آبجی
6th January 2010, 02:16 AM
قطره ، دلش دریا می خواست.
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست."
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا که روزی خدا گفت: " امروز روز توست. روز دریا شدن."
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را.
اما، روزی قطره به خدا گفت: " از دریا بزرگ تر هم هست؟ "
خدا گفت: "هست"
قطره گفت: "پس من آن را می خواهم. بزرگ ترین را. بی نهایت را."
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:" اینجا بی نهایت است."
آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید،
خدا گفت: "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!"
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست."
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا که روزی خدا گفت: " امروز روز توست. روز دریا شدن."
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را.
اما، روزی قطره به خدا گفت: " از دریا بزرگ تر هم هست؟ "
خدا گفت: "هست"
قطره گفت: "پس من آن را می خواهم. بزرگ ترین را. بی نهایت را."
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:" اینجا بی نهایت است."
آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید،
خدا گفت: "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!"