آبجی
14th February 2010, 04:36 PM
سر روی شانههای که میگذارم؟ نمیدانم. شاید پسرک فال فروشی که بی امان میگفت:”آقا یه فال بخر” و نمیدانست که دیگر کار از کار گذشته است. درست است. الان سرم روی شانههای او است. دلام نمیخواست از احوال درونام چیزی بداند. فالاش را باز نکردم. آنچه در کیف من بود، داشت سرنوشت را باز میگفت. و من باز سرنوشت را باور نمیکردم. پسرک پرسید: آقا چرا بازش نکردی؟گفتم: میخوام با هم بازش کنیم.چشمهاش برقی زد و انگار ندانسته بود چه دروغ بزرگی بش گفتم، گفت: پس براش یه فال بخر.دست کرد و مرغ عشق را لای پاکتها کرد: اینام فالش. خیلی دوسش داری؟گفتم: آره. خیلی. تو چی کسیرو دوست داری؟سرخ شد: راستش، آره.فکر کردم داره دروغ میگه مثل من. با خودم گفتم لابد فهمیده دروغ گفتم داره تلافی میکنه. پرسیدم: تو که خیلی کوچیکی.گفت: مگه من دل ندارم؟دست و پام رو گم کردم و خواستم یه جوری از دلاش در بیارم: آخه عشق، مال بزرگترهاست !!زلال اشک زیر خط سرخ رنگ پلکهاش جمع شد و گفت: من عاشق ننهام بودم.بودی؟صداش میلرزید:سرشرو گرفتم روی سینهام و گفتم: کی؟گفت: پارسال. بابام رفت سر ننهام هوو آورد اونام دق کرد.پیرهنام خیس شده بود: حالا پیش کی زندگی میکنی؟سرشو از بین دستام کشید بیرون و روشو کرد اونور که اشکاش آبروشو نبره: پیش زن بابام.- بابات چی؟- نامرد ماهارو گذاشت پیش این زنه و رفت پی خوش گذرونيش.پرسیدم: این حرفارو از کی یاد گرفتی؟گفت: آدم بزرگا میگن.- خوب حالا مامانت اذیتت میکنه؟- یه بار دیگه بگی مامانت، میزنم دهنتو صاف میکنم.- منظورم همون زنبابات بود.- زنیکه عملی ماهارو میفرسته تو خیابون که خرج عملشو در بیاریم.- حالا میخوای چیکار کنی؟- به تو ربط نداره…یکه خوردم: باشه باشه. اما وضع منم مثه توئه- تو هم زن بابا داری؟- نه بابا منم عشقم رفته.- کی ؟ چرا؟- نمیدونم. یه روز گفت دیگه نمیخواد ببینتم. بعدشم رفت که رفت.- نرفتی دنبالش؟- خونشونو عوض کرده بودن. باباش رفته بود شهرستان ماموریت. اینارم با خودشون برده بود.- کی؟- اووووووووو… سه چار سال پیش بود.- پس چرا واسش فال خریدی؟چی باید میگفتم؟ آخه خودمم نمیدونستم. این دفه رو بش راستشو گفتم: از چار سال پیش که رفت، یه سالی در به در بودم. از این راه به اون راه بلکه ردی ازش پیدا کنم. اما بعدش دیگه مطمئن شدم که رفته. تصمیم گرفتم دیگه بی خیال عشق شم. به خودم فحش دادم که دیگه عاشق نشم. واسه اینکه دیگه هیچی از عشقاش تو دلم نمونه، هر چی خاطره داشتمو پاک کردم. الان دیگه هیچی ازش یادم نیست. به جز اسماش. قیافشم یادم رفته. فکر کنم اگه ببینمش نشناسمش. اما همین چند وقت پیش یکی دلمو لرزوند. واسه همین، ازت فال خریدم.- خیلی نامردی، میخوای سرش هوو بیاری؟خندهام گرفت: اون نامردی کرد رفت.- آدمبزرگا راستشو نمیگن. داری دروغ میگی. خیلی نامردی.جعبه فالشو ورداشت و در رفت.همینطور دور میشد و دور تر. دستکردم فالو از توکیفم درآوردم نوشته بود:
عمريست تا من در طلب هر روز گامي ميزنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامي ميزنم
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامي به راهي مينهم مرغي به دامي ميزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي ميزنم
تا بو که يابم آگهي از سايه سرو سهي
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامي ميزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالي ميکشم فال دوامي ميزنم
دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامي ميزنم
با آن که از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم
عمريست تا من در طلب هر روز گامي ميزنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامي ميزنم
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامي به راهي مينهم مرغي به دامي ميزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي ميزنم
تا بو که يابم آگهي از سايه سرو سهي
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامي ميزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالي ميکشم فال دوامي ميزنم
دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامي ميزنم
با آن که از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم