PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نامه‏ای برای خدا



Victor007
4th January 2010, 10:31 PM
در خواب و بیداری سایه‏ی پدررا دید که از حیاط بیرون رفت. سارا کوچولو یک هفته پیش مادرش را از دست داده بود. همه به او می‏گفتند: «مادرت رفته پیش خدا» و او امروز تصمیم داشت نامه‏ای برای خدا بنویسد تا یک بار هم که شده مادرش را ببیند.
هوا کاملاً روشن شده بود. نور خورشید از پنجره به اتاقش می‏تابید. صورتش را شست و به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد ولی نانی توی جا نونی نبود. همیشه مامان برای خانه نان می‏خرید و پدر این را فراموش کرده بود. با دیدن اسکناس صدتومانی که پدر روی میز گذاشته بود چهره‏اش گل انداخت و لبخند روی لبان کوچکش نشست. با صدتومان می‏توانست نان بخرد. کمی فکر کرد. اگر پول را برای نان می‏داد نمی‏توانست خودکار بخرد. قالب پنیر را برداشت و چند تکه بدون نان خورد. تا حدودی گرسنگی‏اش برطرف شد. حال باید به مغازه‏ی حسین آقا می‏رفت و خودکار می‏خرید. به یاد حرف‏های مادرش افتاد:
- هر وقت بیرون رفتی روسری بپوش!
نگاهی به عکس مادر انداخت و گفت:
- چشم مامان جون!
بعد روسری قرمز رنگش را سرش کرد و با خود اندیشید که این‏طوری خدا بیشتر دوستش دارد.
بوی نان محلی همه‏جا پیچیده بود و صدای شکم سارا هم لحظه‏ای قطع نمی‏شد. دیدن مادر بیشتر از شکم می‏ارزید. بدون توجه به صداهای شکمش یک خود کار آبی خرید. وقتی به خانه رسید یک برگ از وسط دفترش کند و مشغول نوشتن شد. با خطی درشت و کودکانه!
با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره روسری قرمز رنگش را پوشید و به طرف در دوید. زن همسایه با یک قرص کامل نان پشت در ایستاده بود. سارا کوچولو نان را گرفت و گفت:
- زهره خانم!... نامه‏ای برای خدا نوشتم، برایم پست می‏کنی؟
زهره خانم گفت:
- اجازه می‏دهی بخوانم!
سارا کوچولو نامه را به دست زهره خانم داد زهره خانم با خواندن نامه ناراحت شد به این می‏اندیشید که چگونه به این کوچولو بفهماند کسی که از این دنیا رفت دیگر باز نمی‏گردد. دلش نیامد قلب کودک را بشکند. به همین دلیل گفت:
- امروز پنج‏شنبه است… می‏برمت سر خاک مادرت … اون از آن بالا تو را خواهد دید. نامه‏ات را سر مزارش بگذار… خدای مهربون حتماً خودش نامه را به مادرت خواهد داد.
سارا کوچولو خیلی خوشحال شد. چون خدای مهربان برایش نان هم رسانده بود. نامه را داخل جیبش گذاشت و همراه زهره خانم به طرف امام‏زاده به راه افتاد.
امامزاده خیلی شلوغ بود. صدای تلاوت قرآن از گوشه و کنار شنیده می‏شد. سارا کوچولو به طرف مزار مادرش رفت و نامه را روی سنگ گذاشت.
نگاهی به آسمان انداخت. انگار مادرش را روی ابرها می‏دید. لبخندی زد و سرش را پایین آورد. نامه روی سنگ مزار نبود. با خود گفت:
- حتماً خدای مهربان نامه را به دست مادرم رسانده است.
از آن روز به بعد سارا کوچولو هر پنج‏شنبه برای خدا نامه می‏نوشت و به امامزاده می‏برد و بدین طریق وجود مادرش را حس می‏کرد.
آری!... خداوند بسیار مهربان است و کودکان را دوست می‏دارد.


عایشه بی‏بی‏ناز قلی‏زاده
کیهان بچه‏ها

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد