند
كامل مطلق است.از اينرو، نسبتبه هر موجودى فاعليت دارد.بنابراين، از همه موجودات جداست.اما جدايى خدا از مخلوقاتش بدين معنا نيست كه با اشيا بىارتباط است; زيرا موجود برتر موجودى است كه در هر ظرفى از ظروف وجودى حضور دارد و موجودى كه در ظرفى موجود است و در ظرفى ديگر وجود ندارد محدود است و از حد وجودى رنج مىبرد، ولى خدايى كه نامحدود است، در همه عوالم وجود حضور دارد و حضور خدا در همه عوالم وجود، حضور قيومى است; چرا كه هر موجودى در هر عالمى، در وجودش وابسته به وجود خداست; وجود خدا در آن ظرف او را كفايت مىكند.پس از همه موجودات جداست و در عين حال، با همه موجودات هست و از آنها جدا نيست; زيرا جدايى از اشيا خود نقصى است كه از ساحت قدس خداوند به دور است: «فارق الاشياء لا على اختلاف الاماكن و تمكن منها لا على الممازجة» ; (65) از اشيا جداست، نه [به معناى ] اختلاف مكانها، و با آنهاست، نه به شكل ممزوج شدن با آنها. «لم يحلل فى الاشياء فيقال هو فيها كائن و لم ينا عنها فيقال هو عنها بائن و لم يخل منها فيقال له اين و لم يقرب منه بالالتزاق و لم يبعد عنها بالافتراق بل هو فى الاشيا بلا كيفية و اقرب من حبل الوريد...فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (66) در اشيا حلول نكرد تا گويند او در اشيا وجود دارد، و از آنها دور نيست تا گويند او از اشيا جداست، با چسبيدن به اشيا نزديك نشد و با جدايى از آنها دور نگشت، بلكه بدون كيفيت در اشياست و او نزديكتر از رگ گردن است...پس كسى كه گمان كند اله مخلوقات محدود است، هر آينه خالق معبود را جاهل است. «مع كل شىء لا بمقارنة و غير كل شىء لا بمزايلة» (67) با هر شيئى هست نه به شكل مقارنت، و مغاير با هر شيئى است، نه با جدايى. «سبق فى العلو فلا شىء اعلى منه و قرب فى الدنو فلا شىء اقرب منه فلا استعلاؤه باعدة باعده عن شىء من خلقه و لا قربه ساواهم فى المكان به» ; (68) در بزرگى سبقت گرفت، پس چيزى برتر از او نيست; و در نزديكى [چنان ] نزديك شد، پس چيزى نزديكتر از او نيست; پس نه برترى او، وى را از خلقش دور داشت و نه نزديكى او در مكان، او را با خلقش يكى كرد. «قريب من الاشياء غير ملابس، بعيد منها غير مباين» ; (69) نزديك به اشياستبدون آميختگى، دور از اشياستبدون جدايى. «ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج» (70) در اشيا فرو نرفت و از آنها خارج نگشت. «بان من الاشياء بالقهر و القدرة و بانت الاشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه» ; (71) از اشيا به واسطه قاهريت و قدرت جدا شد و اشيا از او با خضوع در برابر او و بازگشتبه او از وى جدا شدند.
قدرت خدا
قدرت يك از اوصاف كمالى است و خداوند بدان متصف مىشود و قدرتش محدود به حدى نيست; زيرا فقط موجودات محدود قدرتشان محدود است; چون موجود محدود بيش از شعاع وجودش قدرت ندارد; زيرا در وراى شعاع وجودش هستى ندارد تا اعمال قدرت كند.از اينرو، حضرت امير عليه السلام مىفرمايد: «كل قوى غير ضعيف...، كل قادر غيره يقدر و يعجز» ; (72) هر قوىاى غير از خدا ضعيف است...، هر قادرى غير از خدا مىتواند و وا مىماند.
اميرالمؤمنين عليه السلام عجز موجودات را گواه بر قدرت خداوند قرار مىدهند. (مستهشد) بما وسمها (الاشياء) من العجز على قدرته» ; (73) به عجزى كه بر اشيا داغ نهاد بر قدرتش گواه مىآورند «و [مستشهد ] بعجزها (الاشياء) على قدرته» . (74) قدرت خدا همراه با خستگى نيست; چرا كه خستگى نشانه عجز است و كامل مطلق از هر نقصى پاك است: «لم يؤده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما ذرء» ; (75) آفرينش آنچه را شروع كرده، او را خسته نكرده است و نه اداره كردن آنچه آفريده.
قدرت خداوند هيچگونه محدوديتى ندارد; حتى در ظرفى كه شىء موجود نيست، خداوند بر آن قادر است: «قادر اذ لا مقدور» ; (76) قادر است زمانى كه مقدورى نيست.البته بايد به اين نكته توجه داشت كه معناى قدرت مطلق خداوند اين نيست كه بر ايجاد ممتنعهاى بالذات قدرت دارد و به اين معنا نيست كه نسبتبه آنها عاجز است; زيرا عجز و قدرت در جايى به كار مىرود كه متعلق آن امر ممكنى باشد و چيزى كه از دايره ممكنات بيرون است، موجود شدنى نيست تا گفته شود چه كسى بر آن قدرت دارد يا ندارد.
به اميرالمؤمنين عليه السلام گفتند: آيا پروردگار تو مىتواند دنيا را در تخمى قرار دهد، بدون اينكه دنيا كوچك و تخم بزرگ گردد؟ فرمودند: خداوند را به عجز نسبت نمىدهند و آنچه را از من پرسيدهاى، تحقق نمىيابد. (77)
شخصى پيش اميرالمؤمنين آمد و گفت: آيا خدا مىتواند زمين را در تخمى قرار دهد، به گونهاى كه نه زمين كوچك شود و نه تخم بزرگ گردد؟ فرمودند: واى بر تو! خداوند به عجز توصيف نمىشود و چه كسى قدرتمندتر از كسى است كه زمين را نرم كند و تخم را بزرگ گرداند. (78)
داخل شدن زمين در تخمى دو گونه فرض مىشود: 1.بدون آنكه هيچيك از آن دو بزرگ يا كوچك شوند.2.يا تخم بزرگ شود و يا زمين كوچك شود تا در تخم جا گيرد.سؤالكننده فرض دوم را ممكن مىداند و اميرالمؤمنين عليه السلام از همين نكته استفاده مىكنند كه خداوند از همه قدرتمندان بر اين كار قادرتر است و قدرت خدا به اثبات مىرسد.
علم خدا
علم نيز يكى از اوصاف كمالى است از اينرو خداوند بدان متصف مىشود.مهم در مورد علم خداوند اين است كه مفاهيمى مانند سمع و بصر، كه دال بر علم - به معناى عام - هستند، از نواقص تنزيه شوند، سپس به خدا نسبت داده شود; چون خدا به طور مطلق عالم است.بنابراين، به همه چيز علم دارد.هيچ چيز از حيطه علم او بيرون نيست; زيرا در غير اين صورت، نسبتبه بعضى از چيزها جاهل است و جهل با كامل مطلق قابل جمع نيست: «لا شىء عنه محجوب» ; (79) هيچ چيزى از خدا محجوب نيست.
علم او به اشيا يا ابزار نيست; زيرا در اين صورت، به ابزار محتاج خواهد بود كه احتياج با كامل مطلق سازگارى ندارد و نه تنها ابزار واسطه نيست، بلكه حتى علم هم واسطه بين خدا و معلومش نيست; زيرا اگر علم واسطه شود، در اين صورت، خدا در علمش، كه عين خودش نيستبه غير خودش محتاج است: «والسميع لا باداة و البصير لا بتفريق آله و المشاهد لا بمماسة» ; (80) شنواست نه با ابزار و بيناست نه با جدايى وسيله و مشاهده كننده است نه با تماس گرفتن. «بصير لا يوصف بالحاسة» ; (81) بينايى استبه حس كردن توصيف نمىشود. «ليس ادراكه بالابصار و لا علمه بالاخبار» ; (82) ادراك خدا به واسطه ابزار نيست و علم او به واسطه اخبار نيست. «بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له» ; (83) با دادن قواى ادراكى دانسته شد كه براى او قوهاى نيست. «و علمها (الاشياء) لا باداة لا يكون العلم الا بها و ليس بينه و بين معلومه علم غيره» ; (84) اشيا را عالم است نه با ابزار كه علم [در مخلوق] جز به ابزار تحقق نمىيابد و ميان خدا و معلومش علمى غير خدا واسطه نيست.
از اين بيان، حضرت امير عليه السلام به دست مىآيد كه علم خدا به اشيا چيزى جز خود خدا نيست و بنابراين، خدا خود را مشاهده مىكند كه با اين مشاهده همه اشيا معلوم اويند.بنابراين، شرط علم اين نيست كه معلوم نزد عالم حاضر باشد; زيرا در اين صورت، علم خدا به غير خود تكيه كرده كه لازمه آن نيازمندى خدا به غير خود است: «بصير اذ لا منظور اليه من خلقه» ; (85) بيناست در وقتى كه خلقش، كه منظور اليه است، موجود نيست. «عالم اذ لا معلوم» ; (86) عالم است وقتى كه معلومى نيست.از اينجا، معلوم مىشود كه مشاهده مكانها براى خدا از قبيل مشاهده انسانها نيست كه لازم باشد بيننده در مكان حضور يابد. «المشاهد لجميع الاماكن بلا انتقال اليها» ; (87) مشاهده كننده همه مكانهاست، بدون نقل مكان به سوى آنها.
اشيا نزد خدا به ظاهر و مخفى تقسيم نمىشوند و هيچ چيز نزد خدا مخفى نيست: «الحمد لله الذي بطن خفيات الامور» ; (88) حمد خدايى را سزد كه به خفيات امور علم دارد. «خرق علمه باطن غيب السترات و احاط بغموض عقائد السريرات» ; (89) علم او درون غيب پوشيدهها را دريده است و به عقايد پيچيده درونها احاطه دارد.
علم خدا نسبتبه اشيا اكتسابى نيست; زيرا علم او جز خودش، كه هيچگونه وابستگى ندارد، نيست.بنابراين، علمش را از جايى ياد نگرفته است.از اينرو، علم او فزونى نمىيابد و چون علمش ابزارى نيست، برخلاف مخلوقاتش.در سمع و بصر محدوديت ندارد: «كل عالم غيره متعلم...كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها و كل بصير غيره يعمى عن خفى الالوان و لطيف الاجسام» ; (90) هر عالمى غير خدا متعلم است...، هر شنوندهاى غير خدا صداهاى لطيف را نمىشنود و صداهاى بلند او را كر مىكند و چيزى كه از او دور است از (چنگ) او به در مىرود.هر بينندهاى غير خدا از رنگهاى مخفى و جسمهاى لطيف كور است. «العالم بلا اكتساب و لا ازدياد علم مستفاد» ; (91) عالم استبودن اكتساب و نه زياد شدن علم كه استفاده شده است. «علام الغيوب فمعانى الخلق عنه منفية و سرائرهم عليه غيرهم خفية» ; (92) آگاه پنهانهاست، پس معانى خلق از او نفى شده و درونهايشان بر او غير مخفى است. «من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره...كل سر عندك علانية و كل غيب عندك شهادة» ; (93) هر كه سخن گويد، گفتهاش را بشنود و هر كه ساكت ماند سرش را بداند...هر سرى نزد تو علنى است و هر پنهانى پيش تو آشكار.
فاعليتخدا
همانگونه كه علم خدا با ابزار و وسيله نيست، فاعليتخدا نسبتبه موجودات نيز با ابزار و وسايل نيست تا به ابزار محتاج باشد و يا فاعليتش از سنخ حركت نيست كه تا حركت نكند بر فعل قادر نباشد; چرا كه اين نشانى از عجز دارد و خدا قادر مطلق است: «فاعل لا بمعنى الحركات و الآله» ; (94) فاعل است نه به معناى حركتها و ابزارها. خلق كردن و فاعليت او با فكر نيست تا بدون آن جاهل باشد: «خلق الخلق من غير روية اذ كانت الرويات لا تليق الا بذوى الضمائر و ليس بذي ضمير فى نفسه» ; (95) آفريدگان را بدون تفكر آفريد; زيرا تفكرات در خور صاحبان ذهنهاست و او در خودش صاحب ذهن نيست. «والخالق لا بمعنى حركة و نصب» (96) خالق است نه به معناى حركت كردن و به زحمت افتادن.
اعطا و امساك خدا
خدا كامل مطلق است و اقتضاى كامل مطلق اين است كه هر وجودى در عالم هستى به خداى منان مستند باشد و تمام نعمتها به خدا برمىگردد و به دليل كامل مطلق بودن هرچه اعطا كند، از خزينه او چيزى كاسته نمىشود; زيرا اگر از خزينه او چيزى كم شود، او را فقر و نادارى عارض گردد كه فقر و نادارى با خداى كامل مطلق ناسازگار است: «الحمد لله الذى لا يفره (لايغيره) المنع و لا يكديه الا عطاء و الجود اذ كل معط منتقص سواه والملىء بفوائد النعم...» ; (97) حمد خدايى را سزد كه امساك اورا فزونى نمىبخشد و اعطا و جود او را كاستى نمىدهد; زيرا هر دهندهاى جز او كم گردد و او سرشار است از نعمتهاى سودمند.
رابطه خدا با انسان
چون خدا كامل مطلق است و هر وجودى در نهاد خودش وابسته به اوست، تكوينا در برابر او خاضع است و هر چه دارد از او دارد و به حول و قوه او كارى صورت مىدهد و بنابراين، خدا همراه هر موجودى از جمله انسان است و از اينرو همه چيز انسان از او است: «كل شىء خاضع له، و كل شىء قائم به، غنى كل فقير، و عز كل دليل، و قوة كل ضعيف مفرغ كل ملهوف من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره و من عاش فعليه رزقه و من مات فاليه منقلبه» ; (98) هر چيزى خاضع در برابر اوست و هر چيزى به او قائم است.چاره هر نادارى است و عزت هر ذليلى است و نيروى هر ضعيفى است و پناه هر غمناكى است.هركس سخن گويد، گفتهاش را بشنود و هر كس سكوت كند، سرش را بداند و هركس زندگى كند، روزىاش بر اوست و هر كه بميرد، بازگشتش به سوى اوست.
پىنوشتها:
1- در مقاله «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» دارا بودن صفات كمالى را براى ذات الهى و عينيت صفات با ذات را در كلام حضرتش به دست آورديم.در آن مقاله، معلوم گرديد كه خداوند - به طور كلى - داراى صفات كمالى است و از هر صفت نقصى مبرا مىباشد. (ر.ك.به: نگارنده، «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» ، معرفت، ش 39، سال نهم، اسفند 1379)
2 الى 5- شيخ صدوق، التوحيد، قم، منشورات جامعةالمدرسين، ص 32/ص 33/ص 50/ص 74
6- نهجالبلاغه، تدوين و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395، خ 1، ص 31
7- التوحيد، ص 49/نهجالبلاغه، ص 124
8 الى 12- نهجالبلاغه، ص 124/ص 211/ص 232/ص 232/ص 272
13الى 20- التوحيد، ص31/همان/همان/ص 33/همان/ص50/ص 78/ص 31
21- نهجالبلاغه، خطبه 152، ص 211
22الى 28- التوحيد، ص50/ص72/ص69/ص78/ص73/ص74/ص174
29الى 31- نهجالبلاغه، ص 39/ص 140/ص 146
32- 33- التوحيد، ص 77/ص 31
34- نهجالبلاغه، ص 124
35الى 38- التوحيد، ص 78/ص 33/ص 31/ص 115
39- 40- نهجالبلاغه، ص 138/ص 96
41 الى47- نهجالبلاغه، ص 140/ص 211/ص 235/ص 269/ص 272/ص 213/ص 96
48- براى تفصيل اين بحث، ر.ك.به: نگارنده، «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» ، معرفت، ش 39
49- التوحيد، ص 69
50- نهجالبلاغه، ص 232
51- التوحيد، ص 77
52- 53- نهجالبلاغه، ص 232/ص 158
54 الى57- التوحيد، ص 73/69/ص 71/همان 58- 59- نهجالبلاغه، ص 115
60- التوحيد، ص 83
61الى 63- نهجالبلاغه، ص 96/ص 211/ص 87
64 الى67- التوحيد، ص 70/ص 50/ص 73/ص 79
68الى74- نهجالبلاغه، ص39/ص87/ص96/ص258/ص272/ص211/ص 96
75- 76- التوحيد، ص 69/ص 71
77- 78- نهجالبلاغه، ص 96/ص 211
79الى81- التوحيد، ص 130/همان/ص 72
82 الى 85- نهجالبلاغه، ص 211/ص 258/ص 213/ص 272
86- التوحيد، ص 73
87- 88- نهجالبلاغه، ص 39/ص 211
89- 90- التوحيد، ص 31
91- نهجالبلاغه، ص 155
92- 93- نهجالبلاغه، ص 96/ص 213
94- التوحيد، ص 77
95 الى 98- نهجالبلاغه، ص 158/ص 39/ص 155/ص 211
http://www.askquran.ir/Quranic/statusicon/user_offline.gif http://www.askquran.ir/Quranic/buttons/album.gif (http://www.askquran.ir/album.php?u=8808) http://www.askquran.ir/Quranic/buttons/quote.gif (http://www.askquran.ir/newreply.php?do=newreply&p=28730)
آبجی
11th March 2010, 01:56 AM
صفات ذات و صفات فعل
در روايات معصومان، ارادهى خداوند از صفات فعل خدا شمرده شده است در حالىكه فلاسفه و گروهى از متكلمان آن را از صفات ذات خدا مىدانند در اينصورت چگونه مىتوان ميان عقل و نقل در اين جا جمع كرد؟
پاسخ
پيشوايان معصوم اراده را صفت فعل مىدانند و آن را به ايجاد تفسير مىكنند و در رديف خالقيت و رازقيت قرار مىدهند. شيخ مفيد مىگويد: «اراده خدا، فعل او است و اراده فعل، همان آفرينشگرى او مىباشد و روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام بر اين معنا وارد شده و اين مذهب اماميه است، مگر برخى از متاخران آنان و اين فرد در راى خود از قدما جدا شده است» . (2)
اينك برخى از اين روايات را متذكر مىشويم:
1. كلينى به سند صحيح از صفوان بن يحيى نقل مىكند كه از ابو الحسن (امام هفتم) سؤال كردم كه اراده را در خدا و در مخلوق براى من تفسير كند، فرمود: «اما اراده در مخلوق امر درونى است كه پس از آن، فعل متحقق مىشود، اما اراده خدا فقط احداث (ايجاد) او است; زيرا در خدا، نظر و انديشيدن سپس قصد و تصميم به يك طرف، وجود ندارد، اين صفات از خدا منتفى است وهمگى از صفات مخلوق (انسان) است، ارادهى خدا ايجاد او است، او مىگويد: «باش» آن هم محقق مىشود، بدون اين كه لفظى دركار باشد و نطقى انجام گيرد و بدون اينكه بينديشد و تفكر كند. اراده او فاقد هر كيفيت و چگونگى است، چون براى خدا كيفيت و چگونگى معقول نيست» . (3)
2. حسن بن عبد الرحمان حمانى از امام كاظم (ع) نقل مىكند كه فرمود: «اشيا به مشيت و اراده خدا صورت مىپذيرد، بدون اينكه سخنى بگويند و يا در درون ترددى باشد» (4)
باز در اين مورد رواياتى است كه دركافى و احتجاج طبرسى وارد شدهاند. (5)
تحليل اين روايات
اين روايات گواه بر نفى ذاتى بودن صفت اراده به نحو مطلق نيستبلكه اين روايات صريحا يادآور مىشوند كه ارادهى متصور در باره انسان، در مورد خدا فعل او است; ولى هرگز اين روايات در صدد سلب ذاتى بودن اراده به معناى مناسب با ساحتخدا نيست.
به عبارت ديگر، امام(ع) در صدد سلب اراده امكانى است كه صورت روشن آن در انسان است، زيرا ارادهى انسانى با تردد و تفكر و قصد آغاز مىشود، آنگاه به صورت پديده ظاهر مىگردد. طبعا چنين ارادهاى به ذات خدا راه ندارد، زيرا لازمه تدريجى بودن اراده، حدوث است; ذات او بالاتر از آن است كه مركز حوادث شود.
خلاصه در اين جا بايد ميان دو نوع اراده فرق گذارد، ارادهى موجود در انسان و حيوان كه شايسته مقام ربوبى نيست.ارادهى منزه از اين نقايص كه مىتواند براى خدا نيز صفتى از صفات ذات باشد. امام(ع) در صدد نفى معنى اول است، نه معنى دوم و اگر امام(ع) به نفى معنى اول اكتفا كرده و از معنى دوم كه مناسب ذات اقدس او است، سخنى نگفته به خاطر رعايت نوع مردم بوده است; چه بسا شنيدن ذاتى بودن صفت اراده، در ذهن آنان افكار غير صحيحى را پديد مىآورد.
بنابر اين اراده هم مىتواند صفت ذات باشد و هم صفت فعل، امام قسم دوم را بيان كرده و از بيان قسم نخستبه خاطر حال مستمعان، خوددارى نموده، البته معناى اين جمله اين نيست كه صفوان بن يحيى داراى چنين قابليت و شايستگى نبود، بلكه چون مستمع منحصر به او نبود و قهرا گفتار حضرت در ميان شيعيان پخش مىشد، اگر در عبارت امام(ع) اشارهاى به ذاتى بودن اراده بود، قهرا همان اراده امكانى به ذهن آنان خطور مىنمود و مسلما در ذهن اين گونه از افراد سرانجام خوبى نداشت.
امير مؤمنان (ع) از بحث در قدر نهى مىكرد و مىفرمود: «طريق مظلم فلا تسلكوه وبحر عميق فلا تلجوه، و سر الله فلا تتكلفوه» (6) : راه تاريكى است آن را نپيماييد، درياى عميقى است وارد آن نشويد، راز خدا استخود را در فهم آن به زحمت نيندازيد.
ولى درعين حال خود حضرت در مواقعى دربارهى قضا و قدر، بحث نموده است. (7)
خلاصه در اذهان راويان آن زمان، اراده جز از طريق تصور و تردد، تصديق و آنگاه جزم تفسير نمىشد، از اين جهت امام به ذاتى بودن صفت اراده، اشارهاى ننمود و اراده را به فعل و ايجاد تفسير كرد تا از اين نوع تفكر جلوگيرى كند.
در اين جا وجه ديگرى براى اصرار بر صفت فعل بودن اراده هست و آن اين كه اراده در انسان جدا از مراد نيست، و اگر اراده در خدا، صفت ذات معرفى مىشد، چه بسا اذهان ساده از آن، قديم بودن جهان را نتيجه مىگرفتند و به خاطر پرهيز از چنين تفكر نادرست اراده در روايات، به ايجاد و احداث تفسير شده است، و برخى از احاديث مىتواند مؤيد اين وجه باشد.
1. محمد بن مسلم مىگويد امام صادق (ع) فرمود: «المشيئة محدثة» . (8)
2. عاصم بن حميد مىگويد: به امام صادق عليه السلام گفتم: «لم يزل الله مريدا؟» : آيا خدا پيوسته مريد بود؟ امام پاسخ داد: «ان المريد لا يكون الا المراد معه، بل لم يزل عالما قادرا ثم اراد» (9) : مريد كسى است كه مراد با او باشد، خدا پيوسته دانا و توانا بود، آنگاه اراده كرد.
3. سليمان جعفرى از امام هشتم(ع) نقل مىكند كه به او فرمود: «مشيت و اراده از صفات افعال است آن كس كه مىانديشد خدا پيوسته مريد و خواستار بود او موحد نيست» . (10)
اجمال سخن اين كه سؤال كنندگان در اين روايات از ارادهاى سؤال مىكردند كه به عزم به فعل تفسير مىشود، و مسلما چنين تفسيرى از اراده جدا از مراد نخواهد بود و اگر امام مىفرمود: صفت ذات است، به دنبال آن، قديم بودن جهان در ذهن آنان وارد مىشد كه دفع آن به اين زوديها امكان پذيرنبود از اين جهتبراى سوزندان ريشه تمام شبهات مىفرمايد: اراده خدا ايجاد او است.
پىنوشتها:
2. شيخ مفيد، اوائل المقالات، ص 19.
3. «الارادة من الخلق الضمير، يبدو لهم بعد ذلك من الفعل، واما من الله تعالى فارادته احداثه لا غير ذلك، لانه لا يروى ولا يهم ولا يتفكر، وهذه الصفات منفية عنه، وهى صفات الخلق، فارادة الله الفعل لا غير ذلك، يقول له كن فيكون، بلا لفظ ولانطق بلسان ولا همة ولا تفكر ولا كيف لذلك، كما انه كيف له» كلينى، كافى، ج1، باب اراده، حديث3; برقى، محاسن، ص244.
4. «انما تكون الاشياء بارادته و مشيئته من غير كلام ولا تردد فى نفس ولا نطق» همان مدرك، باب النهى عن الجسم والصورة، حديث 6.
5. ر.ك: كافى، ج1، باب الحركة والانتقال، حديث 1; احتجاج: 2/ 156.
6. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 287.
7. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 78.
8 و 9. صدوق، توحيد، ص 338، 146.
10. همان ص 336.
آبجی
11th March 2010, 01:57 AM
مرزهاى ذات صفات و افعال خداوند
«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشهاده هو الرحمنالرحيم هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المومنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون هو اللهالخالق البارى المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السماواتوالارض وهو العزيز الحكيم» (1) .
او خدايى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اصلى اوست،از هر عيب منزه است، به كسى ستم نمىكند، منيتبخش است، مراقبهمه چيز است، قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هرامرى را اصلاح مىكند، و شايسته عظمت است; خداوند منزه است ازآنچه شريك براى او قرار مىدهند!
او خداوندى استخالق، آفرينندهاى بىسابقه، وصورتگرى(بىنظير)براى او نامهاى نيك است; آن چه در آسمان ها وزمين است، تسبيح او مىگويند; و او عزيز و حكيم است!!
حديث قرب نوافل
نكتهاى كه در اين جا بايد در پرانتز ذكر شود اين است كه يكقرب فرايضى است (كه در خلال آن خطبهاى كه درباره خطبه هفتم استآمده)كه انسان با آنها به جايى مىرسد كه لسان حق مىشود،رواياتى هم هست كه مرحوم صدوق در «توحيد» از حضرت امير وامثال ذلك نقل كرده است كه «انا يد الله انا جنب الله» آنمقام، بالاتر از اين مقامى است كه ما فعلا در قرب نوافل بحثمىكنيم كه حق سبحانه تعالى در مقام فعل، مجارى ادراكى و تحريكىولى بشود. اين آغاز ولايت است آن قرب فرايض كه در همين رواياتبه عنوان مقام برتر ياد شده است آن است كه اين عبد صالح سالك،لسان الله و سخنگوى خدا باشد، اما الان سخن در اين است كه سخنگوخود عبد استبه لسان الله، اين قرب نوافل است كه با آن قربفرايض خيلى فرق دارد.
قرب نوافل را به عنوان حديث قدسى در جوامع روايى نقل مىكنندو در بيشتر جوامع روايى ما از كافى تا وسائل هست و در نوعجوامع روايى اهل سنت هم هست، طريقش متعدد استبعضى از طريق آنصحيح است و برخى موثق و امثال آن. مرحوم صاحب وسائل الشيعهرضوان الله عليه اين را در جلد سوم وسائل در كتاب صلوه باب17 از ابواب «اعداد الفرايض و نوافلها» ذكر مىكند از مرحومكلينى هم نقل مىكند. روايتششم اين باب است كه ابان ابن تغلباز امام باقر عليه السلام نقل مىكند كه:
«فى حديث» ان الله جل جلاله قال: ما يقرب الى عبد من عبادىبشىء احب الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافله حتىاحبه»
عبد من به وسيله فرايض به من نزديك مىشود. قرب فرايض رااصطلاحا بالاتر از قرب نوافل مىدانند، زيرا از قرب فرايض كارىساخته است كه از قرب نوافل ساخته نيست. بعد از اين كه در صدرمساله قرب فرايض را ذكر فرمود آن گاه فرموده: «و انه ليتقربالى بالنافله» هر عبادتى را كه زايد بر واجب باشد مىگويندنافله چون نفل يعنى زايد، انفال را هم به همين علت انفالگفتهاند و در باره نوه حضرت ابراهيم و ديگران فرمود كه: ما بهاو يعقوب داديم و يعقوب نافله او از ما فرزند خواست ما گذشتهاز اين كه به او فرزند داديم نوه هم داديم نوه نافله است نوهاز ما نخواست و يعقوب نافله يعنى زايد بر فرض. «حتى احبه» تامن بشوم «محب» و او بشود «محبوب» يعنى اين بنده بشود محبوبو حق سبحانه تعالى بشود محب. «فاذا احببته» اگر من محب اوشدم و او محبوب من شد «كنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذىيبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها ان دعانىاجبته و ان سالنى اعطيته» .
اگر انسانى محبوب خدا شد به جايى مىرسد كه خدا زبان اومىشود. در مقابل، كسانى كه شيطان را اطاعت كردند به دركات سقوطمىكنند، اميرمومنان على(ع)در خطبه هفتم نهج البلاغه وضع آنان رااين گونه توصيف مىفرمايد: «اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم و دب و درج فىحجورهم...»
عدهاى به سوى دركات سقوط مىكنند، چون انسان خوابيدهاى هستندكه شيطان اول وارد اطراف دل آنان مىشود مىبيند كه هنوزخواباند، قدرى جستجو مىكند كه در دل را پيدا كند مىبيندخواباند در را پيدا مىكند باز مىكند وارد در دل مىشود، مىبيندهنوز خواب اند، وقتى كه جاى امنى ديد كم كم آشيانه مىزند و تخمگذارى مىكند و جوجه پرورانى مىكند و دفعتا كل دل و قلب راتصاحب مىكند و در آن جا تخم مىگذارى و آشيانه مىكند، وقتى كهاين محدوده را گرفت از اين به بعد مالك مىشود «نطق بالسنتهمنظر باعينهم» از آن به بعد هر چه اين شخص مىگويد كلام شيطاناست و هرچه اين شخص مىشنود و مىبيند شنيدن وديدن شيطان است،شيطان با چشم او مىبيند و با گوش او مىشنود.
قرآن در باره عدهاى فرمود: «ان الذين اتقوا اذامسهم طائف منالشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون» (2) آنها كه متقى و پرهيزكارندمواظب حرم دل اند، لذا تا بيگانهاى به لباس آشنا درآيد وبخواهد احرام ببندد و طواف كند، فورا او را از حرم بيرونمىكند: «ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان» شيطان تابخواهد به دور كعبه دل طواف كند انسان متقى فورا مىفهمد و بااستعاذه او را بيرون مىكند: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم»
با همين ذكر او را رجم مىكند: «تذكروا فاذاهم مبصرون» . اگربيدار و بينا نباشند شيطان مىآيد اين محدوده را مىگيرد از آنبعد شيطان است كه به زبان او حرف مىزند.
پس همان طورى كه در دركات اين طور داريم كه در نهج البلاغهتوصيف شده و در واقع در مقام سخط و غضب خدا و فعل اضلالى اوست،در درجات هم داريم كه مومن به جايى مىرسد كه خداى سبحان چشم وگوش و زبان او مىشود. همه اينها در محور فعل است. اگر عبدىمحبوب حق شد با فرايض و نوافل و خداى سبحان زبان او شد اينلسان الله است كه مىگويد: «اناالمحيى انا المميت انا الحق اناكذا انا كذا» ، نه زيد، زيد نيست زيد زيد استياكل و يمشى فىالاسواق آن كه حرف مىزند و مىشنود زيد نيست، فرمود همه كارهاىادراكى و تحريكى او را من به عهده مىگيرم «كنتسمعه الذى يسمعبه و بصره الذى يبصر به» .
(در بعضى از نسخهها چون «بصر» مونث است «بصره التى يبصربها» هم ضبط شده است)خوب عبد صالح سالك به اينجا مىرسد اگر به اينجا رسيد گويندهخدا است، اين مقام مقام فعل است، همين حقى است كه «كذلك يضربالله الحق و الباطل» نه آن حقى كه «ذلك بان الله هوالحق» آنحق جا براى احدى نمىگذارد اگر اشتراك لفظى حق حل بشود اگر صفتذات از صفت فعل جدا بشود آن گاه معلوم مىشود كه چه كسى اين حرفرا مىزند گوينده اين زيد است «بما انه ياكلو يمشى فى الاسواق»
يا «بما انه عبد صالح محبوب لله سبحانه و تعالى و صار فعلالله فعله و سمع الله سمعه و لسان الله لسانه» . اگر درجملهها و يا اشعار عرفا از جمله در غزلى از امام خمينىمطلبى مىبينيم بايد با توجه به نكته هايى كه در فوق گفتيم آنهارا بفهميم و تفسير كنيم. در مورد امام خمينى رضوان الله عليهاين نكته رابايد بگويم كه ما بعد از معصومين عليهم السلامهيچ كس را به عظمت ايشان نمىشناسيم. البته درباره معصومانعليهم السلام بايد به اين نكته توجه داشت كه آنان در سطحواقعى كاملا متفاوت با ديگران هستند در اين مورد تعبير بسيارلطيفى مرحوم صاحب جواهر دارد و مىفرمايد: معصومان(ع) وزراىدستگاه خلقت اند، وزراى دستگاه خلقت را با رعيت نمىسنجند،نمىتوان گفت مثلا امام خمينى رضوان الله عليه ده درجه داردو امام رضا سلام الله عليه يك ميليارد. اصلا قابل قياسنيستند، چون در دو وادى اند، شما در مسائل هندسه هرگز نقطه رابا خط نمىسنجيد خط را با سطح نمىسنجيد، سطح را با حجمنمىسنجيد، ممكن است دو خط را با هم بسنجيد و بگوييد اين خط يكمترى است آن خط هزار مترى اماهيچ گاه نقطه را با خط نمىسنجيد.
در اين مورد هم اين گونه است كه غير معصوم را با معصوم نمىتوانسنجيد اينها دو حساب دارند. همه اين بزرگان هم كه به جايىرسيدهاند از بركات معصومين است. از غير معصومين عليهم السلامكه بگذريم در سراسر ايران اين همه امام زاده هايى كه هست، درنوع اين مزارها مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيتالزكاه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حقجهاده» درباره ساير امامزادهها ما شنيدهايم و با جان ودل قبولداريم ومى خوانيم، اما در باره امام خمينى ديدهايم و باجان ودل مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيت الزكاه و امرتبالمعروف و نهيت عن المنكر و اطعت الله و رسوله و جاهدت فىالله حق جهاده حتى اتاك اليقين» چه طور در باره اين همه امامزادهها اين جملهها را مىتوان گفت اما در باره امام خمينى، كهسلاله پيغمبر است و عمرى را از اول تا آخر براى همين دينگذرانده نتوانيم بگوييم؟
امام زادهها به بركت ائمه عليهم السلام به جايى رسيدهاند.
پس اگر مرزها مشخص بشود به تعبير مرحوم صاحب جواهر ما وزرا رابا رعايا يك جا حساب نكنيم و مرز رعيت را از وزراى دستگاه الهىجدا بكنيم هيچ مشكلى پيش نمىآيد، اگر مرز صفت ذات را از صفتفعل و مرز ذات و صفات ذات را از مرز فعل جدا بكنيم و فعل راممكن بدانيم معذورى پيش نمىآيد.
ديدگاه شيخ بهائى و علامه مجلسى:
اين حديث از آن احاديث متقنى است كه مرحوم شيخ بهايى و اساسانوع حكماى ما در اين زمينه يا رساله مستقلى نوشتهاند يا درعنوان كتابشان از اين حديثسخنى به ميان آورده و شرح كردهاند.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه در كتاب «مرآت العقول»
چندين وجه براى اين حديث ذكر مىكند: اول اين كه مىفرمايد اينحديث صحيح است، و در اين باره از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند ومىفرمايد: قال شيخ البهايى بردالله مضجعه «هذالحديث صحيحالسند و هو من الاحاديث المشهوره بين الخاصه و العامه و قد رووهفى صحاحهم بادنى تغيير» يعنى اين روايت از روايات معتبره وصحيحهاى است كه فريقين نقل كردهاند چون مربوط به معراج است.
روايتهاى معراجى يك سبك و طعم ديگرى دارد هكذا.
امام باقر(ع)مىفرمايد در معراج به نبى گرامى اسلام(ص)گفته شده است:
«ان الله تعالى قال من عادى لى وليا فقد اذنته بالحرب و مايتقرب الى عبدى بشىء احب الى مماافترضت عليه» . اين مىشود قربفرايض و بالاتر از قرب نوافل است كه فعلا در قرب فرايض بحث نيست.
«و ما يزال عبدى يتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببتهكنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به و يده التى يبطشبها و رجله التى يمشى بها» همه شئون اين را فعل حق ادارهمىكند و جودا و صفا و فعلا فعل حق است «ان سالنى لاعطيته و اناستعاذنى لاعيذنه»
اين حديثيك ذيل هم دارد كه خدا مىفرمايد: من در قبض روح هيچكسى مردد نشدم به آن اندازهاى كه در قبض روح مومن مرددم، اونمىخواهد بيايد، من مىخواهم ببرم او مىخواهد بماند كه بيشترعبادت كند، بيشتر مشكلات را تحمل كند، اما من مىخواهم او را بهسوى خود ببرم. اين ترديد از آن مقام فعل است و گرنه براى مقامذات اقدس اله كه جا براى تردد نيست، اين ذيل هم كه مسئله ترددهست نوعا حكما يا رساله جدا در اين زمينه نوشتهاند يا دركتابها بحث جداگانهاى در اين زمينه كردهاند اين سخن مرحوم شيخبهايى است.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه چندين مطلب و وصف مىآورد وبسيارى از كلمات بزرگان را ذكر مىكنند تا به اين جا مىرسندمىفرمايند: حتى بعضى از عرفا نقل مىكنند حرف بعضى را مىپذيرند،بعضى را نمىپذيرندو ايشان براى مطالب خود مقدمهاى آورده كه درآن مىفرمايند: بعضى از صوفيه و اتجاديه و حلوليه و ملاحده تمسككردهاند كه اينها از باطن عبادات با خبر نيستند عقل همه عقول،استحاله اتحاد، استحاله حلول، استحاله فرورفتگى مع الممازجه رامنع مىكند، اين همان است كه خود حكما فرمودند قلندران وصوفيانى كه از دور دستى بر مسائل عقلى دارند بين مقام ذات وصفت ذات از يك طرف و مقام فعل از طرف سوم فرق نگذاشتهاند. آنگاه وجوهى ذكر مىكند و اولين وجهى كه ذكر مىكند از مرحوم شيخبهايى است منتهى مقدارى نسبتبه مرحوم شيخ بهايى كم لطفى مىكندو مىفرمايد: اين عظمتى كه مرحوم شيخ بهايى در باره اين سلسلهحرفها دارد صدر حرفهاى او معاذالله مداهنه است: «الاول ماذكره شيخ البهايى قدس سره و ان داهن فى اول كلامه» . يعنىشيخ بهايى در اول حرفش ملاهنه كرده است. مرحوم مجلسى به خودشاجازه مىدهد كه به شيخ بهايى اسناد مداهنه بدهد اما ما كه بعداز معصومين چشم اميدمان به امثال شيخ بهايى است ديگر به واقعبرايمان مقدور نيست كه بگوييم شيخ بهايى ملاحظه كارى و مداهنهكارى كرده است. آن حرفى كه مرحوم شيخ بهايى دارد و مرحوم مجلسىمىفرمايد مداهنه است اين است كه فرمود:
«قال لاصحاب العقول فى هذاالمقام كلماه سنيه و اشارات سريه وتلويحات ذوقيه تعطر مشامالارواح» يعنى صاحب دلان در شرح اينحديث، حرف هايى روح پرور دارند كه شامه انسان را معطر مىكند. وتحيى رميم الاشباح لا يهتدى الى معناها و لا يطلع على مغزاها الامن اتعب بدنه فى الرياضيات و عنى نفسه بالمجاهدات حتى ذاقمشربهم و عرف مطلبهم و اما من لم يفهم تلك الرموز و لم يهتدالى هاتيك الكنوز لعكوفه على الحظوظ الدينيه و انهما له فىاللذات البدنيه فهو عند سماع تلك الكلمات على خطر عظيم منالترددى فى غياهب الالحاد و الوقوع فى مهاوى الحلول والاتحاد،تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا و نحن نتكلم بما يسهل تناوله علىالافهام.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه همان شعرهايى هم كه در بعضىاز كتابها هست از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند كه:
جنونى فيك لا يخفى و نارى منك لا تخبو فانت السمع والابصار و الاركان و القلب
اين شعرها را مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند مرحوم مجلسى وجه دومو سوم و چهارم هم نقل مىكند تا مىرسد به پنجم و مىفرمايد: بحثپنجم آن است كه براى من در بعضى از مقامات ظاهر شده است كهانسان اگر به وسيله نوافل متقرب بشود داراى سمع و بصر مىشودديگران صمبكم عمى هستند، اما اينها داراى چشم و گوش و دهن اند،عدهاى دهن بستهاند عدهاى چشم بستهاند: «صم بكم عمى فهملايعقلون» اما اينها داراى چشم و گوش مىشوند و اسرار رامىفهمند. اين حرف، حرف خوبى است، اما حديث مىگويد خدامىفرمايد: من چشم او مىشوم اينها فاصله شان خيلى است. مطلب،مطلب لطيفى است كه مرحوم مجلس مىفرمايند اما معناى اين كهعدهاى داراى چشم و گوش اند و دستهاى چشم و گوش ندارند چشم دلعدهاى باز مىشود، اما اين غير از آن است كه خدا فرمود: من چشمو گوش عدهاى هستم.
مرحوم مجلسى در وجه ششم مىفرمايد: «ما هو ارفع و اوقع واحلى و ادق و الطف و اخفى مما مضى» اين وجه ششم رفيعتر، دلانگيزتر، زيباتر، شيرينتر، دقيقتر، لطيفتر، و از گذشتههاپنهانتر است، و آن اين كه: وقتى عارف از همه شهوات خود خالىشد، چيزى نخواست، آن گاه ذات اقدس الله كارگردان او مىشود. خوباين همان مقام فعل است، وقتى انسان به مقام تسليم رسيد يعنىواقعا چيزى نخواست آن وقت همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
وقتى انسان خود ساكت نشد و پيشنهادى نداد نه تنها به مقام رضارسيد كه بگويد «پسندم آن چه را جانان پسندد» اين هنوز نيمهراه استبه مقام تسليم برسد، مقام رضا آن است كه هر چه خدا كردمن مىپسندم پس من هستم، پسندى هم هست هنوز در راه است اما اگربگويد به اين كه: «تركت الخلق طرا فى هواكا» اين شعرها رابعد از حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه گفتهاند مرحوم سيدحيدر آملى(كه يكى از عارفان نامدار شيعه است كه مكرر در مكررمىگويد فقط يك فرقه اهل نجات اند و آن شيعه اثنى عشريه است، اودر سراسر آثارش از تشيع و اين كه نجات فقط براى اين فرقه استنام مىبرد)ايشان مىگويد كه اين شعر را ديگران گفتهاند بعدالبته به سيدالشهدا سلام الله عليه نسبت داده شد، اين كه تاانسان به جايى نرسد كه بگويد: «تركت الخلق طرا» ديگرنمىتواند بگويد: «فى هواكا» از آن به بعد ديگر مقام تسليماست، مقام تسليم كه رسيد مىبيند كه ديگرى دارد او را ادارهمىكند اين هم كه مرحوم مجلسى مىفرمايد لطيفتر از گذشته است،همين است، اگر كسى به جايى برسد كه «وفوض جميع اموره اليه وسلم و رضى بكل ما قضى ربه عليه يسير الرب سبحان تعالى متصرفافى عقله و قلبه و قواه و يدبر اموره على ما يحبه و يرضاه فيريدالاشياء بمشيته مولاه كما قال سبحانه مخاطبا لهم: «و ما تشاوونالا ان يشاءالله»
بعد ايشان قلب المومن بين اصبعين را به عنوان يك روايت نقلمىكند و مىفرمايد: خدا در جوارح او هم اثر مىگذارد چه در مسالهدفع نظير «و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى» چه در مسالهجذب، نظير «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوقايديهم» فلذلك صارت طاعتهم طاعهالله و معصيتهم معصيه الله همهرا مىبينيد در همين مدار و محور فعل اند. بعد مىفرمايد: «وقريب منه ما ذكره الحكماء»
بعد حرف صاحب شجره الهيه را نقل كرده و مىفرمايد: آن چه كهما گفتيم انسب و اوفق است.
نظر شريف مرحوم مجلسى اين است كه بعضى از اين حرفها با ظواهرروايات موافق نيست در حالى كه وقتى اين حرفها مشخص شد با ظواهرآنها موافق است. بعد حرف مرحوم خواجه نصير را نقل مىكند. خواجهدر فصل نوزدهم از نمط نهم «اشارات» كه مقامات العارفين استهمين بيان را دارد كه انسان اگر از خود منقطع شد به جايىمىرسد كه: «فصار الحق حينئذ بصره الذى يبصر به و سمعه الذىيسمع و قدرته التى بها يفعل» منتهى خواجه به تبعيت از مرحومبوعلى، عرفان را برهانى كردند. آنها اولا: مساله زهد و عبادت راجزء درجات اوليه سير و سلوك دانستهاند و فرمودند: كسى كه بهدنبال «جنات تجرى من تحت الانهار» مىگردد او فقط به «جناتتجرى من تحت الانهار» مىرسد اين فقط تا «ان المتقين فى جنات ونهر» مىرسد همين، اما در «عند مليك مقتدر» راه ندارد. عارف،هم زاهد است هم عابد، براى اين كه از «ان المتقين فى جنات ونهر» بگذرد و به «عند مليك مقتدر» برسد، اگر كسى به مرحلهاول رسيد دومى را ندارد اما كسى به مقام دوم رسيد يقينا اولىرا هم دارد، لذا ديگر واو نياورد، يعنى نفرمود: «ان المتقينفى جنات و نهر و عند مليك المقتدر» بلكه فرمود: «ان المتقينفى جنات و نهر عند مليك المقتدر» ، اينها تو در توى هم اندمحيط و محاط اند اندرون و بيرون اند، اين بيرونى از آن متقينىاست كه بالاخره در حد زهد و عبادت زندگى كردهاند آنهايى كهوارستهتر از متقيان زاهدانه و عابدانه بودهاند هم اندرون رادارند هم بيرون را.
اين سخنان مرحوم خواجه در فصل نوزدهم از نمط نهم مقاماتالعارفين و اشارات و تنبيهات است كه مرحوم مجلسى رضوان اللهعليه نقل مىكند، بعد حرفهاى بعضى از محققين را هم ذكر مىكندو مساله را ختم مىكنند كه جمعا البته يك كتاب خوبى است. نوعنقل قول هايى كه مرحوم مجلسى با نام «بعض المحققين» دارند،منظور صدر المتالهين يا شاگردان ايشان است.
آن وقت مشخص مىشود كه مرز انسان با فرشتهها تا كجاست و چهچيزى است و حق هم بر چند معنا اطلاق مىشود: هم دين خدا حق استهم وحى خدا حق است و هم ذات اقدس اله حق است. آن وقت اين هويتاز آن ذات حكايت مىكند كه «هو» الله هم اسم ذات است عالمالغيب والشهاده صفت ذات است كه اينجاها منطقه ممنوعه است واحدى راه ندارد، از آن به بعد «الملك بودن» السلام، المومنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر» بودن. اين چنين است كه خداجبار است در دعاى جوشن كبير هم مىخوانيم «يا جابر العظمالكثير» و مانند آن يعنى خدا هر شكستهاى را جبران مىكند يككسى خيال مىكند دست كسى استخوان دستيك كسى كه شكست آن شكستهبند بسته است در حالى كه شكسته بند آن استخوان هايى كه متصلبوده و الان جدا شده كنار هم جمع كرده نه اين كه وصل كرده، آنكه جوشكارى و لحيم كارى مىكند اين دو تا را يكى مىكند آن رامىگويند «جابر عظم كثير» .
آن كسى كه هر نقص را جبران مىكندذات اقدس اله است، جبروت هم كه مىگويند به اين مناسبت است، ذاتاقدس اله جبار به اين معناست.
والحمدلله رب العالمين.
پىنوشتها:
1-حشر (59) آيه 24 - 23
2-اعراف (7) آيه 321
آبجی
11th March 2010, 02:00 AM
معناشناسى اوصاف الهى
(نقد و بررسى نظريه توماس آكويناس) چكيده
ما در متون مقدس و در زبان عادى خدا را به بعضى از اوصاف توصيف مىكنيم، يكى از مشكلات ديرين در راه تاسيس الهيات، چگونگى فهم و تحليل معناى اين اوصاف است (بويژه اوصاف مشترك بين انسان و خدا). آيا اين اوصاف به هنگام حمل بر خدا همان معناى عادى و متعارف را دارند؟ يا واجد معناى ديگرى مىباشند؟ اين معناى ديگر چه نسبتى با معناى عادى و متعارف اين اوصاف دارد؟ در اين مقاله سعى شده است تا راه حل معروف آنالوژى كه به وسيله توماس آكوينى ارائه شده و حاوى نكات تازهاى است، مورد نقد و بررسى قرار گيرد.
نظريه آنالوژى (تمثيل) با نفى اشتراك لفظى و اشتراك معنوى سعى مىكند تا نوعى «اشتراك در عين اختلاف» و «اختلاف در عين اشتراك» را در معانى اين اوصاف نشان دهد.
طرح مساله
«موسى اين حقيقت والا را توسط پروردگارش آموخته است، هنگامى كه او از پروردگارش پرسيد: اگر بنىاسراييل از من بپرسند كه «نام او چيست» به آنها چه جواب دهم؟ خدا فرمود: «هستم آنكه هستم! به ايشان بگو او كه هست مرا نزد شما فرستاده است». (2) با اين عبارت، پروردگار به ما نشان داده است كه نام مناسب خود او. «او كه هست» مىباشد... بنابراين... وجود الهى نام ذات يا ماهيتخداست» (3) در اين عبارت معروف خداوند خطاب به حضرت موسى، خداوند مناسبترين نام و وصفى را كه براى معرفى خود برمىگزيند اين است كه «من همانم كه هستم» يعنى هستى بهترين نام و وصفى است كه از طريق آن مىتوان خدا را معرفى نمود!
حال بايد ديد كه: اولا مقصود از «هستى» چيست؟ و بويژه هستى خداوند به چه معنايى است؟
ثانيا: چه نسبتى بين هستى خداوند و چيستى او وجود دارد؟
ثالثا: چه نسبتى بين هستى خداوند و هستى ساير موجودات برقرار است؟
رابعا: آيا ما راهى براى شناخت هستى و چيستى خداوند داريم؟ و اگر داريم اين راه كدام است؟
خامسا: آيا سخن گفتن معنادار از طريق زبان طبيعى و روزمره درباره خداوند (موجودات به كلى ديگر) ممكن است؟ و اگر ممكن است چگونه؟
سخنى از توماس
توماس آكويناس به طور صريحى در كتاب [ De Civitate Dei] مىگويد:
«خدا مسلما جوهر استيا شايد بهتر است كه او را به اين طريق بناميم كه خدا انيتى، (essentia) است كه يونانيان آن را Ousia ( ذات) مىناميدند، زيرا دقيقا همان طور كه كلمه Sapientia (حكمت) از Sapere (آسمان) مشتق است و Scientia (علم) از Scire (زمين)، كلمه essentia (انيت) نيز از esse (هستى) مشتق است و در واقع او چيزى بيش از آن كسى است كه به بندهاش موسى گفته است; من همانم كه هستم...» (4)
به گفته ژيلسون:
ما در ابتدا در مورد اين هستى، (esse) خيلى كم مىدانيم، جز اينكه در مورد خدا، آن هستى، چيزى است كه ذات يا انيت، (essentia) يا ماهيت، (quiddity) بايد به آن برگردانده شود به عبارت ديگر، ما در مورد هستى، (esse) مىدانيم كه آن چيزى است كه از ذات خدا، به هيچ وجه متمايز نيست.
در ترجمه esse (وجود) به انگليسى، بكارگيرى واژه [being ] تقريبا اجتنابناپذير است، اما كاملا رضايتبخش نيست; زيرا ترجمه متداول انگليسى براى كلمه لاتين esse (هستى) tobe (بودن) است، در حاليكه being (موجود) بر گردان و تعبير كاملى از [ens ] (است) لاتين است. بايد مدنظر داشته باشيم كه چون توماس در فصل 21 اثبات كرده كه وجود خدا، به هيچ وجه متمايز از ذاتش نيست، هستى، (esse) كه اكنون مورد نظر است [يعنى وجود خدا] نمىتواند ماهيتباشد. در واقع آن اسم نام يك شىء نيست; به تعبير خود توماس، آن، نام يك «فعليت»، (Act) است. (5)
توماس بااشاره به آيه مذكور از سفر خروج (باب سوم، 14) گفت:
كه در بين تمام اسماء خدا تنها يك اسم است كه اختصاص به خدا دارد و آن «كسى است كه هست». زيرا اين كلمه هيچ معنى ديگرى جز خود هستى ندارد. (6)
اين اصل به منزله منبع فياضى براى فلسفه اولى شد كه فيض آن هرگز تمامى نپذيرفت و تمام مطالعاتى را كه از آن پس به عمل آمد، مىتوان به منزله نتايجحاصله از آن دانست. سنگ بناى فلسفه مسيحى همين كلام بود كه «جز يك خدا نيست و اين خدا وجود است» و اين سنگ را در گوشه پايه اين بنا، نه افلاطون و نه ارسطو، بلكه موسى نهاد. (7)
دونس اسكوتوس به خوبى و زيبايى هر چه تمامتر اين نكته را در نخستين سطور يكى از آثارش بيان كرد:
«اى پروردگار،اى خداوند، چون موسى بدان سان كه از عالم صادق مىپرسند از تو پرسيد كه ترا در ميان فرزندان اسرائيل به چه نامى بنامد، آگاه بودى كه تا چه اندازه شناختن تو مىتواند فراخور فهم اين مردم فناپذير باشد و در برابر او نقاب از روى اسم مبارك خود به كنار زدى و چنين پاسخ دادى: من هستم آنچه هستم; پس تو حقيقت وجودى، تو كل وجودى، همين است آنچه من باور دارم...» (8)
هستى و چيستى
الهيات توماس در تبيين «نسبتبين وجود خدا و ذات او»، متاثر از بوئتيوس است. بوئتيوس بطور آشكار در هر جوهرى بين دو امر تمايز قائل مىشود:
1 - آن چيزى كه هست، (id quod est) جوهر پايدار
2 - آن چيزى كه به موجب آن شىء هست آنچه كه هست، (quo est) ذات يا ماهيت
در اشياء مركب از ماده و صورت، جوهر پايدار در بردارنده عناصرى است كه در طبيعتيا ماهيت چنين اشيايى گنجانده نشده استبراى مثال در يك انسان، جوهر شامل يك ماده تشخصى خاص باعوارض متشخصهاى است كه باعث مىشود كه اين يا آن انسان خاص بشود. در حاليكه هيچ يك از اينها، در ماهيتيا ذات انسان كلى مندرج نيست; به تعبير توماس، اين گوشت و استخوانها و كيفيات عرضى كه اين ماده خاص را متعين مىكند (تعينات فردى)، مندرج در انسانيت نيستند.
عينيت هستى و چيستى در خدا
اگر خدا يك صورت است، او نبايد به عنوان موجودى كه توسط ماده تشخص يافته است، تصور شود، بلكه به عنوان يك موجود خود متفرد (خود متشخص) تصور شود.
اگر خدا يك صورت محض است. او واجد الوهيتش نيست، او عين الوهيت است. در خدا «آنچه كه هست و آن چيزى كه او هست» يكساناند. كتاب مقدس به اين امر تصريح مىكند كه خدا عين حيات است: «من طريق و حقيقت و حيات هستم» (9) بنابراين خداوند با الوهيتش و حياتش و همه آنچه كه در مورد او مىتوان گفت، يكى است ولى به گفته ژيلسون: اين صحيح است كه بگوئيم خدا، عين الوهيتش است، اما اين امر هنوز كل حقيقت نيست و على القاعده ما بايد بتوانيم حدس بزنيم كه حقيقت كامل و تام واقعا چيست; زيرا هنگامى كه موسى از خدا نامش را سؤال مىكند; جواب اين نبود كه: «من الوهيتخودم هستم» بلكه جواب اين بود كه: «من كسى هستم كه هست» بنابراين حقيقت كامل در اين مورد بايد اين باشد كه: «آنچه كه در خدا هست، هستى اوست». (10)
سه راه براى اثبات عينيت
توماس اين عينيت «هستى و چيستى» را چگونه اثبات مىكند؟ او سعى مىكند تا از سه راه اين مقصود را اثبات نمايد:
1 - اگر ذات خدا، عين فعليت هستى نيست، بنابراين وجود او بايد علتى داشته باشد اين علت از دو حال خارج نيست:
الف - يا اينكه اين علت درونى است كه چنين امرى مستلزم معلول خود بودن است درحاليكه وجود خدا (علت فاعلى نخستين) اصلا معلول واقع نمىشود.
ب - يا اينكه اين علتبيرونى است كه اينهم مستلزم معلول بودن و ممكن بودن خداوند است، كه محال مىباشد.
فلاسفه اسلامى پس از ابن سينا نيز اين استدلال را به شكل ديگرى مطرح كردهاند كه بر اساس آن: اگر ذات خدا عين فعليت و هستى نباشد و داراى ماهيتباشد، از آنجا كه هر ماهيتى ممكن الوجود است و هر ممكن الوجودى محتاج به علت مىباشد، در اينصورت خداوند هم محتاج به علتخواهد بود و امر محتاج نمىتواند واجب الوجود و بى نياز مطلق باشد.
قطب الدين رازى در محاكمات خويش در ذيل كلام شيخ كه مىگويد:
«واجب الوجود لا يشارك شيئا من الاشياء فى ماهية ذلك الشىء لان كل ماهية لما سواه مقتضية لامكان الوجود...» مىنويسد: «تقرير الدليل ان الواجب ماهية الوجود و كل شىء سواه ليس مهيته الوجود فهو يقتضى امكان الوجود فلو كانت ماهيته الوجود اقتضى وجوب الوجود لان ثبوت الوجود لنفسه ضرورى، فلايشارك شيئا من الاشياء فى المهية قطعا» (11)
2 - راه دوم، از فعليت كامل خداوند اخذ مىشود.
از آنجا كه در خدا هيچ قوهاى وجود ندارد، نمىتوان ماهيت او را متمايز از فعليت هستىاش شمرد موجودى كه هستى او متمايز از ماهيتش است، فعليت هستى او با ماهيت (مرتبه قبل از وجود) سنجيده مىشود.
3 - دليل سوم از اين قاعده كلى اخذ مىشود كه :
هستى موجودات يا بذاته استيا بغيره (از طريق بهرهمندى يامشاركت (by participation آن چيزى كه امرى را واجد است اما بذاته عين آن نيست، چنين چيزى تنها از طريق بهرهمندى آنرا واجد خواهد بود، فى المثل چيزى كه آتش نيست اما روى آتش قرار داده مىشود، آتش بغيره است (از طريق بهرهمندى آتش است). همين طور آن چيزى كه هستى دارد و خود هستى نيستيك هستى بغيره است.
اگر ماهيتخدا را عين هستىاش در نظر نگيريم... . ديگر موجود بالذات نخواهد بود بلكه فقط بغيره است و به عنوان يك موجود بغيره، وجودش را از ديگرى خواهد گرفت. بنابراين «خدا نه تنها عين ذات خودش است، بلكه عين هستى است». (12)
بهترين نام
با توجه به توضيحات فوق بايدمعلوم شده باشد كه چرا «كسى كه هست» مناسبترين نام و وصفى است كه به خدا مىتوان نسبت داد.
زيرا از ديدگاه توماس اين اسم دال بر «وجود داشتن» است و تحليل آن، اين است كه فقط او «وجود فى نفسه» است و به معناى حقيقى كلمه فقط در مورد او مىتوان گفت «كه هست» ساير موجودات امكانى و مخلوق حقيقتا «بهرهمند از وجودند» نه موجود.
اين نكته را قبل از توماس، بوئتيوس بيان كرده بود:
زيرا «وجود محض» در نزد او، (ipsumesse) براى بودن از هيچ چيزى بهرهمند نمىشود، در حاليكه «آنچه هست»، ( qoudeste) براى بودن بايد از وجود بهرهمند شود.
بدين ترتيب دو نوع موجود نزد بوئتيوس يافت مىشود: يكى وجود عام (مطلق) كه عارى از هر نوع تركيبى است و بسيط مىباشد و ديگرى موجود مركب و محدود كه وجود عام (مطلق) علت وجودى موجود محدود است و اين عليتبنابر اصل «بهرهمندى»، (Participation) توجيه مىشود كه ريشه در انديشه افلاطون دارد. البته بايد توجه داشت كه تمايز ميان وجود و موجود بعينه همان تمايز و تشخص بين ماهيت و وجود ابن سينا و سنت توماس نيست ولى بى شك اين تمايز راه را براى تمايز ماهيت از وجود بازكرده است. (13)
«دو نوع سؤال: از هستى و از چيستى» از ديدگاه ارسطو
ارسطو بطور واضح و آشكارى بين «دو سؤال اساسى در باره هر موجودى تمايز قائل مىشد:
1 - سؤال از هستى: آن شىء هست؟ هل هو موجود ام لا؟
2 - سؤال از چيستى: آن شىء چيست؟ ماهو فى ذاته؟
سؤال نخست (سؤال از هستى) را از دو طريق مىتوان پاسخ گفت:
الف - از راه تجربه حسى و از طريق يكى از قواى حسى
ب - استدلال عقلى: كه ما ناچاريم براى توجيه يك امر حسى و مشهود امر نامحسوس ديگرى را فرض كنيم.
مثلا وجود x راگاهى به اين دليل مىپذيريم كه x را احساس مىكنيم كه در اين صورت چون x مشهود است پس وجود دارد» و يا اينكه ما ناچاريم براى توجيه y « محسوس» وجود x « نامحسوس» را فرض كنيم. ولى مادر پاسخ به اين سؤال كه «اين شىء چيست؟» با مشاهده، توصيف يا تعريف سر و كار داريم از ديدگاه ارسطو ذات يك شىء متعلق تعريف است و وجود يك شىء متعلق اثبات مىباشد. و از راه شناخت چيستى يك شىء به هيچ وجه نمىتوان به شناخت هستى آن شىء دستيافت او مىگويد: «اين واقعيت كه ماهيت انسان چيست، با اين واقعيت كه انسان وجود دارد، يكى نيست»
ارسطو شكى نداشت كه براى گذر از مرتبه ذات (تعريف) به مرتبه وجود بالفعل، فرد ناچار است كه بر وجود آن ذات استدلال كند:
«بنابراين هستى هر چيزى به عنوان واقع، موضوع استدلال است و اين روش واقعى علوم است زيرا هندسهدان معناى واژه مثلث را فرض مىكند، اما اين كه مثلث واجد بعضى از صفات است. بايد به اثبات آن بپردازد...» (14)
بنابراين تعريف به حوزه منطق مربوط مىشود و اثبات به حوزه مابعد الطبيعه و به هيچ روى نمىتوان از منطق به سوى مابعد الطبيعه و از تعريف به سوى اثبات سير نمود.
ابن سينا نيز در اشارات همين موضع را اتخاذ نموده و مىگويد:
«اعلم انك قد تفهم معنى المثلث و تشك هل هو موصوف بالوجود فى الاعيان ام ليس؟ بعد ما تمثل عندك انه من خط و سطح و لم يتمثل لك انه موجود فى الاعيان.»
مرحوم خواجه نصير در شرح مىگويد:
«يريد الفرق بين ذات الشىء و وجوده فى الاعيان...». (15)
توماس نيز در رساله «در باب هستى و ماهيت» مىگويد:
«اكنون هر ذات يا ماهيتى مىتواند، بدون اين كه چيزى در مورد وجودش شناخته شود، فهميده شود من مىتوانم بدانم كه يك انسان يا يك سيمرغ چيست و با اين حال جاهل باشم كه آيا در خارج وجود دارد يا نه؟ از اين امر واضح مىشود كه فعليت هستى، متفاوت از ذات يا ماهيت است; مگر اينكه موجودى باشد كه ماهيت آن، عين فعليت وجودش باشد و فقط يك موجود مىتواند چنين باشد كه آن موجود نخستين است».
توماس مىگويد:
«موجودى وجود دارد; يعنى خدا كه ذات آن همان فعليت هستى است. اين امر توضيح مىدهد كه چرا بعضى از فيلسوفان را مىيابيم كه ادعا مىكنند خدا ماهيتيا ذات ندارد زيرا ماهيت او جداى از فعليت هستى او نيست و در واقع، نتيجهگيرى ابن سينا دقيقا چنين بوده است كه، موجود نخستين ماهيت ندارد». (16)
خدا به عنوان خود وجود
وجود داشتن به چه معنايى است؟
براى پاسخ به اين سؤال توماس بين دو لفظ كه متفاوت از يكديگرند و مع هذا ارتباط درونى و نزديكى باهم دارند، تمايز قائل مىشود: موجود، (ens) و وجود، (esse)
پاسخ درستبه اين سؤال كه موجود چيست؟ اينست كه موجود چيزى است كه هست (وجود دارد) «وجود خداوند عبارتست از اقيانوس نامحدود و بى كران وجود جوهرى» (17) ولى بايد توجه داشت كه كلمه «موجود» به عنوان يك اسم، معرف نوعى جوهر است اما كلمه «وجود داشتن» فعل است زيرا دلالتبر عمل يافعلى دارد.
به تعبير ژيلسون (18) :
«وجود داشتن» عبارتست از فعل اولى و اصلىاى كه به اعتبار آن، موجود خاصى واقعا هستيا وجود دارد».
و به قول خود توماس [ dictur esse ipse actus essentiae ] « وجود داشتن همان فعلى است كه بواسطهاش ماهيت وجود دارد» (19)
اگر معناى نهايى واژه هستى، فعليت هستى باشد، (esse or actus essendi) كه فقط به خاطر آن، اشياء مىتوانند، موجود ناميده شوند در اين صورت خدايى كه نام حقيقىاش «او كه هست» مىباشد بالضرورة و بالذات همان فعليت هستى در صرافت مطلق و محض آن است «خدا واجد وجود نيستبلكه خود وجود است» (20)
توماس از اين بيان دو نتيجه مىگيرد:
1 - خدا در جنس مندرج نيست
2 - هيچ نوع عرضى در خدا وجود ندارد
توماس مىگويد:
«همه افراد يك جنس، در ماهيتيا ذات جنس كه ذاتا بر آنها حمل مىشود، مشاركت دارند اما آنها در هستى شان متفاوتند [همه حيوانات بطور مساوى در جنس حيوانيتسهيم هستند اما دو حيوان خاص، دو موجود متمايزند]; زيرا هستى انسان و اسب يكسان نيست و هم چنين هستى اين انسان با آن انسان نيز يكسان نيستبنابراين در هر فردى از يك جنس، هستى و ماهيت، يعنى ذات بايد متفاوت باشد اما در خدا آنها متفاوت نيستند همانطور كه در مقاله گذشته نشان داده شد بنابراين واضح است كه خدا جنسى ندارد چنان كه گويى خدا يك نوع باشد از اين امر واضح مىشود كه او نه جنسى دارد و نه فصلى، نه تعريفى مىتواند داشته باشد ونه برهانى، مگر از طريق معلولاتش، زيرا تعريف از جنس و فصل تشكيل شده است و مقدمات يك برهان تعريف است». (21)
يكى از نتايج آشكار اين مبنا (نداشتن جنس و فصل و حدو...) اين است كه: در مورد خداوند هيچگونه برهان لمىاى (سير از علتبه سوى معلول) جارى نمىباشد. لذا توماس با اين عبارت «نه تعريفى مىتواند داشته باشد ونه برهانى، مگر از طريق معلولاتش» به همين امر اشاره كرده است كه تمام براهين جارى در اين زمينه برهان انى (از معلول به سوى علت) مىباشند.
نفى هر گونه تركيب از ذات بارى از ديدگاه فلاسفه اسلامى
در فلسفه اسلامى نيز هر نوع تركب و كثرتى از خداوند سلب شده است. زيرا اين كثرت و تركب :
1 - يا از اجزاء موجوده بالقوه تشكيل شده است ( اجزاء مقدارى) اين نوع تركب مستلزم جسميت است.
2 - يا از اجزاء موجود بالفعل پديد آمده است.
1-2) اين اجزاء موجود بالفعل يا در وجود خارجى لحاظ شدهاند كه همان ماده و صورت خارجى را بوجود مىآورند كه اختصاص به اجسام دارند.
2-2) يا در مرتبه ماهيت ذهنى اين اجزاء لحاظ شدهاند كه همان جنس و فصل مىباشند (اگر لا بشرط لحاظ شوند).
تركيب در فرض «1» و در فرض «1-2» بطور آشكارى به جسميت منجر مىشود و مستلزم امكان و نفى وجوب وجود از واجب الوجود بالذات است.
ولى در فرض «2-2» كه اجزاء موجوده بالفعل (جنس و فصل) در مرتبه ماهيت ذهنى لحاظ شدهاند، نيز به همين لازمه منجر مىشود زيرا جنس و فصل در نزد قوم ماخوذ از ماده و صورت خارجى مىباشد (اگر تركيب خارجى وجود داشته باشد) و يا اينكه (در صورتى كه تركيب خارجى از ماده و صورت وجود نداشته باشد) عقل جنس و فصل را اعتبار مىكند (كه در مركبات عقلى مانند اعراض و مجردات داستان از اين قرار است).
اگر ما موجودى را در عالم اثبات نموديم كه با هيچ امر ديگرى در ذات و حقيقتبسيطش مشاركت ندارد و هيچ رقيب و مشاركى ندارد در اين صورت تركيب ماهوى ذهنى هم در مورد آن معنا ندارد.
عقل اين قاعده كلى «كل ممكن زوج تركيبى من الماهية و الوجود» در حوزه و قلمرو موجودات امكان سارى و جارى مىداند كه به موجب آن «هر موجود ممكن را به دو جنبه ماهوى و وجودى» تحليل مىنمايد و لذا بساطتحقيقى و تام و تمام به موجودى اختصاص دارد كه هيچ نوع حد وجودىاى نداشته باشد (هيچ گونه ماهيتى نداشته باشد) كه لازمه اين حد نداشتن و صرافت، عدم تناهى مطلق مىباشد.
و نيز مرحوم شيخ الرئيس در نجات (23) استدلال خود را بر اجزاء بالفعل از خداوند مبتنى كردهاند بر نفى ماهيت (حد وجودى) از خداوند و نفى ماهيت را از اين طريق اثبات نمودهاند كه «هر موجود داراى ماهيتى ممكن الوجود است» زيرا در صورت داشتن ماهيت وجود بايد عارض بر ماهيتباشد و هر عروضى نياز به تعليل دارد. علت عروض را در شقوق مختلف بررسى نموده و نشان دادهاند كه چنين عروضى با وجوب وجود منافات دارد.
نفى عروض اعراض
توماس براى اثبات اين امر كه «در خدا هيچ عرضى وجود ندارد» و وجود خداوند محل عروض اعراض مختلف قرار نمىگيرد سه دليل اقامه مىنمايد:
اولا: جوهر نسبتبه قبول اعراضش بالقوه است، اما از آنجا كه خداوند فعليت هستى محض است و در او هيچ نوع قوه يا حالت انتظارىاى وجود ندارد، لذا هيچ عرضى هم بر وجود او عارض نمىشود.
ثانيا: خدا عين هستىاش است و خود هستى (از آنجهت كه هستى است) نمىتواند اعراض را دريافت كند.
ثالثا: هر امر ذاتىاى مقدم استبر امر عرضى و از آنجا كه براى خدا ذاتى و ضرورى است كه موجود نخستين مطلق باشد بنابراين امر عرضى نمىتواند در او وجود داشته باشد. (24)
دليل جامع و كاملى كه توماس بر اثبات اين مقصود (نفى تركيب) مىآورد اين است كه:
«و بنابراين از آن جايى كه خدا صورت مطلق است (به تعبير بوئتيوس) يا بهتر استبگوييم هستى مطلق است، به هيچ وجه نمىتواند مركب باشد».
به تعبير ژيلسون، توماس با اين صراحت در صدد بود تا خطاهاى كسانى كه روح القدس را با روح جهانى يكى دانستهاند و كسانى را كه خدا را اصل صورى همه اشياء قرار دادهاند يا كسانى كه با حماقتبيشتر، تعليم دادهاند كه خدا خود ماده نخستين است، رد و ابطال كند... دليل قاطع بر رد اين ادعاها اين است كه داخل شدن خدا در تركيب يك كل به معناى قرار گرفتن خداوند در زمره يكى از موجودات ديگر است. (25)
مقايسهاى بين تيليش، توماس و صدرا
اين ديدگاه توماس كه «خدا خود وجود است نه واجد وجود» خيلى به اين سخن تيليش نزديك است كه «خدا خود وجود است نه يك موجود». پال تيليش معتقد است كه تنها يك گزاره حقيقى و غير نهادين در باب هستى غايى مىتوان بيان كردو آن عبارت است از اين كه «خدا خود وجود (نفس هستى) است» تيليش معتقد است كه خدا يك وجود در ميان ساير موجودات و در عرض آنها نيستبلكه خدا خود وجود است. بنابراين نمىتوان او را موجودى در كنار ساير موجودات بشمار آورد چرا كه لازمه موجود بودن خدا در ميان ساير موجودات اعتقاد به محدوديت و متناهى بودن اوست در حاليكه خدا ويژگى غائيت، عدم تنهاى و استعلاء از ساير موجودات محسوس و محدود را دارد.
او مىگويد:
«خدا در خداپرستى تئولوژيك موجودى است در رديف ساير موجودات و بدين لحاظ جزئى از كل واقعيتبه حساب مىآيد. آرى او مسلما مهمترين جزء واقعيت است اما تنها به منزله يك جزء چنين استبنابراين همچون چيزى شمرده مىشود كه تابع ساختار كل واقعيت است... او به منزله نفس تلقى مىشود كه داراى جهانى استبه منزله خودى (منى) كه به تويى مربوط است همچون علتى كه از معلول خود جدا شده است او در اين تلقى يك موجود است و نه خود وجود» سپس توضيح مىدهد كه چنين برداشتى از خدا او را به يك "مستبد محض" و به يك "ابژه صرف" و يك "شيئى در ميان اشياء" تبديل مىكند و آنگاه مىگويد كه اين همان خدايى است كه به قول نيچه بايد كشته مىشد. اين عميقترين ريشه الحاد است». (26)
با توجه به ماهيت اخذ شده در مفهوم خدا (كه متضمن غائيت است) تيليش معتقد است كه:
عقايد متداول در مورد خدا نمىتوانند مورد توجه نهايى ماباشند، اين خدايان بتهايى بيش نيستند.
بدين طريق او با گفتن اين جمله كه «ايمان نداردكه خدا يك موجود است» همه را دچار حيرت ساخت.
از ديدگاه ويليام هوردرن، هدف تيليش در استفاده از اين روش اين بودكه با تكان دادن شنوندگان خود بتواند توجه آنها را جلب نمايد و مفهوم دقيقترى را براى اصطلاحات بيابد. تيليش مىگويد:
«خدا وجود ندارد زيرا وجود داشتن به معناى بودن در يك درجه مستقل و غير قائم به ذات است. خدايى كه مىگوييم وجود دارد فقط يكى از موجودات است و حتى اگر او را وجود عالىتر بخوانيم باز هم در سطح ما قرار خواهد داشت; وقتى صفات عالى را براى خدا به كار مىبريم اين كار تحقير كننده است زيرا خدا را با ساير موجودات مقايسه مىكنيم. اين امر خدا را به سطح انسانى پايين مىكشد هر چند كه ممكن است نيت ما ارتقا او باشد.
اين نوع خدا نمىتواند براى ما مقصود غايى و دلبستگى فرجامين باشد چرا كه در سطح خود ماست او ممكن است از ما قويتر باشد ممكن است قادر باشد وجود جسمانى ما را نابود سازد ولى هدف غايى وجود واقعى يعنى مفهوم و منظور و هدف زندگى باشد».
تيليش به جاى اينكه در خارج از طبيعت وجودى ماوراء الطبيعى به نام خدا را جستجو نمايد، به عمق اصلى طبيعت نظر مىافكند. لذاست كه فرياد مىزند:
«خدا يك وجود (يك موجود) نيستبلكه خود وجود است كه بودن همه موجودات ديگر را امكانپذير مىسازد» (27)
و اين سخن تيليش چقدر به اين سخن توماس كه «خدا واجد وجود نيستبلكه خود وجود است» شبيه مىباشد هر چند كه ممكن در اين دو نظام فلسفى دو تفسير كاملا متفاوت پيدا كنند مرحوم صدر المتالهين در منهج اول در اثبات وجود واجبى از خداوند به عنوان «حقيقة الوجود مالا يشوبه غير صرف الوجود من حد او نهاية او نقص او عموم او خصوص» نام برده است. (28)
برخى نيز از اين حقيقتحقه چنين تعبير كردهاند كه:
«فهو وجود محض فحسب، بحيث لا يعتبر فيه كثرة و لا تركيب صفة و نعت لا اختلاف فيه لا اسم و لا رسم و لا نسبة و لا حكم بل وجود بحت» معناى "وجود بحت" وجود صرف عارى از كليه قيود حتى از قيد اطلاق است و مراد از كلمه "لا اختلاف فيه" آن است كه هيچ قيدى از قيود را ندارد چون قيود منبع اختلافاتند و قيد منافى با اطلاق ذاتى مىباشد». (29)
شارح محترم مشاعر در شرح اين بخش از عبارت صدرا چنين مىگويد:
«مراد اين محقق از حقيقت وجود، حقيقت صرفه غير محدوده بحد ماهوى از قبيل جنس و فصل و منزه و مبرا از انغمار در ماده و معرا از نقص وجودى كه حاكى از محدوديت ذاتى و برى از اتصاف بعموم و خصوص ماهوى كه از لوازم ماهياتست، مىباشد و منظورش اثبات چنين وحدت حقه است كه ملازم با صرافت وجود و محوضت ذات و بالنتيجه ملازم با وجوب وجود و وحدت آن حقيقت مىباشد چون اگر اثبات نموديم كه موجودات منتهى مىشوند بوجودى كه محض وجود و انيت صرف استبه قاعده مبرهنه "صرف الشىء لا يثنى و لا يتكرر" و "صرف الوجود الذى لا اتم منه كلما فرضته ثانيا له فهو هو". چنين وجودى مساوق با وجوب وجود و وحدت حقيقت آن وجود است.» (30)
بنابراين در نگاه صدرايى: خدا حقيقت وجود، وجود محض، صرف الوجود و... است كه در اين جهتبا ديدگاه توماس و تيليش هماهنگ است.
مساله اسماء الهى
با توجه به آنچه گفته شد، خداوند به گونهاى منحصر به فرد، وجود دارد زيرا
1 - وجود او عين ماهيت اوست (لا ماهية له)
2 - وجود او ضرورى است (نه امكانى)
3 - وجود او از هر جهتبسيط است (نه مركب)
4 - وجود او از هر جهت فعليت محض داشته و هيچ گونه قوه يا استعدادى در وجود او راه ندارد علاوه بر وجود، ساير اوصاف و ويژگيهاى الهى از قبيل علم و قدرت و زيبايى و... نيز از اين ويژگيها برخوردار بوده و اين اوصاف نيز
اولا: عين ذات بوده.
ثانيا: عين ساير اوصاف مىباشد.
ثالثا: اين اوصاف ضرورى ذات بوده و انفكاك آنها از ذات محال است.
رابعا: هر يك از اين اوصاف به طور نامتناهى در ذات بارى محققاند.
خامسا: هر يك از اين اوصاف بطور فعلى در ذات بارى محقق بوده و هيچ جهت قوه يا امكانى در آنها راه ندارد، در حالى كه هم وجود و هم اوصاف مشترك بين ساير موجودات از هيچيك از اين ويژگيها برخوردار نبوده و فاقد خصوصيات ضرورت، بساطت، فعليت و عدم تناهى و... مىباشند. وجود ساير موجودات، برخلاف وجود خدا، داراى خصوصيات ذيل است:
الف - وجودى محدود و داراى ماهيت است.
ب - وجودى امكانى و محتاج به سوى غير مىباشد.
ج - انواع تركيب و تكثر در اين موجودات ديده مىشود.
د - اين وجودات مشتمل بر جهات فقدان (بالقوه) نيز مىباشند.
حال با توجه به اين تفاوتها و تمايزها در ناحيه وجود اوصاف، چگونه مىتوان درباره وجود خدا و اوصاف الهى، از طريق زبان عادى سخن گفت؟!
گزارههايى از قبيل: خدا وجود دارد، خدا عالم است، خدا عادل است و... را چگونه مىتوان تحليل نمود و اين گزارهها چه نسبتى با گزارههايى از قبيل: زيد وجود دارد، زيد عالم است، زيد عادل است...، دارد.
تفاوت موضوع اين گزارهها روشن است: زيد موجودى است ممكن، محتاج، مركب و جسمانى در حاليكه خدا موجودى است واجب، بى نياز، بسيط، مجرد و نامتناهى. تمام سخن در محمول اين گزارههاست آيا وجود، علم، عدالت و... در اين دو دسته گزاره به يك معنا مىباشند يا نه؟
با توجه به اين تمايزاتى كه بين وجود انسان و وجود خدا و بين علم انسانى و علم الهى و... گفته شد اين محمولات در اين دو دسته گزارهها معناى واحدى ندارند بنابراين هيچ اسمى نمىتواند به يك معنا به انسان و خدا اسناد داده شود.
از سوى ديگر، اسمايى كه در متون مقدس به خدا نسبت داده شده استيا بوسيله متكلمان به او اسناد داده مىشود، نيز نمىتواند تماما بى معنا باشد زيرا در اينصورت تمام قضاياى كلامى در مورد خدا مترادف و به همان اندازه فاقد معنا و تهى خواهند بود. پس چه بايد كرد؟! سؤال اساسى اين است كه چه معنايى در اين اسماء نهفته و ماهيت مدلول آنها چيست؟
در نزد توماس آكويناس اين گزارهها چگونه تحليل و تبيين مىشوند و مكانيسم سخن گفتن در باره خدا چيست؟
شكل معنا شناختى اوصاف الهى
اين مشكل را مىتوان به شكل روشنترى هم بيان نمود:
در يك تقسيم بندى كلى مىتوان گفت كه وقتى ما محمولى (وصفى) را به خداوند نسبت مىدهيم و بطور مثال مىگوييم: خدا عالم استيا خدا متكلم است و... اين محمول از دو حالتخارج نيست:
الف - يا اين محمول (وصف) داراى معنا مىباشد.
ب - يا اينكه اين وصف داراى معنا نبوده و خالى از محتوى و مضمون مىباشد.
فرض دوم خلاف ارتكازات زبانى ماست چرا كه ما ارتكازا مىيابيم كه جمله «خدا عادل است» داراى معنا بوده و با جمله «خدا مهربان است» متفاوت مىباشد، منشا اين تفاوت چيزى جز اختلاف معنايى دو محمول نمىباشد.
بنابرفرض اول كه اين محمول (وصف) در واقع داراى معنا باشد دو حالت پيش مىآيد:
الف - 1) يا علاوه بر اينكه در واقع داراى معنا مىباشد، ما نيز از اطلاق آن معنايى را درك مىكنيم.
الف - 2) يا اينكه گر چه اينگونه محمولات فى نفسه داراى معنا مىباشند ولى عقول ما از دريافت معناى آنها عاجز است.
اين فرض (الف - 2) مستلزم تعطيل عقل از معرفت اوصاف الهى است (كه با امر به عبادت و معرفت ناسازگار است) اما فرض (الف - 1) نيز به دو صورت قابل تصور است: زيرا اين معنايى كه ما از محمول اين نوع گزارههاى كلامى بدست مىآوريم يا دقيقا همان معنايى است كه در مورد اوصاف انسانى و محمولات بشرى بكار مىبريم و يا اينكه همان معنا نمىباشد.
اگر اين معناى فهميده شده دقيقا همان معناى انسانى و بشرى باشد و در اينجا وحدت معنا به طور دقيقى حفظ شده است، اين امر مستلزم انتساب و اسناد جهات امكانى، عدمى و نقصانى به ذات پاك ربوبى مىباشد كه ذات او از اين لوازم مبرا مىباشد (مثلا شنوايى يا بينايى در مورد انسان مستلزم لوازمى است كه هيچ يك از آنها را نمىتوان به خدا نسبت داد)
بنابراين فرض وحدت معنايى مستلزم تشبيه است و با تنزيه خداوند ناسازگار مىباشد. اگر معانى اين اوصاف دقيقا به همان معناى انسانى آنها نباشد پس نوعى غيريت و دوگانگى در كار است كه اين غيريت در معنا از دو حال خارج نيست: يا اينكه صرف نظر از غيريت هيچ گونه جهت معنايى مشترك وجود ندارد و تغاير و تباين محض حاكم است كه در اين صورت ما راهى براى شناخت اوصاف نداشته و مجبور به تعطيل عقل هستيم و يا اينكه علاوه بر غيريت جهت اشتراكى نيز به چشم مىخورد و غير از جهت تمايز و تفاوت يك هسته معنايى مشترك در اين بين وجود دارد كه مصحح حمل و اطلاق و معنا دارى اين اوصاف مشترك مىشود اين همان راهى است كه ابتدا به وسيله متفكران مسلمان و سپس از سوى توماس آكويناس تحت عنوان نظريه آنالوژى بسط و گسترش يافته است.
نفى اشتراك معنوى
براى تقرير نظريه توماس او ابتدا يادآورى مىكند كه چنين محمولات مشتركى (بين انسان و خدا) نمىتوانند نه به صورت مشترك معنوى، (Univocal) و نه به شكل مشترك لفظى صرف، (Equivocal) بكار روند.
به تعبير ژيلسون:
«يك لفظ هنگامى به نحو اشتراك معنوى محمول يك موضوع قرار مىگيرد كه به عنوان جنس، فصل و يا عرض بر آن موضوع حمل شود اما هيچ يك از اين محمولات (به همان معنا) بر خدا اطلاق نمىگردند دليل كافى اين استنباط را مىتوان در ماهيت رابطهاى كه بين ديگر موجودات و خدا حكمفرماست، يافت آنگونه كه پيش از اين ملاحظه كرديم، خدا عين هستى است. خدا هر آنچه هست، به اقتضاى ذاتش است در حاليكه ساير موجودات همگى هر آنچه هستند از طريق بهرهمندى موجودند همه كمالات را مىتوان اولا و بالذات به خدا اسناد داد و براى ديگر اشياء فقط ثانيا و بالعرض مىتوان محمول قرار داد مثلا خدا موجود ناميده مىشود چون اوصرف الوجود است در حاليكه هر موجود ديگرى از آن حيث موجود ناميده مىشود كه از طريق بهرهمندى داراى هستى است وجودى كه از طريق بهرهمندى محمول واقع مىشود غير از وجودى است كه فى نفسه محمول قرار مىگيرد بنابراين هيچ امرى را نمىتوان به خدا و ديگر موجودات به نحو اشتراك معنوى اسناد داد». (31)
توماس در جاى ديگر صريحا مىگويد:
«خدا هر آنچه هست، بالذات است ولى ديگر موجودات فقط از طريق بهرهمندى، هماناند كه هستند در نتيجه هيچ امرى را نمىتوان به خدا و موجودات متناهى به تواطى اسناد داد». (32)
بنابراين هيچ لفظى نمىتواند در موردخداوند و مخلوقات به معناى واحد (و بطور يكسانى) اطلاق شود زيرا هنگامى كه لفظى بر بيش از يك شىء (واقعيت) اطلاق مىشود، آنچه اين لفظ بر آن دلالت مىنمايد (مدلول و مطابق آن) امرى مشترك در بين اشياء مذكور خواهد بود. تا آنجايى كه به دلالت اين لفظ مربوط مىشود، امورى كه اين لفظ بطور اشتراك معنوى بر آنها دلالت دارد، هيچ فرقى با يكديگر ندارند گرچه به لحاظ ديگرى چه بسا يكى از آنها بر ديگرى تقدم وجودى داشته باشد به عنوان مثال تمامى اعداد در عدد بودن با هم شريكند و بدين لحاظ هيچ فرقى با يكديگر ندارند هر چند بعضى از آنها بر بعض ديگر مقدم باشند.
در مورد خدا اهميتى ندارد كه مخلوقات تاچه ميزان با او مشابهت دارند، آنچه كه بدان نمىتوان رسيد اين است كه امرى (وصفى) از حيث واحدى (و به معناى يكسانى) بر خالق و مخلوق تعلق گيرد. در مورد خدا هر آنچه هست وجود است و لاغير، زيرا همان گونه كه ماهيت او چيزى جز وجود او نيست و در واقع وجود محض بوده و هيچ گونه ماهيتى ندارد علم او نيز عين دانستن او مىباشد و هيچ گونه كثرتى نه در ناحيه ماهيت و وجود و نه در ناحيه وصف، فعل و ذات در او راه ندارد در حاليكه در ساير موجودات امكانى انواع كثرات از حيث ماهيت و وجود، وصف و ذات، فعل و وصف سارى و جارى است.
بنابراين وجودى كه در هر قضيه هليه بسيطهاى متناسب با موضوع آن قضيه است، نمىتواند با وجود ديگرى كه در قضيه ديگرى متناسب با موضوع آن است، يكسان انگاشته شده و به جاى يكديگر بنشينند. پس هرگز ممكن نيست كه مخلوقى وصفى را (اعم از وجود يا غير وجود) به همان گونهاى دارا باشد كه خالق او داراى آن نحوه است.
پيش فرض اساسى اين ديدگاه اين است كه هر وصفى كه به موضوعى نسبت داده مىشود و بر آن حمل مىگردد، بايد متناسب با ذات آن موضوع باشد و از آنجا كه موضوع گزارههاى كلامى (خدا) موجودى بكلى متفاوت از ساير موجودات است (كه به تعبير قرآن ليس كمثله شىء)، لذا هيچ محمول واحد و يكسانى بر انسان و خدا و نيز خدا و ساير موجودات امكانى نمىتواند حمل شود.
نفى اشتراك لفظى صرف
از سوى ديگر اين را هم نمىتوان قبول كرد كه: آنچه به خدا و مخلوقاتش نسبت داده مىشود به دو معناى كاملا متباين و متفاوت باشد بطورى كه اطلاق اين معانى بر خداوند هيچ وجه شباهتى با اطلاق معمول و روزمره آنها نداشته و به صرف اشتراك لفظى باشد.
همان گونه كه ژيلسون نيز متعرض شده است توماس براى نيفتادن در چنين دامى قيد مهمى را پيشنهاد مىكند تا راه خودش را از نظريه اشتراك لفظى صرف جداكند: مشتركات لفظىاى داريم كه به يك جنس يا نوع خاصى تعلق ندارند و گذشته از اين بين اطراف آنها نيز رابطهاى وجود ندارد نمونه بارز آن كلمه dog (كلب) است كه بر نوع خاصى از حيوان اطلاق مىگردد اما بطور كاملا تصادفى بر صورت فلكى شعراى يمانى يا ستاره كاروان كش، (dog star) نيز اطلاق مىشود.
بارى همان دليلى كه به موجب آن ما نمىتوانستيم هيچ اسمى را بطور اشتراك معنوى به خدا و ديگر اشياء اسناد دهيم، همان دليل در اينجا نيز كار ساز است و به ما مىگويد كه همه اسماء به شيوه اشتراك لفظى به خدا و ديگر اشياء اسناد داده نمىشوند. دليل آن اين است كه هر چيز در موردخدا اولا و بالذات و درباره اشياء ثانيا و بالعرض گفته مىشود اما اين ذوالمراتب است، بطورى كه حتى اگر اسمايى كه به خدا اسناد داده مىشود مشترك لفظى باشند، با اين حال مشترك لفظى صرف نيستند چون «بر سبيل اتفاق مشترك لفظى نيستند» (33) بلكه اين اسماء به اين دليل كه محمول شيئى (خدا) قرار مىگيرند كه اولا و بالذات داراى آن كمال خاص است و همين اشياء محمول شىء ديگرى قرار مىگيرند كه ثانيا و بالعرض واجد همان كمال است و بدين لحاظ اين اسماء مشترك لفظىاند نه بر سبيل اتفاق. (34)
آكويناس در رد اختلاف كلى و تغاير تام معناى محمولات مشترك بين انسان و خدا سه برهان اقامه مىكند:
1 - اگر معناى علم در انسان كاملا متفاوت بامعناى علم در موردخدا باشد در آن صورت ما هيچ گونه شناختى از خدا و وجود او و علم او و ساير اوصاف او نخواهيم داشت زيرا تنها راه شناخت ما، شناخت از طريق مخلوقات و آثار است و بر فرض عدم سنخيتبين خالق و مخلوق راه شناخت ما به خداوند نيز بسته خواهد شد در حاليكه آكويناس از پل قديس نقل مىكند كه «امور ناديدنى درباره خدا از راه مخلوقات شناخته مىشوند» علاوه بر اين، كلمات وحى كه اوصاف الهى را بيان مىكند، نيز لغو و بيهوده و غير قابل شناختخواهند شد.
2 - اگر معانى مربوط به انسان و خدا با هم هيچ نقطه اشتراك و تشابهى نداشته باشند در اين صورت محكى عنه اين معانى نيز متفاوت بوده و با هم هيچ سنخيت و تشابهى نخواهند داشت. لازمه اين مطلب آن است كه خداوند نتواند از طريق علم به ذات خود به مخلوقات علم پيدا كند زيرا بر حسب فرض خدا كاملا با انسان متفاوت است و علم خداوند به ذات خود كه عين علم او به صفات خود است، نمىتواند علم به صفات انسانى باشد در حاليكه اين برخلاف اعتقادات اصلى كلام و فلسفه مسيحى است.
3 - اگر واقعا وقتى كه خداوند به علم و حكمت توصيف مىشود معناى موردنظر، علم و حكمت انسانى نباشد بلكه معناى بكلى متفاوت ديگرى، مراد باشد، چه مانعى دارد كه خداوند را به اوصاف ديگر انسانى از قبيل مادى بودن، جسمانى بودن يا متحرك بودن توصيف نماييم و معناى ديگرى از آنها اراده كنيم.
با ملاحظه اين دلايل توماس نتيجه مىگيرد كه وحدت معنايى محمولات مربوط به انسان و خدا و نيز تغاير كلى معانى مورد نظر نادرست است. (35)
نظريه آنالوژى
پس از نفى و سلب اشتراك معنوى (وحدت معنايى) و اشتراك لفظى صرف، توماس راه سومى را پيشنهاد مىكند كه همان نظريه معروف «آنالوژى» است.
واژه [Analogy ] از دو كلمه يونانى [ana ] به معناى مطابقت و [Logos ] به معناى محاسبه و نسبت تركيب شده است در يونان ابتدا رياضيدانان اين واژه را وارد فضاى واژگان علمى كردند و براى اشاره به نوعى رابطه رياضى، كه بين دو نسبت عددى برقرار است (تناسب)، به كار گرفتند اما بعدهااين كلمه كاربرد وسيعى يافت و بر هر نوع مشابهت و ارتباط بين دو وصف نيز اطلاق شد.
وقتى كه يك لفظ در دو مورد متفاوت بكار ميرود يا در هر دو جا دقيقا به يك معناست در اين صورت مشترك معنوى يا مترادف، (Unevocal) خوانده مىشوند و يا ايندو لفظ دو معناى كاملا متفاوت دارند كه مشترك لفظى، ( Equivocal) خوانده مىشوند يا دو معناى مورد نظر از جهاتى با هم يكسان و از جهاتى متفاوتاند كه متشابه، ( Analogical) خوانده مىشوند. (36)
آثار فراوانى از توماس به مفهوم آنالوژى (تمثيل) اختصاص يافته است و در واقع تمثيل داراى انواع متعددى است اما (همانگونه كه ژيلسون نيز مىگويد) از آن جا كه توماس متكلم است تنها به يكى از اين انواع مختلف علاقهمند است; يعنى رابطهاى كه بين مخلوقات خدا و علت آنها وجود دارد.
پيش از توماس فلسفه مسيحى بيشتر به آنالوژى وجود مىپرداخت و كمتر به صفات خداوند اشاره داشت ولى آكويناس با استفاده از اين نظريه در صدد حل مشكل معنى شناختى اوصاف الهى برآمد.
در مورد گزارههاى دينى بطور عام و گزارههاى كلامى بطور خاص سه بحث قابل طرح است:
1 - بحث از معنا دارى يا بىمعنايى اين گزارهها (و ملاك معنادارى)
2 - بحث از صدق يا كذب اين گزارهها (و ملاك آن)
3 - بحث از تحليل و تفسير محمولات اين گزارهها
بحث آنالوژى نه باصدق و كذب سر و كار دارد و نه بااصل معنى دارى گزارههاى دينى، زيرا اصل معنى دارى اين گزارهها پيش فرض آنالوژى است و نيز اصل اخبارى بودن و ناظر به واقع بودن آنها كه زمينه صادق يا كاذب بودن آنها را فراهم مىكند، مفروض مساله است. نقش آنالوژى منحصر به بيان و تحليل نحوه انتقال معانى از حوزهاى به حوزه ديگر است (37)
همانگونه كه ماسكال مىگويد:
آنالوژى يا ميان دو چيز استبه لحاظ ارتباطى كه با امر سومى دارند و يا صرفا ناشى از مقايسه ميان دو شىء و بدون در نظر گرفتن امر ثالث است.
آنالوژى از شق اول مانند اينكه واژه «سلامتى» را هم به دارو اطلاق كنيم و هم به خون انسان در حاليكه اين واژه به معناى واقعى خود مختص انسان يا حيوان است و اطلاق آن بر دو مورد ديگر به دليل ارتباطى است كه آنها با انسان دارند بطورى كه يكى «علتسلامتى انسان» و ديگرى «علامتسلامتى انسان» است و به همين لحاظ سلامتى در دارو و خون به معناى مشابهى (داشتن ارتباط و نسبتبا سلامتى انسان) به كار رفته است و اگر اين ملاحظه ارتباط با انسان نباشد اطلاق اين واژه بر دو هويت كاملا مختلف غير ممكن بود. (38)
آكويناس هر چند به اين معناى آنالوژى اشاره كرده اما چون در بحثحاضر اهميت چندانى ندارد بيشتر به توضيح نوع دوم آنالوژى (با ملاحظه امر سوم) پرداخته است.
آنالوژى اسنادى يا تناسبى؟
در مورد اينكه چه معنايى از آنالوژى نوع دوم مورد توجه و نظر آكويناس است، در ميان شارحان و مفسران او اختلاف نظر وجود دارد: آيا نظر او به آنالوژى اسنادى است (آنالوژى در اوصاف) يا به آنالوژى تناسبى (آنالوژى در نسبتها)؟
برخى مانند فردريك فيراره معتقدند كه اساس نظريه توماس بر آنالوژى اسنادى مبتنى استبعضى ديگر چون كاژيتان به تقدم آنالوژى تناسبى اعتقاد دارد و مدافعان جديد آكويناس، چون راس از همين ديدگاه دفاع مىكنند.
و بعضى چون ماسكال معتقدند كه هر دو نوع آنالوژى (اسنادى و تناسبى) براى تبيين نظريه توماس ضرورى بوده و توجيه سخن گفتن درباره خدا از طريق يكى از اين دو نوع آنالوژى امكانپذير نيست. (39)
آنالوژى اسنادى (تمثيل در اوصاف)
در تمثيل اسنادى يك لفظ خاص در دو زمينه و معناى متفاوت به كار مىرود كه در يك جا موضوع حقيقتا و بطور بالذات و اصيلى آن محمول را دارا مىباشد در حاليكه در زمينه ديگر، آن موضوع به نحو ثانوى و مجازى و بطور غير اصيلى متصف به محمول مىشود مثلا به دو مثال ذيل توجه كنيد:
1 - زيد سالم است
2 - رنگ چهره زيد سالم است
«سالم بودن» در اين دو مورد به معناى كاملا يكسانى بكار نرفته است، به دو معناى كاملا متفاوت نيز بر موضوع حمل نگرديده است. معناى محمول در اين دو جمله داراى نوعى اشتراك در عين اختلاف و يا اختلاف در عين اشتراك مىباشد به عبارت ديگر در اينجا يك نوع حمل تشكيكى صورت گرفته است.
در جمله «زيد سالم است» زيد به معناى حقيقى و اصيلى داراى وصف سلامت مىباشد در حاليكه در جمله «رنگ چهره زيد سالم است» اسناد سلامتبه رنگ چهره اسناد ثانوى و مجازى است كه از طريق علقه مجاز (و اينكه چون رنگ چهره علامتسلامتى زيد است پس مىتوان بطور مجازى گفت كه رنگ چهره زيد سالم است)، مىتوان آن را توجيه كرد.
كاربرد وصف سلامت در اين دو جمله متفاوت، نمونهاى از تمثيل اسنادى است كه در آن تمثيل همواره ما يك طرف اصيل و اولى داريم كه طرف اصلى نسبتشمرده مىشود و طرف ديگرى كه بطور ثانوى و بالعرض و المجاز طرف اسناد قرار مىگيرد.
آيا مىتوان اسناد اوصاف مشترك بين انسان و خدا را از اين طريق توجيه كرد؟
آيا اين نوع از آنالوژى (آنالوژى در اوصاف) مىتواند مشكل معنا شناختى اوصاف الهى را حل كند؟ ديدگاه توماس در اين باب چيست؟
وقتى كه ما در زبان عادى و روزمره مىگوييم «دارو سالم است» يا «خون سالم است»، سلامتبودن دارو (اسناد سلامتى به آن) به خاطر اين است كه دارو «علتسلامتى» انسان است و يا رنگ خون و شفاف يا كدر بودن، آن علامتسلامتيا بيمارى است ولى آيا مىتوان گزارههايى از قبيل «خدا عالم است» يا «خدا قادر است» و يا «خدا متكلم است»، را نيز از اين طريق توجيه نمود؟ آيا مىتوان جمله «خدا عالم است» را به معناى «خدا علت علم در انسان است» برگرداند؟ آيا مىتوان جمله «خدا حكيم است» را نوعى مجاز شمرده و به معناى «خدا علت و خالق حكمتسقراط است» دانست؟
آيا چنين تحليلى را در مورد جملاتى از قبيل «خدا حيات است» نيز مىتوان روا داشت. جملهاى چون «من همانم كه هستم» را چگونه مىتوان تحليل نمود; آيا مقصود اين است كه خدا علتحيات و علت هستى است؟
آيا مىتوان تمام گزارهها را به نحو مجازى تحليل نمود؟
اگر چنين باشد، چرا بعضى از محمولات را به خدا اسناد نمىدهيم؟ مثلا نمىگوييم كه «خدا جسم است» با اينكه ليتخداوند نسبتبه تمام موجودات و از جمله اجسام سارى و جارى مىباشد.
گذشته از اينكه با اين تحليل، ما درباره خود خداوند سخنى نگفته و تنها به بيان عليت او نسبتبه جهان پرداختهايم.
توماس براى حل بعضى از مشكلات فوق بر يك اصل فلسفى در وجودشناسى تكيه مىكند و آن اصل «مسانخت علت و معلول» است، او سعى مىكند تا با ضميمه كردن اين اصل به تحليل فوق پارهاى از ابهامات را رفع نمايد.
ژيلسون در اين خصوص چنين مىگويد:
«اصل و منشا جنبه ايجابى زبان ما در ارتباط با خدا، عبارت از رابطه علت و معلول بين موجودات مخلوق و خالق آنهاست. آن چنان كه در جاى خود بطور كاملتر تبيين خواهد شد، از آن جا كه وجودات از آن حيث كه فعليتند موجودند، همچنين از آن حيث كه موجودند علتند و علتبودن آنها عبارت از افاضه بخشى از فعليتخودشان به موجودات ديگر است، به همين دليل معاليل ضرورتا سنخيت معينى با علل خويش دارند در واقع وجود يك معلول بهرهمندى از علتى است كه هستى را از آن دريافت مىدارد. اين نكته نيز مبناى توجيهى براى اسناد اسماء معينى به خدا است. اگر خدا علت همه اشياست، آنها بايد همگى تا حدى و به نحوى با خدا سنخيت داشته باشند. خدا را به اسم يكى از معلولاتش خواندن برابر استبا اين كه به خدا امرى را اسناد دهيم كه چنين معلولى از آن بهرهمند است.» (40)
عليت، سنخيت و نقش ايجابى آن در شناختخدا و اوصاف او
در فلسفه توماس همه روابط بين انسان و خدا بر اساس رابطه عليت تبيين مىشوند و جنبه ايجابى شناخت ما از خداوند هيچ منشا ديگرى ندارد.
اگر ما مىگوييم «خدا حى است» اين سخن دو جنبه دارد:
1 - اينكه خدا مرده نيستبلكه زنده است و از ويژگيهاى يك موجود زنده برخوردار است (جنبه سلبى)
2 - اينكه خداداراى يك وصف ايجابى است كه وصف حيات است زيرا اگر هيچ حياتى در خدا (به عنوان علت نخستين) وجود نداشته باشد [با توجه به اينكه او علت نخستين همه موجودات و از جمله موجودات زنده است و از آنجا كه علتبا معلول خويش بايد سنخيت داشته و كمالات معلول را بطور برتر و كاملتر يا حداقل بطور مساوى داشته باشد] در هيچ يك از معلولهاى او نمىتواند حياتى موجود باشد.
اما اين كه حيات چگونه و به چه كيفيتى و به چه معنايى بر خدا اطلاق مىشود، امر ديگرى است نكته مهم اين است كه اين قضيه «خدا حى است» صادق و معنادار استبايد در وجود خدا چيزى باشد تا اين واقعيت را كه به عنوان اثر اوست و ما آن را حيات مىناميم، تبيين كند همان گونه كه هر معلولى با علتخود شباهت دارد ما همين قدر مىتوانيم بگوييم كه حيات موجودات زنده به نحوى از انحاء شبيه حيات الهى مىباشد. (41)
پس در اينجا ما از دو مقدمه استفاده مىكنيم:
1 - خداوند علت پيدايش انسان و همه اوصاف او مىباشد
2 - علت و معلول بايد ذاتا وصفة با يكديگر مسانخ و مشابه باشند
از مقدمه اول ما همين اندازه استفاده مىكنيم كه خداوند مبدا و علت علم انسان، قدرت انسان و زيبايى او مىباشد و بر اين اساس كه علتبايد كمالات معلول را دارا باشد، به خداوند علم و قدرت و زيبايى را نسبت مىدهيم، در اينصورت خدا حكيم است، به معناى اين است كه خداوند خالق حكمت در سقراط وديگر انسانهاست و خدا عالم است، يعنى خدا خالق و علت پيدايش علم در ديگر موجودات است ولى در اينصورت ما چيزى از خود حكمت و علم الهى نگفته و چيزى هم درباره آن نمىدانيم؟
توماس براى رهايى از اين مشكل از اصل سنخيت علت و معلول بهره مىگيرد و مىگويد:
گرچه بر طبق آنالوژى اوصاف، توصيف خداوند به علم و حكمت تنها بيان مىكند كه او خالق حكمت و علم انسانهاست اما با تكيه بر اينكه خالق و علت علم در انسان بايد خود عالم باشد و بدون داشتن اين صفت كمالى نمىتواند آن را به ديگرى اعطاء كند، از محذور عدم اتصاف واقعى خداوند (و اتصاف مجازى او) رهايى مىيابد.
آكويناس اذعان دارد كه: «اصل سنخيت علت و معلول» بيش از اين نمىگويد كه خداوند نيز بايد علم و قدرت و زيبايى داشته باشد چون او خالق علم و قدرت و زيبايى انسان و جهان استبه عبارت ديگر اصل سنخيت علت و معلول فقط مىگويد كه وصف علم يا قدرت يا زيبايى بايد بطور حقيقى در خدا وجود داشته باشد اما درباره اينكه علم خدا به گونه علم انسان استيا به گونه ديگرى است، ساكت استبه تعبير خود آكويناس اين اصل مىگويد كه علتبايد حقيقتا واجد كمال معلول باشد ولى لازم نيست كه علتبه همان صورت كه معلول دارا مىباشد، داراى كمال معلول باشد، .( Forally)
دو نوع اسم و شيوه كاربرد آنها
آيا مىتوان به اين معنا هر اسمى را بر خداوند اطلاق نمود؟
مثلا خدا همانگونه كه علت پيدايش علم و قدرت و جمال در ساير موجودات است، علت پيدايش جهات جسمانى و مادى آنها نيز مىباشد، آيا بدين معنا مىتوان جسم بودن يا بعد داشتن و امورى از اين قبيل را به او نسبت داد؟
توماس در اين باب به دقتحكم نموده و ميان دو دسته از اسماء تفكيك قائل شده است:
1 - اسمايى كه از جهات كمال محض حكايت مىكنند.
2 - اسمايى كه از جهات كمال محض حكايت نمىكنند.
بعضى از اسماء بر كمال بدون نقص دلالت مىكنند مثلا كلماتى از قبيل «حكمت» و «وجود» چه در مورد خدا گفته شوند يا در مورد مخلوقات، همگى كمالات غير مشروط را بيان مىدارند اين كلمات را مىتوان براى تسميه خدا و ديگر موجودات مورد استفاده قرار داد البته صدق آنها بر خدا بهتر و برجستهتر است. خداوند حقيقتا همان چيزى است كه چنين اسمايى بدان اشاره دارند اما هنگامى كه اسمى به كمالاتى اشاره دارد كه در شىء مخلوق درك مىشود، همچون يك سنگ (كه وجود دارد) و انسان (كه هم وجود دارد و هم حيات) مطلب به گونهاى ديگر است در چنين مواردى كمالات مورد بحث از آن حيث نامگذارى مىشوند كه به وسيله طبيعت نوعى يك مخلوق معين محدود گشتهاند و از آن جا كه خدا از همه حدود مبراست، چنين اسمايى نمىتوانند بطور صريح (و به معناى حقيقى كلمه) به او اسناد داده شوند وقتى كه اين اسماء در مورد او عنوان مىشوند - همانطور كه اغلب در كتاب مقدس اتفاق مىافتد - استعارات بسيارى در كار است. در نتيجه تنها اسمايى كه به حق مىتوان در مورد خدا ذكر كرد، اسمايى است كه نه بر مخلوقات بلكه بر كمالات موجود در آنها دلالت دارند. اگر اين اسماء را چنان محدود و مقيد كنيم كه به نحو فوقالعاده متعالى بر كمالاتى دلالت كنند كه در خدا يافت مىشود، آن گاه نه تنها بر خدا قابل اطلاقند بلكه فقط در مورد او مىتوانند بكار روند فى المثل «خير اعلى» و«وجود نخستين» و... نمونههايى از اين اسمائند. (42)
اركان اصلى تمثيل اسنادى
اين نوع از تمثيل و قياس بر يك پيوند مستقيم ميان مقيس و مقيس عليه نسبتبه يك ويژگى خاص مشترك دلالت مىنمايد.
در اين معنا از تمثيل ما با سه امر روبرو هستيم:
1) مقيس
2) مقيس عليه
3) ويژگى مشترك ميان ايندو (وصف مشترك)
در اين تمثيل مقيس عليه داراى آن ويژگى يا وصف مشترك بطور ذاتى و حقيقى است در حاليكه لفظ ياالفاظ ديگر معناى ثانوى خودشان را در پرتو نوعى ارتباط با مقيس عليه پيدا مىكنند.
آنچه اولا و بالذات اين وصف را دارد همان طرف اصلى قياس (مقيس عليه) است ولى طرف ديگر به نحو مجازى و ثانوى و به دليل داشتن نوعى علقه و رابطه با طرف اصلى (عليتيا نشانه بودن يا... هر علقه ديگرى) چنين نسبتى به او داده مىشود.
«وصف سلامتى» وصفى است كه هم بر انسان اطلاق مىشود و هم بر خون انسان و هم بر داروى نجات بخش. ولى اين اطلاق، اطلاقى تمثيلى واز نوع تمثيل اسنادى است.
«انسان» طرف اصلى و اولى اين انتساب است كه اين وصف اولا و بالذات به او نسبت داده مىشود، دارو به منزله علتبراى سلامت انسان است لذا سلامتبه دليل همين علقه عليتبه دارو نيز نسبت داده مىشود «رنگ خون» نيز چون علامت و نشانه براى سلامت است، با توجه به همين علقه مورد اسناد قرار مىگيرد. (43)
بر اين اساس، با توجه به تمثيل و تشابه بين اوصاف الهى واوصاف مخلوقات او - كه علتبراى آنهاست - خدا به عنوان مقيس عليه يا طرف اولى و اصلى اين تمثيل اخذ شده و اوصافى از قبيل «خوبى، حكمت،... بطور حقيقى و به معناى تام و تمام كلمه به او نسبت داده مىشوند در حاليكه اطلاق اين اوصاف بر مخلوقات محدود و متناهى صرفا به نحو تمثيلى و به دليل ارتباط و بهرهمندى از خوبى و حكمت... الهى مىباشد.
اشكالات اين نوع از آنالوژى
اشكال اول: اينكه هنوز هم دقيقا معلوم نيست متكلمانى كه اين نوع از تمثيل را به كار مىبرند، چه قصدى دارند؟ اگر مقصود از به كار بردن اين معنا از تمثيل، نسبت دادن اوصافى به خداوند بطور كاملا بيرونى و غير ذاتى و عارضى ستبدين معنا كه خداوند علت ايجاد و خلق اين اوصاف است در اين صورت، اسناد خود اين اوصاف به خداوند كاملا مجازى بوده و هيچ معرفتى را در باب اوصاف درونى و ذاتى الهى به ما عرضه نمىكند و در نتيجه معرفت تازهاى در باب خداوند و ويژگيهاى ذاتى او به ما عرضه نمىدارد، بنابراين ما همچنان نسبتبه اوصاف ذاتى و درونى الهى جاهل خواهيم ماند و اين معنا از تمثيل در باب خود اوصاف و ذات الهى معرفتى به ما نمىدهد، در حاليكه غرض از اجراى اين تمثيل بدست آوردن شناخت تازهاى در مورد اوصاف ذاتى الهى بود.
اشكال دوم: اينكه اگر تمام اوصاف به كار رفته در مورد خداوند را بطور مجازى، بيرونى و غير ذاتى تحليل نماييم، چرا متكلمان تنها بعضى از اين اوصاف را به خداوند نسبت مىدهند و از نسبت دادن اوصاف ديگر امتناع مىكنند.
درحاليكه بطور مجازى و غير ذاتى مىتوان تمام اوصاف را به خداوند نسبت داد. خداوند همچنانكه علتبراى ديدن و شنيدن است، علتبراى بوئيدن و چشيدن نيز هست، علتبراى جسمانى بودن اجسام نيز هست.
با چه ملاك و معيارى متكلمين از اسناد چنين اوصافى به خداوند امتناع مىكنند؟
اگر گفته شود معيار و ملاك اين اسناد «تناسب با ذات الهى و يا عدم تناسب با اين ذات» مىباشد بايد پرسيد كه ملاك تناسب و عدم تناسب كدام است؟ آيا مفهوم تناسب يا عدم تناسب با ذات الهى خود از راه تمثيل بدست نمىآيد؟
اشكال سوم: برخى از متكلمان اسناد اين اوصاف را به خداوند بطور حقيقى و ذاتى دانستهاند و مفهوم آنالوژى را به گونهاى معنا كردهاند كه در اين اسناد مرتكب مجازگويى نشوند و گفتهاند كه: واجديتخداوند نسبتبه اين اوصاف شبيه به واجديت مخلوقات او است.
ولى در اينجا هم بايد بين دو امر تفكيك قائل شد:
1) اصل «دلالت» كه در مورد خدا و مخلوقات مشترك مىباشد.
2) «نحوه دلالت و كيفيت آن» كه در مخلوقات به گونهاى كاملا متمايز از خالق مىباشد
چگونگى و كيفيت اين اوصاف در خداوند نمىتواند به همان كيفيت انسانى باشد و مشكل انسان در مورد معرفتبه كيفيت اين تشابه و دلالت هم چنان باقى مىماند.
اشكال چهارم: خود مفهوم تشابه هم كه در اينجا بدان تمسك جسته مىشود، مفهوم نامعلوم و متشابه است. اينكه گفته مىشود رابطه انسان با اوصافش شبيه به رابطه خدا با اوصافش است، اين شباهتبه چه معنايى است؟ خود مفهوم شباهت چگونه تحليل مىشود؟
آيا مقصود از اين شباهت، شباهت در زبان عادى است؟ (به معناى روزمره و عادى كلمه) يا معناى ديگرى مراد است؟ آن معناى ديگر را از چه راهى بدست مىآوريم؟
اگر شما اشتراك خدا و مخلوقات را در يك وصف (وصف شباهت) پذيرفتيد چه مانعى دارد كه در ساير اوصاف نيز بپذيريد؟ گذشته از اينكه مباحث نوين زبانى در متافيزيك شباهت تام بين دو شىء را هم محال مىشمارند.
آنالوژى تناسبى، «تمثيل تناسبى»
آكويناس براى دستيابى به «چگونگى حل مشكل شناخت اوصاف الهى» و نيفتادن در دام تشبيه از يكسو، و تعطيل از سوى ديگر به نوع ديگرى از آنالوژى تمسك جسته است كه در ان مقايسه مستقيم بين ذات الهى و ذات انسان يا اوصاف الهى و اوصاف انسانى بعمل نمىآيد، تا ما در دام تشبيه گرفتار آييم، بلكه اين مقايسه و تناسب ميان دو نسبتبرقرار مىشود:
به عنوان مثال وقتى كه ما مىگوييم 6 / 3 4 / 2 مىباشد، به هيچ وجه در باب مخرجها يا صورتهاى اين كسر سخن نگفتهايم و اين رابطه تساوى (يا تشابه و هر رابطه ديگر) بين 2 و 3 يا 4 و 6 برقرار نشده است، در اينجا طرفين اين تساوى، دو نسبت مىباشند، در واقع ما مدعى شدهايم كه نسبت عدد 2 به عدد 4 دقيقا مساوى با نسبت ميان عدد 3 و عدد 6 استيعنى همانطور كه 2 نصف 4 است و4/2 2/1 همانطور نيز 3 نصف 6 بوده و6/3 2/1 است.
از برخى تعابير آكويناس چنين بدست مىآيد كه او براى «حل مشكل معنا شناختى اوصاف الهى» از چنين تمثيل و رابطهاى استفاده كرده است، برخى اين نوع از آنالوژى را به طريق ذيل بيان كردهاند:
Gods Qualities / Gods Nature Creatures Qualities / Creatures Nature
يا مىتوان چنين گفت:
اوصاف مخلوقات (علم و قدرت و...) / ذات مخلوقات اوصاف الهى (علم و قدرت وحكمت...) / ذات الهى
يعنى همان نسبتى كه اوصاف خداوندى با ذات او دارند (ذات بسيط و واجب و نامتناهى مستلزم وجود اوصاف متناسب با اين ذات است) همان نسبت را اوصاف انسانى با ذات انسان دارند. (از آنجا كه ذات انسان محدود و متناهى و ممكن است اوصاف او نيز به همين منوال محدود و متناهى و ممكن خواهند بود) در اين معنا از تمثيل تلاش شده است كه هيچ مقايسه مستقيمى بين ذات الهى و ذات انسانى، صفات الهى و صفات انسانى به عمل نيايد. طرفين اين آنالوژى دو نسبتاند نه دو شىء يا دو وصف به همين دليل در اين نوع از آنالوژى تلاش بيشترى صورت گرفته است كه در دام تشبيه و انسان مانند انگارى قرار نگيريم.
به عبارت ديگر در اينجا تشابه بين خود اوصاف نيست تا در دام تشبيه گرفتار شويم بلكه تشابه بين دو نسبت است نسبت اوصاف الهى با ذات الهى از يكسو و نسبت اوصاف انسانى با ذات انسان از سوى ديگر». بنابراين: وقتيكه ما مىگوييم «سقراط خوب است» و «خدا هم خوب است» در اينجا وصف خوب بودن نه به معناى واحد و اشتراك معنوى و نه بصورت اشتراك لفظى صرف بلكه بطور آنالوژيك به كار رفته است.
البته اين آنالوژى و تشابه ميان دو نسبتبرقرار استيعنى سقراط به لحاظ منشى در يك نسبت و ارتباط خاص با بعضى از فعاليت هايش قرار گرفته است كه به گونهاى مشابه با آن نسبتى است كه خداوند با افعال و كارهاى خوب خود دارد بنابراين ما لفظ «خوب» را در اين دو زمينه متفاوت به كار مىبريم به دليل اينكه شباهت نسبت او را با نسبت در مخلوقات پذيرفتهايم ولى دليل اينكه ما اين لفظ را بطور اشتراك معنوى بر هر دو موضوع حمل نمىكنيم و معناى خوب را در اين دو زمينه واحد نمىشماريم اين است كه وجوداتى كه اين لفظ در مورد آنها به كار رفته استبا يكديگر تفاوت اساسى دارندو به دليل همين تفاوت در نحوه وجود است كه ما قائل به نوعى تشابه و اختلاف معنا مىشويم.
اين امر اختصاص به زبان دين ندارد حتى در زبان عادى وقتى مىگوييم «سقراط معلم خود را مىشناسد» و «فايدو استاد خود را مىشناسد» كلمه «شناختن» در اين دو مورد به هيچ وجه معناى واحدى ندارد اين كلمه يك نسبت مشابه را بيان مىكند نه يك نسبت واحد را، زيرا نحوه وجود معرفتى كه در سقراط است (و متناسب با ذات اوست) با نحوه وجود معرفتى كه فايدو داراى آنست متفاوت است. در اين جا فقط مىتوان از تشابه بين اين دو نسبتسخن گفت و بس.
جالبترين مثالى كه اين مقصود را به وضوح بيان مىكند تمثيل به واژه «وجود» استبه مثالهاى زير توجه كنيد:
«هاملت وجود دارد» «عدد 1 وجود دارد» «راديكال 4 وجود دارد» «خدا وجود دارد» «زمان وجود دارد»
در همه اين موارد كلمه وجود بر موضوع خاصى حمل شده استبه هيچ وجه نمىتوان گفت كه «وجود» در اين موارد متعدد به معناى يكسانى به كار رفته است، نحوه وجود زمان با نحوه وجود راديكال 4 و وجود خدا و... كاملا متفاوت است در هر موردى وجودى كه بر موضوعى حمل شده است معنايى متناسب با آن موضوع را دارا مىباشد.
الفاظ ارتباطى (بيان كننده يك نوع نسبت) كه بر نوعى ارتباط ميان خدا و جهان از قبيل «معلول بودن جهان بوسيله خدا» و يا «متحرك شدن جهان بوسيله خدا» دلالت مىكنند، نمىتوانند دقيقا به همان معنايى به كار روند كه در موردمخلوقات يا ممكنات به كار مىروند (مثلا معلول بودن بعضى از اوصاف انسان از پدر و مادر خود) زيرا خداوند صفات و روابط را به همان شيوهاى كه مخلوقات از آن برخوردارند، دارا نيستبه اين دليل كه وجود خداوند بسيط، واحد، غير وابسته و بى نياز از توجيه است در حاليكه وجود مخلوقات وابسته و محتاج به تبيين است در اين موارد نيز اين اوصاف و نسبتها از طريق تمثيل تناسب به خداوند نسبت داده مىشوند.
بنابراين معلول بودن در اين دو عبارت «وجود جهان معلول وجود خداست» و «صورتهاى ذهنى من معلول ذهن مناند» يك دلالت دارد ولى به لحاظ مفهوم و مقصود، داراى دو معناى مختلف مىباشد دليل اختلاف در مفهوم و مقصود اين است كه موضوعات اين دو جمله از دو نحوه متفاوت وجودى برخوردارند.
البته ما با اينكه اصل دلالت اين اوصاف و نسبتها را مىفهميم ولى «نحوه دارا بودن خداوند اين اوصاف را» بطورى كه او را از «نحوه دارا بودن مخلوقات» متمايز كند، نمىشناسيم بنابراين لفظ «معلول بودن به وسيله خدا» با اين كه تمام خصوصيات معنايى كه او را از بقيه نسبتها جدا كند، داراست ولى هنوز ويژگيهايى كه نحوه وجود الهى آن را از نحوه وجود خلقى آن جدا مىكند، دارا نيستبنابراين ما مىگوييم «دلالت معلول بودن در مورد خدا و خلق يكى است در حاليكه معنا و مقصود يا مراد در اين زمينه متفاوت است». (44)
اين الفاظ دال بر نسبت - كه از طريق تمثيل تناسب بر خدا و جهان اطلاق مىشوند - گاهى به اسم تبديل شده و فتبراى خدا قرار مىگيرند مثلا به خدا «علت اولى» مىگوييم يا اينكه او را خالق، رازق و يا حاكم مىشماريم.
اشكالات تمثيل تناسبى
اشكال اول: اين نوع از تمثيل در پى رسيدن به دو هدف بطور همزمان و توام بود: دورى از تشبيه و نيفتادن در دام آن و پديد آوردن معرفت تازهاى در باب خداوند واوصاف او. به نظر مىآيد كه اين نوع از تمثيل از برآوردن هدف دوم عاجز است و هيچ گونه معرفت تازهاى را در باب ذات الهى و اوصاف او در اختيار ما نمىگذارد به عبارت ديگر اين تمثيل هيچ دريچه معرفتى خاصى را به روى ما نمىگشايد; زيرا نهايت چيزى كه اين نوع از تمثيل به ما مىگويد اين است كه:
«نسبت اوصاف الهى به ذات الهى مانند نسبت اوصاف انسان به ذات انسان است»
در جايى كه ذات الهى و اوصاف او براى ما مبهماند و ما هيچ گونه دركى از اين ذات و اوصاف نداريم از اين تساوى نسبت (بر فرض بودن تساوى) چه قدمى به سوى فهم ودرك خود اوصاف بر مىداريم اين معادله تساوى در صورتى مفيد فايده خواهد بود كه تنها يك فاكتور آن مجهول باشد
اگر ما به جاى ذات الهى «نامحدود» را قرار دهيم و به جاى وصف او «خوبى» را، با توجه به اينكه ما از اين دو امر هيچ شناخت و آگاهىاى نداريم، از تناسب تشكيل شده نيز هيچ بهره معرفتىاى بدست نخواهيم آورد. پس اين تناسب كه «انسانخوبى / ذات محدود انسان خوبى خدا / ذات نامحدود خدا» با توجه به مبهم بودن دو طرف اول (خوبى خدا و ذات نامحدود او) براى ما معرفتخاصى نسبتبه ذات الهى و اوصاف او ايجاد نمىكند و هيچ معرفت غير تمثيلى خاصى را در اختيار ما قرار نمىدهد اين تناسب شبيه به اين است كه گفته شود: 5/1 X/Y چنين تناسبى هيچ اطلاع خاصى را در باب خود X يا Y به ما نمىدهد ولذا X يا Y مىتوانند عدد از يك تا بى نهايتباشند. (45)
اشكال دوم: اين است كه اين رابطه بين دو نسبت از دو حال خارج نيست: يا بيانگر تساوى دقيق و رياضى استيا بيانگر تساوى دقيق رياضى نستبلكه نوعى تشابه رابيان مىكند. اگر شق اول را انتخاب كنيم در اين صورت رابطه بين نسبتها تساوى خواهد بود يعنى اينكه خوبى خدا نسبتبه خدا دقيقا همان نسبتى را دارد كه خوبى انسان نسبتبه ذات انسان ولى اگر ما چنين تساوى دقيقى را بپذيريم، حداقل در يك مورد قائل به «اشتراك معنوى» شدهايم (و وحدت معنايى را در يك زمينه خاص پذيرفتهايم) واگر نسبتها در يك مورد در انسان و خدا همسان بود چرا در مورد اوصاف چنين هم معنايى و وحدتى را نپذيريم. چرا در اصل اوصاف به چنين اشتراكى قائل نشويم؟
ولى اگر اين تمثيل بيانگر تساوى دقيق بين دو نسبت نباشد در اين صورت فايده اندك تمثيل هم از بين مىرود. و تمثيل هيچ چيزى را اثبات نمىكند و نتيجه اين تمثيل چيزى بيش از اين نخواهد بود كه صفات الهى نسبتبه ذات نا محدود الهى به گونهاى كاملا مبهم و نامشخص شبيه به رابطه كيفيات انسان با ذاتاند و چنين تمثيلى از هر فايده معرفتىاى تهى خواهد بود.
اشكال سوم: منحصر كردن تمثيل تناسب به «شباهتبين نسبتها» و چشم پوشى از اوصافى كه در اين تناسب به كار رفتهاند عملا تناسب را بى فايده و نامعرفتبخش» مىگرداند.
به عنوان مثال: اگر ما بخواهيم صفت علم الهى را از اين طريق تحليل كنيم بايد بگوييم «نسبتبين علم خدا و ذات خدا شبيه به نسبت علم انسان با ذات انسان است».
در اين صورت ما هيچ شناختى در مورد خود اين وصف (علم الهى) بدست نياوردهايم فقط اطلاع مبهمى درباره نسبتهاى حاكم بر اين دو زمينه بدست آوردهايم وبحث كردن از شباهتبين نسبتها با اجتناب كامل از مراجعه به ذات و صفات الهى ممكن نيست.
ما دو راه در پيش روى داريم: 1 - يا اين نظريه را صرفا بيانگر اين امر بشماريم كه «در مورد هر امرى كه توصيف صورت مىگيرد بايد اين توصيف به گونهاى باشد كه با ذات آن امر توصيف شده، متناسب باشد پس در مورد اوصاف الهى بايدتوصيف به گونهاى باشد كه متناسب با ذات خداوند است و در مورد مخلوقات و ممكنات هم بايد بگونهاى باشد كه متناسب با ذات مخلوقات و ممكنات مىباشد».
گرچه اين سخن سخنى تام و درست است ولى هيچ معرفت تازهاى در باب اوصاف الهى به ما نداده و به هيچ وجه مشكل معرفتى ما را حل نمىكند اين كه «اوصاف الهى متناسب با ذات الهىاند و اوصاف انسانى متناسب با ذات انسان» به ما نمىگويد كه: اين اوصاف كدامند؟ چگونه بايد آنها را شناخت؟ چگونه بايد آنها را تحليل نمود؟ ملاك تناسب يا عدم تناسب چيست؟
2 - اين كه اين تمثيل را «وسيلهاى براى حصول معرفت تازهاى در باب خدا» بدانيم، چنين مقصودى يك مقايسه مستقيم بين اوصاف الهى و اوصاف انسانى امكانپذير نيستبدون در ميان آوردن اطراف اين نسبتها، و به صرف مقايسه دو نسبت و بدون آگاهى از اطراف اين نسبت، مشكل معرفتى ما نسبتبه اوصاف الهى حل نخواهد شد و اين اشكال در واقع به همان اشكال اول بر مىگردد.
مثلا يكى از اطراف اين تمثيل «ذات الهى يا سرشت الهى» است علم به سرشت الهى بدون بدست آوردن فهمى نسبتبه صفات الهى غير ممكن است و اگر هم صفات و هم سرشتخداوند ناشناخته باشد، اين تمثيل چه قدمى را در راه معرفت ما برخواهد داشت، آموزه تمثيل تناسبى گر چه ما را از دام تشبيه نجات مىدهد ولى معرفت تازهاى در باب خدا و اوصاف او در اختيار ما نمىنهد و ما را به ورطه تعطيل نزديك مىكند».
اصلىترين اشكال ديدگاه آكويناس
همانگونه كه ديديم، تمام سعى و تلاش آكويناس و پيروان او، دستيابى به نوعى معرفت نسبتبه خدا و اوصاف او بدون افتادن در دام تشبيه (انسان مانند انگارى (Anthropoceatris يا تعطيل بود. بر اين اساس آنها گمان مىكردند كه اشتراك لفظى صرف به تعطيل مىانجامد، اشتراك معنوى صرف هم به تشبيه منجر مىشود. ميان اشتراك معنوى و اشتراك لفظى صرف راه سومى را ميتوان برگزيد كه از آن به آنالوژى (با دو تقرير مختلف) تعبير مىشد.
خلط بين مفهوم و مصداق
همين مشكل در پيش روى متكلمان و فلاسفه اسلامى نيز وجود داشته و آنها هم سعى كردهاند تا از طريقى به حل اين مشكل بپردازند ولى آنها هيچ ملازمهاى بين قبول اشتراك معنوى و قول به تشبيه نديدهاند، لذا با پذيرش اشتراك معنوى (هم در وجود و هم در ساير صفات)، در صدد بر آمدهاند تا اختلافات را به مصاديق يك مفهوم واحد نسبت داده و از اين راه (وحدت در مفهوم با تشكيك در مصداق) مشكل را حل نمايند.
هر مفهومى (مثلا مفهوم وجود) از حيثيت و جنبه خاصى از مصاديق خود حكايت مىكندو به سوى همان حيثيت و جنبه مصاديق خود اشاره مىكند و كارى به ساير ويژگيها و جهات آن مصداق يا مصاديق ندارد.
«مفهوم وجود» نمونه خوبى است، اگر اين مفهوم بر مصاديق متعدد و متفاوتى حمل گردد و گفته شود:
زيد وجود دارد; درخت وجود دارد; زمان وجود دارد; خدا هم وجود دارد;
پرواضح است كه ما بايد بين دو امر تفكيك و تمييز قائل شويم: الف - اصل وجود ب - نحوه وجود.
در همه اين موارد «وجود» يا وجود داشتن معناى واحدى داشته و به اصل هستى دارى اشاره مىكند آنچه در اين موارد مشترك است «اصل وجود داشتن» است نه نحوه وجود هر يك از موضوعات، پرواضح است كه نحوه وجود زمان با نحوه وجود درخت و نحوه وجود خدا و... متفاوت است ولى ما نمىگوييم كه وجود دارد علاوه بر حكايت از وجود، از نحوه وجود نيز حكايت مىكند تا اشكال شما وارد باشد، «مفهوم وجود از يك حيثيت واقعى حكايت مىكند» كه در تمام اين موارد و همه موارد ديگرى كه اين مفهوم حمل مىشود شريك است و آن حيثيت عينى بودن و منشا آثار بودن و به عبارت ديگر حيثيت طرد عدم است در اين جهت (طرد عدم و منشا آثار بودن) بين هيچ يك از اين موضوعات اختلافى وجود ندارد، اگر اختلافى وجود دارد در نحوه وجود و چگونگى ترتب آثار است.
در مورد «عدم» نيز داستان از اين قرار است.
وقتى كه ما مىگوييم: زيد معدوم است، شريك البارى معدوم است و... عدم از يك حيثيت نفس الامرى خاصى حكايت مىكند كه در تمام اين موارد و موارد مشابه X ] معدوم است» بطور يكسانى حكايت مىنمايد، در حاليكه ما هيچ نظرى به نحوه اين معدوميت و ساير ويژگيهاى آن نداريم.
بنابراين توماس هيچ استدلالى اقامه نكرده است كه «اشتراك معنوى در مفهوم وجود و ساير مفاهيم (ميان خدا و مخلوقات) مستلزم تشبيه است». آنچه كه متفاوت است «نحوه وجود خدا و نحوه وجود انسان و نحوه وجود درخت و... است» نه اصل وجود داشتن آنها و معدوم نبودن آنها.
اگر اين سخن توماس درستباشد كه با اختلاف در نحوه «وجود موضوعات» اختلاف به محمول و ساير اوصاف نيز سرايت مىكند، لازمهاش اين است كه در مورد مفهوم وجود نيز داستان از اين قرار باشد و بايد در تمام موارد قضاياى وجودى ما قائل به اشتراك لفظى شويم پس وجود در «خدا وجود دارد» با وجود در «زيد وجود دارد» هيچ مفهوم مشتركى نداشته و كاملا بطور اشتراك لفظى صرف به كار بروند و اين امر خود به تعطيل عقل و عجز او از درك معناى اين قضايا منجر مىشود و اين همان محذورى است كه توماس قصد دورى از آن را داشت.
سخن حكيم سبزوارى
اين تحقيق را با نقل قولى از مرحوم حكيم سبزوارى به پايان مىبريم; او در رسالهاى كه به همين عنوان «اشتراك معنوى صفات كماليه بين حق و خلق» است، اين مساله را مورد بررسى قرار داده است. در ابتداى رساله مىفرمايند:
«سالنى سائل عن ان اطلاق اسماء الله تعالى على غيره هل هو من باب الاشتراك المعنوى او غيره... اقول: الحق انه من باب الاشتراك المعنوى».
آنگاه چنين اقامه دليل مىكند:
«و دلايل در اينجا فراوان است و اين ادله همان ادله اشتراك معنايى وجود مىباشد»
او دليل روى آوردن بعضى از معاصرين خود را بر نفى اشتراك معنوى، چيزى جز تنزيه بارى تعالى نمىداند و مىگويد:
«وقتى كه ما لفظ موجود را بر خداوند و غير او اطلاق مىكنيم يا مقصود ما از موجود در هر دو منشا آثار يا ثابت العين و امورى از اين قبيل است كه در اين صورت اشتراك معنوى حاصل شده است كه مستدعى اشتراك و وحدت در ناحيه مفهومى است كه بر اين موجودات صدق مىكند; البته اين منافاتى با اين كه ما در مورد آن موجودات به نوعى تشكيك قائل شويم و اختلاف مصاديق را در نحوه وجود در يك سلسله تشكيكى بپذيريم ندارد و يا اينكه از كلمه موجود كه اطلاق مىشود، معنايى را قصد نكنيم كه اين مستلزم تعطيل و سد كردن باب حمد و ثناست. داستان در مورد «صفات كماليه» (كه ما اين اوصاف را به معناى واحدى بر خالق و خلق حمل مىكنيم) همين طور است. مثلا در مورد وصف «عالم» معناى اين وصف كسى است كه چيزى در نزد او حاضر باشد (منكشف باشد) و مفهوم قادر به معناى كسى است كه با علم و مشيت كار انجام مىدهد و همين طور حى و ساير مفاهيم،... هنگامى كه اين اوصاف را بر واجب اطلاق مىكنيم يا همين معانى را قصد مىكنيم كه مستلزم اشتراك است (هر چند كه علم در حضرت حق به معناى انكشاف است... ولى انكشاف بمالا يتناهى عدة و شدة... در حالى كه علم و انكشاف در وجود ما متناهى و علم ظلى است ولى اينها خصوصياتى است كه از نحوه وجود مصداق ناشى مىشود و در مفهوم علم دخيل نمىباشد) و يا (همان معانى) را قصد نمىكنيم كه مستلزم تعطيل است و عين همان برهانى كه اشتراك معنوى اصل مفهوم وجود را اثبات كرد در اين جا نيز اشتراك معنوى صفات را اثبات مىنمايد».
سپس پارهاى از ادله نقلىاى را ذكر مىنمايند كه دال بر اشتراك معنوى در مفهوم وجود و ساير اوصاف است و از تاكيد قرآن بر «شناخت آيهاى» چنين استفاده مىكنند كه آيه يك چيز نمىتواند از هر جهت مباين با او باشد بلكه بايد جهت مشابهتى در كار باشد تا آيه، علامت و نشانه براى ذى الآيه قرار گيرد. (46)
پىنوشتها:
1- دانشجوى دكترى، عضو هيات علمى گروه فلسفه دانشگاه قم.
2- سفر خروج، باب سوم، آيات 13 و 14.
3- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، محمد رضايى و موسوى، ص (قم، زمستان 75).
4- S.C.G.I,C . 33
5- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 184.
6- S.T,I ,3,11
7) ژيلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ع. داوودى، ص 77.
8 - Duns scot De Perimo rerum omnium, cap.1. art .1
9- انجيل يوحنا، باب 14، آيه 6.
10- De Potetnia به نقل از ژيلسون، مبانى...، ص 191.
11- شرح الاشارات و التنبيهات، الجزء الثالث، ص 61.
12- S.C.G.I, C.# 5-6
13- مجله فرهنگ، سال نهم، شماره دوم، ويژه فلسفه، مقاله وجود از نظر بوئتيوس، دكتر ايلخانى، ص 276.
14- S.T.I, q.2. a .3
15- شرحى الاشارات، ابن سينا، ج 3، ص 13 و 14.
16- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 206.
17- اين سخن را توماس از قول يوحناى دمشقى نقل مىكند، جامع الهيات بخش اول، مساله 18، فقره دوم.
18- خدا و فلسفه، ص 70.
19- قديس توماس آكوئينى، شرح جمل، فقره اول.
20- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 194.
21- S.T, I, q .13 به نقل از ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 196.
22- اسفار، ج 6، ص 103.
23- نجات، ص 227-228.
24- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، محمد رضايى و موسوى، ص 198.
25- همان، ص 199.
26- Paul tillich. The meaning and justification of Religious synebols
27- ر.ك: هوردرن، راهنماى الهيات پروتستان، ميكائيليان، ص 151.
28- شرح رساله المشاعر صدرا، ص 204.
29- حاشيه همان صفحه.
30- همان، ص 206.
31- SCG,I,C.# 7
32- SCG.III. C.#13
33- S.C.G, I, C. 33 ## 1-2
34- ر.ك: ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 232.
35- James. Ross..., p . 149
36- محسن جوادى، آنالوژى، مجله معرفت، ش 19، ص 64.
37- James, Ross, Introduction to the philosophy of Religion (1969), p 149
38- محسن جوادى، آنالوژى، مجله معرفت، ش 19، ص 66.
39- James Ross. Philosophy of Religion. op.cit
40- ژيلسون، مبانى فلسفه مسيحيت، ص 225.
41- همان، ص 226.
42- SCG. I. C. 30 #
43 - Frederirck Free Analog in theolog, paul Edwards. ed "The Encyclopedia of Philosopy" Vol2.pp ,94-97.
44- همان، ص 94-97.
45- همان، ص 95.
46- حكيم سبزوارى، رسائل، تصحيح و تحقيق سيد جلال الدين آشتيانى (اسوه - 70) ص 605.
مجلات فصلنامه نامه مفيد شماره 18
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.