LaDy Ds DeMoNa
6th March 2010, 08:55 PM
دانلود فیلم فریاد مورچه ها با لینک مستقیم
[ دانلود فیلم بسیار زیبای فــــریـــاد مورچــگان برای اولین بار در نت با لینک مستقیم ]
(مردي كه با چشمانش قطار را نگه ميدارد | فيلم مستندوار بسيار زيبا از هند و اديان آنهاست
اين فيلم در ايران مجوز نگرفت | داستان مردي كمونيست كه در پي شناسايي حقيقت خدا ميگردد ... )
کارگردان : محسن مخملباف
سال ساخت : 2006
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/COVER.jpg
1 (http://dl.rapidfree.ir/FaryadMurcheganCD1%28rapidbaz.org%29.wmv)
2 (http://dl.rapidfree.ir/FaryadMurcheganCD1%28rapidbaz.org%29.wmv)
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/1Faryad-Murchegan3.jpg
خلاصه داستان :
داستان فیلم در مورد یک زن و شوهر جوان ایرانی است که به هندوستان سفر کرده اند تا مرد کامل (perfect man)را ببینند.داستان از کنار یک ریل قطار آغاز می شود.شوهر از پسر بچه ای که کنار ریل مشغول سنگ چین کردن سایه ی مرد و زن است می پرسد:قطار کی می رسد؟پسرک گوشش را روی خط آهن می گذارد و پس از اندکی گوش دادن می گوید:از وقتی که متولد شده ام قطاری از اینجا عبور نکرده است.مرد می گوید:پس ما چکار کنیم؟پسرک جواب می دهد:پشت شنزار ها خط آهنی هست که قطار از آنجا عبور می کند.صحنه کات می شود و ما زن و شوهر را داخل واگن قطار می بینیم.پس از مشاجره ی نه چندان پر سر و صدایی که بین زن و شوهر رخ می دهد مردی که در واگن آنهاست از شوهر می پرسد که اهل کجا هستند؟زن جواب می دهد که اهل ایران هستند.بعد از پرسش و پاسخ در مورد مذهب و نیز اعتقاد یا عدم اعتقاد به خدا مرد هندی رامی بینیم که بعدا مشخص می شود یک ژورنالیت است.او بعد از توصیف ِ چهره ی زیبای زن از او می خواهد که به دیدن مردی بروند که با چشمانش قطار را متوقف می کند.هر سه به جلوی قطار می روند و بعد از مدتی پیرمردی هندی را با ریش انبوه و اندامی لاغر و شکسته می بینیم که بین خطوط آهن نشسته است و دو دستش را به هوا بلند کرده طوری که گویا می خواهد قطار را نگه دارد.دوربین از پشت سر پیرمرد قطار در حال توقف را نشان می دهد.قطار متوقف می شود و از پشت پیرمرد عده ی بسیار زیادی از مردان و زنان که به نظر می رسد این صحنه را می دیدند به سمت پیرمرد یورش می برند.او را از زمین بلند می کنند و به نقطه ای دیگر می برند.سپس به شیوه نمازگزاران پشت سر او می نشینند و اورادی را به زبان هندی زمزمه می کنند.ژورنالیست از او می پرسد این جا چه کار می کنی؟او جواب می دهد.سال ها پیش از زندگی نا امید شده بودم.با خود گفتم روی خط آهن دراز می کشم و قطار از روی من می گذرد و من می میرم.اما قطار ایستاد و مردم گمان کردند که من قطار را متوقف کرده ام.من به آنها گفتم که این کار من نبوده است ولی قبول نکردند و حالا سالهاست که خانواده ام را ندیده ام.مرا از اینجا ببرید.نجاتم دهید.مرد ژورنالیت این گفته ها را برای شوهر بازگو کرد.شوهر پس از اندکی تامل گفت.تمام عمرم در مورد آزادی صحبت کرده ام.فکر می کنم الان وقت اش است که یک نفر را آزاد کنم.پیرمرد را روی دوشش می گذارد و به راه می افتد.اما چند گامی به جلو نرفته بود که مریدان پیرمرد به سمت شوهر حمله کرده و پیرمرد را از او می گیرند!…
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/Faryad-Murchegan2.jpg
/شب است و زن و شوهر با هم گفتگو می کند.زن داستانی از زندگی گاندی را تعریف می کند:”گاندی پس از مرگ پدرش نزد زنش رفت و تا صبح با او عشق بازی کرد،اما صبح از خود بدش آمد.آدمی با مشغول کردن خود به لذات کوچک قصد دارد تا رنج های بزرگ را فراموش کند.سپس تصمیم می گیرد که دیگر جز به خاطر بچه دار شدن عشق بازی نکند”.سپس زن از شوهر خود می خواهد که آنها هم برای به دنیا آوردن بچه عشق بازی کنند.اما شوهر سرباز می زند و می گوید:من به عنوان نیمی از علت بوجود آمدن آن بچه،نمی توانم این اجازه را بدهم.نمی توانم انسان دیگری را وارد این محیط وحشی که حتا کمترین امکان پذیرایی از او را ندارد،کنم.چند کودک و مادر کنار پنجره ی اتاق آنها خوابیده اند.پس از این مشاجره مرد از خانه بیرون می رود و با زنی فاحشه وارد خانه ای می شود.در این خانه می گوید:تنها کار درستی که از این خدایان برآمده است، خلق زن و شراب بوده است!
۳/زن شوهر در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته اند،زیر نور آفتاب در کویری لم یزرع و خشک کنار تابلوی taxi station ایستاده اند.تاکسی سر می رسد و آنها را سوار می کند.راننده از آن دو در مورد اعتقادشان به خدا می پرسد.زن جواب مثبت و مرد جواب منفی می دهد.راننده می گوید:اگر به خدا ایمان نداشته باشند نمی توانند مرد کامل را ببینند و شوهر در پاسخ به او به تمسخر می گوید:من و زنم با همیم .اگر او ببیند من هم می بینم.ناگهان سر و صدای مگسی به گوش می رسد.شوهر از زن می خواهد که شیشه را باز کند تا باد مگس را ببرد.اما راننده مانع این کار می شود و می گوید:باید او را همان جایی پیاده کند که سوارش کرده!دور می زند و پس از مدتی شوهر و زن را در بیابانی طوفانی پیاده می کند.شوهر به او می گوید:تو اگر ایمان داشتی ما را اینجا رها نمی کردی!
۴/پیاده راه افتاده اند.در کویری بادی که خاک در هوا جای هوا را گرفته است.مورچه های روی زمین را له می کنند.شوهر به زن می گوید:ما قاتلیم چرا که به هر بار قدم برداشت لااقل یک مورچه را می کشیم.سپس فریاد می زند:خدایا فریاد مورچگان را چگونه تحمل می کنی؟به مردی بر می خورند که گاوی را همراه خود دارد.از او نامش را می پرسند جواب می دهد:من مرد گاو دار هستم.شوهر از او می پرسد آیا به خدا اعتقاد دارد؟مردگاو دار جواب می دهد؟اگر ایمان داشته باشی هست،اگر نه نیست.مرد گاودار می گوید همه چیز خداست.شما،من زنتان این گاو.مرد تعجب می کند!گاو هم خداست؟بله چون اگر او خدا نباشد برای خدا محدودیتی قائل شده ایم:جایی هست که خدا آنجا نیست.پس گاو هم خداست.از مرد گاو دار نشانی مرد کامل را می گیرند.مرد کامل را در خانه ای گلی می بینند.ما او را نمی بینیم.شوهر چندان به او احترام نمی گزارد.اما زن از او می خواهد که برایش نصیحتی بنویسد.مرد کامل می گوید:من فقط در کاغذ خود افراد نصیحت می نویسم.کاغذ را از زن می گیرد و چون زن مداد و قلم ندارد،مرد کامل پیازی را روی سنگی که کنار دستش قرار دارد،خرد کرده و تکه چوبی را که در دست دارد به مرکز پیاز مالیده و چیزهایی روی کاغذ می نویسد که البته دیده نمی شود.بعد ها می فهمیم که نوشته است:”بعد از دیدن تما دنیا جهان را تاری از ابریشم بر روی گلبرگی دیدم”
۵/صحنه ی بعد زن و شوهر را داخل قایقی که بر روی رود گنگا شناور است،نشان می دهد.آنها با مردی آلمانی که زمان زیادی را در آنجا زیسته مشغول صحبت هستند.او از تناسخ و مرگ و زندگی دایره وار برای آنها می گوید.و ادیان را تنها توجیهی احمقانه برای این تضاد جاودانه ی زندگی توصیف می کند.کنار رودخانه محلی هست که در آنجا انسان ها را می سوزانند و سپس خاکسترشان را به آب رودخانه می ریزند.در آنجا اعتقاد بر این است که این کار آنها را از این دور جاودانه ی رنج می رهاند.
کنار رودخانه مرد آلمانی در مورد گه و لجنی که دنیا از آن ساخته شده است سخن می گوید.شوهر نمی تواند تحمل کند و فریاد می زند.
۱/عمده چیزی که در بخش اول بیان می شود،داستان زندگی پیرمردی است که قطار را با چشمانش نگه می دارد.شاید بتوان به راحتی رد و پای گل آلود سارتر را در اینجا پیدا کرد.مردمی که با وجود اینکه می دانند پیرمرد معجزه ای انجام نداده است او را می پرستند یا لااقل به عنوان مردی صاحب کرامت از او پیروی می کنند.نکته جالب اینجاست که هرگز اجازه نمی دهند که پیرمرد را از آنها بگیرند.چرا که پیر مرد کوله بار سنگین آزادی و مسئولیت آنها را به تنهایی بر دوش می کشد.به یاد بیاوریم پرده دری ِسارتر را که می گفت:ما محکومیم به آزاد بودن.در نقطه ای از فیلم هم شوهر می گوید:با حالتی برافراوخته و ناراضی از زندگی:دیگه نمی خوام آزاد باشم!!!
۲/همان داستان قدیمی.نمی خواهم موجودی را وارد این دنیای وحشی بی همه کس کنم.اما من گمان نمی کنم این آخرین حرفی باشد که بشر خواهد زد.شاید بتوان آن خطای مهلک اخلاقی را که به موجب آن انسان به چنین ورطه ی هولناکی سقوط می کند که بگوید نمی خواهم انسانی را وارد این دنیای وحشی کنم،تصحیح کرد.اگر ما دنیا را شناخته بودیم کار آسان تر بود.اما هیچ حکمی در مورد انسانی و یا غیر انسانی بودن دنیا قابل پذیرش نیست؟چطور می توانیم ارزش زندگی را معین کنیم حال آنکه خود طرف دعواییم.آیا برای سنجشگران ارزش زندگی،محکی وجود دارد که زندگی را با آن مقایسه کنند؟در حقیقت ما فقط یک دنیا را می شناسیم و آن همین است که در آنیم،البته اگرفعلا شک در وجود یا عدم وجود هستی را کنار بگذاریم.فقط یک چیز می ماند.یعنی فقط یک بیماری هست که باعث می شود انسانی بگوید این دنیا انسانی نیست:اخلاق،جهان نمود و جهان حقیقی،شی فی نفسه.ما جهانی را در ذهن پرورانده ایم.سال ها در آن جهان زیسته ایم،اما اینک به ماهیت پلید آن پی برده ایم.جهانی که در آن به دلیل وجود رنج و عذاب،هیچ کس حتی توان تحمل مسئولیت زندگی و تصمیماتی را که می گیرد،ندارد.اما اآیا واقعا زندگی غیر اخلاقی است؟آیا طرح این سوال خود طنزی جاودانه نیست؟آیا به سبب دروغی که انسان به خود گفته است،اینک دچار تهیگی و خطا نشده است؟
۳/ما در داستان های خودمان هم چیزی مشابه این داستان داریم.داستان آن شخص که در مورچه ای در نیمه راه سفر به مکه به پیرهن او چسبید.و بی آنکه خود بخواهد توسط آن شخص به عربستان برده شد.اما حج او را مورد قبول درگاه الهی قرار نگرفت.فقط به این دلیل ساده که مورچه ای را از کار و زندگی انداخته و آواره ی کشوری غریب کرده است؟البته اگر فکر کنیم که کارگردان نیم نگاهی به داستان نیز داشته است،به خطا نرفته ایم.اما پاسخ این داستان را نیز شوهر در فیلم این چنین می دهد:خدایی که به مورچه ای از هزاران مورچه می اندیشد،توان تحمل این همه فقر را دارد؟اما حتا این جواب هم کارساز نیست.در جایی دیگر شوهر می گوید:با بوجود این همه فقر،و این همه نا عدالتی،یا خدا وجود ندارد،یا اگر وجود دارد،عادل نیست.اما این هم از نظر من راه به جایی نمی برد.چون باز هم نمی توان احتمال وجود خدایی ناعادل را نادیده گرفت.بویژه اگر از منظر ضعف عقل بشری به این موضوع نگاه کنیم درخواهیم یافت که در این سوال و جواب ها بوی عوامانگی و تفکر کوته بینانه وجود دارد.گرچه به هیچ وجه کارگردان را محکوم نمی کنم.از کجا معلوم که او وضعیت یک زن و شوهر تحصیل کرده ی ایرانی معاصر را نشان ندهد؟چون در اروپا به نظر می رسد این مشکل حل شده است.و دیگر چنین سوالاتی مطرح نمی شود.پس لازم کسی بیاید و با زبان یک ایرانی و با دانستن شیوه تفکر او و نیز پیشینه ی مذعبی او،مساول مربوط به خدا واکاوی کرده و جواب هایی را که لازم است بدهد.و هرجا جوابی وجود ندارد،با کمال صداقت به ضعف بشر اذعان کند!
۴ و ۵/به نظر می رسد که تمام مسائل مهم تا به حال اندیشیده شده است.چرا می گویند آسیا مهد تمدن است.بیشک پیشرفت صنعت نقشی در این نامگذاری ندارد.این نامگذاری بیشتر بر می گردد به حوزه های فرهنگی،فلسفی و ادیان.من فکر می کنم بشر مدتها پیش به این نتیجه رسیده است که سارتر و فیلسوفان اگزیستانسیالیست اینک از آن سخن می گویند.نمی توان این را بیشتر ادامه بدهم.چون نمی توانم و به آن اندازه نمی دانم که این بحث را باز کنم. فقط بگویم برای مثال می توان دید ایدیویژال مرد کامل به زندگی را به طور واضح کشف کرد.
[ دانلود فیلم بسیار زیبای فــــریـــاد مورچــگان برای اولین بار در نت با لینک مستقیم ]
(مردي كه با چشمانش قطار را نگه ميدارد | فيلم مستندوار بسيار زيبا از هند و اديان آنهاست
اين فيلم در ايران مجوز نگرفت | داستان مردي كمونيست كه در پي شناسايي حقيقت خدا ميگردد ... )
کارگردان : محسن مخملباف
سال ساخت : 2006
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/COVER.jpg
1 (http://dl.rapidfree.ir/FaryadMurcheganCD1%28rapidbaz.org%29.wmv)
2 (http://dl.rapidfree.ir/FaryadMurcheganCD1%28rapidbaz.org%29.wmv)
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/1Faryad-Murchegan3.jpg
خلاصه داستان :
داستان فیلم در مورد یک زن و شوهر جوان ایرانی است که به هندوستان سفر کرده اند تا مرد کامل (perfect man)را ببینند.داستان از کنار یک ریل قطار آغاز می شود.شوهر از پسر بچه ای که کنار ریل مشغول سنگ چین کردن سایه ی مرد و زن است می پرسد:قطار کی می رسد؟پسرک گوشش را روی خط آهن می گذارد و پس از اندکی گوش دادن می گوید:از وقتی که متولد شده ام قطاری از اینجا عبور نکرده است.مرد می گوید:پس ما چکار کنیم؟پسرک جواب می دهد:پشت شنزار ها خط آهنی هست که قطار از آنجا عبور می کند.صحنه کات می شود و ما زن و شوهر را داخل واگن قطار می بینیم.پس از مشاجره ی نه چندان پر سر و صدایی که بین زن و شوهر رخ می دهد مردی که در واگن آنهاست از شوهر می پرسد که اهل کجا هستند؟زن جواب می دهد که اهل ایران هستند.بعد از پرسش و پاسخ در مورد مذهب و نیز اعتقاد یا عدم اعتقاد به خدا مرد هندی رامی بینیم که بعدا مشخص می شود یک ژورنالیت است.او بعد از توصیف ِ چهره ی زیبای زن از او می خواهد که به دیدن مردی بروند که با چشمانش قطار را متوقف می کند.هر سه به جلوی قطار می روند و بعد از مدتی پیرمردی هندی را با ریش انبوه و اندامی لاغر و شکسته می بینیم که بین خطوط آهن نشسته است و دو دستش را به هوا بلند کرده طوری که گویا می خواهد قطار را نگه دارد.دوربین از پشت سر پیرمرد قطار در حال توقف را نشان می دهد.قطار متوقف می شود و از پشت پیرمرد عده ی بسیار زیادی از مردان و زنان که به نظر می رسد این صحنه را می دیدند به سمت پیرمرد یورش می برند.او را از زمین بلند می کنند و به نقطه ای دیگر می برند.سپس به شیوه نمازگزاران پشت سر او می نشینند و اورادی را به زبان هندی زمزمه می کنند.ژورنالیست از او می پرسد این جا چه کار می کنی؟او جواب می دهد.سال ها پیش از زندگی نا امید شده بودم.با خود گفتم روی خط آهن دراز می کشم و قطار از روی من می گذرد و من می میرم.اما قطار ایستاد و مردم گمان کردند که من قطار را متوقف کرده ام.من به آنها گفتم که این کار من نبوده است ولی قبول نکردند و حالا سالهاست که خانواده ام را ندیده ام.مرا از اینجا ببرید.نجاتم دهید.مرد ژورنالیت این گفته ها را برای شوهر بازگو کرد.شوهر پس از اندکی تامل گفت.تمام عمرم در مورد آزادی صحبت کرده ام.فکر می کنم الان وقت اش است که یک نفر را آزاد کنم.پیرمرد را روی دوشش می گذارد و به راه می افتد.اما چند گامی به جلو نرفته بود که مریدان پیرمرد به سمت شوهر حمله کرده و پیرمرد را از او می گیرند!…
http://files.myopera.com/yazd-patogh1/albums/783616/Faryad-Murchegan2.jpg
/شب است و زن و شوهر با هم گفتگو می کند.زن داستانی از زندگی گاندی را تعریف می کند:”گاندی پس از مرگ پدرش نزد زنش رفت و تا صبح با او عشق بازی کرد،اما صبح از خود بدش آمد.آدمی با مشغول کردن خود به لذات کوچک قصد دارد تا رنج های بزرگ را فراموش کند.سپس تصمیم می گیرد که دیگر جز به خاطر بچه دار شدن عشق بازی نکند”.سپس زن از شوهر خود می خواهد که آنها هم برای به دنیا آوردن بچه عشق بازی کنند.اما شوهر سرباز می زند و می گوید:من به عنوان نیمی از علت بوجود آمدن آن بچه،نمی توانم این اجازه را بدهم.نمی توانم انسان دیگری را وارد این محیط وحشی که حتا کمترین امکان پذیرایی از او را ندارد،کنم.چند کودک و مادر کنار پنجره ی اتاق آنها خوابیده اند.پس از این مشاجره مرد از خانه بیرون می رود و با زنی فاحشه وارد خانه ای می شود.در این خانه می گوید:تنها کار درستی که از این خدایان برآمده است، خلق زن و شراب بوده است!
۳/زن شوهر در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته اند،زیر نور آفتاب در کویری لم یزرع و خشک کنار تابلوی taxi station ایستاده اند.تاکسی سر می رسد و آنها را سوار می کند.راننده از آن دو در مورد اعتقادشان به خدا می پرسد.زن جواب مثبت و مرد جواب منفی می دهد.راننده می گوید:اگر به خدا ایمان نداشته باشند نمی توانند مرد کامل را ببینند و شوهر در پاسخ به او به تمسخر می گوید:من و زنم با همیم .اگر او ببیند من هم می بینم.ناگهان سر و صدای مگسی به گوش می رسد.شوهر از زن می خواهد که شیشه را باز کند تا باد مگس را ببرد.اما راننده مانع این کار می شود و می گوید:باید او را همان جایی پیاده کند که سوارش کرده!دور می زند و پس از مدتی شوهر و زن را در بیابانی طوفانی پیاده می کند.شوهر به او می گوید:تو اگر ایمان داشتی ما را اینجا رها نمی کردی!
۴/پیاده راه افتاده اند.در کویری بادی که خاک در هوا جای هوا را گرفته است.مورچه های روی زمین را له می کنند.شوهر به زن می گوید:ما قاتلیم چرا که به هر بار قدم برداشت لااقل یک مورچه را می کشیم.سپس فریاد می زند:خدایا فریاد مورچگان را چگونه تحمل می کنی؟به مردی بر می خورند که گاوی را همراه خود دارد.از او نامش را می پرسند جواب می دهد:من مرد گاو دار هستم.شوهر از او می پرسد آیا به خدا اعتقاد دارد؟مردگاو دار جواب می دهد؟اگر ایمان داشته باشی هست،اگر نه نیست.مرد گاودار می گوید همه چیز خداست.شما،من زنتان این گاو.مرد تعجب می کند!گاو هم خداست؟بله چون اگر او خدا نباشد برای خدا محدودیتی قائل شده ایم:جایی هست که خدا آنجا نیست.پس گاو هم خداست.از مرد گاو دار نشانی مرد کامل را می گیرند.مرد کامل را در خانه ای گلی می بینند.ما او را نمی بینیم.شوهر چندان به او احترام نمی گزارد.اما زن از او می خواهد که برایش نصیحتی بنویسد.مرد کامل می گوید:من فقط در کاغذ خود افراد نصیحت می نویسم.کاغذ را از زن می گیرد و چون زن مداد و قلم ندارد،مرد کامل پیازی را روی سنگی که کنار دستش قرار دارد،خرد کرده و تکه چوبی را که در دست دارد به مرکز پیاز مالیده و چیزهایی روی کاغذ می نویسد که البته دیده نمی شود.بعد ها می فهمیم که نوشته است:”بعد از دیدن تما دنیا جهان را تاری از ابریشم بر روی گلبرگی دیدم”
۵/صحنه ی بعد زن و شوهر را داخل قایقی که بر روی رود گنگا شناور است،نشان می دهد.آنها با مردی آلمانی که زمان زیادی را در آنجا زیسته مشغول صحبت هستند.او از تناسخ و مرگ و زندگی دایره وار برای آنها می گوید.و ادیان را تنها توجیهی احمقانه برای این تضاد جاودانه ی زندگی توصیف می کند.کنار رودخانه محلی هست که در آنجا انسان ها را می سوزانند و سپس خاکسترشان را به آب رودخانه می ریزند.در آنجا اعتقاد بر این است که این کار آنها را از این دور جاودانه ی رنج می رهاند.
کنار رودخانه مرد آلمانی در مورد گه و لجنی که دنیا از آن ساخته شده است سخن می گوید.شوهر نمی تواند تحمل کند و فریاد می زند.
۱/عمده چیزی که در بخش اول بیان می شود،داستان زندگی پیرمردی است که قطار را با چشمانش نگه می دارد.شاید بتوان به راحتی رد و پای گل آلود سارتر را در اینجا پیدا کرد.مردمی که با وجود اینکه می دانند پیرمرد معجزه ای انجام نداده است او را می پرستند یا لااقل به عنوان مردی صاحب کرامت از او پیروی می کنند.نکته جالب اینجاست که هرگز اجازه نمی دهند که پیرمرد را از آنها بگیرند.چرا که پیر مرد کوله بار سنگین آزادی و مسئولیت آنها را به تنهایی بر دوش می کشد.به یاد بیاوریم پرده دری ِسارتر را که می گفت:ما محکومیم به آزاد بودن.در نقطه ای از فیلم هم شوهر می گوید:با حالتی برافراوخته و ناراضی از زندگی:دیگه نمی خوام آزاد باشم!!!
۲/همان داستان قدیمی.نمی خواهم موجودی را وارد این دنیای وحشی بی همه کس کنم.اما من گمان نمی کنم این آخرین حرفی باشد که بشر خواهد زد.شاید بتوان آن خطای مهلک اخلاقی را که به موجب آن انسان به چنین ورطه ی هولناکی سقوط می کند که بگوید نمی خواهم انسانی را وارد این دنیای وحشی کنم،تصحیح کرد.اگر ما دنیا را شناخته بودیم کار آسان تر بود.اما هیچ حکمی در مورد انسانی و یا غیر انسانی بودن دنیا قابل پذیرش نیست؟چطور می توانیم ارزش زندگی را معین کنیم حال آنکه خود طرف دعواییم.آیا برای سنجشگران ارزش زندگی،محکی وجود دارد که زندگی را با آن مقایسه کنند؟در حقیقت ما فقط یک دنیا را می شناسیم و آن همین است که در آنیم،البته اگرفعلا شک در وجود یا عدم وجود هستی را کنار بگذاریم.فقط یک چیز می ماند.یعنی فقط یک بیماری هست که باعث می شود انسانی بگوید این دنیا انسانی نیست:اخلاق،جهان نمود و جهان حقیقی،شی فی نفسه.ما جهانی را در ذهن پرورانده ایم.سال ها در آن جهان زیسته ایم،اما اینک به ماهیت پلید آن پی برده ایم.جهانی که در آن به دلیل وجود رنج و عذاب،هیچ کس حتی توان تحمل مسئولیت زندگی و تصمیماتی را که می گیرد،ندارد.اما اآیا واقعا زندگی غیر اخلاقی است؟آیا طرح این سوال خود طنزی جاودانه نیست؟آیا به سبب دروغی که انسان به خود گفته است،اینک دچار تهیگی و خطا نشده است؟
۳/ما در داستان های خودمان هم چیزی مشابه این داستان داریم.داستان آن شخص که در مورچه ای در نیمه راه سفر به مکه به پیرهن او چسبید.و بی آنکه خود بخواهد توسط آن شخص به عربستان برده شد.اما حج او را مورد قبول درگاه الهی قرار نگرفت.فقط به این دلیل ساده که مورچه ای را از کار و زندگی انداخته و آواره ی کشوری غریب کرده است؟البته اگر فکر کنیم که کارگردان نیم نگاهی به داستان نیز داشته است،به خطا نرفته ایم.اما پاسخ این داستان را نیز شوهر در فیلم این چنین می دهد:خدایی که به مورچه ای از هزاران مورچه می اندیشد،توان تحمل این همه فقر را دارد؟اما حتا این جواب هم کارساز نیست.در جایی دیگر شوهر می گوید:با بوجود این همه فقر،و این همه نا عدالتی،یا خدا وجود ندارد،یا اگر وجود دارد،عادل نیست.اما این هم از نظر من راه به جایی نمی برد.چون باز هم نمی توان احتمال وجود خدایی ناعادل را نادیده گرفت.بویژه اگر از منظر ضعف عقل بشری به این موضوع نگاه کنیم درخواهیم یافت که در این سوال و جواب ها بوی عوامانگی و تفکر کوته بینانه وجود دارد.گرچه به هیچ وجه کارگردان را محکوم نمی کنم.از کجا معلوم که او وضعیت یک زن و شوهر تحصیل کرده ی ایرانی معاصر را نشان ندهد؟چون در اروپا به نظر می رسد این مشکل حل شده است.و دیگر چنین سوالاتی مطرح نمی شود.پس لازم کسی بیاید و با زبان یک ایرانی و با دانستن شیوه تفکر او و نیز پیشینه ی مذعبی او،مساول مربوط به خدا واکاوی کرده و جواب هایی را که لازم است بدهد.و هرجا جوابی وجود ندارد،با کمال صداقت به ضعف بشر اذعان کند!
۴ و ۵/به نظر می رسد که تمام مسائل مهم تا به حال اندیشیده شده است.چرا می گویند آسیا مهد تمدن است.بیشک پیشرفت صنعت نقشی در این نامگذاری ندارد.این نامگذاری بیشتر بر می گردد به حوزه های فرهنگی،فلسفی و ادیان.من فکر می کنم بشر مدتها پیش به این نتیجه رسیده است که سارتر و فیلسوفان اگزیستانسیالیست اینک از آن سخن می گویند.نمی توان این را بیشتر ادامه بدهم.چون نمی توانم و به آن اندازه نمی دانم که این بحث را باز کنم. فقط بگویم برای مثال می توان دید ایدیویژال مرد کامل به زندگی را به طور واضح کشف کرد.