آبجی
7th March 2010, 03:50 PM
مثل همیشه مترو شلوغ بود، سوار که شدم توجه همه به یک سو جلب شد.
بلند بلند حرف می زد، انگار قصد داشت که همه حرفهایش را بشنوند، مواقعی ای هم که حرف نمی زد، دانه های تسبیح را توی دستش می چرخاند و لبهایش تکان می خورد. از ختم انعامی که امروز رفته بود می گفت و از حس و حال معنویش، ازین که توانسته در یک هفته 10 سوره حفظ کند و حتماً خدا گوشۀ چشمی به او دارد که این سعادت را نصیبش کرده است.
همه می شنیدند و چیزی نمی گفتند و من فقط و فقط نگاهم به دستان پیرزنی بود که کنارش ایستاده بود و میله را بغل کرده بود.
بلند بلند حرف می زد، انگار قصد داشت که همه حرفهایش را بشنوند، مواقعی ای هم که حرف نمی زد، دانه های تسبیح را توی دستش می چرخاند و لبهایش تکان می خورد. از ختم انعامی که امروز رفته بود می گفت و از حس و حال معنویش، ازین که توانسته در یک هفته 10 سوره حفظ کند و حتماً خدا گوشۀ چشمی به او دارد که این سعادت را نصیبش کرده است.
همه می شنیدند و چیزی نمی گفتند و من فقط و فقط نگاهم به دستان پیرزنی بود که کنارش ایستاده بود و میله را بغل کرده بود.