MR_Jentelman
28th February 2010, 09:30 PM
گاهی لابهلای عادتها و سلیقههای نویسندهها نکات هوشمندانه و تجربههای دست اول و به درد بخوری پیدا میشود که به کار بستنشان – اگر در حد ادا و اطوار نماند- کمک میکند تا بتوانیم دست اندازهای راهمان را صاف کنیم.
برای شروع، تجربهها و پیشنهادهای جویس کارول را در مورد آداب نویسندگی میخوانیم:
دویدن! نمیدانم چه کاری شادتر، مفرحتر و مقویتر از دویدن میتواند باشد. در دویدن ذهن همراه بدن پرواز میکند؛ انگار جریان رازآلود زبان همگام با پاها و دستهایمان در مغز نبض میزند. میتوان تصور کرد دونده ای که نویسنده هم هست، در میان سرزمین و چشم اندازهای داستانش میدود؛ مانند روحی در مکانی واقعی و این دنیایی.
روزهایی که نتوانم بدوم، «خودم» را حس نمیکنم و نوشتنم گیر و گره دار میشود و به دور بازبینیهای بیپایان میافتد.
نویسندهها و شاعران به عشقشان به حرکت معروفند. دویدن نباشد، کوه، کوه نشد، پیاده روی. شاعران رمانتیک انگلیسی، در هر شرایط آب و هوایی از پیاده رویهای طولانی شان الهام میگرفتند؛ به عنوان مثال، ورد اسمیت و کولریج در لیک لند انگلستان، شلی در 4 سال سختش در ایتالیا. ترانسندنتالیستهای نیوانگلند آمریکا هم راهپیمایانی خستگی ناپذیر بودند.
مشهورترینشان، هنری دیوید ثریو افتخار میکرد که«بسیار در کنکورد راه رفته» و مقاله شیوایش«پیاده روی» نشان میدهد که هر روز بیش از 4 ساعت بیرون از خانه راه میرفته و حرکت میکرده. در غیر این صورت، فکر میکرده گناهی مرتکب شده که باید تاوانش را پس بدهد.
در دویدن ذهن همراه بدن پرواز میکند؛ انگار جریان رازآلود زبان همگام با پاها و دستهایمان در مغز نبض میزند.
دیکنز (http://www.tebyan.net/literary_Criticism/2010/1/10/112632.html)چند سال پس از آن که بیخوابی شدیدی گرفت و آواره شبانه خیابانهای لندن شد، مقاله ای به نام «پیاده رویهای شبانه» نوشت. این مقاله که با نثر درخشنده همیشگی دیکنز (http://www.tebyan.net/literary_criticism/2010/1/10/112632.html)نوشته شده، به نظر میرسد به چیزی بیش از آنچه کلماتش بیان میکنند اشاره میکند. او بی قراری وحشتناک شبانه اش را به آنچه خودش«بی خانمانی» مینامد، ربط میدهد؛ «اجبار پیاده رفتن و رفتن و رفتن و رفتن در تاریکی و باران تند.»
شگفت است بدانیم هنری جیمز هم که سبک نثرش بیشتر یادآور سکون و ایستایی است تا روانی حرکت، دوست داشت که کیلومترها در لندن راه برود.
من هم سال پیش کیلومترها در لندن راه رفته ام و دویده ام. بیشترش درهایدپارک بوده، در هر آب و هوایی. برای مرخصی فرصت نویسندگی، با شوهرم- استاد انگلیسی دانشگاه- آنجا بودیم. یکباره دلم آنقدر برای آمریکا و دیترویت تنگ شد که مجبور به دویدن شدم؛ نه برای اینکه به ننوشتنم مرخصی بدهم، بلکه دویدنم همان نوشتن بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/12/1460512181812411391191436027238981360164.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/12/2670874315714311061799162126839249127.jpg)
انگار که در دیترویت میدویدم. پارکها، کوچهها، خیابانها و بزرگراههای شهر را با چنان دقتی تجسم میکردم که فقط کافی بود وقتی به آپارتمانم میرسم، همان را روی کاغذ بیاورم و«دیترویت را در رمان هرچه میخواهی با من بکن» با همان دقتی بازآفرینی کنم که در کتاب«برای آنها» که وقت نوشتنش در خود دیترویت زندگی میکردم.
چه تجربه جالبی! فکر نکنم میتوانستم بدون دویدن، آن رمان را بنویسم. شاید بگویند چه غریب که آدم در یکی از زیباترین شهرهای دنیا، لندن، زندگی کند و رویای یکی از مشکل دارترین شهرهای دنیا؛ دیترویت را ببیند. اما از آنجا که کسی رویش نشده در این سری نوشتههای«از نویسندگان در مورد نوشتن» به این نکته اشاره کند، باید گفت که نویسندگان کمیدیوانه اند و هرکدام از ما به روش یگانه خود میاندیشیم.
هم نوشتن و هم دویدن بسیار وابستگی میآورند. هردوی آنها خیلی به هوشیاری وابسته اند. نمیتوانم زمانی را یاد آورم که در حال دویدن نبوده باشم (پیش از آن که بتوانم به زبان آدم بزرگها بنویسم، دست خطشان را با مداد و به شکل خرچنگ قورباغه تقلید میکردم. اولین رمانم که در عین شرمندگی هنوز پدر و مادرم آن را دارند، چند قطعه از این خط من درآوردی و نقاشیهای مرغ، اسب و گربه است.)
اولین خاطرات فضای بازی که دارم برمیگردد به تنهایی دویدن یا تپه نوردی در کشتزارهای سیب و گلابیمان؛ از میان مزارع ذرتی که باد خمشان میکرد روی سرم، در کنار راه کارگران مزرعه، روی صخرهها. در دوران بچگی کلی پرسه زدم و بی خستگی محیط اطرافم را کشف کردم؛ مزارع همسایه، گنجی از انبارها و طویلههای قدیمی، خانههای متروک و هرجایی که ممنوع بود. بعضیهایشان خطرناک بودند، مانند چاهها و آب انبارهایی که فقط با یک تخته درشان را پوشانده بودند.
چه تجربه جالبی! فکر نکنم میتوانستم بدون دویدن، آن رمان را بنویسم.
این کارها رابطه تنگاتنگی با قصه گویی دارند، چون همیشه در چنین جاهایی، یک شخص داستانی، یک شخص- روح وجود دارد. به همین دلیل معتقدم که هر شکلی از هنر، نوعی اکتشاف و تخلف و عبور از ممنوع است (هیچ جا نبود که در جوانی عبارت«ورود ممنوع» را ببینم و خونم به جوش نیاید. این تابلوها که روی درختها و ریلهای قطار نصب میشد، داد میزد که«بیایید داخل.»)
نوشتن هم حمله به فضای خصوصی دیگری است تا بعداً به یادش بیاوریم. هنر ماهیتاً عمل ممنوعه ای است و هنرمندان باید مجازات تخلفشان را بپذیرند. هرچه هنرشان اصیل تر و آشوبنده تر باشد، مجازاتشان هم سخت تر خواهد بود. اگر نوشتن، مجازات در پی دارد، دویدن هم حتی وقتی بزرگ تر شده ای میتواند خاطرات دردناک وقتی را بیدار کند که بچه بودی و بچه شرها دنبالت میکردند. اغلب وقتی در آرامش بخش ترین جاها میدوم، یاد دویدنهای وحشت زده کودکی ام، در سالهای قبل میافتم. من یکی از آن بچههای بدشانسی بودم که برادر یا خواهر بزرگ تری نداشتم که از جفای همکلاسیها حفظم کند. بعداً فهمیدم که شرارت، عمومیبوده و کسی دشمنی خاصی با من نداشته است.
http://img.tebyan.net/big/1388/12/131230191197961219246241103213601301522861.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/12/7751271251833932112671531636546137222.jpg)
پشت سطرها و کلمات چاپی کتابهایم، مکانها و شرایطی هستند که تحت آنها کتابم را تصور کردم و بدون آنها کتابها وجود نداشته اند. مثلاً سال 1985 بود که داشتم کنار رودخانه دلور میدویدم که یکباره چشمم به خرابههای یک پل قطار افتاد و چنان فلش بک واضح و خاطره ای درونی را از گذشتن از زیر پل قطار وقتی 12-13 سالم بود، تجربه کردم که فهمیدم میتوانم با همین، یک رمان بنویسم و نوشتم.
بعضی وقتها هم برعکسش اتفاق میافتد؛ میبینم که دارم جایی میدوم که برایم هیچ آشنا نیست؛ پشت خانهها یا جایی بین چند خانه که آنقدر مرموز است که حس میکنم که سرنوشتم این است که داستانی درموردش بنویسم تا (به قول معروف) به آن جان ببخشم. من نویسنده ای هستم که مکانها افسونم میکنند. بخش زیادی از نوشتههایم برای تسکین درد غربتم بوده و مکانی که شخصیتهایم را در آن میگذارم، به اندازه خود شخصیتها برایم مهم است. بی آنکه بتوانم به وضوح همان چیزی را که شخصیتهایم میبینند ببینند، نمیتوانم حتی یک داستان کوتاه هم بنویسم.
داستانها مثل ارواحی هستند که سراغمان میآیند تا به آنها بدن و گوشت و پوست بدهیم. دویدن هوشیاری مضاعفی به من میدهد که با آن میتوانم آنچه را مینویسم، مانند یک فیلم یا یک خواب تصور کنم. به ندرت از ماشین تحریر و واژه پرداز استفاده میکنم، بلکه آنچه را تجربه کرده ام به یاد میآورم و با دست مینویسم (آری میدانم... نویسندگان دیوانه اند.)
وقتش که میشود که دست نوشته ام را تایپ کنم، مکرر آن را پیش خودم تصور میکنم. هیچگاه نوشتن را صرفاً به عنوان ترتیب کلمات بر کاغذ ندانسته ام، بلکه نوشتن را تجسم یک رویا و خیال میدانم که پر از احاساسات و تجربه خام است.
دویدن یک جور مراقبه است؛ عملی تر آنکه با دویدن میتوانم صفحاتی را که تازه نوشته ام در ذهنم ورق بزنم و برای رفع اشتباهات و تصحیح بازخوانی کنم.
دویدن یک جور مراقبه است؛ عملی تر آنکه با دویدن میتوانم صفحاتی را که تازه نوشته ام در ذهنم ورق بزنم و برای رفع اشتباهات و تصحیح بازخوانی کنم.
روش من بازنگری مداوم است. وقتی یک رمان بلند مینویسم، هرروز به قسمتهای قبلی برمی گردم و دوباره بازنویسی شان میکنم تا لحن یکنواخت و روانی به دست آید. وقتی 4-3 فصل آخر رمانم را مینویسم، فصل آغازین را نیز همزمان با آن دوباره مینویسم، تا آخر سر رمان مانند رودخانه ای با جریانی یکنواخت شود که هر قطعه اش هم جهت با دیگر بخشهاست.
رمان جدیدم 1200 صفحه دست نوشته است؛ یعنی که تایپش خیلی بیشتر میشود و حتی جرات نمیکنم حدس بزنم چقدر برای نوشتنش باید بدوم.
رویاها شاید پروازی موقت به دیوانگی باشند که طبق قانونی عصب شناختی که بر ما نشناخته است، ما را از دیوانگی واقعی حفظ میکنند. بنابراین دو فعالیت دویدن و نوشتن، نویسنده را تا حد معقولی- هرچند موقت ذهنی- عاقل و امیدوار نگه میدارد.
منبع:همشهري
برای شروع، تجربهها و پیشنهادهای جویس کارول را در مورد آداب نویسندگی میخوانیم:
دویدن! نمیدانم چه کاری شادتر، مفرحتر و مقویتر از دویدن میتواند باشد. در دویدن ذهن همراه بدن پرواز میکند؛ انگار جریان رازآلود زبان همگام با پاها و دستهایمان در مغز نبض میزند. میتوان تصور کرد دونده ای که نویسنده هم هست، در میان سرزمین و چشم اندازهای داستانش میدود؛ مانند روحی در مکانی واقعی و این دنیایی.
روزهایی که نتوانم بدوم، «خودم» را حس نمیکنم و نوشتنم گیر و گره دار میشود و به دور بازبینیهای بیپایان میافتد.
نویسندهها و شاعران به عشقشان به حرکت معروفند. دویدن نباشد، کوه، کوه نشد، پیاده روی. شاعران رمانتیک انگلیسی، در هر شرایط آب و هوایی از پیاده رویهای طولانی شان الهام میگرفتند؛ به عنوان مثال، ورد اسمیت و کولریج در لیک لند انگلستان، شلی در 4 سال سختش در ایتالیا. ترانسندنتالیستهای نیوانگلند آمریکا هم راهپیمایانی خستگی ناپذیر بودند.
مشهورترینشان، هنری دیوید ثریو افتخار میکرد که«بسیار در کنکورد راه رفته» و مقاله شیوایش«پیاده روی» نشان میدهد که هر روز بیش از 4 ساعت بیرون از خانه راه میرفته و حرکت میکرده. در غیر این صورت، فکر میکرده گناهی مرتکب شده که باید تاوانش را پس بدهد.
در دویدن ذهن همراه بدن پرواز میکند؛ انگار جریان رازآلود زبان همگام با پاها و دستهایمان در مغز نبض میزند.
دیکنز (http://www.tebyan.net/literary_Criticism/2010/1/10/112632.html)چند سال پس از آن که بیخوابی شدیدی گرفت و آواره شبانه خیابانهای لندن شد، مقاله ای به نام «پیاده رویهای شبانه» نوشت. این مقاله که با نثر درخشنده همیشگی دیکنز (http://www.tebyan.net/literary_criticism/2010/1/10/112632.html)نوشته شده، به نظر میرسد به چیزی بیش از آنچه کلماتش بیان میکنند اشاره میکند. او بی قراری وحشتناک شبانه اش را به آنچه خودش«بی خانمانی» مینامد، ربط میدهد؛ «اجبار پیاده رفتن و رفتن و رفتن و رفتن در تاریکی و باران تند.»
شگفت است بدانیم هنری جیمز هم که سبک نثرش بیشتر یادآور سکون و ایستایی است تا روانی حرکت، دوست داشت که کیلومترها در لندن راه برود.
من هم سال پیش کیلومترها در لندن راه رفته ام و دویده ام. بیشترش درهایدپارک بوده، در هر آب و هوایی. برای مرخصی فرصت نویسندگی، با شوهرم- استاد انگلیسی دانشگاه- آنجا بودیم. یکباره دلم آنقدر برای آمریکا و دیترویت تنگ شد که مجبور به دویدن شدم؛ نه برای اینکه به ننوشتنم مرخصی بدهم، بلکه دویدنم همان نوشتن بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/12/1460512181812411391191436027238981360164.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/12/2670874315714311061799162126839249127.jpg)
انگار که در دیترویت میدویدم. پارکها، کوچهها، خیابانها و بزرگراههای شهر را با چنان دقتی تجسم میکردم که فقط کافی بود وقتی به آپارتمانم میرسم، همان را روی کاغذ بیاورم و«دیترویت را در رمان هرچه میخواهی با من بکن» با همان دقتی بازآفرینی کنم که در کتاب«برای آنها» که وقت نوشتنش در خود دیترویت زندگی میکردم.
چه تجربه جالبی! فکر نکنم میتوانستم بدون دویدن، آن رمان را بنویسم. شاید بگویند چه غریب که آدم در یکی از زیباترین شهرهای دنیا، لندن، زندگی کند و رویای یکی از مشکل دارترین شهرهای دنیا؛ دیترویت را ببیند. اما از آنجا که کسی رویش نشده در این سری نوشتههای«از نویسندگان در مورد نوشتن» به این نکته اشاره کند، باید گفت که نویسندگان کمیدیوانه اند و هرکدام از ما به روش یگانه خود میاندیشیم.
هم نوشتن و هم دویدن بسیار وابستگی میآورند. هردوی آنها خیلی به هوشیاری وابسته اند. نمیتوانم زمانی را یاد آورم که در حال دویدن نبوده باشم (پیش از آن که بتوانم به زبان آدم بزرگها بنویسم، دست خطشان را با مداد و به شکل خرچنگ قورباغه تقلید میکردم. اولین رمانم که در عین شرمندگی هنوز پدر و مادرم آن را دارند، چند قطعه از این خط من درآوردی و نقاشیهای مرغ، اسب و گربه است.)
اولین خاطرات فضای بازی که دارم برمیگردد به تنهایی دویدن یا تپه نوردی در کشتزارهای سیب و گلابیمان؛ از میان مزارع ذرتی که باد خمشان میکرد روی سرم، در کنار راه کارگران مزرعه، روی صخرهها. در دوران بچگی کلی پرسه زدم و بی خستگی محیط اطرافم را کشف کردم؛ مزارع همسایه، گنجی از انبارها و طویلههای قدیمی، خانههای متروک و هرجایی که ممنوع بود. بعضیهایشان خطرناک بودند، مانند چاهها و آب انبارهایی که فقط با یک تخته درشان را پوشانده بودند.
چه تجربه جالبی! فکر نکنم میتوانستم بدون دویدن، آن رمان را بنویسم.
این کارها رابطه تنگاتنگی با قصه گویی دارند، چون همیشه در چنین جاهایی، یک شخص داستانی، یک شخص- روح وجود دارد. به همین دلیل معتقدم که هر شکلی از هنر، نوعی اکتشاف و تخلف و عبور از ممنوع است (هیچ جا نبود که در جوانی عبارت«ورود ممنوع» را ببینم و خونم به جوش نیاید. این تابلوها که روی درختها و ریلهای قطار نصب میشد، داد میزد که«بیایید داخل.»)
نوشتن هم حمله به فضای خصوصی دیگری است تا بعداً به یادش بیاوریم. هنر ماهیتاً عمل ممنوعه ای است و هنرمندان باید مجازات تخلفشان را بپذیرند. هرچه هنرشان اصیل تر و آشوبنده تر باشد، مجازاتشان هم سخت تر خواهد بود. اگر نوشتن، مجازات در پی دارد، دویدن هم حتی وقتی بزرگ تر شده ای میتواند خاطرات دردناک وقتی را بیدار کند که بچه بودی و بچه شرها دنبالت میکردند. اغلب وقتی در آرامش بخش ترین جاها میدوم، یاد دویدنهای وحشت زده کودکی ام، در سالهای قبل میافتم. من یکی از آن بچههای بدشانسی بودم که برادر یا خواهر بزرگ تری نداشتم که از جفای همکلاسیها حفظم کند. بعداً فهمیدم که شرارت، عمومیبوده و کسی دشمنی خاصی با من نداشته است.
http://img.tebyan.net/big/1388/12/131230191197961219246241103213601301522861.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/12/7751271251833932112671531636546137222.jpg)
پشت سطرها و کلمات چاپی کتابهایم، مکانها و شرایطی هستند که تحت آنها کتابم را تصور کردم و بدون آنها کتابها وجود نداشته اند. مثلاً سال 1985 بود که داشتم کنار رودخانه دلور میدویدم که یکباره چشمم به خرابههای یک پل قطار افتاد و چنان فلش بک واضح و خاطره ای درونی را از گذشتن از زیر پل قطار وقتی 12-13 سالم بود، تجربه کردم که فهمیدم میتوانم با همین، یک رمان بنویسم و نوشتم.
بعضی وقتها هم برعکسش اتفاق میافتد؛ میبینم که دارم جایی میدوم که برایم هیچ آشنا نیست؛ پشت خانهها یا جایی بین چند خانه که آنقدر مرموز است که حس میکنم که سرنوشتم این است که داستانی درموردش بنویسم تا (به قول معروف) به آن جان ببخشم. من نویسنده ای هستم که مکانها افسونم میکنند. بخش زیادی از نوشتههایم برای تسکین درد غربتم بوده و مکانی که شخصیتهایم را در آن میگذارم، به اندازه خود شخصیتها برایم مهم است. بی آنکه بتوانم به وضوح همان چیزی را که شخصیتهایم میبینند ببینند، نمیتوانم حتی یک داستان کوتاه هم بنویسم.
داستانها مثل ارواحی هستند که سراغمان میآیند تا به آنها بدن و گوشت و پوست بدهیم. دویدن هوشیاری مضاعفی به من میدهد که با آن میتوانم آنچه را مینویسم، مانند یک فیلم یا یک خواب تصور کنم. به ندرت از ماشین تحریر و واژه پرداز استفاده میکنم، بلکه آنچه را تجربه کرده ام به یاد میآورم و با دست مینویسم (آری میدانم... نویسندگان دیوانه اند.)
وقتش که میشود که دست نوشته ام را تایپ کنم، مکرر آن را پیش خودم تصور میکنم. هیچگاه نوشتن را صرفاً به عنوان ترتیب کلمات بر کاغذ ندانسته ام، بلکه نوشتن را تجسم یک رویا و خیال میدانم که پر از احاساسات و تجربه خام است.
دویدن یک جور مراقبه است؛ عملی تر آنکه با دویدن میتوانم صفحاتی را که تازه نوشته ام در ذهنم ورق بزنم و برای رفع اشتباهات و تصحیح بازخوانی کنم.
دویدن یک جور مراقبه است؛ عملی تر آنکه با دویدن میتوانم صفحاتی را که تازه نوشته ام در ذهنم ورق بزنم و برای رفع اشتباهات و تصحیح بازخوانی کنم.
روش من بازنگری مداوم است. وقتی یک رمان بلند مینویسم، هرروز به قسمتهای قبلی برمی گردم و دوباره بازنویسی شان میکنم تا لحن یکنواخت و روانی به دست آید. وقتی 4-3 فصل آخر رمانم را مینویسم، فصل آغازین را نیز همزمان با آن دوباره مینویسم، تا آخر سر رمان مانند رودخانه ای با جریانی یکنواخت شود که هر قطعه اش هم جهت با دیگر بخشهاست.
رمان جدیدم 1200 صفحه دست نوشته است؛ یعنی که تایپش خیلی بیشتر میشود و حتی جرات نمیکنم حدس بزنم چقدر برای نوشتنش باید بدوم.
رویاها شاید پروازی موقت به دیوانگی باشند که طبق قانونی عصب شناختی که بر ما نشناخته است، ما را از دیوانگی واقعی حفظ میکنند. بنابراین دو فعالیت دویدن و نوشتن، نویسنده را تا حد معقولی- هرچند موقت ذهنی- عاقل و امیدوار نگه میدارد.
منبع:همشهري