PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من سوالات آزمون رزيدنتي هستم!



AvAstiN
6th March 2010, 11:32 AM
همه در کتابخانه نشسته بودند و سخت مشغول درس خواندن بودند. پنجشنبه روز قبل از آزمون رزيدنتي بود. ناگهان در باز شد و يک «بسته» با مهر و پلمپ وسط کتابخانه افتاد.

در کمال ناباوري بسته از جاي خودش بلند شد و سر پا ايستاد، گرد و خاکي از سر و رويش تکاند و خطاب به همه گفت: «سلام پزشکان عزيز، جي‌پي‌هاي محترم، فرهيختگان مکرم! من بسته سوالات آزمون رزيدنتي فردا هستم. آمده‌ام تا خودم را به شما عرضه کنم تا از لذت و مواهب نمره بالا در آزمون رزيدنتي، بهره‌مند شويد. زود باشيد ديگر... چرا مرا بر و بر نگاه مي‌کنيد، فرصت دارد از دست مي‌رود... فقط يکي‌يکي و به نوبت... خدمت همه‌تان خواهم رسيد...»
دکتر فروضي با دو دست روي سرش کوبيد. دکتر نوري گوش‌گيرهاي آکوستيک‌اش را در گوش‌اش گذاشت و چشم‌هايش را بست. دکتر فرنوش از جايش بلند شد و سريع از کتابخانه بيرون رفت.
بسته سوالات وسط سالن مطالعه چرخ کوتاهي زد و به سمت ميز خانم دکتر الهامي رفت. خانم دکتر جيغ بنفشي کشيد و بالاي صندلي رفت. دکتر شعاعي ترسان از جايش بلند شد و با صداي لرزان گفت: «با ايشان چه کار داري... دست از سرمان بردار... مي‌بيني که همه فردا امتحان داريم، بايد درس بخوانيم... وقاحت هم حدي دارد...»
بسته سوالات به سمت دکتر دانا چرخيد... رنگ از چهره دکتر دانا پريد و به تته پته افتاد، بسته سوالات دوباره رو به دکتر الهامي کرد و گفت: «اگر با من باشيد همه تان راديو و اورتو و چشم و قلب قبول‌ايد، لازم نيست در اين کتابخانه نمور از آفتاب و مهتاب محروم شويد، اين همه راه را آمده‌ام تا شما را خوشبخت کنم! با من باشيد تا خوشبخت شويد...»
دکتر عسگري در حالي که دست‌هايش را در گوش‌اش گذاشته بود تا صداي پاکت سوالات را نشنود فرياد زد: «نه... برو... گم شو... ما سوال نمي‌خواهيم... انصاف نيست، همه زحمت کشيده‌ايم، شب و روز نخوابيده‌ايم... خانواده‌مان را، زن و بچه‌مان را نديده‌ايم... اصلا مي‌داني اگر گير بيفتيم همه زحمات‌مان به باد مي‌رود؟ مي‌داني محروم‌مان مي‌کنند؟ مي‌داني آبرويمان مي‌رود؟ برو... برو... بگذار درس‌مان را بخوانيم...»
بسته سوالات قهقهه مستانه‌اي زد و گفت: «ترسوها! بخت فقط يک بار در کتابخانه شما را مي‌زند...خودفروشي ما بسته‌هاي سوال هر سال هم اگر باشد، هر کتابخانه‌اي نيست... امسال به سراغ شما آمدم، ولي فرصت‌سوزي کرديد... من عمر زيادي کرده‌ام، سال‌هاي زيادي دست به دست چرخيده‌ام... همين بچه‌هاي82، با عرضه‌تر از شما بودند... حال که اين‌طور شد، مي‌روم سراغ وزير، مي‌روم دفترش، مستقيم سراغ خود خودش و خودم را لو مي‌دهم... شما هم همه اينجا باشيد و باز چند هفته ديگر هم جان بکنيد... عزت زياد!»
نويسنده: علي مرسلي

منبع (http://www.salamatiran.com/NSite/FullStory/?Id=34261&type=3)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد