touraj atef
20th February 2010, 12:19 PM
مي گويند كه زندگي چون يك تئاتر در چندين پرده است و كساني كه به دنيا مي آيند شايد از ياد مي برند كه در هيچ تئاتري حتي در انواع تراژيك و دراماتيك آنها نمي تواند همه پرده ها شاد و يا غمگين باشند و بايد كه در هر پرده حكايت خويش را بازي كني و آن حكايت آگاهي به تمامي آنچه كه داري و به آن توهماتي است كه مي پنداري كه نداري نگاهي به چندين پرده تخليل زندگي كه رسم نموده ام مي توانيم به همراه هم كنيم و بيانديشم كه براستي چه رنج و دردي نا آگاهي دارد
پرده اول
مرد خشمگين بر سر بانو فرياد مي زند و مي گويد كه از اين زندگي خسته شده است هر روز بايد اين نكبت كه به گمانش نام ديگر زندگي است را تحمل كند و هيچ نگويد و بانو سعي مي نمايد چون مرد باشد و به همراه او فرياد زند اما بنا بر طبيعت زنانه اش خسته مي شود او براي فرياد زاده نشده و رو به سمت جاودانه يارش يعني اشك مي آورد و مرد خشمگين در را به هم مي كوبد به بهانه جنگ و دعوايش مي انديشد سيگاري از جيب در آورده و در پياده رو نيم نگاهي به ماوايش مي اندازد و بعد محكم پكي به سيگار مي زند و اندكي كه آرام مي شود نگاهي به بيد مجنون جلوي در خانه مي اندازد جوانه زده اند مرد نا باورانه به جوانه هاي بيد مجنون مي نگرد جوانه زدنها حتي سخت ترين قلبها را هم به وجد مي آورد زيرا حكايت اميد مي دهند اما براي مرد در كنار حكايت اميد قصه دريغ را هم آورده است او گذر عمر را نديده است همين ديروز نبود كه بانو سفره هفت سين را چيده و در كنار او نشته و به همراه هم و ثمره زندگيشان دعاي بركت و شادي براي امسال مي خواندند بهار و تابستان و پاييز و حالا زمستان رفتند و او همچنان چون كودكي لجوج كه ورقهاي مشق برادر زور گو بزرگتر را خط خطي مي كند و يا از خشم پدرش بر روي ديوار اتاقش نقاشي مي كشد ورقهاي زندگي را پاره كرده است و نمي پندارد كه آيا زمستان ديگري خواهد ديد ؟آيا آن بانوئي كه به طور حتم آن بالا در جلوي ميز دست نخورده صبحانه اشك مي ريزد همواره آنجا نشسته است ؟آيا آن قوري گل سرخي هميشه به اندازه امروز چاي دم مي نمايد ؟ مرد بار ديگر پكي به سيگار مي زند و ميبيند چه غفلتي كرده است و...
پرده دوم
گاهي اوقات همه چيز را در دسترش مي بينيم اما وقتي فراق عزيزي مي رسد تازه به توهم بزرگ " بديهي دانستن " داشته هايمان مي رسيم اين فراق مي تواند سفر نازنيني باشد كه شايد چند روزي دور شده ولي همين كه در فضاي زندگي وجود او را غايب مي بيني گوئي تازه درك مي كني كه چه داشته و چه آسان آن را پنداشته اي و به انتظار مي نشيني تا عزيزت آيد و وقتي او را در آغوش مي گيري شايد حكايت همان مردي سيگار به دستي بر تو چيره شود كه بهارت را گم كرده اي آري اين فراق ها چقدر مي تواند پرده زيبائي از آگاهي ها را برايت تجسم كند حكايت هاي زندگي چنين است تا وقتي فراقي نباشد گوئي نمي تواند از فراغت از سپاس گزاري از پروردگار رهائي يابي شايد به همين دليل است كه بسياري گفته اند نگاهي بايد به اين شعر خيام كرد كه مي گفت
بر مفرش خاك خفتگان مي بينيم
بر زير زمين نهفتگان مي بينم
چندان كه به صحراي فلك مي نگرم
نا آمدگان و رفتگان مي بينم
اين حكايت فراق تنها حكايت مرگ نيست حكايت نديدن ها نيز مي تواند باشد حكايت نابينائي از ديدن مهر ايزد هم مي تواند باشد اما خواب گراني كشيده ايم به دوش
پرده سوم
دختري است ز گذشته هاي دور كه خود را عاشق مي پندارد نمي دانم چرا دوست دارم كه او را اين گونه نامم كه او خود را عاشق مي پنداشت اما در گذر روزگار صبر و بي صبري او را از عشق دور كرد عجيب است كه حكايت صبر و بي صبري تواند يك قصه به كسي دهد " بي عشقي "
صبر , آن هنگام او رابي عشقي داد كه از بياباني كه روزگاري نامزد و بعد همسر و بعد پدر فرزندش نام گرفت توقع عشق داشت مي پنداشت كه در گذر زمان عشق آيد شايد حكايت ناخدا درست باشد كه اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است اما ناخدا مي گويد اگر عشق همان عشق نباشد باز هم زمان مقوله بي معني است و حكايت او نيز چنين بود و سالها به قول خود دلش را به كسي داد كه دلي نداشت جز براي انباشته كردن خوراكي كه اين بانوي پر عشق تهيه مي نمود و سر انجام نشد و رفت پس از اين حكايت عشق ديرين دل در گروي ديگري داد اما اين بار بار تحمل و صبر را نداشت سريع مي خواست كه همه ناكاميها ي عشق ورزي سالهاي دور جبران شود و اين گونه بود كه چون حكايتهائي پر چالش پيش آمد خيلي زود رها كرد داستان عاشقانه هايش را صبر و اميد و ايمان را به گور پند و اندرز آن نا آموزگاران به اصطلاح آموزگارش داد و حالا مي گويد ديگر عشق را نخواهم حكايت نخواستن عشق از كسي كه سالها بهر عشق تلاش كرده قصه همان خواب ديرين نيست ؟ خواب ديريني كه هيچگاه نفهميد عشق اگر عشق باشد زمان مقوله بي معني است ...
آيا باز هم پرده ديگر توانم كه گويم ؟
آري هزاران پرده وجود دارد شايد نياز باشد كه هر كدام از ما امروز اندكي به خود آئيم و خود پرده چهارم و... رسم كنيم از فراغت هاي روزمرگي به در آئيم و بيانديشيم كه غفلت ز داشته ها چه شرم بزرگي در پي دارد /تورج عاطف
www.lonelyseaman.wordpress.com// tourajatef@hotmacom
پرده اول
مرد خشمگين بر سر بانو فرياد مي زند و مي گويد كه از اين زندگي خسته شده است هر روز بايد اين نكبت كه به گمانش نام ديگر زندگي است را تحمل كند و هيچ نگويد و بانو سعي مي نمايد چون مرد باشد و به همراه او فرياد زند اما بنا بر طبيعت زنانه اش خسته مي شود او براي فرياد زاده نشده و رو به سمت جاودانه يارش يعني اشك مي آورد و مرد خشمگين در را به هم مي كوبد به بهانه جنگ و دعوايش مي انديشد سيگاري از جيب در آورده و در پياده رو نيم نگاهي به ماوايش مي اندازد و بعد محكم پكي به سيگار مي زند و اندكي كه آرام مي شود نگاهي به بيد مجنون جلوي در خانه مي اندازد جوانه زده اند مرد نا باورانه به جوانه هاي بيد مجنون مي نگرد جوانه زدنها حتي سخت ترين قلبها را هم به وجد مي آورد زيرا حكايت اميد مي دهند اما براي مرد در كنار حكايت اميد قصه دريغ را هم آورده است او گذر عمر را نديده است همين ديروز نبود كه بانو سفره هفت سين را چيده و در كنار او نشته و به همراه هم و ثمره زندگيشان دعاي بركت و شادي براي امسال مي خواندند بهار و تابستان و پاييز و حالا زمستان رفتند و او همچنان چون كودكي لجوج كه ورقهاي مشق برادر زور گو بزرگتر را خط خطي مي كند و يا از خشم پدرش بر روي ديوار اتاقش نقاشي مي كشد ورقهاي زندگي را پاره كرده است و نمي پندارد كه آيا زمستان ديگري خواهد ديد ؟آيا آن بانوئي كه به طور حتم آن بالا در جلوي ميز دست نخورده صبحانه اشك مي ريزد همواره آنجا نشسته است ؟آيا آن قوري گل سرخي هميشه به اندازه امروز چاي دم مي نمايد ؟ مرد بار ديگر پكي به سيگار مي زند و ميبيند چه غفلتي كرده است و...
پرده دوم
گاهي اوقات همه چيز را در دسترش مي بينيم اما وقتي فراق عزيزي مي رسد تازه به توهم بزرگ " بديهي دانستن " داشته هايمان مي رسيم اين فراق مي تواند سفر نازنيني باشد كه شايد چند روزي دور شده ولي همين كه در فضاي زندگي وجود او را غايب مي بيني گوئي تازه درك مي كني كه چه داشته و چه آسان آن را پنداشته اي و به انتظار مي نشيني تا عزيزت آيد و وقتي او را در آغوش مي گيري شايد حكايت همان مردي سيگار به دستي بر تو چيره شود كه بهارت را گم كرده اي آري اين فراق ها چقدر مي تواند پرده زيبائي از آگاهي ها را برايت تجسم كند حكايت هاي زندگي چنين است تا وقتي فراقي نباشد گوئي نمي تواند از فراغت از سپاس گزاري از پروردگار رهائي يابي شايد به همين دليل است كه بسياري گفته اند نگاهي بايد به اين شعر خيام كرد كه مي گفت
بر مفرش خاك خفتگان مي بينيم
بر زير زمين نهفتگان مي بينم
چندان كه به صحراي فلك مي نگرم
نا آمدگان و رفتگان مي بينم
اين حكايت فراق تنها حكايت مرگ نيست حكايت نديدن ها نيز مي تواند باشد حكايت نابينائي از ديدن مهر ايزد هم مي تواند باشد اما خواب گراني كشيده ايم به دوش
پرده سوم
دختري است ز گذشته هاي دور كه خود را عاشق مي پندارد نمي دانم چرا دوست دارم كه او را اين گونه نامم كه او خود را عاشق مي پنداشت اما در گذر روزگار صبر و بي صبري او را از عشق دور كرد عجيب است كه حكايت صبر و بي صبري تواند يك قصه به كسي دهد " بي عشقي "
صبر , آن هنگام او رابي عشقي داد كه از بياباني كه روزگاري نامزد و بعد همسر و بعد پدر فرزندش نام گرفت توقع عشق داشت مي پنداشت كه در گذر زمان عشق آيد شايد حكايت ناخدا درست باشد كه اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است اما ناخدا مي گويد اگر عشق همان عشق نباشد باز هم زمان مقوله بي معني است و حكايت او نيز چنين بود و سالها به قول خود دلش را به كسي داد كه دلي نداشت جز براي انباشته كردن خوراكي كه اين بانوي پر عشق تهيه مي نمود و سر انجام نشد و رفت پس از اين حكايت عشق ديرين دل در گروي ديگري داد اما اين بار بار تحمل و صبر را نداشت سريع مي خواست كه همه ناكاميها ي عشق ورزي سالهاي دور جبران شود و اين گونه بود كه چون حكايتهائي پر چالش پيش آمد خيلي زود رها كرد داستان عاشقانه هايش را صبر و اميد و ايمان را به گور پند و اندرز آن نا آموزگاران به اصطلاح آموزگارش داد و حالا مي گويد ديگر عشق را نخواهم حكايت نخواستن عشق از كسي كه سالها بهر عشق تلاش كرده قصه همان خواب ديرين نيست ؟ خواب ديريني كه هيچگاه نفهميد عشق اگر عشق باشد زمان مقوله بي معني است ...
آيا باز هم پرده ديگر توانم كه گويم ؟
آري هزاران پرده وجود دارد شايد نياز باشد كه هر كدام از ما امروز اندكي به خود آئيم و خود پرده چهارم و... رسم كنيم از فراغت هاي روزمرگي به در آئيم و بيانديشيم كه غفلت ز داشته ها چه شرم بزرگي در پي دارد /تورج عاطف
www.lonelyseaman.wordpress.com// tourajatef@hotmacom