آبجی
14th February 2010, 03:54 AM
به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده،
گفت: دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم: پاکی ات را به من بده،
گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت سبزی زندگی اش را خواستم،
گفت زندگی اش سبزتر از من است.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم،
گفت: قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم،
گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان
پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت
ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز......
این....
بگیر نترس، می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم
گفت: دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم: پاکی ات را به من بده،
گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت سبزی زندگی اش را خواستم،
گفت زندگی اش سبزتر از من است.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم،
گفت: قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم،
گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان
پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت
ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز......
این....
بگیر نترس، می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم