ØÑтRдŁ§
19th January 2010, 10:34 PM
مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند .
آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند ...
زن جوان : يواشتر برو من مي ترسم ...
مرد جوان : نه ، اينجوري بهتره ...
زن جوان : خواهش مي کنم من خيلي مي ترسم ...
مرد جوان : خوب ،اما اول بايد بگي که منو دوست داري ...؟
زن جوان : دوست دارم ،حالا مي شه يواشتر بري ...؟
مرد جوان : منو محکم بگير ...
زن جوان : خوب حالا مي شه يواشتر بري ...؟
مرد جوان : باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري و روي سر
خودت بذاري ، آخه نمي تونم راحت برونم ، اذيتم مي کنه ...
روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود ، برخورد موتور سيکلت با
ساختمان حادثه آفريد در اين سانحه که به دليل بريدن
ترمز موتور سيکلت رخ داده ، يکي از دو سرنشين زنده مانده و ديگري
درگذشت ، مرد جوان که از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود ، پس
بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سر او
گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوست دارم را از زبان او
بشنود و خودش رفت تا او زنده بمان
آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند ...
زن جوان : يواشتر برو من مي ترسم ...
مرد جوان : نه ، اينجوري بهتره ...
زن جوان : خواهش مي کنم من خيلي مي ترسم ...
مرد جوان : خوب ،اما اول بايد بگي که منو دوست داري ...؟
زن جوان : دوست دارم ،حالا مي شه يواشتر بري ...؟
مرد جوان : منو محکم بگير ...
زن جوان : خوب حالا مي شه يواشتر بري ...؟
مرد جوان : باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري و روي سر
خودت بذاري ، آخه نمي تونم راحت برونم ، اذيتم مي کنه ...
روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود ، برخورد موتور سيکلت با
ساختمان حادثه آفريد در اين سانحه که به دليل بريدن
ترمز موتور سيکلت رخ داده ، يکي از دو سرنشين زنده مانده و ديگري
درگذشت ، مرد جوان که از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود ، پس
بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سر او
گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوست دارم را از زبان او
بشنود و خودش رفت تا او زنده بمان