توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یاد شعرای دوران دبستان به خیر
آبجی
9th March 2010, 10:51 PM
باز باران،با ترانه،با گهر های فراوان ،می خورد بر بام خانه:::::یادم آرد روز باران،گردش یک روز دیرین؛خوب و شیرین توی جنگل های گیلان:::::کودکی ده ساله بودم ،شاد و خرم ،نرم و نازک،چست و چابک:::::با دو پای کودکانه ،می دویدم همچو آهو،می پریدم از لب جو،دور میگشتم ز خانه.می کشانیدم به پایین،شاخه های بید مشکی ،دست من می گشت رنگین،از تمشک سرخ و مشکی:::::می شندیم از پرنده،داستانهای نهانی،از لب باد وزنده،رازهای زندگانی .جنگل از باد گریزان ،چرخ ها می زد چو دریا،دانه ها ی [ گرد] باران ،پهن میگشتند هر جا:::::برق چون شمشیر بران ،پاره میکرد ابر ها را،تندر دیوانه غران ، مشت میزد ابر ها را:::::بس دلارا بود جنگل،به چه زیبا بود جنگل! می شنیدم اندر این گوهر فشانی ،رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛“بشنو از من، کودک من ،پیش چشم مرد فردا،زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -هست زیبا، هست زیبا ،هست زیبا ”
آبجی
9th March 2010, 10:52 PM
مثل غنچه بود آن روزغنچه ای که روییده،در هوای بهمن ماه،بر درخت خشکیده،مثل آب بود آن روز،آب چشمه ای شیرین،چشمه ای که می بیند ،مرد تشنه ای غمگین،گرچه در زمستان بود،چون بهار بود آن روز،سرزمین ما ایران،لاله زار بود آن روز،روز خنده ما بود،روز گریه دشمن،روز خوب پیروزی،بیست و دوم بهمن:::::::::::::::::::::::::::یادش به خیر
آبجی
9th March 2010, 10:53 PM
من يار مهربانم دانا و خوشبيانم ،گويم سخن فراوان ،با آن كه بيزبانم ،هر مشكلي كه داري ،مشكلگشاي آنم ،پندت دهم فراوان ،من يار پند دانم ،من دوستي هنرمند ،با سود و بيزيانم ،از من مباش غافل ،من يار مهربانم
آبجی
9th March 2010, 10:54 PM
حسنک کجایی؟ گاو ما ما مي كرد گوسفند بع بع مي كرد سگ واق واق مي كردو همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي ؟شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
آبجی
9th March 2010, 10:54 PM
وشا به حالت ای روستایی .. خوشا به حالت ای روستایی ،چه شاد و خرم، چه باصفایی،در شهر ما نیست جز دود و ماشین،دلم گرفته از آن و از این، در شهر ما نیست جز داد و فریاد،خوشا به حالت که هستی آزاد،ای کاش من هم پرنده بودم،با شادمانی پر میگشودم،می رفتم از شهر به روستایی،آنجا که دارد آب وهوایی
آبجی
9th March 2010, 10:55 PM
چوپان دروغگو روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود. يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند.مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد....ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند.آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد.
ریپورتر
9th March 2010, 11:05 PM
سلام اخ که ابجی خانم با این نوشته ها خاطره دوران مدرسه تازه شد چه حالی میداد قدیم
kab
9th March 2010, 11:28 PM
به به
آبجی داری درسات رو دوره میکنی؟ {big green}
چقدر این رشته شما تو دانشگاه سخته {big green}
واقعا یه لحظه خاطرات گذشته رو آوردی جلوی چشمام {applause}@};-
آبجی
10th March 2010, 12:05 AM
اره 8-> یادش بخیر خیلی زود گذشت الان که دارم نگاه میکنم دلم میخواد برگردم به اون روزا .
روزای خوب کودکی اون وقتها بی خیال بودیم مسایل دنیا و دور برمون برامون انقدر اهمیت نداشت :-". لذت میبردیم از زندگی مون ولی الان چی ؟ شدیم مثل ماشین از زندگیمون کمتر لذت میبریم .
وقتی بچه بودیم ارزوم این بود که بزرگ شیم حالا که بزرگ شدیم ارزومونه که یک ساعت فقط یک ساعت برگردیم به اون روزا {worried} .
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.