touraj atef
9th March 2010, 12:49 PM
قصه كوه و عاشقي را از دير باز گفته اند حكايت سر به كوه زدن عشاق از قديمي ترين قصه ها است قصه هائي كه در پس آن داستانهاي ديگري نيز آمده اند داستان فرهاد را بخاطر داريد ؟ او كه عاشق معشوق خسرو است وشيرين جانش شد و شيرين نامش بود او زخمهائي كه همه زعشق بودند را با زخمه هائي بر بيستون جاودانه بكند تا قصه هجر را همگان به ياد داشته باشند قصه عشق سيمرغ را به زال بخاطر داريد آن پرنده اي كه گويند مظهر خرد و عشق است كودك بچه اي را مي بيند كه جرمش سپيدي دل و سفيدي مو بود و بهر بي عشقي پدر به كوهش افكندند و او در كوهستان عشقي را يافت كه تا زالي بود حكايت عشق سيمرغ نيز وجود داشت قصه كوه جكايت همان دلير مرداني است كه بارها از كوه به دامنه اش بهر عشقي آمدند همان عشقي كه گاهي براي حفظ آن سر به قله كوه زدند قصه فريدون و جواناني كه از دام دژخيمان ضحاك گريختند و بعد بهر عشق به مام وطن باز به دامان دامنه كوه پاي نهادند ...
قصه هاي كوه و غمباره هاي چون كوه كه بر پشت عاشقان چون كوهي سنگيني مي كرده اند همواره بوده و خواهد بود و من نيز به كوه رفتم و ز كوه از دير باز تا به اكنون گفتم راستي چه شد آن نجوائي كه مي گفت " هنوز هم مي توان عاشق شد " ؟ شايد همه تقصير ها را بتوان به گردن معشوق انداخت اما حكايت صبر عاشقي چه شد ؟ طعنه را رها مي كنم گله از يار تا به كي بايد باشد ؟ رها كرده ام كه بهر يار و گويم يك لبخندش ارزد به هزاران چين و گله اي كه به پيشاني زند ...در دره هاي سرگشتگي فرياد مي زنم آيا مي توان همچنان عاشق بود ؟آيا در اين روزگار جنگها كه نبرد بين من و تو و زن و مرد و پير و جوان و كافر و زاهد و آشنا و غريبه و بهر هر بهانه و بي بهانه اي بي كران پايداري دارد باز هم مي توان به نجواي عشق دلخوشي كرد ؟آيا تهمتها را مي توان بهر يار نزد و چشمهاي بي همتاي معشوق را توان خانه غم نديدن باشد ؟ مي توان تنها به كلام او دلخوش بود از عشق ورزي و عشق گوئيش سخن شنيد اما آن غم مابين هر نقطه و حرف و سطر گفته هايش را نديد و نخواند و باور نكرد ؟ آيا مي توان زهر كلمه هاي هر قلمي را براي هميشه پاد زهر زد ؟آيا توان كه خاطرات زهر آگين را در ميان دره هاي فراموشي كوهسار زندگي از ياد برد ؟ چرا اين كوهستان تنها چيزي كه حفظ مي نمايد تلخ گفته هاي ز سر دلرنجي است ؟ چرا هيچگاه از ميان هزاران كلمه آري به عشق و آري به محبوب و آري به زندگي تنها " نه " به اعتماد را به ياد مي ماند ؟ چرا پاهاي خسته و كشيده شده بي رمق به ادامه راه اين گونه طولاني قدم زند و دويدن هاي دست در دست در سراشيبي تند كوهساري در زير باران از ياد مي رود ؟ گله از يار زهي لاف دروغ ,اين قصه را سالها پيش او كه مي گفت عشق مي ورزد و اميد دارد كه حرمان نصيبش نكند, ندا داده بود و مي دانست نه عشق هيچگاه حرمان دهدو يارنيز هيچگاه گله ز يار نكند و مي توان هميشه و باز هم همواره عاشق شد و عشق خواهد بود و مي دانم كه در هنگامه اي باز روزي بر خواهد آمد و در هر گوشه هستي كه معشوق باشد در كوهستاني دستهائي به شوق نوازش انگشتهايش در زير باران بهاري سوي او رود و باز گويد
آري مي توان عاشق شد
مي توان تا بي كران رقصيد
مي توان تا بي كران بوسيد
مي توان تا بي كران در آغوشي خزيدو باور كرد كه خدا آنجا است و حس گرما را در پشت سر خود تنها ز نفس يار باور كني كه آغوش از آن او است شرط آن كه معشوق هم باور باشد و من در فراموشخانه در ه هاي كوهستان زيستن به سوي خاطرات نامجهول قدمي مي زنم و سعي در جمع آوري آنها دارم دوست دارم ترس را از رخ معشوق بزدايم و دل را ز زنگار روز مرگي رهائي دهم و ترديد اشتياق بوسه اي از معشوق حتي در لحطه اي كوتاه را براي جاودان ابديتي دفن نمايم و فرياد زنم
آري هنوز هم مي توان عاشق شد
آري م توان هنوز هم بوسيد
هنوز هم رقصيد
....
www.lonelyseaman.wordpress.com// tourajatef@hotmacom
قصه هاي كوه و غمباره هاي چون كوه كه بر پشت عاشقان چون كوهي سنگيني مي كرده اند همواره بوده و خواهد بود و من نيز به كوه رفتم و ز كوه از دير باز تا به اكنون گفتم راستي چه شد آن نجوائي كه مي گفت " هنوز هم مي توان عاشق شد " ؟ شايد همه تقصير ها را بتوان به گردن معشوق انداخت اما حكايت صبر عاشقي چه شد ؟ طعنه را رها مي كنم گله از يار تا به كي بايد باشد ؟ رها كرده ام كه بهر يار و گويم يك لبخندش ارزد به هزاران چين و گله اي كه به پيشاني زند ...در دره هاي سرگشتگي فرياد مي زنم آيا مي توان همچنان عاشق بود ؟آيا در اين روزگار جنگها كه نبرد بين من و تو و زن و مرد و پير و جوان و كافر و زاهد و آشنا و غريبه و بهر هر بهانه و بي بهانه اي بي كران پايداري دارد باز هم مي توان به نجواي عشق دلخوشي كرد ؟آيا تهمتها را مي توان بهر يار نزد و چشمهاي بي همتاي معشوق را توان خانه غم نديدن باشد ؟ مي توان تنها به كلام او دلخوش بود از عشق ورزي و عشق گوئيش سخن شنيد اما آن غم مابين هر نقطه و حرف و سطر گفته هايش را نديد و نخواند و باور نكرد ؟ آيا مي توان زهر كلمه هاي هر قلمي را براي هميشه پاد زهر زد ؟آيا توان كه خاطرات زهر آگين را در ميان دره هاي فراموشي كوهسار زندگي از ياد برد ؟ چرا اين كوهستان تنها چيزي كه حفظ مي نمايد تلخ گفته هاي ز سر دلرنجي است ؟ چرا هيچگاه از ميان هزاران كلمه آري به عشق و آري به محبوب و آري به زندگي تنها " نه " به اعتماد را به ياد مي ماند ؟ چرا پاهاي خسته و كشيده شده بي رمق به ادامه راه اين گونه طولاني قدم زند و دويدن هاي دست در دست در سراشيبي تند كوهساري در زير باران از ياد مي رود ؟ گله از يار زهي لاف دروغ ,اين قصه را سالها پيش او كه مي گفت عشق مي ورزد و اميد دارد كه حرمان نصيبش نكند, ندا داده بود و مي دانست نه عشق هيچگاه حرمان دهدو يارنيز هيچگاه گله ز يار نكند و مي توان هميشه و باز هم همواره عاشق شد و عشق خواهد بود و مي دانم كه در هنگامه اي باز روزي بر خواهد آمد و در هر گوشه هستي كه معشوق باشد در كوهستاني دستهائي به شوق نوازش انگشتهايش در زير باران بهاري سوي او رود و باز گويد
آري مي توان عاشق شد
مي توان تا بي كران رقصيد
مي توان تا بي كران بوسيد
مي توان تا بي كران در آغوشي خزيدو باور كرد كه خدا آنجا است و حس گرما را در پشت سر خود تنها ز نفس يار باور كني كه آغوش از آن او است شرط آن كه معشوق هم باور باشد و من در فراموشخانه در ه هاي كوهستان زيستن به سوي خاطرات نامجهول قدمي مي زنم و سعي در جمع آوري آنها دارم دوست دارم ترس را از رخ معشوق بزدايم و دل را ز زنگار روز مرگي رهائي دهم و ترديد اشتياق بوسه اي از معشوق حتي در لحطه اي كوتاه را براي جاودان ابديتي دفن نمايم و فرياد زنم
آري هنوز هم مي توان عاشق شد
آري م توان هنوز هم بوسيد
هنوز هم رقصيد
....
www.lonelyseaman.wordpress.com// tourajatef@hotmacom