PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای کوتاه



آبجی
4th March 2010, 08:38 PM
تكرار زمانه


مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

آبجی
4th March 2010, 08:39 PM
دستان دعا كننده


http://www.iranshadi.com/pictures/821c_dn.jpgاين داستان به اواخر قرن 51بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از045سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" ناميدند.
اگر زماني اين اثر خارق العاده را مشاهده كرديد،‌ انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند

آبجی
4th March 2010, 08:40 PM
خاطرات مدرسه.. آقا مدير


هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى به من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى به من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى به خودش اجازه بد هد به من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشه طورى رفتار می كردم كه همه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانه خانم معلم ها باشم .



آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه از پشت آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار می گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى به وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همیشگی آقا مدير براى صدا كردن همه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیه کلامی که هیچ وقت از دهانش نمی افتاد و ورد زبانش بود- هميشه هم وقتى می آمد سر كلاس، می رفت می نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز می كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا می كرد، می برد پاى تخته، رديف می ايستاند، بعد شروع می كرد به سین جیم کردن و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت می پرسيد، اگر بلد بود که هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار به خانم معلم می انداخت، بعد خطاب به آن بچه ى بخت برگشته می گفت:

- كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم می كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و می گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند می پرسيد:

- حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را می داند؟

و آن هايى كه می دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند می كردند. و او از يكى مان، بسته به بخت و اقبالش می پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، می گفت:

- خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت به جاى يكى دو تا می زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، می گفت:

- یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم به خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان می كرد پاى تخته، يك دانه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش می زد به باسن مان و می گفت:

- آفرين به تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده تا از اين ضربه ها

می خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت می كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا می كرد و می گفت همه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

بعد سوال بعدى را از نفر بعدى می پرسيد و همين طور می رفت جلو تا بالاخره همه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

خط كش مهمان می كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.



شب قبلش من تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم تا خودم را بيدار نگه داشتم و نه فقط

سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه در را باز كند، پشت در مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

بالاخره در حالى كه دلم مثل سير و سركه می جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد به درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانه من جواب همه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند می كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز می زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و می پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمی گفتند و آنها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود می كردند. من از يك طرف دلم خنك می شد كه آنهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند می کنند و حق مرا می خورند، نقره داغ می شوند، از طرف دیگر آه از نهادم بلند می شد كه چرا سوال های را كه من به اين خوبى جوابشان را بلدم و شب تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی می پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحيح كردم:

- زهرمار زاده نه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

- حالا هر كوفت و زهرمارى كه می خواهد باشد... خر همان خر است فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

- صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

- چى بگويم آقا مدير!؟

آقا مدير با عصبانيت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم يك بار می پرسند. اگر بچه آدمی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد می زدند خونم در نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، به ياد بياورم و تكرار كنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب در كلاس تركيد و همه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

آقا مدير گفت:

- خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم به حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا به اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم. تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر است كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط به گفتن اين اكتفا كردم كه:

- آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

آقا مدير با غيظ به من تشر زد:

- تو دارى به من ياد می دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، پس مثل تو از زير بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق ديگری به من كرد و گفت:

- اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

ناله ام به هوا رفت:

- راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

- كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر می دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

می كردم هی دستت را مثل علم يزيد می بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر می كردی علامه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات به جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو كرد به طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مريد رو كرد به من و گفت:

- حالا بیا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان در حالی كه از وحشت به خودم می لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگير جلوت. یاالله پسره ی حيف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی که تند و تند، توی دلم آيه الكرسی می خواندم و به خودم فوت

می كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور می زد و می گفت:

- اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

همين طور می شمرد و می رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ می زدم و زوزه می كشيدم و شیون می کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم می زد.

- اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه به من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننه من غريبم بازی كه در آوردی ، زار زار مثل دختر ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد به ز مهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، در حالی كه نفس نفس می زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. برای امروزت بس است. بقيه اش طلبت تا يك وقت ديگر. تا تو باشی وقتی چيزی را

نمی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، در حالی كه از درد مثل مار به خودم می پيچيدم و دنيا به چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و به اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را برای اولين بار به طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.

آبجی
4th March 2010, 08:40 PM
پا توی کفش فلاسفه

هگل کوچولو! راستی اگر کانت نبود، یا بود ولی دستگاه فلسفی آسمانی خود را نمی ساخت، و بعدش هم ماوراء طبیعت را آن طور مد روز نمی کرد و آن را قوطی عطاری یا جعبه شامورتی بازی فلاسفه نمی کرد، تو و امثال تو، از فیخته و شلینگ گرفته تا شوپنهاور، چطوری یکی پشت سر دیگری، به سرعت باد و برق، دستگاه های فلسفی خودتان را بر روی زیر بنای پوشالی و سست بنیاد آن حکیم بس منظم وقت شناس کونیگسبرگ، بنا می کردید، و برج آسمان خراش فلسفی تان را تا عرش اعلا می بردید بالا!؟ هان، چطوری هگل کوچولو؟

آخ، که شماها دیگر شورش را در آوردید، و چنان آش شله قلمکار شوری پختید که خودتان هم توی خوردنش واماندید. آخر این چه کار بی خودی بود که شماها کردید!؟ کار آسمانی کردن فلسفه و فلسفی کردن آسمان را به جایی رساندید که آن خدا بیامرز – پاول ریشتر را می گویم - در باره تان به جد یا شوخی نوشت: خداوند زمین را به فرانسویان، دریا را به انگلیسی ها، و آسمان را به آلمانی ها عطا فرموده است.

آخر شما آن بالا مالاها چکار داشتید؟ شما را چه کار به کار گنبد گردون؟ شما می بایست سرتان توی کار خودتان می بود، و آیا بهتر نبود که به جای ساختن بناهای فلسفی آسمان خراش و برج های نظری، می افتادید توی کار برج سازی و بساز بندازی که هم درآمدش خیلی بهتر بود و هم کارش بی درد سر تر و نان و آب دار تر. کار به این پرمایگی را ول کردید، رفتید توی کار نظریه پردازی و برج فلسفی سازی، که چی!؟ این هم عقل بود شما داشتید!؟ برج فلسفی سازی آبش کجا بود!؟ نانش کجا بود!؟ به جز اسم بد نامی و بی سرانجامی چه چیزی برایتان داشت؟ به زحمتش می ارزید، این کار شاق و کسل کننده، که هر کس بعدها نتیجه اش را دید و با ساخته دست پرورده شما از نزدیک آشنا شد، نفرین تان کرد و فحشتان داد، و پدر و مادرتان را لعنت کرد، آخر برای چی!؟ مگر با خودتان پدر کشتگی داشتید!؟ مگر دشمن خودتان بودید!؟ این هم کار بود شما ها کردید!؟ حالا من با بقیه، عجالتاً کاری ندارم، فقط آمده ام یقه تو را بگیرم، هگل کوچولو، و یک کیسه صابون حسابی بکشم به تن روان و ذهنت با آن « پدیدار شناسی روحت»، چنان پیری ازت بسوزانم که پدیدار شناسی مدیدار شناسی از یادت برود، به جایش رب وربت را یاد کنی.

آخر هگل کوچولو، چرا فلسفه ات را این طور قلنبه سلنبه و مغلق و غلط انداز تدوین کردی، و چنان غیر قابل درک و فهمش ساختی که رقیب عقده ای ات – شوپنهاور گنده گو – که مردی بس حسود و تنگ نظر بود، و چشم دیدن موفقیت تو و امثال تو را در مقام فیلسوف رسمی و دولتی و قابل احترام همگان، نداشت، در باره ات چنین یاوه سرایی کند:

« آن که در یاوه گویی ، جسارت را به حد نهایت رسانید و چنان سخنان بی معنی و مغلقی گفت که تا آن وقت جز در دیوانه خانه ها سابقه نداشت. او با بی شرمی تمام سخنان بیهوده و فریبنده ای گفت که تا آن وقت هیچ کس نگفته بود و به چنان نتایج مضحک و سخیفی رسید که در نظر آیندگان افسانه ای کودکانه، یا هذیان های یک دیوانه بیش نخواهد بود و همچون بنا و خاطره ای از حماقت و بلاهت و کودنی ملت آلمان، چونان لکه ننگی ابدی، باقی خواهد ماند.»

چرا!؟ چرا!؟ آخر چرا!؟ این چه چاهی بود که پیش پای خودت و طرفداران فلسفه ات کندی!؟ و خودت و هواخواهان مکتب فلسفی ات را با کله توی آن سرنگون و کله پا کردی!؟

من که علت همه این گنده گویی های مغلق تو و روح قلبنه سلنبه تراوای ترا در حوادث دوران نوباوگی ات، در آن خانه محقر و کوچولوی پدری ات می دانم. بله، هگل کوچولو! ایام طفولیت تو، از روزهای شیر خوارگی تا دوران آقون واقون ، و از روزهای خوش کون خیزه کردن تا دوران طلایی تاتی تاتی کردن و از روزهای پستانک مک زدن تا دوران ممه گاز گرفتنت، در خانه آن مامور دون رتبه و و فرومایه اداره مالیه حکومت وورتمبرگ بود که - به زعم من- باعث شد تو هگل کوچولو موچولوی ما، با اخلاق و عادات زاهدانه و بردبارانه ی پر از شکیب و نظم و قناعت و ریاضت این قبیل ماموران اداری سخت کوش و ساعی، رشد و تربیت بیابی و در سایه زحمات متواضعانه و سخت کوشانه آن ها، همچون بهترین بلاد آلمان از نظر نظم و انضباط و ترتیب به ثمر برسی، و این مبناها، همه و همه فضا ساز و زمینه ساز پیچیدگی های کمی تا قسمتی مغشوش و آشفته بازار ذهن تو و روحیه قلبنه سلنبه گوی و مغلق اندیش ات شد و کار دستت داد، آن هم چه کار خطرناک و پر درد سری، نه یک کار ساده کم اهمیت و پیش پا افتاده، بلکه یک کار خطیر و شاق، درست مثل کار همان دیوانه ای که یک سنگ بزرگ را می اندازد توی یک چاه خیلی عمیق و صد تا که سهل است، صد هزار تا عاقل هم نمی توانند آن سنگ بزرگ را از توی آن چاه عمیق بیرون بکشند.

در نوجوانی محصلی بس سخت کوش و ساعی بودی، هگل کوچولو – درست همانطور که طبق تربیت خانوادگی از کودکانی چون تو انتظار می رفت – و از روی تمام کتاب های مهمی که می خواندی نت بر می داشتی و تحلیل ها و تفسیر ها و تنقید های مفصل به عمل می آوردی – چند برابر حجم خود کتاب – و قطعات مفصلی از بخش های اساسی کتاب را ، به تشخیص خودت رونویسی می کردی ( به طوری که گاهی حواشی و ملحقات و تعلیقات و تفسیرات تو بر یک کتاب صد صفحه ای، کم و بیش به هزار صفحه می رسید) و همین امر باعث شد که بفهمی نفهمی مخت تکان بخورد و شیارهای تو به توی مغز هنوز نرم و ژلاتینی شکلت که به نرمی تن نرم تنان ، مثلاً کرم های اسکاریس می ماند، بیش از حد به هم بپیچند و گره های کور ناگشودنی بخورند ، و هم چنین مغز بیش از حد نرمت بر اثر فشار زیادی که بر آن وارد کردی و طاقت تحملش را نداشت، صلب و سخت و منجمد شود. بله، این طوری بود که مخت مثل تخم مرغ پخته سفت و سقط شد و کار دستت داد، هگل کوچولو! و باعث شد که آن حرف های نا مربوط را بزنی و آن ترهات و خزعبلات و لاطائلات بی سر و ته، بی اختیار و ناخواسته، مثل هذیان گویی های یک دیوانه که شش دانگ مخش فاسد شده، بر زبان و بر قلمت جاری شود و بشود کتاب های« پدیده شناسی روح » و« دانش منطق » و« فرهنگنامه دانش های فلسفی».

هگل کوچولو، روح بزرگ تو از همان دوران کودکی و نوجوانی روح نوباوه ای عاصی و طاغی بود. یاغی بود و عصیان گر. پرنده ای بس بزرگ بود، بزرگ تر از یک طاووس یا شترمرغ، با بال هایی بلند اوج تر از کرکس، که در قفس تنگ و محقر زمانه ای تنگ نظر و حقیراندیش گرفتار آمده بود و درون آن حصار در بسته حقیر بال بال می زد و پرهای بلندش را به دیواره های قفس می کوبید.

آن روز صبح زود را که در میدان اصلی شهر اشتوتگارت – در برابر بازار روز شهر – جلو چشم هزاران چشم کنجکاو و حیرت زده، که ناباورانه، کار و کسب و خرید و فروششان را ول کرده بودند، غرق تماشای حرکات عجیب غریب تو شده بودند، یادت می آید، هگل کوچولو، که آن وسط، نهال چنار کت و کلفت آزادی را کاشتی؟

تو کوچولو بودی و می خواستی بزرگ بشوی و بزرگ جلوه کنی، و هیچ هم حوصله زمان دادن به خودت و سر صبر و حوصله منتظر ماندن را هم نداشتی، ناچار ، این تمایل و کشش شدید قلبی و روانی به بزرگ نمایی سبب شد که روی بیاوری به قلنبه سلنبه گویی، و حرف های صد تا یک قاز پیچیده و مغلق زدن، حرف هایی که حتی خودت هم چیزی از آن ها سر در نمی آوردی.

وقتی توی منزل پدری از آن نوکر دولت، و آن پدر مستبد و دیکتاتور ، که بیرون از خانه نوکری سر به زیر و فرمانبردار بود و توی خانه امیری مستبد و زورگو، تو سری می خوردی و تحقیر و تخفیف می شدی، سعی می کردی جواب زور گویی هایش را با حرف های قلنبه سلنبه و غیر قابل فهمت بدهی، حرف هایی که در حقیقت دشنام های رکیک تو بودند به آن حاکم زورگو، فحش هایی کم و بیش چارواداری، و نتراشیده نخراشیده، با معانی بس رکیک و مستهجن، یا متلک ها و ریشخند های تحقیر کننده، شاید هم تف هایی بودند که به جانب پدرت پرتاب می کردی از سر توهین و تحقیر، و با آن ها جواب زور گویی ها و بی رحمی های او را به زبانی فلسفی و غیر قابل درک می دادی، بدون این که او چیزی ازش سر در بیاورد و متوجه جنبه توهین آمیز یا دشنام آلود آن کلمات بی معنی عجیب و غریب بشود. به همین دلیل از همان کودکی عادت کردی به حرف زدن به زبانی که برای کسی قابل فهم نباشد و کسی از آن سر در نیاورد، تا تو، هگل کوچولوی ما، بتوانی با آن هر جور گربه رقصانی که دلت خواست بکنی، هر جور دلت خواست به دیگران متلک بپرانی یا بد و بیراه بگویی و دستشان بیندازی و به ریش داشته یا نداشته شان بخندی ، و به اصطلاح ریشخندشان کنی، یا سر کارشان بگذاری و بازی شان بدهی.

یا شاید هم تو سری های محکمی که با لنگه کفش و جارو از مامی جان، و با عصا و بیل و کلنگ از پاپی جان نوش جان کردی، روی مخ نرم و نازکت اثر سفت کننده یا تکان دهنده گذاشت و مخت را به سختی تکان داد و دچار خزعبل گویی و مهمل بافی ات کرد.

به هر حال ، چه به این دلیل و چه به آن دلیل، یا به هر دلیل و علت دیگری، ریشه تمام دشوار گویی ها و مطلب پیچاندن ها و گره کور به موضوع انداختن های تو، در همان کودکی پر از نشیب و فرازت، و پر از گره و عقده ات نهفته است، هگل کوچولو!

از همان دوران جهنمی بود که به این عقیده سست و لرزان معتقد شدی که علوم و معارف بشری حقیقی باید با اعراض کامل از نفسانیات صورت گیرد و هم چنان که فیثاغورثیان در آموزش و پرورش بر این عقیده مسخره بودند که محصل علم و معرفت باید در نخستین پنج سال آموزش، سکوتی سخت و طاقت فرسا پیشه کند و روزه کلام بگیرد و لام تا کام حرف نزند و صمن بکم به حرف های استادش گوش کند، تو هم در نخستین پنج سال یا شاید نخستین ده سال آموزشت چنین کردی و لب بسته، شاید هم لب دوخته، و چشم بسته دنباله رو اساتید بی سوادت شدی، و مغزت پر شد از اباطیل و ترهات مزخرفی که آن ها بخوردت دادند، و همین لب بستگی و دل بستگی بیش از حد به آن اراجیف سبب شد که عقده پر حرفی مزمن پیدا کنی، و سال ها بعد بیفتی به دامن بیماری درمان ناپذیر و لاعلاج روده درازی و اسهال شر و ور گویی، و سر همه را با حرف های صد تا یک قاز بی معنا و نامفهومت ببری و کله شان را بخوری، یا به قول امروزی ها، مخشان را به کار بگیری و تلیت کنی، آن هم با چه مزخرفاتی! با لاطائلات بی معنی و غیر قابل فهم.

ای هگل کوچولو! چطور شد که ناگهان آن همه شور و اشتیاق عصیان آمیز کودکانه در تو فرو کش کرد وآن همه شعله ملتهب طغیان گر در تو فرو نشست، و تو که روزگاری – در اوان جوانی، آن گاه که در توبینگن به خدمت دولت روزگار می گذراندی – به همراه دوست جان جانی یک جان در دو قالبت، شلینگ، به دفاع از انقلاب فرانسه، یک صبح زود، در اقدامی نمادین، در میدان اصلی شهر نهال چنار آزادی را کاشتی و چنین نوشتی: « ملت فرانسه تشکیلاتی را که ذهن بشری آن را مردود می داند و مانند کفش دوران طفولیت ترکش گفته است، با حمام انقلاب می شوید، این تشکیلات هنوز بر دوش مردم فرانسه و دیگر مردم مانند پرهای عاری از حیات فشار وارد می آورد.»، تو که در آن روزهای پر از امید و آرزو، در آن دوران جوانی که بهشت حقیقی ات در آن گمشده بود، همانند فیخته دم از مسلک اشتراکی می زدی و با شدت و حدت کم نظیری خودت را به امواج جوشان و خروشان رمانتیسم انقلابی اروپایی، که صغیر و کبیر و شناگر و ناآشنا به فوت و فن شناگری را با خود می برد، سپرده بودی، چه شد که ناگهان کفش دوران طفولیت و پستانک دوران شیرخوارگی ات را سراسیمه ترک کردی و آن همه اسباب بازی زیبا و هیجان انگیز دوران آقون واقون را یک باره به یک سو پرت کردی و بغتتاً شدی سرسخت ترین طرفدار حفظ وضع موجود، و یکتا نگهبان جان فشان و جان نثار هر آن چه هست؟ هان!؟ چی شد که یک دفعه همچین شد، هگل کوچولو!؟

برای چی در حمام آب داغ ارتجاع تمام آن عقاید انقلابی پیشینت را شستی و کیسه صابون مالیدی به تن نظریات پیشرو پر شدت و حدت جوانی ات، بعدش هم سنگ پای مفصل و مبسوطی مالیدی به کف پای نظریات رادیکال ایام شیرخوارگی ات؟ هان، هگل کوچولو!؟ و چنین بلغور کردی:« آن چه هست، درست ترین و بهترین و مناسب ترین است، و آن چه درست ترین و بهترین و مناسب ترین نیست، نیست!»

چطوری و چرا ناگهان از دست و پا زدن در حمام خون و شستن سر و تن در آن ، دست شستی و در آب مطهر حفظ وضع موجود غسل تعمید یافتی و شدی یک پارچه آقای عاقل دور اندیش محتاط و حزم گرای مآل اندیش و دور بین؟ هان، هگل کوچولو!؟

تو که در دانش نامه ای که در سال 1793، در توبینگن، در یافت کرده بودی، به صراحت و روشنی قید شده بود که دارای صفات و سجایای نیکی هستی و آثار نیک نفسی در جبینت ظاهر است و انوار نیک طبعی از ملاجت می تابد و برق نیک خویی در چشمانت می درخشد،( و این همه از کجا ثابت شده بود و بر که اثبات گشته بود؟ آیا تظاهر به نیکی و نیک طبعی و نیک نفسی و نیک خویی نکرده بودی؟ و مس قلب را جای زر ناب قالب نکرده بودی؟) و در زبان شناسی و کلام دانش خوبی داری ولی در فلسفه چیز زیادی بارت نیست و استعداد چندانی نداری، بلکه کم و بیش خنگ تشریف داری و چیزی حالیت نیست، پس چطوری شد و چرا تصمیم گرفتی در رشته ای تحصیل کنی که هیچ ذوق و استعداد فطری یا اکتسابی در آن نداشتی و بیغ بیغ بودی؟ و آیا به خاطر پوشاندن ضعف بی استعدادی و خنگی ات نبود که دست به دامن کلمات قلنبه سلنبه شدی و به ضریح قدیسین مغلق گویی دخیل بستی تا ضعف و نقص های ذاتی و جبلی ات را لاپوشانی کنی و پنهان نگه داری؟ می خواستی جبران مافات کنی، هگل کوچولو؟ یا می خواستی مخاطبانت را خر کنی و فریب بدهی و با حرف های دهان پر کن صد تا یک قاز پر زرق و برق و پیچیده ، به اشتباه بیندازی و گولشان بزنی؟

و یک سوال دیگر، هگل کوچولو، اصلاً چطور شد که تو یک روز بعد از سال روز تولد گوته جانت به دنیا آمدی؟ هان؟ این هم از دغل کاری های فلسفی ات بود یا ناخواسته و نادانسته بود و تقدیر چنین خوش یمنی فرخنده و میمونی را نصیبت کرد که روز تولدت روز پس از تولد گوته باشد، و ملت پر غرور و ناسیونالیست آلمان برای این که دلت نسوزد ، این دو روز پشت سر هم را تعطیل کنند و به افتخار شما دو بزرگوار غرورآفرین خود بزنند و برقصند و پایکوبی و دست افشانی کنند و قر کمر بریزند و سوسیسون آلمانی و سیب زمینی تنوری و هامبورگر و فرانکفورتر کوفت کنند و آبجو زهر مار کنند.

آخر، هگل کوچولو، آن همه حرف های قلنبه سلنبه در کتاب « دانش منطق» ات برای چی بود، بابا جان!؟ آیا این هم از همان دهن کجی های فلسفی متداولت به اهل فلسفه و منطق نبود؟ از همان دهن کجی هایی که در دوران طفولیت با قلنبه سلنبه گویی های نامفهوم به پدر مادرت می کردی؟ آیا با این کتاب غیر قابل فهم می خواستی به ملت آسمان گرا و فلسفه دوستت فحش بدهی و لیچار بگویی، طوری که آن زبان نفهم ها متوجه نشوند و به عمق بی سوادی ات در فلسفه پی نبرند؟ آن هم به ملتی که این همه افتخار نصیبت کرده بود؟ آخر برای چی ، هگل کوچولو؟

کتاب منطقت آنقدر پیچیده و سنگین بود که هیچ کس آن را نفهمید – حتی خودت - و چون همیشه چیزهای غیر قابل فهم، ارجمند و بلند پایه و گران مایه به نظر می رسند، و قلنبه سلنبه گویی برهان خردمندی جلوه می کند، همین کتاب غیر قابل فهم سبب شد که نانت بیفتد توی روغن و کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را دو دستی پیشکشت کنند و چون ایستادن بر این کرسی و تکیه زدن بر اریکه آن خیلی به مذاقت خوش نشست، تصمیم گرفتی کتاب سخت فهم تری بنویسی و کرسی بلند بالا تری به دست بیاوری. این کار را هم کردی و در هایدلبرگ، به سال 1817، کتاب عظیم خود « فرهنگ نامه دانش های فلسفی» را نوشتی و در سایه این کتاب معظم مکرم، سال بعد، به استادی دانشگاه برلین رسیدی، و از این تاریخ تا پایان عمر، امپراطور بی رقیب و یکه تاز فلسفه آلمان شدی و بزرگ ترین اندیشمند ژرمن عصر خود به شمار رفتی.، و شدی یکی از سه امپراطور آسمانی و مقدس آلمان: تو در فلسفه، همراه گوته در ادبیات و بتهوون در موسیقی.

ایده آل های والای تو در زندگی چی ها بودند، هگل کوچولو؟ در بچگی یک قنداق تمیز و یک شیشه قندآب غلیظ و پر ملاط، همراه با پستانکی درشت و پستان های پر از شیر مادر و هریره بادام شیرین و خوشمزه، و یک ننوی نرم و راحت که دائم تاب بخورد و ترا با خود به این طرف و آن طرف ببرد و به افکار تازه شکوفانت اجازه تلو تلو خوردن و هاجستن و واجستن ، تو حوض نقلی جستن بدهد. در بزرگی چی؟ در بزرگی ایده آل های والایت عبارت بودند از: شوربایی ساده و ارزان ، کتاب فراوان، آبجوی خوب و گوارای جوشان. همین ها بود که تو را به « ینا» کشانید و وقتی ارث و میراث هزار و پانصد فلورنی پاپا جان خدا بیامرزت که به تازگی ریق رحمت را سر کشیده بود به تو رسید، به راهنمایی دوست جان جانیت، شلینگ، روانه ینا شدی – شهری که غذای ارزان و کتاب فراوان و آبجوی جوشان و دانشگاه هایی با کرسی های استادی بی صاحب مانده فراوان داشت، و از شر تدریس و تعلیم به آن ناکس شاگردان گیج و گنگ و گول و خرفت بی شعور و بی سروپا خلاص شدی.

ینا دارلعلم بود و بهشت معرفت و فلسفه. آن جا شیلر تاریخ تدریس می کرد. تیک و نوالیس و شلگل رمانتیسم آبدوغ خیاری را ترویج می کردند. فیخته و شلینگ فلسفه بافی می کردند و برج و بارو های فلسفی خود را بالا می بردند. به توصیه شیلینگ تو، هگل کوچولوی ما، به ینا رفتی و در 1803 استاد بدون کرسی و بی جیره مواجب دانشگاه آن شهر دانش دوست و سفسطه گرا شدی.

سه سال آزگار در آن شهر بودی و غاز می چراندی تا آن که پیروزی ناپلئون بر پروس، تو را سخت به وحشت اندخت، به طوری که خشتکت را زرد و خیس کردی و وقتی سربازان فرانسوی به خانه ات حمله کردند، شروع کردی به زبان غرای فلسفی به حرف زدن با فرمانده شان، افسری که نشان « لژیون دو نوور» فرانسه را بر سینه اش آویخته بود، و چون او مفهوم حرف های عحیب غریب و صغری کبری چیدن ها و تز و آنتی تز و سنتز سر هم بندی کردن های تو را نمی فهمید، عجالتاً متقاعد شد که از تاراج اسباب اثاثیه ات دست بردارد و برود یکی از خودش گنده تر را بیاورد تا زبان تو را بفهمد و از مقصودت سر در بیاورد، تو هم از فرصت استفاده کردی و دو پا داشتی دو پا هم قرض کردی، کتاب ها و رساله ها و دست نوشته های فراوانت، به خصوص نسخه دست نویس نخستین کتاب خیلی خیلی مهمت – پدیدار شناسی روح - را برداشتی همراه لیوان آبجو نوشی و دیگ شوربا خوری و قاشق چنگال و لحاف ملحفه ات ، فرار را بر قرار ترجیح دادی و حب جیم را خوردی، د برو که رفتی، به این ترتیب این بار هم، مثل خیلی بارهای دیگر، فلسفه نجات دهنده جانت شد و جانت را خرید. پس با این حساب تو ، هگل کوچولوی عزیز، هم نانت را مدیون فلسفه ای ، هم جانت را، و به همین خاطر بود که از همان ابتدای کار خیلی خیلی قدر این نان دانی و سپر حفاظ جان را می دانستی و به آن احساس دین می کردی.

بعد دوباره دوره در به دری و بی سرو سامانی و بیچارگی ات شروع شد و اگر گوته به «کنه بل» ننوشته بود که به تو پولی قرض بدهد تا بر مشکلات مالی ات فایق بیایی، ممکن بود از شدت تنگ دستی یا تلف بشوی یا خودت را سر به نیست بکنی و خودت و دنیا را از شر وجود مغلق گو و شر و ور باف خودت خلاص بکنی. در چنین اوضاع و احوال قمر در عقربی بود که در نامه ای خطاب به « کنه بل» با لحنی سراسر گلایه و شکوه، تلخ و سیاه چنین نوشتی:

« من این جمله کتاب مقدس را رهنمای خودم قرار داده ام که می گوید: نخست به دنبال غذای شکم پر کن و تن پوش ستار عورت خود باش، آن گاه ملکوت و جبروت و لاهوت آسمانی خود به خود به سراغت- و بلکه به دست بوست- خواهد آمد. الحق که درستی این کلام مقدس را من با گوشت و پوست و خون و استخوانم حس کرده ام، و با تمام روح و روان و جانم ادراک نموده ام، و به تجربه شخصی دریافته ام.»

راستی هگل کوچولو، تو این همه پرگویی و دراز نفسی را از کجا آورده بودی و از کدامین کس آموخته بودی؟ یا شاید هم موهبت و استعدادی بود ذاتی و خدا دادی که در کنه وجودت، هنگام خلقت، به ودیعه نهاده شده بود، مثلاً آن روز کذایی را به خاطر داری که یک نفر فرانسوی بخت برگشته از همه جا بی خبر از تو خواست که فلسفه خودت را در یک جمله برایش خلاصه کنی، و تو چه بلایی سر خودت و او آوردی؟ رفتی و در جواب پرسش آن بیچاره فلک زده، ده جلد کتاب نوشتی هر کدام به ضخامت نیم وجب. کتاب ها به طبع رسید و منتشر شد و تمام عالم علم و فلسفه و اندیشه از این همه اراجیف ناب و اباطیل لا یفهم حیرت زده شدند و همه جا بحث و صحبت در باره آن بود، ولی تو خودت شکایت داشتی که « فقط یک نفر سخنان مرا فهمید ولی آن یک نفر هم، راستش را بخواهید، چیز زیادی نفهمید!»

هگل کوچولو، تو می خواستی زبان آلمانی را به فلسفه یاد بدهی ، ولی افسوس که فلسفه خنگ تر از این حرف ها بود که زبان آلمانی یاد بگیرد، شاید هم زبان آلمانی دشوارتر از این حرف ها بود که توی مخ صلب و منجمد فلسفه فرو برود، یا شاید هم تو مرد این کار کارستان نبودی و بضاعت این را نداشتی که بخواهی به کسی چیزی بیاموزی، آن هم زبان آلمانی را به فلسفه، زبانی که خودت هم به درستی از آن سر در نمی آوردی، زبان« آختوم واختوم پاختوم» ها، الحق که آموختنش به شاگرد جموش و خنگی مثل فلسفه کار چندان ساده ای نیست و معلم پرمایه ای می خواهد که تو آن معلم نبودی. البته درست است که چند صباحی از عمرت را در اینجا و آنجا، برن و فرانکفورت، به شغل شریف معلم سر خانگی گذراندی و هفت هشت سالی جیره خوار شاگردانت بودی ولی این جور تدریس کردن ها کجا و آموختن زبان آلمانی به فلسفه کجا!

بالاخره هم آخر و عاقبت آن همه شر و ور گویی و مغلق بافی و نوشتن کتاب هایی آکنده از اصطلاحات عجیب غریب من در آوردی و ساختگی خلق الساعه، دو پهلو، نه سیخ بسوزان نه کباب بسوزان، و جملات پیچ در پیچ و تو در توی بی سر و ته و نامفهوم و هرزه درایی های بی نتیجه و یاوه گویی های باطل چی شد؟ این شد که بعد از آن همه کاغذ سیاه کردن و قلم فرسودن یکباره بیایی و بنویسی « آن چه هست ، بر حق است و آن چه بر حق نیست، نیست.» و « هر واقعیتی عقلانی است و آنچه عقلانی نیست واقعیت هم ندارد.»

هان؟ هگل کوچولو؟ این بود نتیجه آن هم فلسفه بافی و سفسطه گری؟ چرا؟ آخر چرا، هگل کوچولو؟ هان؟

مثلاً این جمله پر طمطراق اما میان تهی ات که « هستی محض و خالص همانا نیستی است.» را چطوری باید حلاجی و تفسیر کرد؟ هان، هگل کوچولو؟ آیا جوک می گفتی و مزه می پراندی، یا واقعاً به آن چه می گفتی اعتقاد داشتی؟ و بعد، آن جنگ اضداد عجیب و غریب و مبارزه تز و آنتی تز و ایجاد سنتز، راستش را بگو این ایده را از کجا و چه کسی دزدیدی؟ از امپدوکلس؟ از هراکلیتوس؟ از دمو کریتوس؟ از ارساطاطالیس؟ یا از شلینگ و فیخته؟ و بعد، ذهن و عین، هر دو را مجبور کردی به تبعیت از این قانون من در آوردی و حرکت جبری اجتناب ناپذیر، چرا؟ هان، چرا و برای چی؟ به چه دلیل عقل را گوهر هستی دانستی و مدعی شدی که طرح و نقشه عالم به طور کامل و دقیق عقلانی است؟ آخر کجای این دنیای قاراشمیش شلم شوربای هشت الهفت عقلانی و منطقی است؟ کوچولو موچولوی عزیر! دنیا به این خر تو خری و در هم برهمی را که هیچ کجایش با جای دیگرش نمی خواند و هیچ حساب و کتابی توی کارش نیست، نو می گفتی بهترین جهان موجود و عقلانی ترین دنیای ممکن است!؟ واقعاً که دست مریزاد به این همه سعه صدر و مسامحه کاری! تنها به یک چیز در فلسفه تاریخت توجه نکردی که همه چیز در این دنیای وانفسا و در این تیمارستان بزرگ به اصل خودش بر می گردد و می رود همان جایی که از آنجا امده، راه دور چرا برویم، مثلاً خود تو، در سن شصت سالگی دوباره برگشتی به دوران کودکی ات و شدی همان هگل کوچولوی قنداقی و عرعرویی که در دوران بچگی بودی، روزهای خوشی پر شور و شرت به سرعت رو به افول می رفتند و از خاطر ها محو می شدند، و هوش و حواست، از سرت می پرید، دوباره شروع کرده بودی به آقون واقون، و سر و صداهای بی معنا از پایین و بالای خودت در آوردن. چیزهای بی سرو تهی می گفتی که اصلا و ابدا مفهوم هیچ احدالناسی واقع نمی شد. چنان دچار حواس پرتی شده بودی که یک روز هنگامی که به کلاس درس دانشگاه می آمدی یک لنگه کفشت را در میان گل و لای راه جا گذاشتی و با یک لنگه کفش وارد کلاس درس شدی، آن هم مثل بچه کوچولو ها، تاتی تاتی کنان و افتان و خیزان. درست به سان یک کوچولو موچولوی چند ماهه، به دور از هر گونه قدرت تفکر و اندیشه.

بالاخره هم سرنوشت با تو هگل کوچولوی ما بازی شوخ طبعانه و اندکی مسخره کرد. به این ترتیب که وقتی دید چنان اسهال سخن گویی و غثیان مغلق گویی گرفته ای و تمام اندیشه هایت دارند از هفت سوراخ ذهنت فوران و سرریز می کنند، در پایان عمر، برای خاموش کردنت متوسل شد به یک بیماری خطرناک که رمق و آب تمام بدنت را از منافذ دیگرت بیرون بکشد و به طور کامل بی رمق و بدون شیره وجود به دیار عدمت ببرد، به همین دلیل دچارت کرد به بیماری مهلک وبا و این طور شد که ظرف یکی دو روز تمام آب بدن تو و شیره جانت – که پیش از آن بخش عمده اش از منافذ ذهنت فوران کرده بود- از منافذ دیگر پایین و بالای جسمت، سیل آسا جاری شد و تو خشکیده و بی رمق، در حالی که از تمام عصاره اندیشه های فلسفی و شیره عقاید نظری خالی و پاک شده بودی و نه در مزاج روحت و نه در مزاج جسمت و نه در مزاج شعورت اثری از آب زندگی و سیاله های حیات نمانده بود، رفتی که رفتی، بدرود هگل کوچولو! بدرود!...

آبجی
4th March 2010, 08:42 PM
انفجار زمان


شب غریبی است. همه چیز عجیب و باور نکردنی بنظر می رسد. اصلا من در این اتوبوس چه می کنم؟ آدمها؟! بعضی از آنها را می شناسم. اما هرگز تصورش را هم نمی توانستم بکنم که با آنها همسفر باشم. سفر؟!
بعضی ها با هم خوش و بش می کنند، عده ای خاموش و در خود فرو رفته اند. با کمی دقت، متوجه می شوم که راننده هم خودی است. ولی بامداد که رانندگی بلد نبود. تازه او که چند سال پیش از دنیا رفته بود. یعنی، برده بودندش.
خوشحال می شوم. همیشه آرزو می کردم دوباره ببینمش. بلند می شوم و راه می افتم. هنوز چند قدمی نرفته ام، که صدایی، میخکوبم می کند. با وحشت، سرم را بطرف صدا بر می گردانم.
ــ چطوری آقا مهدی؟
ــ کاووس حاج آقا!
ــ گفتم که، از این اسما من خوشم نمیاد.
باز هم خون خونم را می خورد، اما جرات مقاومت بیشتر را ندارم. بی اختیار می پرسم:
ــ شما اینجا چیکار می کنین حاج آقا؟
ــ ناچار شده م... کارم تموم شد... ردم کرده ن...
دور و برش خالی است. کسی هوایش را ندارد.
ــ حاج آقا اینجوری تنها، یه کم خطرناک نیس؟

یک دفعه می زند زیر خنده؛ تلخ و چندش آور. این جور وقتها، باید انتظار کتک خوردن را داشته باشیم. ولی الان تو این اتوبوس؟

ــ دیگه تموم شد...تموم...

صدایش به لرزه افتاده است؛ دوباره، یاد بامداد می افتم که پشت فرمان نشسته. بعد با نوعی ترس، که انگار حمایتی را هم با خود یدک می کشد، حرفش را می برم و می گویم:

ــ حاجی ما رو هر چی تونستی زدی...

ــ ولی بالاخره ولت کردم.

ــ ولم کردی، چون فهمیدی، منو دیگه شکستی. اما با بامداد این کارو نکردی.

اخمی می کند و با همان قیافه ی حق به جانب، می گوید:

ــ ولش می کردم که بره تفنگ دس بگیره بیاد خوده منو بزنه؟

خشم، تمام وجودم را پر می کند و انگار که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم، می گویم:

ــ ولی حاجی بهت قول میدم یه روز بالاخره یکی این کارو می کنه.

زهر خندی، صورت بد منظرش را می پوشاند و با صدایی گرفته، می گوید:

ــ خیال می کنی اگه اون روز برسه، چی میشه؟

ــ اون روز... اون روز... دل مردم خنک می شه.

ــ یکی دیگه میاد، دوباره دله شونو خون می کنه.





اتوبوس، از راههایی پر پیچ و خم می گذرد. از محله هایی گذشته است، که من سالها در آنها زندگی کرده ام. همه چیز در هم و بر هم است. با این وجود، میدان خاکی را، از آن همه، تشخیص می دهم. بعد از ظهر ها آنجا، گل کوچک، بازی می کردیم. همین بامداد مرا تو دروازه می گذاشت و خودش می رفت جلو گل می زد.

ــ کاووس حواسه تو جم کن. یه آن غافل شی، گل می خوری.

و من چقدر به خودم زحمت می دادم که گل نخورم.

ــ آفرین!

آفرین هایی که این زمین بازی و این محله را دوست داشتنی می کرد.

راستی، بامداد که مرده. همین حاجی بی پدر و مادر او را کشته است. بغض گلویم را می گیرد.

ــ آخه بی رحم! تو چطور تونستی یه همچین جوونی رو بکشی؟

ــ چرا بی خود عصبانی می شی، من فقط دستوره امامو اجرا کردم.

ــ پس تو چیکاره بودی؟



سرش را به راست می چرخاند و از پنجره، بیرون را نگاه می کند. من هم مسیر چشمش را دنبال می کنم. یکباره، شب آتش می گیرد. زبانه های آتش، خود را به دیواره ی پنجره می سایند. نعره هایی گوش خراش، اتوبوس را پر می کنند. ترس، چهره ی حاجی را چنان در خود فرو می کشد، که هیچ اثری از آن تصویر قبلی، در ذهن نمی ماند. التماس می کند؛ فریاد می کشد؛ اما، کسی از جا بلند نمی شود. رفته رفته، ذوب می شود و جای خالی او، سیاه، بر جا می ماند.

حس آرامشی، خود را در من، شناور می کند.



هنوز در همین حال و هوا هستم، که صدای دیگری مرا بخود می خواند:

ــ اون می خواس بگه که ما فقط مجری هستیم... درستم می گفت.

نمی شناسمش، اما چهره اش یک جوری برایم آشناست.

ــ شما رو بجا نمیارم.

من یه کم واسه سن شما بزرگم. ولی شاید منو اول اون اشتباه تاریخی، که اسمه شو انقلاب گذاشتین، توی تله ویزیون دیده باشی، یا در مورد من شنیده باشی.

یک دفعه می شناسمش و با بی میلی می گویم:

ــ بله، حالا فهمیده م.

با همان اتکا به نفس اولیه، ادامه می دهد:

ــ ما وظیفه مونو انجام می دادیم. اتفاقا، رفتار مون با همه، خیلی خوب و انسانی بود. اونا یه مشت خرابکار بودن که می خواستن مملکت مارو بدن به روسا. خب مام وظیفه مونو انجام می دادیم.

ــ یعنی همه ی اون آدما که شکنجه و تیر بارون شدن، می خواستن کشورو بدن به روسا؟

نگاهی به من می اندازد و با همان قاطعیت می گوید:

ــ احسنت به آدم چیز فهم. تازه شما اگه کاری که ما می کردیمو با این همکاره مون که الان رفت، مقایسه کنین، متوجه می شین که ما چه فرشته هایی بودیم.

با خشمی که می رود سنگین تر شود، می گویم:

ــ فرشته ها که شکنجه نمی کنن آقا!

ــ مگه عزرائیل فرشته نیست؟

ــ مگه اون کسی رو آزار داده؟ چرا الکی حرف...

ــ تند نرو بذا با هم بریم. پس آتیشه جهنم چیه؟ پس چرا عزرائیل بی موقه جون آدمارو می گیره. تازه از اینا گذشته، مگه بدون اراده ی اون کسی از دنیا می ره؟ واسه همینه که باید قبول کنی دستور از بالا میاد. از بالایه بالا، مام فقط پیاده ش می کنیم. همین!

به یاد عموی یکی از دوستانم می افتم. چند بار گرفته بودندش. آدم ساکت و متینی بود. وقتی با من حرف می زد، دلش می خواست از نقشه های من برای آینده بداند؛ و با مهربانی می گفت:'' آینده رو از الان باید ساخت. گاهی وقتا آدم مجبور میشه از یه چیزایی بگذره. ولی اگه اونو درست بسازی، ارزشه شو داره''.

سرش را زیر آب کردند. بعد از انقلاب، همه از او به بزرگی یاد کردند.

هنوز این فکر به پایان نرسیده است، که می بینم اثری از او نیست؛ از آن همه ادعا و قدرت پوشالی، فقط یک صندلی خالی بجا مانده است؛ مثل آن یکی.



نگاهم را به سمت بامداد می گردانم. انگار،او بی امان، در حال تغییر است. گاهی مثل زنی بنظر می رسد که خود را زیر انبوهی از چادر و روسری پنهان کرده است؛ در لحظه ا ی دیگر، کودکی است که با چشمانی نگران، مادرش را تعقیب می کند. گاهی شبیه گیاه و در چشم به هم زدنی، به موجود تازه ای بدل می شود، که ترکیبی است از گیاه، حیوان و انسان. می ایستم. می ترسم. نزدیک شدن به او به آن سادگی ها که فکر می کردم، نیست.



ــ اون رو به رویی رو می بینی؟

باز، صدای دیگری، مرا به خود خوانده است. این یکی، خیلی آشنا بنظرم می آید. در حالی که سمت چپ راهرو را نشان می دهد، ادامه می دهد:

ــ اون سر نخه همه ی بدبختی های ماست.

نگاهش را دنبال می کنم. راهرو، چقدر دراز و پهن دیده می شود. باورم نمی شود که این یک اتوبوس باشد. اما کسی پشت فرمان نشسته است؛ کسی که آن را می راند؛ بامداد، برادرم.

ــ حواسه ت پرت نشه. نیگاش کن ببین چه متفکر نشسته.

نگاهش می کنم. چهره اش حکیمانه است. موی بلند سفیدش، مرا به یاد دانشمندان دوران قدیم می اندازد. همانجا، پشت میزش نشسته و در زیر آن نور ضعیف پی سوز، مشغول ورق زدن کتاب و تکان دادن سر است.

نظامی زمختی که او را به من نشان داده است، شمشیرش را از نیام می کشد، بالای سرش نگاه می دارد و با خشم می گوید:

ــ در طول تاریخ، همیشه این سیاسی ها هوایه شما ها رو داشتن. اگه می ذاشتن ما کار مونو بکنیم، اون وقت نشونه تون می دادیم که چی از تون باقی می موند. شماها مانع پیشرفت بشریت می شین، سر هزارتا تونو که بزنیم، همه چی درست می شه.



از آسمان، هنوز هم آتش می بارد. اما عجیب است که من اصلا گرمم نیست. انگار همه ی اینها دارند روی پرده ی سینما اتفاق می افتند و من بازیگر مخصوص آن هستم.

ــ پسر جون، خیالتو راحت کنم، دنیا، دنیایه گردن کلفتی و زوره. باقیش هرچی که هس، یا فیلمه، یا وسیله ی به کرسی نشوندنه شه. هیچ کسی یم کاری از دستش بر نمیاد که بتونه این خطو بشکنه.

ــ مگر اینکه...

نظامی زمخت که انگار انتظار شنیدن جمله ای از آن سمت را داشته باشد، با اکراه می گوید:

ــ می دونستم صداش در میاد.

صدای حکیم که از سمت چپ اتوبوس در آمده است، ادامه پیدا می کند و به آرامی همه جا می پیچد:

ــ ... مگر اینکه چراغ عقل انسان روشن شه. بفهمه که راز هستی چیه. واسه چی پا به این جهان گذاشته. توش باید چیکار کنه و چه جور باید ازش جدا شه.



صداهای گوناگونی، اتوبوس را در خود فرو می برند. آدم ها به رنگ تبدیل می شوند. به جای چهره، فقط رنگ می بینی. نظامی کنارم، در چشم به هم زدنی، تیره می شود. یکی دیگر، با ردایی روحانی، فریاد می زند:

ــ بکشید زنادقه را ...

و بعد، همه، باهرچه دارند شلیک می کنند.

صدایی در خلوت بگوش می رسد:

ــ راستی اینکه الان مرد کی بود؟

فریادهای گوناگونی در هوا می پیچد:

ــ چه فرقی می کنه، از زنده ها صحبت کن! از ما!



دیگر، از حس گذشته است، باور می کنم که این یک اتوبوس نیست.اینجا یک شهر است. آدم ها حرکت می کنند. بیاد مادرم می افتم که می گفت:'' از تو حرکت، از خدا برکت''. و بعد بلافاصله، جمله ی دیگری خودش را به آن می چسباند:

'' هر حرکتی، برکت به ارمغان نمی آورد. بسیاری از حرکتها، به نابودی انسان و هستی ختم می شوند. جهان بسیار تغییر کرده است. گسترده تر شده است. روابط هم، در آن تغییر کرده اند. به همین دلیل، باید حرکت را از ریشه ی شکل گیری آن بررسی و شناسایی کرد''.

این جمله ها را، سی سال پیش، دبیر فیز یک مان می گفت. تره هم برای حرفهایش خرد نمی کردیم. البته، بعدها فهمیدیم که راست می گفت. و چه بسیارند از این آدمهای بی آزار و مفید، که راست می گویند و کسی به حرفشان گوش نمی دهد؛ و تنها دلیلش هم این است که سعی نمی کنند خودشان را به دیگران تحمیل کنند.



ــ حالا می خوای بری پیشه داداشه ت یا نه؟

رو به روی من ایستاده است. نمی شناسمش. با کنجکاوی مشکوکی نگاهم می کند. در حالی که دیگر از این سوال و جوابها خسته شده ام، می گویم:

ــ فکر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه.

و در حالی که سعی می کنم دستش بیاندازم، به مسخره می گویم:

ــ شما اینطور فکر نمی کنین؟

لبخندی می زند و با مهربانی می گوید:

ــ می تونه داشته باشه، این به خودت بستگی داره.

کمی جا می خورم. انگار با آن قبلی ها فرق دارد. سعی می کنم آهنگ صدایم را تغییر دهم.

ــ می تونم بپرسم شما کی هستین؟

ــ من زمانم.

ــ فامیله تونو اگه بگین، شاید بهتر بشناسمه تون.

می خندد و با جدیتی که از درون خنده، خود را بیرون می ریزد، می گوید:

ــ زمان؛ همه ی زمان. همون که نمی بینیش، همون که ازش استفاده نمی کنی؛ بعد، می شینی گریه می کنی و حسرت از دست دادنه شو می خوری. همون که سعی نکردی بشناسیش.

حیرت زده می شوم و باهمان شگفتی می گویم:

ــ یعنی تو واقعا همون زمانی...

ــ حرفم را قطع می کند و می گوید:

ــ آره، سعی کن دیگه خوده تو به در و دیوار نزنی و لق نخوری.

باز هم به یاد بامداد می افتم و با نوعی خشم در آهنگ صدا، می گویم:

ــ تو این حرف رو به امثال برادرم باید بزنی که تو رو از دست دادن و دنبال مردم رفتن، نه به من. من که هنوز زنده م. هنوز قدر تو رو می دونم. من که هنوز می دونم چه جوری باید زندگیمو حفظ کنم...

زمان، نگاهش را از من بر می گیرد، با صدای بلند می خندد و در انتهای راهرو، ناپدید می شود.

صدای همهمه در راهرو می پیچد. عده ای با صدای بلند اسم مرا بر زبان می آورند.

ــ احسنت! اینو میگن آدم چیز فهم.

ــ تکبیر!

ــ هر کی سمت قدرت وایساد، عاقله!

ــ کاملا درسته! اینجور آدما زمان شناسن.

ــ بزن آقا! بزن تو سرش هر کی حرف اضافه زد. وطن فروش جماعتو باید داغون کرد.

ــ آقا می دونی اصلا چی، حالا که مردم خوده مون، حسابی تو چنگمون اسیرن و اگه صداشون درآد نفسه شو نو می گیریم، میریم سراغ بقیه، که از صفحه ی روزگار محو شون کنیم. ما گوشت لب توپ، نفت، گاز... همه چی یم داریم.



در آن سوی راهرو، سمت چپ، تنها یک نفر ایستاده است؛ همان حکیم با موی سفید و بلند.

آغوشش را به سوی من می گشاید، و عجیب است که با یک چشم می خندد و با چشم دیگر می گرید. با آهنگی صمیمانه در کلامش، می گوید:

ــ زمان، می تونه به تو خدمت کنه، اما نه این جوری. گول این حرفا رو نخور. اینا یه اندازه ی خیلی کوچیکی از زمانو می تونن ببینن. اگه درست فکر کنی، می تونی زمانو پشت سر بذاری. می تونی تو همه ی لحظه هاش حرکت کنی. می تونی بجای اینکه اسیرش باشی، اونو حس کنی. اینایی که این حرفارو می زنن، خوده شونو توش زندانی کرده ن و تو اون، اونقدر می مونن تا بپوسن؛ واسه همینم، می بینی از همه جا، بوی نفرت و مرگ میاد. می دونی، مهم نیست که اونا از چی صحبت می کنن، دین ،فلسفه، اقتصاد،ادبیات،روانشناسی یا امور دیگه، مهم اینه که همه شون یه چیز می خوان...

بی اختیار، از پشت شیشه چشمم متوجه ی بیرون می شود. شب به آخر رسیده است. انگار در ابتدای روزیم. هنوز خورشیدی در کار نیست. هوا، گرگ و میش است.

چشمهای حکیم چقدر مهربانند. راستی چرا فکر می کنم که او حکیم است. اصلا مفهوم این واژه...چرا این کلمه در ذهن من نشسته است؟ او خودش ادامه می دهد:

ــ من آگاهی هستم؛ دانش؛ یادگیری، بدون تعیین راه کردن. اگه با من باشی، خودت راه می شی. اون وقت به آرامش می رسی.

دست توی جیبش می کند و بادامی بیرون می آورد و به من می دهد. من هم آن را زیر دندانم می گذارم. چقدر تلخ است. هنوز مشغول کلنجار رفتن با مزه اش هستم که حس می کنم، چشمم طور دیگری می بیند؛ گوشم، حساس تر شده است. از این تغییر،خوشم می آید.

یاد بامداد می افتم و این بار، با تکانی، خودم را به او می رسانم.



ــ هنوز داری می رونی؟

ــ کاره من، همین روندنه.

ــ حیف تو نیس راننده اتوبوس باشی؟

ــ جلو رو نیگا کردی؟

از ذهنم می گذرد که پیش رو جاده است و آن هم که مورد خاصی نمی تواند داشته باشد؛ با این وجود، بطور واکنشی نگاهی می اندازم؛ نگاهی سرسری.

یکدفعه خشکم می زند. بی اختیار، چشمهایم را می مالم. همه جا روشن است. اصلا جاده ای در کار نیست. همه چیز را جور دیگری می بینم. همه جا مثل نقطه به نظر می رسد. تا به نقطه ای نگاه می کنم، بخشی از تاریخ را حس می کنم. و عجیب است که هیچ ربطی به آنچه تا به حال از آن می شناختم ندارد. در یک لحظه، همه ی نقطه های مبهم را که سالها با آنها کشتی گرفته ام، می بینم. آن همه مطالعه، آن همه سنگ این یا آن اندیشه و اندیشمند را به سینه زدن و آن همه خود ستایی ها، در ظرف ثانیه ای ، بی رنگ می شوند.

حاکمان دروغین را می بینم که پشت سرهم، در حماقت خود آب می شوند، بخار می شوند و نا پدید می شوند، بدون آن که با بارانی دیگر، دوباره به هستی باز گردند و درآن باقی بمانند.

بامداد در حالی که سعی می کند، در فهم این همه به من کمک کند، می گوید:

ــ اونایی که می فهمن، میرن جلو؛ اونم با چیزی که نمی شه باهاش معامله کرد.

از ذهنم می گذرد که منظورش مقاومت تا پای جان است؛ به همین خاطر، می پرسم:

ــ آدمایی مثه تو که زندگی شونو داده ن... یعنی اگه واقعا یه روز به زندگی برگردن، حاضرن... حاضرن همون راهو ...

یکباره همه جا توفانی می شود؛ بدنم یخ می زند، انگار پنجره ای باز شده است و سوز سردی به من هجوم آورده است. باران، حتا قطره ی باران را روی پوستم حس می کنم. بامداد در حالی که می رود در روشنایی روز شناور شود، محکم می گوید:

ــ کاووس! فقط یادت باشه، تو زندگی هیچ وقت، پا تو رو حق نذاری. ناچیز ترین موجود هستی یم، کسی رو داره که همیشه مواضبه شه؛ چشمه تو باز کن، اگه حواسه ت نباشه، گل می خوری. فهمیدی؟

و من، انگار که دوباره توِی گل ایستاده باشم، نگاهش می کنم و می روم مثل

همیشه چشم بگویم، که صدای انفجاری در گوشم می پیچد.

انگار کسی منتظر شنیدن حرفی است، حرفی که من باید آن را منتقل کنم؛ نگاهی به دور و بر می اندازم، خودم را جمع و جور می کنم، صدایم را صاف می کنم و با لبخندی دوستانه و مهربان، می گویم:

ــ انسان...

آبجی
4th March 2010, 08:42 PM
داستانك گلفروش


http://www.iranshadi.com/pictures/flower_seller_dn.jpgداستانك گلفروش دربست!


زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟


بهشت‌زهرا.

با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.
از زهرا كرمي

آبجی
4th March 2010, 08:42 PM
داستان پير مرد


يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

آبجی
4th March 2010, 08:43 PM
داستان دو‌ دوست ‌صميمي


دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد. روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت. شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.

آبجی
4th March 2010, 08:43 PM
عشق ''...


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

آبجی
4th March 2010, 08:44 PM
انتخاب درست


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آبجی
4th March 2010, 08:44 PM
به اندازه فاصله زانو تا زمين!

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"
استاد اندكي تامل كرد و گفت:

"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."
آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند.نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.

بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...
فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

آبجی
4th March 2010, 08:44 PM
عالم فروتن ...

گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :

و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعريف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...

آبجی
4th March 2010, 08:44 PM
ايمان واقعي ...
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

آبجی
4th March 2010, 08:46 PM
در جستجوي خدا




كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي‌رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.

مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري.اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...

دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست ...

اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...

آبجی
4th March 2010, 08:56 PM
ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا!


حکايتي ديگر از از کتاب " اسرار اللطيفه و الکسيله "
لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :

روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان
براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند
و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند .

مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .

آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :

همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..

از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت


چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند .

دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي درناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد " حرامزاده ".

مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند

از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :
" پست فطرت


اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .
تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد
و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .
تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند .


هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟

شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن ريبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم .

دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود .
من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."

چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد .
چه بگويم .
خدا همه را هدايت کند

.لعنت خدا بر شيطان رجيم !

براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....

آبجی
4th March 2010, 09:18 PM
روز تبليغات



يکي از سناتورهاي معروف آمريکا، درست هنگامي که از درب سنا خارج شد، با يک اتومبيل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و سن پيتر از او استقبال کرد. «خيلي خوش آمديد. اين خيلي جالبه. چون ما به ندرت سياستمداران بلند پايه و مقامات رو دم دروازه هاي بهشت ملاقات مي کنيم. به هر شما هم درک مي کنيد که راه دادن شما به بهشت تصميم ساده اي نيست»

سناتور گفت «مشکلي نيست. شما من را راه بده، من خودم بقيه اش رو حل مي کنم»

سن پيتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور ديگري ثبت شده، شما بايستي ابتدا يک روز در جهنم و سپس يک روز در بهشت زندگي کنيد. آنگاه خودتان بين بهشت و جهنم يکي را انتخاب کنيد»

سناتور گفت «اشکال نداره. من همين الان تصميمم را گرفته ام. ميخواهم به جهنم بروم»

سن پيتر گفت «مي فهمم.. به هر حال ما دستور داريم. ماموريم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پايين رفتند. پايين ... پايين... پايين... تا اينکه به جهنم رسيدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبي روبرو شد. زمين چمن بسيار سرسبزي که وسط آن يک زمين بازي گلف بود و در کنار آن يک ساختمان بسيار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسياري از دوستان قديمي سناتور منتظر او بودند و براي استفبال به سوي او دويدند. آنها او را دوره کردند و با شادي و خنده فراوان از خاطرات روزهاي زندگي قبلي تعريف کردند. سپس براي بازي بسيار مهيجي به زمين گلف رفتند و حسابي سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگي به کافهء کنار زمين گلف رفتند و شام بسيار مجللي از اردک و بره کباب شده و نوشيدني هاي گرانبها صرف کردند. شيطان هم در
جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زيبا رقص گرم و لذت بخشي داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهميد يک روز او چطور گذشت. راس بيست و چهار ساعت، سن پيتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعي از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت هاي موسيقي رفتند و ديدارهاي زيادي هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهميد که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پايان روز دوم، سن پيتر به دنبال او آمد و از او پرسيد که آيا تصميمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در اين مورد خيلي فکر کردم. حالا که فکر مي کنم مي بينم بين بهشت و جهنم من جهنم را ترجيح مي دهم»

بدون هيچ کلامي، سن پيتر او را سوار آسانسور کرد و آن پايين تحويل شيطان داد. وقتي وارد جهنم شدند، اينبار سناتور بياباني خشک و بي آب و علف را ديد، پر از آتش و سختي هاي فراوان. دوستاني که ديروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس هاي بسيار مندرس و کثيف بودند. سناتور با تعجب از شيطان پرسيد «انگار آن روز من اينجا منظرهء ديگري ديدم؟ آن سرسبزي ها کو؟ ما شام بسيار خوشمزه اي خورديم؟ زمين گلف؟ ...»

شيطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبليغات بود...
امروز ديگر تو راي دادي

آبجی
4th March 2010, 09:20 PM
امتحان ارزیابی






پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبهرفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.


مغازه دار متوجه پسربود و به مكالماتش گوش مي داد.


پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را بهمن بسپاريد؟


زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !


پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهمداد!


زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.


پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را همبرايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيدداشت.


مجددا زن پاسخش منفي بود.


پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.


مغازه دار كه به صحبت هاي اوگوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيهخاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.


پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسيهستم كه براي اين خانم كار مي كند





آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟

آبجی
4th March 2010, 09:21 PM
داستان کوتاه ساحل و صدف


مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."

آبجی
4th March 2010, 09:22 PM
انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي


http://www.iranshadi.com/pictures/einstein%20and%20godel_dn.jpgدر زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد."
آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت: " وقتي برمي گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است."
بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند. به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند.
آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند.

خاطرات مهندس ايرج حسابي

آبجی
4th March 2010, 09:38 PM
راز صدا در صومعه


2. اتومبيل مردي که به تنهايي سفر مي کرد در نزديکي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير کردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي که تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد که صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت کردند ، از وي پذيرايي کردند و ماشينش را تعمير کردند.. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت کننده عجيب را که چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد که آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا کنم. اگر تنها راهي که من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط کره زمين سفر کني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همينطور بايد تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يک راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمين سفر کردم و عمر خودم را وقف کاري که از من خواسته بوديد کردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريک مي گوييم . پاسخ هاي تو کاملا صحيح است . اکنون تو يک راهب هستي . ما اکنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم..»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يک در چوبي راهنمايي کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها کليد را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبي يک در سنگي بود . مرد درخواست کرد تا کليد در سنگي را هم به او بدهند..
راهب ها کليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز کرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کليد کرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت کبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين کليد آخرين در است » . مرد که از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز کرد. دستگيره را چرخاند و در را باز کرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي که او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نکردني بود.

آبجی
4th March 2010, 09:39 PM
چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!




. مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟
مرد مي گويد من خوابيده بودم.
خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم

آبجی
4th March 2010, 09:53 PM
خانه ات آتش گرفته است



مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .

مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .


پائولوكوئيلو

آبجی
4th March 2010, 10:23 PM
ز هر دست بدهي از همان دست پس مي گيري


يک ضرب المثل قديمي مي گويد
"از هر دست بدهي از همان دست پس مي گيري" .

در نور کم غروب، زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا کمکش کند زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد مرد زن را که در بيرون از ماشينيش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است ضمنا" اسم من برايان آندرسون است فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد برايان در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است تشکر زباني براي کمک آن مرد کافي نبود از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد هر مبلغي مي گفت مي پرداخت چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد برايان معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد نکرده بود براي کمک به يک نيازمند کرده بود و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند .

او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود و آن وقت از من هم يادي کنيد خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر، خانم، کافه اي ديد به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا موهايش را خشک کند پيشخدمت لبخند شيريني داشت لبخندي که صبح تا شب سرپابودن هم نتوانسته بود محوش کند آن خانم ديد که پيشخدمت بايد 8 ماهه حامله باشد با اين حال نگذاشته بود که فشار و درد تغييري در رفتارش بدهد آن گاه به ياد برايان افتاد وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود

پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود آن شب او به آن نوشته و پول فکر مي کرد آن خانم از کجا فهميد که او و شوهرش به آن پول نياز داشتند

بچه ماه آينده به دنيا مي آمد و آن وقت وضع بدتر هم مي شد شوهرش هم خيلي نگران بود همان طور که کنار شوهرش دراز کشيده بود به نرمي او را بوسيد و آهسته در گوشش گفت همه چيز درست ميشه دوستت دارم برايان آندرسون

آبجی
4th March 2010, 10:26 PM
روانشناسي نوجوانان


يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

آبجی
4th March 2010, 10:27 PM
هفت برادران


يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. زني هفت پسر داشت. خيلي غصه مي خورد که دختر ندارد.
باري ديگر باردار شد. پسرانش گفتند:

- ما به شکار مي رويم. اگر دختري زاييدي، الک را جلوي درد آويزان کن تا ما به خانه برگرديم و اگر باز پسر آوردي، تفنگ را بياويز تا برنگرديم. ما خواهر مي خواهيم.

زن دختري زاييد. از زن برادرش خواهش کرد که الک را بياويزد، ولي او حسودي کرد و تفنگ را آويخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودي بر مي گردند!»

دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هيچ نمي دانست که برادراني دارد. روزي با دختران ديگري - که دوستش بودند - بازي مي کرد، دعوايشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست مي گويند. مي گفتند:

- به جان برادرم قسم!

دخترک که نمي دانست چه بگويد و دست و پاي خود را گم کرده بود، گفت: - من که برادر ندارم، چه کار کنم؟ مجبورم به جان گوساله مان قسم بخورم!

دوستانش پرسيدند: - چرا به جان گوساله ات قسم مي خوري؟ آخر تو که هفت برادر داري!

دخترک به گريه افتاد و شتابان به خانه رفت و از مادرش پرسيد: - مادر، آيا من برادر دارم؟ - آره دختر، تو هفت برادر داري. روزي که تو متولد مي شدي. برادرانت به شکار رفتند و به من گفتند: « اگر دختر بزايي، الک را جلوي در آويزان کن و ما به خانه بر مي گرديم و اگر پسر زاييدي، تفنگ بياويز تا ما برنگرديم.» ولي زن دايي تو از حسودي تفنگ را آويخت و برادرانت ديگر برنگشتند.

دخترک گفت: - مي روم تا برادرانم را پيدا کنم!

دخترک رفت تا جهان گردي کند و برادرانش را بيابد. رفت و رفت و سرانجام به خانه اي رسيد.

معلوم بود که در آن خانه کساني زندگي مي کنند، ولي کسي در خانه نبود. دخترک داخل خانه شد و اتاق ها را جاروب کرد؛ ناهار پخت و همه ي کارها را انجام داد و خود پنهان شد.

خورشيد غروب کرد و برادران بازگشتند. خيلي تعجب کردند که: - اين چه معني دارد؟ خانه جاروب شده و غذا پخته و آماده است و کسي ديده نمي شود!

چند روز به همين گونه گذشت. دخترک خود را نشان نمي داد. روزي هفت برادر با يک ديگر مشورت کردند و قرار گذاشتند که شش نفرشان به شکار روند و هفتمي در خانه بماند و ببيند چه سري در کار است.

برادر هفتمي پنهان شد. دخترک از مخفي گاه خود بيرون آمد و اطاق را جاروب کرد و غذا پخت و آب آورد تا خمير بگيرد که برادره بيرون آمد و گيسويش را گرفت و گفت: - بگو ببينم از کجا آمده اي و اين جا چه مي کني؟

دخترک جواب داد: - هفت برادر داشتم. خانه را ترک گفتند و من دور جهان مي گردم تا آنها را پيدا کنم.

جوان خيلي خوشحال شد و گفت: - پس تو خواهر ما هستي! الساعه مي روم و به برادرانم خبر مي دهم.

جوان رفت و برادرانش را پيدا کرد و از دور فرياد زد که: - مژده، مژده، خواهرمان آمده!

برادران بسيار خوشحال شدند و از شادي يک ديگر را در آغوش کشيدند و بوسيدند و به خانه رفتند و از خواهرشان ماجرا را پرسيدند: - بگو ببينم ماجرا از چه قرار بوده؟

- زن دايي ما از حسودي تفنگ را آويخت تا شما به خانه برنگرديد! برادران گفتند: - حالا اين خانه، خانه ي تو است و در اين جا زندگي کن و ما هم هر روز به شکار مي رويم.

در اين ميان زن دايي شان خوشحال بود که « چه خوب شد، هفت برادران گورشان را گم کردند و دخترک هم به دنبالشان!»

شب از خانه بيرون رفت و از ماه پرسيد: - بگو ببينم تو زيباتري يا من؟

ماه جواب داد: - نه من و نه تو، بلکه خواهر هفت برادران از همه زيباتر است!

زن دايي چون اين را شنيد، در پي يافتن دخترک برآمد. دخترک را پيدا کرد، به در خانه ي برادران کوبيد.

دخترک در به روي او گشود و خيلي از ديدن او خوشحال شد و خوردني و شيريني برايش آورد و ضيافتش کرد.

مهمان به دخترک گفت: - تشنه ام، آبم بده!

دخترک آب آورد و آن زن نوشيد و گفت: - حالا تو بنوش!

زن دايي يواشکي انگشتري خود را توي ظرف آب انداخت. دخترک آب را نوشيد و افتاد و مرد.

زن به شتاب از آن جا رفت و به خود گفت: « خوب، حالا دلم سبک شد و راحت شدم!»

برادران برگشتند و ديدند خواهرشان در گوشه اي افتاده و مرده است.

برادران گريه و زاري کردند و گفتند: « بخت از ما روي برگردانده!» نخواستند خواهرشان را به خاک بسپارند و صندوقي ساختند و دخترک را در آن گذاردند، يک طرف صندوق را با طلا و طرف ديگر را با نقره پوشاندندو ميخ کوب کردند و به پشت شتري بستند و شتر را در صحرا ول کردند.

پسر پادشاه در آن روز به شکار رفت و ديد شتري يکه و تنها و بدون هم راه در صحرا سرگردان است. پسر پادشاه شتر را به کاخ خود برد و صندوقي را که بر پشت آن بود، گشود و ديد درون آن دختر مرده و زيبايي مثل ماه شب چهاردهم آرميده است!

پسر پادشاه فرمود: - بدن دختر را بشوييد و کفن بپوشانيد!

دخترکان بدن را شستند و کفن پوشاندند. پسرک خردسالي به کنار جنازه ي دخترک آمد.

سرش فرياد کشيدند که: - کنار برو، دست نزن!

پسرک دست به سوي دهان مرده برد و انگشتري را از دهان مرده بيرون آورد – دخترک بي درنگ چشم گشود و برخاست و نشست.

همه ترسيدند و گفتند: - چه روي داده؟

دخترک از آغاز تا پايان، ماجراي خود را براي ايشان نقل کرد.

پسر پادشاه از او پرسيد: آيا حاضري زن من بشوي؟

دخترک رضا داد. هفت روز و هفت شب جشن عروسي بر پا کردند و به آرزوي خود رسيدند

آبجی
4th March 2010, 10:28 PM
معناي دوم عشق


روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .

آبجی
4th March 2010, 10:30 PM
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .............

آبجی
4th March 2010, 10:30 PM
فقط انتخاب کنید!

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای
نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی
رفت .
او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در
گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی
شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او
از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او
ندارند، شدت گرفت .
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد
شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و
مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود
نزدیک شد و گفت: ...

من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون
آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد .
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با
بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع
چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولی اینجا سلف سرویس است. سپس
به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار
فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید،
یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول
آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات
مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان
به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس
است .
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی
ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که
اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان
محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار
شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود
برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه
می خواهیم برگزینیم .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد