PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خداوند گفت...



آبجی
12th February 2010, 04:11 PM
خداوند به شیطان گفت: مسیحا را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد. گفت: من از آتشم و مسیحا از گل؛ چگونه او را سجده کنم.
خداوند گفت: سجده کن، زیرا من چنین می خواهم. من چیزی می دانم که تو نمی دانی.
شیطان سجده نکرد و کینه مسیحا را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که مسیحا را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست.
خداوند مهلتش داد، اما گفت: هرگز نمی توانی. مسیحا دُردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من است، گمراهی اش را نمی توانی، حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می داند مسیحا مظهر انسان است، همان که از فرشتگان بالاتر می رود پس می کوشد بال مسیحا را زخمی کند.
عمری است که شیطان گرداگرد مسیحا می گردد، دستهایش پر از حقارت و وسوسه است. او بدنامی مسیحا را می خواهد. بهانه ی بودنش همین است.
می خواهد قصه مسیحا را به بی راهه کشد. نام مسیحا رنج شیطان است. شیطان از شیوع مسیحا می ترسد... مسیحا عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.

بانوثریا
12th February 2010, 06:04 PM
خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است:
عشق .
وهرکه عاشق تر آمد؛
نزدیک تر است.پس نزدیک تر آیید؛
نزدیکتر.
عشق کمند من است.
کمندی که شما را پیش من می آورد.
کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق فرصت گفتگوست.
گفتگو با من. با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد.
لیلی همصحبت خدا شد .
خدا گفت:
عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور میکند .
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

بانوثریا
12th February 2010, 06:06 PM
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد