آبجی
9th March 2010, 12:39 PM
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز ویک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت ودر پایان سفر،مرد از پسرش پرسید ((نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟))
پسر پاسخ داد:عالی بود پدر!!!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟
پسر پاسخ داد فکر میکنم!!!!
پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟؟؟؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وآنها چهار تا،ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم وآنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها انتهاست!!
در پایان حرف پسر،زبان مرد بند آمده بود،پسر اضافه کرد:متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!!!!!!!!!
در راه بازگشت ودر پایان سفر،مرد از پسرش پرسید ((نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟))
پسر پاسخ داد:عالی بود پدر!!!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟
پسر پاسخ داد فکر میکنم!!!!
پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟؟؟؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وآنها چهار تا،ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم وآنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها انتهاست!!
در پایان حرف پسر،زبان مرد بند آمده بود،پسر اضافه کرد:متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!!!!!!!!!