LaDy Ds DeMoNa
15th February 2010, 02:09 PM
http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/55152.jpg
خاطر همین است که هنگام مصاحبه گاهی اوقات به خودت میآیی و میبینی همه سوالهایت را فراموش کردهیی و فقط چشم دوختهیی به دهان آقای بازیگر تا او بگوید و بگوید. از روزهایی که...
بالاتر از آسمان
نشستن کنار کسی مثل عزت الله انتظامی و گوش دادن به حرفهایش، بهترین اتفاقی است که شاید توی چنین روزهایی میتواند برای آدم بیفتد. اینکه بنشینی کنار دست آقای بازیگر و فقط بگذاری او حرف بزند. با همان چشمهایی که برایت بارها و بارها در قالب صدها نقش گریستهاند و تو باور کردهیی که این اشکها بازی نیست، دروغ نیست، اشکهای آدمی است که در کالبد کسی به نام عزت الله انتظامی جان دوباره یافته است.
به خاطر همین است که هنگام مصاحبه گاهی اوقات به خودت میآیی و میبینی همه سوالهایت را فراموش کردهیی و فقط چشم دوختهیی به دهان آقای بازیگر تا او بگوید و بگوید. از روزهایی که به مثابه یک تاریخ بر او گذشته است. روزهایی باشکوه و تکرار نشدنی روی صحنه تئاتر و در کنار آدمهایی مثل عبدالحسین نوشین، حمید سمندریان، عباس جوانمرد و...
اما همه اینها موضوع گفت وگو نیست که درباره آن بارها و بارها با انتظامی گفت وگو شده و او چیزی را ناگفته بر جا نگذاشته است؛ از سختیهایی که کشیده، مویی که سپید کرده، استخوانی که خرد کرده و صبری که به خرج داده است. بهانه گفت وگو، مستندی است که از او و درباره او در جشنواره فجر امسال نمایش داده شد. «... و آسمان آبی» مستندی است که غزاله سلطانی از انتظامی ساخته است؛ مستندی که روایت ساخته شدنش را باید از زبان خود آقای بازیگر شنید.
به او میگویم ساختن یک مستند درباره شما، سودایی است که خیلیها شاید دچارش شوند. طی این سالها هم بارها و بارها خبر ساخته شدن مستندی درباره شما توسط آدمهای مختلف منتشر شده ولی ظاهراً هیچ کدام به سرانجام نرسید.
«نه نرسید. چون اون چیزی که من میخواستم نبود. الان مد شده برای همه مستند میسازند. برای من هم ساختند ولی من نپسندیدم. مثل همه سناریوهایی که به من میدن و میخونم اما نمیپسندم. چند تا کارگردان هم طی این سالها اومدند و پیشنهاد دادند که مستند بسازیم. با یکی شون حتی کار به فیلمبرداری هم رسید و هی ما و خانمم را برداشت برد این طرف و اون طرف که حالا راه برین، حالا حرف بزنید... ولی وقتی کار رو دیدم خوشم نیومد. آخر سر هم به اون کارگردان گفتم الان نه من حالش رو دارم نه تو. موضوع منتفی شد. یک سال پیش هم یه دوست دیگهیی میخواست این کار را بکنه که باز قبول نکردم. چند باری هم چند تا دانشجوی سینما اومدند و پیشنهاد دادند ولی میدونید، هیچ کدوم برنامه نداشتند. یعنی خودشون هم نمیدونستند چی کار میخوان بکنند.»
پس چطور شد که با خانم سلطانی به توافق رسیدید؟
«این خانم برنامه داشت. توی یک مدرسه سینمایی در ونکوور تحصیل کرده و یک سال دوره فشرده آموزش سینما رو از سر گذرانده. اول کار 15 صفحه طرح را جلوی من گذاشت که همه چیز در آن لحاظ شده بود. من البته او را از سالهای قبل میشناختم و میدیدم که با ادبیات و تئاتر آشنایی خوبی دارد. دست به قلم هم بود و یک بار هم مقالهیی درباره من در روزنامه همشهری نوشته بود. تحلیلهای درستی هم داشت و گاهی اوقات میدیدم حرفهایش از حرفهای من هم درست تره. من طرح رو خوندم و خوشم اومد و کار شروع شد.»
اما آقای بازیگری که حتی سر کارهای کسانی مثل مهرجویی و کیمیایی، شب قبل از نمایش تا صبح خوابش نمیبرد و مدام استرس دارد چطور به یک جوان اعتماد کرده است؟ به کسی که نخستین کارش، ساخت مستندی از او است.
«به هرحال میترسیدم. کار اولش بود و من مدام به خودم میگفتم خدایا بعد از 75 سال کار، آبرویم نره؟ خلاصه خیلی چه کنم، چه نکنم با خودم داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم با او یک شرط بگذارم. بهش گفتم من قبول میکنم که تو این مستند را بسازی ولی با یک شرط آن هم اینکه بعد از آماده شدن اگر ساختی و من خوشم نیومد نوارهاش رو به من بدی و به نمایش دادنش فکر نکنی. البته ته دلم مطمئن بودم که میتواند از پس کار بربیاد. چندین جلسه هم با هم صحبت کردیم و بالاخره کار شروع شد. دو زمستان طول کشید تا کار انجام شود. ولی وسط کار ول کرد و رفت دانشکده. سال بعد باز آمد و کار را شروع کرد. چیزی که در این فیلم برای من جذابه اینه که خانم سلطانی حتی از یک فریم از فیلمهای من استفاده نکرد. یعنی اصلاً به کار هنری من کار نداره به خودم کار داره. به اینکه در خلوتم چه میکنم و در تنهایی خودم چه جور آدمی هستم. این خیلی نکته جالبی برای من بود.» اما همه این سختگیریها برای ساخت یک فیلم مستند شاید به خاطر این است که انتظامی تعریف خودش را از مستند دارد؛ «ببین خانم، فیلم مستند فیلمی است که آدم هر بار که اون را میبینه یک چیز تازهیی ازش برمیداره. به یک برداشت تازه میرسه ولی فیلم داستانی این جوری نیست. یک بار که دیدی دیگه تموم میشه. آدم حوصله اش نمیگیره دوباره نگاه کنه. من خودم این همه فیلم داستانی بازی کردم یک کدومش رو حوصله ندارم دوباره نگاه کنم. اما مستند فرق میکنه. مستند تکهیی از واقعیته و به خاطر همین همیشه دیدنی است.»
یکی دیگر از چیزهایی که باعث شده انتظامی از این مستند راضی باشد این است که در آن کارگردان سراغ آدمها نرفته تا به رسم مستندهایی از این دست بنشینند و از انتظامی تعریف کنند؛ «خانم مگه استشهاد داری جمع میکنی؟ یعنی چی توی این فیلمهای مستند میروند از این و آن میپرسند کار فلانی چطور است؟ خب معلومه که همه میگویند خوبه. به خاطر همین نه خوشم میاومد در این فیلم کسی بیاید و از من تعریف کند، نه خوشم میاد در فیلمهای دیگران من بنشینم و این کار را بکنم. به هرحال من این چیزها را دوست نداشتم. اینکه تعریف آدمها را بکنند به نظر من قشنگ نیست. توی این فیلم هم فقط دو نفر هستند که راجع به من حرف میزنند. اون هم تازه تعریف نمیکنند. یکی اش حمید سمندریان که با هم میرویم تالار فردوسی و راجع به تئاتر کرگدن حرف میزنیم، یکی اش هم ژان کلود کریر که تازه اون هم تعریف نمیکنه، شخصیت منو تجزیه و تحلیل میکنه. البته فیلم رو به منتقدین هم نشون دادیم، اونها هم پیشنهاداتی دادند.» بالاخره سال دوم فیلم ساخته میشود؛ «خانم سلطانی فیلم را میده به مهرجویی که نگاه کنه بعد هم مهرجویی میگه پس بده مستانه مهاجر برایت تدوین کنه.»
حالا انتظامی به قول خودش دل توی دلش نیست که اصلاً این فیلم چی میخواهد از کار دربیاید. خلاصه قرار میشود یک ربع از این فیلم نمایش داده شود. البته با حضور قلی پور تهیه کننده کار که انتظامی درباره اش میگوید؛ «من دوستش دارم. یکی از بهترین تهیه کنندههای سینما است. کسی که هیچ کس از دستش ناراضی نیست. معلومه واسه دلش داره کار میکنه. عروس آتش، آتش سبز... عشقش اینه که فیلم خوب بسازه. بالاخره ما اون یک ربع رو دیدیم.»
«دستت درد نکنه دختر جون.» این همه حرفی است که انتظامی بعد از دیدن آن یک ربع از فیلم به کارگردان میگوید؛ جملهیی که کارگردان را حسابی خوشحال میکند و خیالش را راحت. موزیک کار را مجید انتظامی ساخت تا همه چیز همان جوری شود که باید؛ «موزیک رو قلی پور گفت باید مجید بسازه. حالا مجید هم گرفتار بود، وقت نداشت. گفتم من چیزی بهش نمیگم. خود قلی پور گفت و مجید هم با تمام گرفتاریهاش قبول کرد. خودش توی این فیلم ابوآ میزنه. مجید بهترین نوازنده ابوآ است. میدونین که، مجید اصلاً ساز نمیزنه، فقط رهبری میکنه و موسیقی میسازه. ولی توی این فیلم به خاطر من خودش هم ساز زده. خانمش هم، عروسم خانم آذر صدرسالک نوازنده هارپه است. خلاصه خوب شد.»
فیلم یک بار هم در سینما آزادی نمایش داده شده است؛
«شب قبل از نمایش توی سینما آزادی دل تو دلم نبود. میترسیدم از مردم. خلاصه خیلی نگران بودم. رفتم ته سالن نشستم. جمعیت اومد نشست و توی سکوت مطلق نگاه کرد. سکوت عجیبی بود. نگاه کردم حتی یک نفر بلند نشد بره بیرون. بالاخره اگر کسی میرفت بیرون من میدیدم ولی نرفت. بعد، فیلم که تموم شد همه بلند شدند و رو به من شروع کردند دست زدن. خیلی اثرگذار بود. با نگاه تماشاگر آدم میفهمد راضی است یا نه. خیالم راحت شد.»
در این فیلم آدم به تماشای خلوت عزت الله انتظامی میرود. خصوصیترین خلوتی که از یک آدم مشهور میشود دید. حتی تا آنجا که به تماشای رابطه او با یک خرس مینشینی؛ خرسی که انتظامی خیلی بهش وابسته است و برای خودش داستانی دارد؛
«بد نیست قصه این خرسه رو هم برات تعریف کنم. ما رفتیم برای جشنواره فیلم ایرانی در توکیو. کیارستمی، الوند، رخشان (بنی اعتماد)، معتمدآریا و خیلیهای دیگه هم بودند. اونجا روسری آبی رو نشون میدادن. یه بار ما رفتیم برای خرید. یک دختری رو هم که فارسی و ژاپنی بلد بود فرستاده بودن که کمک مون کنه. توکیو خیلی شهر قشنگیه. خیلی دیدنیه. رسیدیم یه جایی که یه طرفش ساندویچ فروشی بود، یه طرفش هم اسباب بازی فروشی. دختره گفت من میرم براتون ساندویچ میخرم. من برگشتم و یه دفعه چشمم افتاد به یه خرس گنده که پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی گذاشته بودنش و همین جوری زل زده بود توی چشمهای من. به همراهم گفتم نگاش کن، انگار داره با آدم حرف میزنه. ولی نخریدم. شب برگشتیم هتل. یه سری دانشجوی ایرانی اومدن برای دیدن ما. یکهو دیدیم اینا خودشون اومدن. رو دستشون هم این خرسه رو گرفته بودند و داشتند میآوردند. منهاج و واج موندم. اومدند گفتند این خرسه رو واسه تو خریدیم. اصلاً نمیدونم از کجا فهمیده بودند که من از این خرسه خوشم اومده. بعداً از اون دختر مترجم هم پرسیدم که تو به اینا گفتی من از این خرسه خوشم اومده؟ اون هم گفت نه. خیلی برام جالب بود. شب چراغها که خاموش شد موقع خواب بهش گفتم حواست باشه، من پولام رو گذاشتم زیر تخت، فرداش هم ما این خرسه رو گرفتیم بغل مون و رفتیم فرودگاه توکیو. حالا خودش اندازه هیکل منه. خوشبختانه برای برگشت هم سوار همون هواپیمایی شدیم که مارو آورده بود توکیو. مهماندارها وقتی این خرسه رو دست من دیدن، برداشتن آوردنش کنار من روی صندلی نشوندن و براش کمربند هم بستند. راه افتادیم. به چین که رسیدیم دیدیم یکهو یه عالمه آدم اومدن که سوار بشن. یکی شون اومد بالای سر من و شروع کرد به چینی بلغور کردن که این جای منه و باید خرسه رو بلند کنی. ولی سرمهماندار زیر بار نرفت. بالاخره رسیدیم تهران. حالا توی فرودگاه تهران، این خرسه بغل ما و ملت هم هر هر... اسمش را گذاشتم ساتو که اسم یه منتقد بزرگ ژاپنیه، یه جورهایی باهاش ارتباط برقرار میکنم. بعضی وقتها که توی خونه تنهام باهاش حرف میزنم. البته فقط وقتهایی که تنهام. میگم یه وقت کسی نبینه بگه عزت خل شده، یا مثلاً وقتی دارم رلم رو تمرین میکنم بهش میگم ببین این تیکه رو این جوری بازی کنم خوبه؟ بعد میگم نه مثل اینکه خوشت نیومد. خب این جوری بازی کنم چی؟ خلاصه اینم از ماجرای ساتو،»
«بعد از نمایش این فیلم توی جشنواره یکی از من پرسید حالا واقعاً توی این فیلم خودت هستی یا باز داری بازی میکنی؟»
حالا واقعاً بازی میکنید؟
«نه، من زندگی کردم، بازی نکردم. تازه توی بازیهام هم هیچ وقت بازی نمیکنم. من نقش رو زندگی میکنم. اگر زندگی نکنم که کسی منو باور نمیکنه؟ اگر من باور نکنم تماشاچی چه جوری میخواد باور کنه که من دارم این نقش رو زندگی میکنم؟ به خاطر همینه که خیلی از نقشها رو قبول نمیکنم. چون نمیتونم باورشون کنم. چون اون وقت اگر قرار باشه گریه کنم، گریه ام الکیه. واقعی نیست. توی این فیلم هم من خودمم. خود خودم. خلوت و تنهایی من. حتی زنم چند دقیقه بیشتر نیست. اکثرش تنهایی خود آدم است. اینکه من که اون بیرون این ریختی ام این تو چی هستم، کی هستم. اصلاً توی خلوتم چی کار میکنم. و اینکه یه هنرمند اصلاً چطور باید باشه توی خلوت خودش. شما الان هم اگر بیای خونه من، میبینی من همون کارها رو میکنم. مستند مستند است. یک چیز واقعی است.»
عکس العمل خود کارگردان وقتی رضایت شما را دید چه بود؟
«از ونکوور در فیس بوک یک پیغام برای من گذاشت که من دست تو را میبوسم. تو به من خیلی کمک کردی. یکی بهم گفت تو از خودت یادگار خیلی خوبی گذاشتی. به هرحال این همه چیزی بود که من داشتم. که از من میشد نشون داد.»
توی این فیلم چه چیزی بود که دوست داشتید تماشاگر در وهله اول آن را بگیرد و متوجه شود؟ این آخرین سوالی است که از انتظامی میپرسم و او میگوید؛
«اصالت. هنرمند باید اصالت داشته باشه و من در تمام عمرم سعی کردم این اصالت رو حفظ کنم. همه هدفم همین بوده و هست و خواهد بود.»
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
خاطر همین است که هنگام مصاحبه گاهی اوقات به خودت میآیی و میبینی همه سوالهایت را فراموش کردهیی و فقط چشم دوختهیی به دهان آقای بازیگر تا او بگوید و بگوید. از روزهایی که...
بالاتر از آسمان
نشستن کنار کسی مثل عزت الله انتظامی و گوش دادن به حرفهایش، بهترین اتفاقی است که شاید توی چنین روزهایی میتواند برای آدم بیفتد. اینکه بنشینی کنار دست آقای بازیگر و فقط بگذاری او حرف بزند. با همان چشمهایی که برایت بارها و بارها در قالب صدها نقش گریستهاند و تو باور کردهیی که این اشکها بازی نیست، دروغ نیست، اشکهای آدمی است که در کالبد کسی به نام عزت الله انتظامی جان دوباره یافته است.
به خاطر همین است که هنگام مصاحبه گاهی اوقات به خودت میآیی و میبینی همه سوالهایت را فراموش کردهیی و فقط چشم دوختهیی به دهان آقای بازیگر تا او بگوید و بگوید. از روزهایی که به مثابه یک تاریخ بر او گذشته است. روزهایی باشکوه و تکرار نشدنی روی صحنه تئاتر و در کنار آدمهایی مثل عبدالحسین نوشین، حمید سمندریان، عباس جوانمرد و...
اما همه اینها موضوع گفت وگو نیست که درباره آن بارها و بارها با انتظامی گفت وگو شده و او چیزی را ناگفته بر جا نگذاشته است؛ از سختیهایی که کشیده، مویی که سپید کرده، استخوانی که خرد کرده و صبری که به خرج داده است. بهانه گفت وگو، مستندی است که از او و درباره او در جشنواره فجر امسال نمایش داده شد. «... و آسمان آبی» مستندی است که غزاله سلطانی از انتظامی ساخته است؛ مستندی که روایت ساخته شدنش را باید از زبان خود آقای بازیگر شنید.
به او میگویم ساختن یک مستند درباره شما، سودایی است که خیلیها شاید دچارش شوند. طی این سالها هم بارها و بارها خبر ساخته شدن مستندی درباره شما توسط آدمهای مختلف منتشر شده ولی ظاهراً هیچ کدام به سرانجام نرسید.
«نه نرسید. چون اون چیزی که من میخواستم نبود. الان مد شده برای همه مستند میسازند. برای من هم ساختند ولی من نپسندیدم. مثل همه سناریوهایی که به من میدن و میخونم اما نمیپسندم. چند تا کارگردان هم طی این سالها اومدند و پیشنهاد دادند که مستند بسازیم. با یکی شون حتی کار به فیلمبرداری هم رسید و هی ما و خانمم را برداشت برد این طرف و اون طرف که حالا راه برین، حالا حرف بزنید... ولی وقتی کار رو دیدم خوشم نیومد. آخر سر هم به اون کارگردان گفتم الان نه من حالش رو دارم نه تو. موضوع منتفی شد. یک سال پیش هم یه دوست دیگهیی میخواست این کار را بکنه که باز قبول نکردم. چند باری هم چند تا دانشجوی سینما اومدند و پیشنهاد دادند ولی میدونید، هیچ کدوم برنامه نداشتند. یعنی خودشون هم نمیدونستند چی کار میخوان بکنند.»
پس چطور شد که با خانم سلطانی به توافق رسیدید؟
«این خانم برنامه داشت. توی یک مدرسه سینمایی در ونکوور تحصیل کرده و یک سال دوره فشرده آموزش سینما رو از سر گذرانده. اول کار 15 صفحه طرح را جلوی من گذاشت که همه چیز در آن لحاظ شده بود. من البته او را از سالهای قبل میشناختم و میدیدم که با ادبیات و تئاتر آشنایی خوبی دارد. دست به قلم هم بود و یک بار هم مقالهیی درباره من در روزنامه همشهری نوشته بود. تحلیلهای درستی هم داشت و گاهی اوقات میدیدم حرفهایش از حرفهای من هم درست تره. من طرح رو خوندم و خوشم اومد و کار شروع شد.»
اما آقای بازیگری که حتی سر کارهای کسانی مثل مهرجویی و کیمیایی، شب قبل از نمایش تا صبح خوابش نمیبرد و مدام استرس دارد چطور به یک جوان اعتماد کرده است؟ به کسی که نخستین کارش، ساخت مستندی از او است.
«به هرحال میترسیدم. کار اولش بود و من مدام به خودم میگفتم خدایا بعد از 75 سال کار، آبرویم نره؟ خلاصه خیلی چه کنم، چه نکنم با خودم داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم با او یک شرط بگذارم. بهش گفتم من قبول میکنم که تو این مستند را بسازی ولی با یک شرط آن هم اینکه بعد از آماده شدن اگر ساختی و من خوشم نیومد نوارهاش رو به من بدی و به نمایش دادنش فکر نکنی. البته ته دلم مطمئن بودم که میتواند از پس کار بربیاد. چندین جلسه هم با هم صحبت کردیم و بالاخره کار شروع شد. دو زمستان طول کشید تا کار انجام شود. ولی وسط کار ول کرد و رفت دانشکده. سال بعد باز آمد و کار را شروع کرد. چیزی که در این فیلم برای من جذابه اینه که خانم سلطانی حتی از یک فریم از فیلمهای من استفاده نکرد. یعنی اصلاً به کار هنری من کار نداره به خودم کار داره. به اینکه در خلوتم چه میکنم و در تنهایی خودم چه جور آدمی هستم. این خیلی نکته جالبی برای من بود.» اما همه این سختگیریها برای ساخت یک فیلم مستند شاید به خاطر این است که انتظامی تعریف خودش را از مستند دارد؛ «ببین خانم، فیلم مستند فیلمی است که آدم هر بار که اون را میبینه یک چیز تازهیی ازش برمیداره. به یک برداشت تازه میرسه ولی فیلم داستانی این جوری نیست. یک بار که دیدی دیگه تموم میشه. آدم حوصله اش نمیگیره دوباره نگاه کنه. من خودم این همه فیلم داستانی بازی کردم یک کدومش رو حوصله ندارم دوباره نگاه کنم. اما مستند فرق میکنه. مستند تکهیی از واقعیته و به خاطر همین همیشه دیدنی است.»
یکی دیگر از چیزهایی که باعث شده انتظامی از این مستند راضی باشد این است که در آن کارگردان سراغ آدمها نرفته تا به رسم مستندهایی از این دست بنشینند و از انتظامی تعریف کنند؛ «خانم مگه استشهاد داری جمع میکنی؟ یعنی چی توی این فیلمهای مستند میروند از این و آن میپرسند کار فلانی چطور است؟ خب معلومه که همه میگویند خوبه. به خاطر همین نه خوشم میاومد در این فیلم کسی بیاید و از من تعریف کند، نه خوشم میاد در فیلمهای دیگران من بنشینم و این کار را بکنم. به هرحال من این چیزها را دوست نداشتم. اینکه تعریف آدمها را بکنند به نظر من قشنگ نیست. توی این فیلم هم فقط دو نفر هستند که راجع به من حرف میزنند. اون هم تازه تعریف نمیکنند. یکی اش حمید سمندریان که با هم میرویم تالار فردوسی و راجع به تئاتر کرگدن حرف میزنیم، یکی اش هم ژان کلود کریر که تازه اون هم تعریف نمیکنه، شخصیت منو تجزیه و تحلیل میکنه. البته فیلم رو به منتقدین هم نشون دادیم، اونها هم پیشنهاداتی دادند.» بالاخره سال دوم فیلم ساخته میشود؛ «خانم سلطانی فیلم را میده به مهرجویی که نگاه کنه بعد هم مهرجویی میگه پس بده مستانه مهاجر برایت تدوین کنه.»
حالا انتظامی به قول خودش دل توی دلش نیست که اصلاً این فیلم چی میخواهد از کار دربیاید. خلاصه قرار میشود یک ربع از این فیلم نمایش داده شود. البته با حضور قلی پور تهیه کننده کار که انتظامی درباره اش میگوید؛ «من دوستش دارم. یکی از بهترین تهیه کنندههای سینما است. کسی که هیچ کس از دستش ناراضی نیست. معلومه واسه دلش داره کار میکنه. عروس آتش، آتش سبز... عشقش اینه که فیلم خوب بسازه. بالاخره ما اون یک ربع رو دیدیم.»
«دستت درد نکنه دختر جون.» این همه حرفی است که انتظامی بعد از دیدن آن یک ربع از فیلم به کارگردان میگوید؛ جملهیی که کارگردان را حسابی خوشحال میکند و خیالش را راحت. موزیک کار را مجید انتظامی ساخت تا همه چیز همان جوری شود که باید؛ «موزیک رو قلی پور گفت باید مجید بسازه. حالا مجید هم گرفتار بود، وقت نداشت. گفتم من چیزی بهش نمیگم. خود قلی پور گفت و مجید هم با تمام گرفتاریهاش قبول کرد. خودش توی این فیلم ابوآ میزنه. مجید بهترین نوازنده ابوآ است. میدونین که، مجید اصلاً ساز نمیزنه، فقط رهبری میکنه و موسیقی میسازه. ولی توی این فیلم به خاطر من خودش هم ساز زده. خانمش هم، عروسم خانم آذر صدرسالک نوازنده هارپه است. خلاصه خوب شد.»
فیلم یک بار هم در سینما آزادی نمایش داده شده است؛
«شب قبل از نمایش توی سینما آزادی دل تو دلم نبود. میترسیدم از مردم. خلاصه خیلی نگران بودم. رفتم ته سالن نشستم. جمعیت اومد نشست و توی سکوت مطلق نگاه کرد. سکوت عجیبی بود. نگاه کردم حتی یک نفر بلند نشد بره بیرون. بالاخره اگر کسی میرفت بیرون من میدیدم ولی نرفت. بعد، فیلم که تموم شد همه بلند شدند و رو به من شروع کردند دست زدن. خیلی اثرگذار بود. با نگاه تماشاگر آدم میفهمد راضی است یا نه. خیالم راحت شد.»
در این فیلم آدم به تماشای خلوت عزت الله انتظامی میرود. خصوصیترین خلوتی که از یک آدم مشهور میشود دید. حتی تا آنجا که به تماشای رابطه او با یک خرس مینشینی؛ خرسی که انتظامی خیلی بهش وابسته است و برای خودش داستانی دارد؛
«بد نیست قصه این خرسه رو هم برات تعریف کنم. ما رفتیم برای جشنواره فیلم ایرانی در توکیو. کیارستمی، الوند، رخشان (بنی اعتماد)، معتمدآریا و خیلیهای دیگه هم بودند. اونجا روسری آبی رو نشون میدادن. یه بار ما رفتیم برای خرید. یک دختری رو هم که فارسی و ژاپنی بلد بود فرستاده بودن که کمک مون کنه. توکیو خیلی شهر قشنگیه. خیلی دیدنیه. رسیدیم یه جایی که یه طرفش ساندویچ فروشی بود، یه طرفش هم اسباب بازی فروشی. دختره گفت من میرم براتون ساندویچ میخرم. من برگشتم و یه دفعه چشمم افتاد به یه خرس گنده که پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی گذاشته بودنش و همین جوری زل زده بود توی چشمهای من. به همراهم گفتم نگاش کن، انگار داره با آدم حرف میزنه. ولی نخریدم. شب برگشتیم هتل. یه سری دانشجوی ایرانی اومدن برای دیدن ما. یکهو دیدیم اینا خودشون اومدن. رو دستشون هم این خرسه رو گرفته بودند و داشتند میآوردند. منهاج و واج موندم. اومدند گفتند این خرسه رو واسه تو خریدیم. اصلاً نمیدونم از کجا فهمیده بودند که من از این خرسه خوشم اومده. بعداً از اون دختر مترجم هم پرسیدم که تو به اینا گفتی من از این خرسه خوشم اومده؟ اون هم گفت نه. خیلی برام جالب بود. شب چراغها که خاموش شد موقع خواب بهش گفتم حواست باشه، من پولام رو گذاشتم زیر تخت، فرداش هم ما این خرسه رو گرفتیم بغل مون و رفتیم فرودگاه توکیو. حالا خودش اندازه هیکل منه. خوشبختانه برای برگشت هم سوار همون هواپیمایی شدیم که مارو آورده بود توکیو. مهماندارها وقتی این خرسه رو دست من دیدن، برداشتن آوردنش کنار من روی صندلی نشوندن و براش کمربند هم بستند. راه افتادیم. به چین که رسیدیم دیدیم یکهو یه عالمه آدم اومدن که سوار بشن. یکی شون اومد بالای سر من و شروع کرد به چینی بلغور کردن که این جای منه و باید خرسه رو بلند کنی. ولی سرمهماندار زیر بار نرفت. بالاخره رسیدیم تهران. حالا توی فرودگاه تهران، این خرسه بغل ما و ملت هم هر هر... اسمش را گذاشتم ساتو که اسم یه منتقد بزرگ ژاپنیه، یه جورهایی باهاش ارتباط برقرار میکنم. بعضی وقتها که توی خونه تنهام باهاش حرف میزنم. البته فقط وقتهایی که تنهام. میگم یه وقت کسی نبینه بگه عزت خل شده، یا مثلاً وقتی دارم رلم رو تمرین میکنم بهش میگم ببین این تیکه رو این جوری بازی کنم خوبه؟ بعد میگم نه مثل اینکه خوشت نیومد. خب این جوری بازی کنم چی؟ خلاصه اینم از ماجرای ساتو،»
«بعد از نمایش این فیلم توی جشنواره یکی از من پرسید حالا واقعاً توی این فیلم خودت هستی یا باز داری بازی میکنی؟»
حالا واقعاً بازی میکنید؟
«نه، من زندگی کردم، بازی نکردم. تازه توی بازیهام هم هیچ وقت بازی نمیکنم. من نقش رو زندگی میکنم. اگر زندگی نکنم که کسی منو باور نمیکنه؟ اگر من باور نکنم تماشاچی چه جوری میخواد باور کنه که من دارم این نقش رو زندگی میکنم؟ به خاطر همینه که خیلی از نقشها رو قبول نمیکنم. چون نمیتونم باورشون کنم. چون اون وقت اگر قرار باشه گریه کنم، گریه ام الکیه. واقعی نیست. توی این فیلم هم من خودمم. خود خودم. خلوت و تنهایی من. حتی زنم چند دقیقه بیشتر نیست. اکثرش تنهایی خود آدم است. اینکه من که اون بیرون این ریختی ام این تو چی هستم، کی هستم. اصلاً توی خلوتم چی کار میکنم. و اینکه یه هنرمند اصلاً چطور باید باشه توی خلوت خودش. شما الان هم اگر بیای خونه من، میبینی من همون کارها رو میکنم. مستند مستند است. یک چیز واقعی است.»
عکس العمل خود کارگردان وقتی رضایت شما را دید چه بود؟
«از ونکوور در فیس بوک یک پیغام برای من گذاشت که من دست تو را میبوسم. تو به من خیلی کمک کردی. یکی بهم گفت تو از خودت یادگار خیلی خوبی گذاشتی. به هرحال این همه چیزی بود که من داشتم. که از من میشد نشون داد.»
توی این فیلم چه چیزی بود که دوست داشتید تماشاگر در وهله اول آن را بگیرد و متوجه شود؟ این آخرین سوالی است که از انتظامی میپرسم و او میگوید؛
«اصالت. هنرمند باید اصالت داشته باشه و من در تمام عمرم سعی کردم این اصالت رو حفظ کنم. همه هدفم همین بوده و هست و خواهد بود.»
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ