آبجی
28th February 2010, 01:46 AM
دل نوشته هایی درباره ی شهادت هنرمند بسیجی، سید مرتضی آوینی
در حوالی عشق
زینب مسرور
آبی چشمانت را به آسمان دادی، که یادگار نامت، و نام ماندگارت در قاب دریا بماند.
سرخی خونت را به شقایقها بخشیدی، تا گلبرگهایش، طلوع خونت را از یاد نبرند.
هشت سال، تقدس و عاشقی را ـ از چشمهای کوچک دوربین ـ به تصویر کشیدی، تا بزرگی را - همگان- از نزدیک ببینند. هشت سال، که نه! یک عمر، با قلمت اعجاز کردی و «روایت فتح» را از دل و جان به زبان آوردی. از همه چیز نوشتی؛ از «فکه»، «شلمچه»، خاک، آب، قمقمه، لبهای بی لبخند، لحظههای عاشقی و پیوند، مناجاتهای شبانه، نامههای عاشقانه و... سالها گذشت... اما تو هنوز همان «مرتضی» بودی؛ همان مرتضای همیشه روزگار، همان عاشق بی قرار. هنوز مسافر بودی، هنوز ثبت میکردی زمزمه اهل بهشت را، در حوالی عشق.
میگفتی و میخواندی و مینوشتی؛ بی هیچ شکوایی از دردهای این سیاره رنج؛ از این همه لحظههای سرگردان بغرنج... عاقبت از کوچههای آهن و آجر و سیمان، پرواز کردی، تا آسمان لاجوردی. عاقبت، در باغ سبز شهادت را، باز کردی.
اما از هر کجا بتابی، آن جا، کانون کائنات قلم میشود و آبشخور سیارهها و پرستوها.
تمام روایت، تو بودی
روحالله شمشیری
مدتها از جنگ گذشته و اینک تو با دوربین خود، در میان مینهای خنثی نشده چه میکنی؟ بی امان میدوی و غافل از زیر پای خود میشوی. در این بیابانها که سالها پیش، آتش به پا بوده است و خاکسترها را نیز بادها برده است، به دنبال چه میگردی که این گونه مسحور بیابان سکوت گشتهای؛ مثل هر بار که به این جا آمدهای و مثل هر بار که ساعتها در آن گریستهای؟
میان خاکها، خاطرههای چه کسانی را میگردی و به دنبال کدامین تصویر از این دشت بزرگ، به این سو و آن سو میدوی که هیچ کس آن را ندیده است تا این که روایت کند. ولی تو آن را ناتمام، روایت کردی؛ در میان مینها و خاکها.
تو بودی که سکوت بیابان را شکستی و روایت فتح را ناتمام، رها کردی؛ اما نه! روایت تو، ناتمام نبود؛ تمام روایت، تو بودی.
در حوالی عشق
زینب مسرور
آبی چشمانت را به آسمان دادی، که یادگار نامت، و نام ماندگارت در قاب دریا بماند.
سرخی خونت را به شقایقها بخشیدی، تا گلبرگهایش، طلوع خونت را از یاد نبرند.
هشت سال، تقدس و عاشقی را ـ از چشمهای کوچک دوربین ـ به تصویر کشیدی، تا بزرگی را - همگان- از نزدیک ببینند. هشت سال، که نه! یک عمر، با قلمت اعجاز کردی و «روایت فتح» را از دل و جان به زبان آوردی. از همه چیز نوشتی؛ از «فکه»، «شلمچه»، خاک، آب، قمقمه، لبهای بی لبخند، لحظههای عاشقی و پیوند، مناجاتهای شبانه، نامههای عاشقانه و... سالها گذشت... اما تو هنوز همان «مرتضی» بودی؛ همان مرتضای همیشه روزگار، همان عاشق بی قرار. هنوز مسافر بودی، هنوز ثبت میکردی زمزمه اهل بهشت را، در حوالی عشق.
میگفتی و میخواندی و مینوشتی؛ بی هیچ شکوایی از دردهای این سیاره رنج؛ از این همه لحظههای سرگردان بغرنج... عاقبت از کوچههای آهن و آجر و سیمان، پرواز کردی، تا آسمان لاجوردی. عاقبت، در باغ سبز شهادت را، باز کردی.
اما از هر کجا بتابی، آن جا، کانون کائنات قلم میشود و آبشخور سیارهها و پرستوها.
تمام روایت، تو بودی
روحالله شمشیری
مدتها از جنگ گذشته و اینک تو با دوربین خود، در میان مینهای خنثی نشده چه میکنی؟ بی امان میدوی و غافل از زیر پای خود میشوی. در این بیابانها که سالها پیش، آتش به پا بوده است و خاکسترها را نیز بادها برده است، به دنبال چه میگردی که این گونه مسحور بیابان سکوت گشتهای؛ مثل هر بار که به این جا آمدهای و مثل هر بار که ساعتها در آن گریستهای؟
میان خاکها، خاطرههای چه کسانی را میگردی و به دنبال کدامین تصویر از این دشت بزرگ، به این سو و آن سو میدوی که هیچ کس آن را ندیده است تا این که روایت کند. ولی تو آن را ناتمام، روایت کردی؛ در میان مینها و خاکها.
تو بودی که سکوت بیابان را شکستی و روایت فتح را ناتمام، رها کردی؛ اما نه! روایت تو، ناتمام نبود؛ تمام روایت، تو بودی.