moji5
25th February 2010, 09:38 PM
یک نفر که مسابقه فوتبال تماشا میکرد از بازی تیم برنده خوشش آمد رفت پیش مربی تیم وگفت: من دلم میخواهد تیم شما به شهرستان ما بیاید.
مربی گفت: نمیآید، چون بازیکنان تیم و خانوادهشان در این شهر زندگی میکنند.
آن یک نفر گفت: البته که میآید، چون من تلفن همراه دارم.
مربی گفت: من هم تلفن همراه دارم، حتی همه بازیکنان تیم تلفن همراه دارند.
آن یک نفر گفت: اما تلفن همراه من دارد زنگ میزند.
مربی گفت: همه تلفنها ممکن است زنگ بزنند.
آن یک نفر گفت: اما تلفن من با شما کار دارد. و گوشی را داد دست مربی!
مربی گوشی را گرفت و گفت: بفرمایید... نه اصلا... غیر ممکن است...خوب البته شاید هم بشود... البته قربان حتما ... بنده اصلا معتقدم که بچهها دلشان پر میزند برای انتقال به شهرستان... شما خیلی لطف کردید که با درخواست بچهها برای انتقال موافقت فرمودید.
آن یک نفر لبخند زد و به مربی گفت: دیدی که میشود؟!
مربی گفت: دیدم، شنیدم، خندیدم.
***
یک نفر رفت به یک بانک بزرگ و گفت: من یک وام بزرگ میخواهم.
رییس بزرگ گفت: وام بزرگ، طرحهای بزرگ، مدارک بزرگ و ضامنهای بزرگ میخواهد،
داری؟
آن یک نفر گفت: ندارم، فقط یک تلفن همراه کوچک دارم. بفرمایید!
و گوشی را به رییس بزرگ داد. گوشی زنگ زد، رییس بزرگ با تلفن حرف زد، مکالمه تمام شد، وام آماده شد. آن یک نفر وام را گرفت و لبخند زد و رفت. رییس بزگ هم لبخند زد و کیفش را برداشت و رفت و دیگر به بانک برنگشت. آن یک نفر هم دیگر به بانک برنگشت.
***
یک نفر رفت به یک دانشگاه بزرگ وگفت: یک مدرک بزرگ به من بدهید!
گفتند: باید سالها درس بخوانی، تکلیف بنویسی، امتحان بدهی، پژوهش کنی، پایاننامه بنویسی، از پایاننامه دفاع کنی، بعد مدرک بزرگ بگیری.
آن یک نفر گفت: من وقت ندارم، سواد درست و حسابی هم ندارم، حوصله هم ندارم.
گفتند: پس چه داری؟
گفت: تلفن همراه دارم.
گفتند: خوشا به سعادتت! تو که تلفن همراه داری، چه نیازی به مدرک بزرگ داری؟
آن یک نفر گفت: تلفن همراه که چیز مهمی نیست.
گفتند: مگر تو این نوشته را از آغاز نخواندهای تا اهمیت آن را بدانی؟
آن یک نفر گفت من که گفتم سواد درست و حسابی ندارم لطفا شما آن را برایم بخوانید!
مربی گفت: نمیآید، چون بازیکنان تیم و خانوادهشان در این شهر زندگی میکنند.
آن یک نفر گفت: البته که میآید، چون من تلفن همراه دارم.
مربی گفت: من هم تلفن همراه دارم، حتی همه بازیکنان تیم تلفن همراه دارند.
آن یک نفر گفت: اما تلفن همراه من دارد زنگ میزند.
مربی گفت: همه تلفنها ممکن است زنگ بزنند.
آن یک نفر گفت: اما تلفن من با شما کار دارد. و گوشی را داد دست مربی!
مربی گوشی را گرفت و گفت: بفرمایید... نه اصلا... غیر ممکن است...خوب البته شاید هم بشود... البته قربان حتما ... بنده اصلا معتقدم که بچهها دلشان پر میزند برای انتقال به شهرستان... شما خیلی لطف کردید که با درخواست بچهها برای انتقال موافقت فرمودید.
آن یک نفر لبخند زد و به مربی گفت: دیدی که میشود؟!
مربی گفت: دیدم، شنیدم، خندیدم.
***
یک نفر رفت به یک بانک بزرگ و گفت: من یک وام بزرگ میخواهم.
رییس بزرگ گفت: وام بزرگ، طرحهای بزرگ، مدارک بزرگ و ضامنهای بزرگ میخواهد،
داری؟
آن یک نفر گفت: ندارم، فقط یک تلفن همراه کوچک دارم. بفرمایید!
و گوشی را به رییس بزرگ داد. گوشی زنگ زد، رییس بزرگ با تلفن حرف زد، مکالمه تمام شد، وام آماده شد. آن یک نفر وام را گرفت و لبخند زد و رفت. رییس بزگ هم لبخند زد و کیفش را برداشت و رفت و دیگر به بانک برنگشت. آن یک نفر هم دیگر به بانک برنگشت.
***
یک نفر رفت به یک دانشگاه بزرگ وگفت: یک مدرک بزرگ به من بدهید!
گفتند: باید سالها درس بخوانی، تکلیف بنویسی، امتحان بدهی، پژوهش کنی، پایاننامه بنویسی، از پایاننامه دفاع کنی، بعد مدرک بزرگ بگیری.
آن یک نفر گفت: من وقت ندارم، سواد درست و حسابی هم ندارم، حوصله هم ندارم.
گفتند: پس چه داری؟
گفت: تلفن همراه دارم.
گفتند: خوشا به سعادتت! تو که تلفن همراه داری، چه نیازی به مدرک بزرگ داری؟
آن یک نفر گفت: تلفن همراه که چیز مهمی نیست.
گفتند: مگر تو این نوشته را از آغاز نخواندهای تا اهمیت آن را بدانی؟
آن یک نفر گفت من که گفتم سواد درست و حسابی ندارم لطفا شما آن را برایم بخوانید!