PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عجب است عکس شهدا را می بینیم وعکس شهدا عمل میکنیم



kab
3rd January 2010, 02:53 PM
دلم زهجر شهیدان چرا نمی لرزد
برای دوری یاران چرا نمی لرزد


دلی که سنگ شده از قصاوت بی حد
دمی بیاد شهیدان چرا نمی لرزد


ز فعل زشت من عرش خدا به لرزه آمده
ز ارتکاب گناهان چرا نمی لرزد


لطافت از دل من رفته و دلم مرده
به وقت خواندن قرآن چرا نمی لرزد


میان مجلس ذکرم ولی دلم آرام
به شوق دیدن جانان چرا نمی لرزد


نمی تپد دل من لحظه ایی خدا گونه
شده سراچه ی شیطان چرا نمی لرزد


وجود کاهل من در سکون بی فکریست
به زیر کوه گناهان چرا نمی لرزد


دلم زدیدن هر روی خوش به لرزه آمده
بیاد مه روی دوران چرا نمی لرزد


دل خراب من از دوری گل زهرا سلام‌الله‌علیه است
نگار مانده به هجران چرا نمی لرزد


@};-@};-@};-@};-@};-یادشان بارانی@};-@};-@};-@};-@};-


این تایپیک رو اینجا گذاشتم چون به نظرم خیلی خودمونیه


این تایپیک رو به یاد مادری درست کردم که یه قاب عکس از گردنش آویزون کرده بود که توش عکس 6 تا پسرش بود که همه شهید شده بودن

kab
3rd January 2010, 02:54 PM
مادر درغگو


اتل متل یه مادر
عین غنچه شب بو
یه مادر فداکار
اما یه کم دروغگو!
یه ساعتی می گذره
دست می کشه رو سرم
بهم میگه بیداری؟
یا خوابیدی دخترم؟
لابد می پرسید چرا
عین گل شب بوئه
سر زنشش می کنین
چون یه کم دروغ گوئه!
دوباره و سه باره
وقتی جواب نمی دم
نوازشم می کنه
فکر می کنه خوابیدم



http://salimehyasari.googlepages.com/shabbooo.jpg
عین گل شب بوئه
چون تا سحر بیداره
ولی دروغ دروغی
چشاشوهم میذاره
بلند می شه از توجا
از اتاق بیرون می ره
شاید میخواد مادرم
بره وضو بگیره
بلند می شم دزدکی
به دنبال اون می رم
تا دستشو بخونم
تا مچشو بگیرم
رو سری رو مادرم
روی سرش کشیده
تا که بابام نفهمه
نصف موهاش سفیده



http://salimehyasari.googlepages.com/s3hkxl.jpg
می ره توی اتاق خواب
رو به روی آیینه
روی زردش رو مادر
تو آیینه می بینه
با دست پینه دارش
کشو رو وا می کنه
عطر بابام تو دستش
رضا ،رضا ،میکنه
نگاه ناز مادر
یواشی می ره بالا
تا بالای آیینه
تا روی عکس بابا
رضا اسم بابامه
مامان خیلی می خوادش
جنازشو بغل زد
ولی میگه میادش



http://salimehyasari.googlepages.com/ostokhan_shahid.jpg

مامان همیشه می گه
که بابا بر می گرده
ولی بعضی آدما
می گن که قاطی کرده
بهش می گه رضا جان
غصه نخور عزیزم
منو حبیبه خوبیم
نمی گه من مریضم
ادکلن بابا رو
درشو وا می کنه
می ذاره روی قلبش
خدا،خدا، می کنه
بهش می گه رضا جان
وضع زندگی خوبه
نمی گه لای چرخ
زندگی صد تا چوبه



http://salimehyasari.googlepages.com/Sygswjo_swanlove.jpg
عطرشو بومی کنه
دو چشمشو می بنده
اون مادر دروغگو
زور زورکی می خنده
نمی گه که واسه کار
تا کجاها که رفته
نمی گه چند وقتیه
دیسک کمر گرفته
یهو مامان هول می شه
روی زمین می شینه
تا که بابا قامت
خمیدش رونبینه
دست می ذاره رو چشماش
از توی دست سردش
عطر بابا می ریزه
روی چهره زردش



http://salimehyasari.googlepages.com/madar-saman-aghvami.jpg
نمیگه صاحب خونه
اجاره خونه می خواد
یا که سرش داد زدن
تو ساختمون بنیاد!
می زنه زیر گریه
بوی عطر بابا جون
با بوی عطر شب بو
می پیچه توی خونمون
مامان نمی گه دادگاه
حکم تخلیه داده
تا که یهو می فهمه
چشماش اونو لو داده
تموم عالم امشب
مست گل شب بوئه
انگار همه فهمیدن
مادرم دروغ گوئه
شاعر: زنده یاد ابوالفضل سپهر

kab
3rd January 2010, 02:55 PM
اتل متل راحله ........



اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت : بگیر
از پدرت فاصله ؟

دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته کاره ؟
مامان چرا اینو گفت ؟
بابا دوستش نداره

بابا اینو بپرسه
اگه خسته کاره
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره ؟

نشونه بیداریش
سرفه های بلنده
شش ماه پیش تا حالا
بغض می کنه می خنده

شاید اونو نمی خواد
اگه دوستش نداره
پس چرا روی تختش
عکس اونو میذاره ؟

با چشمای مریضش
عکسو نگاه میکنه
قربون قدش میره
بابا بابا میکنه

با دست پر تاولش
البومی رو که داره
از کنار پنجره
ور میداره میاره

با دیده پر از اشک
البومی وا میکنه
رفیقای جبهه رو
همه ش صدا میکنه

آلبوم عکس بابا
پر از عکس دوستاشه
عکسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه

با دیدن اون عکسا
زنده میشه می میره
با یاد اون قدیما
بابا زبون میگیره

قربون اون موقع ها
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
دلم تنگه براتون

ازاون وقتی که بابا
دچار این مرض شد
مامان چقدر پیر شده
بابا چقدر عوض شد

مامان گفته تو نماز
برا بابات دعا کن
دستاتو بالا ببر
تقاضای شفا کن

دیشب توی نمازش
واسه باباش دعا کرد
دستاشو بالا بردو
تقاضای شفا کرد

نماز چون تموم شد
دعا به آخر رسید
صدای گریه های
مامان تو خونه پیچید !

دخترکم کجایی؟
عمر بابا سر اومد
وقت یتیم داری و
غربت مادر اومد

دخترکم کجایی؟
بابات شفا گرفته
رفیقاشو دیده و
ما رو گذاشته رفته
http://salimehyasari.googlepages.com/majnoon123.jpg

آی قصه قصه قصه
یه دستمال نشسه
خون سرفه بابا
رو این پارچه نشسته

بعد شهادت او
پارچه مال راحله است
دختری که در پی
شکست یک فاصله است

کنار اسم بابا
زائر کربلایی
یه چیز دیگه م نوشتن
شهید شیمیایی
http://salimehyasari.googlepages.com/Khansar_Sping_19.jpg
شاعر: زنده یاد ابوالفضل سپهر

kab
3rd January 2010, 02:56 PM
پیتزا با طعم شهدا! (http://mahmoodsaremi.blogfa.com/post-87.aspx)
من پیتزا نمی خورم
چون عباس بچه دزفول لنگ وام ازدواجش است
من پیتزا نمی خورم
چون حیدر جانباز شیمیایی جلوی بنیاد چادر زده
برای اینکه صاحب خانه جوابش
و کمیسیون پزشکی مدارکش را ناقص اعلام کرده
من پیتزا نمی خورم
چون افغانی ها به دختر ک معصوم ایرانی تجا.....
من پیتزا نمی خورم
چون میثم دارد بزرگ می شود و نمی داند پدرش کیست!؟
من پیتزا نمی خورم
چون در روستای علی آباد به جای آب غصه می خورند..
من پیتزا نمی خورم
چون نان سفره ما بوی نفت می دهد!
من پیتزا نمی خورم
چون ریحانه را به ارباب ۶۰ ساله! داده اند
من پیتزا نمی خورم
چون حیدر کارگر ۴۵ ساله شرکت ....هنوز ازدرد کمر می نالد
نه از کار زیاد ،از ضربه باطوم برادران شیعه
به خاطر حقوقی که سه سال است نگرفته..
من پیتزا نمی خورم
چون اکبر کارگر ساختمانی برج نیما ۲ ماه است
خودش و زندگیش فلج شده برای اینکه بیمه نبوده !
من پیتزا نمی خورم
چون کبری خانم، مستاجر زیرزمین حسن آقا هر شب اشکنه می پزد
من پیتزا نمی خورم
چون حاج یونسی را می شناسم که هر شب پیتزا می خورد با طعم...؟
و دیوار خانه اش پر است از عکس های سواحل آنتالیا
جعبه های پیتزایش را هر شب جعفر، سپور محله با خود می برد
و صبح ها اضافه های نان باگت منزلش را،قنبر نمکی ۶۰ ساله!
من پیتزا نمی خورم
چون میلاد بچه معلول علی آقا
دستش سهوا خورده بود به سمند حاج یونس
و فریاد:....پدر سگ فلج! را شنیده بودم
من پیتزا نمی خورم
چون حاج یونس سه شنبه ها مجلس دارد
با حضور فلان نماینده مجلس ...مدیر کل...فلان بازاری ....
ومی دانی شام سه شنبه هایشان چیست؟
....پیتزا با طعم شهدا!!

kab
3rd January 2010, 02:57 PM
جماعت يه دنيا فرقه بين ديدن و شنيدن
بريد از اونا بپرسيد که شنيده ها رو ديدن

http://www.tebyan-babol.ir/userdata/picture/basij_001.jpg

راز سنگرای عشقو بايد از ستاره پرسيد
التهاب تشنه ها رو کی ميدونه غير خورشيد

http://be-yade-shohadaa.persiangig.com/image/blog/688.JPG

پشته ها پر از شقايق کشته ها لاله عاشق
باغ گل زخم شکفته غنچه ها داغ نهفته

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/sohada/deffaemoqaddas0035.jpg

صبح صحرا لاله گون بود شب دريا رنگ خون بود
ميگن عاشقی محاله باشه ما محال و ديديم
خيلی ها ميگن خياله ولی ما خيال و ديديم

http://i16.tinypic.com/4lnbgpt.jpg

توی عصر آتش و خون خيلی ها عشق چشيدن
بعضی هام زرد و فسرده موندن و حسرت کشيدن

http://www.sharemation.com/yarekarim/karbala5.jpg

kab
3rd January 2010, 02:58 PM
یه روزی روزگاری
یه روزی روزگاری دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود تو فکه یا دوعیجی
تو فاو یا شلمچه تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران تو تنگه حاجیان
تو اون گلوله بارون کنار هم نشستند
دست توی دست هم با هم جناق شکستند
با هم قرار گذاشتن قدر هم رو بدونن
برای دین بمیرن برای دین بمونن
با هم قرار گذاشتن که توی زندگیشون
رفیق باشن و لیکن اگر یه روز یکیشون
پرید و از قفس رفت اون یکی کم نیاره
به پای این قرارداد، زندگیشو بذاره
سالها گذشت و اما بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد هرگز بشه فراموش
یه روز یکی از اون دو یه مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی مهر گرفت و گفت: «یاد»
روز دیگه اون یکی رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش صورت اونو بوسید
گل رو گرفت و گفتش: «بسیجی دست مریزاد»
قربون دستت داداش گل رو گرفت و گفت: «یاد»
عکسهای یادگاری جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ انگشتری و شونه
این میداد به اون یکی اون یکی به این میداد
ولی هر کی می گرفت می خندیدند و می گفت: «یاد»
هی روزها و هفته ها از پی هم می گذشت
تا که یه روزی صدایی اینطور پیچید توی دشت
یکی نعره می کشید: »عراقیها اومدن
ماسکها تون بذارین که شیمیایی زدن»
از اون دو تا یکیشون در صندوقشو گشود
ماسک خودش بود ولی ماسک رفیقش نبود
دستشو برد تو صندوق ماسک گازشو برداشت
پرید، روی صورت دوست قدیمی گذاشت
همسنگر قدیمش دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش نعره کشید و گفتش:
«چرا می خوای ماسکتو رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم تو دو تا دختر داری»
ولی اون اینجوری گفت: «تو رو به جان امام
حرف منو قبول کن نگو ماسک رو نمی خوام»
زد زیر گریه و گفت: اسم امام نبر
ماسکو رو صورت بذار آبرو ما رو بخر
زد زیر گوشش و گفت: کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟ اسم امام رو بردم
اون یکی با گریه گفت: فقط برای امام!
ولی بدون، بعد تو زندگی رو نمی خوام!
ماسکو رفیقش گرفت گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپره رفیقشو بغل زد
لحضه های آخرین وقتی میرفتش از هوش
خندید و گفت: برادر «یادم ترا فراموش»
آهای آهای برادر گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی باهات جناق شکستم
تویی که روز مرگیت توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال هیچی یادت نمونده
عکسهای یادگاری جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ انگشتری و شونه
هر جی رو بهت میدم روی زمین میندازی
میگی همه اش دروغ بود «یاد» نمی گی، می بازی
شعر از ابوالفضل سپهر

kab
3rd January 2010, 03:02 PM
اتل‌ متل‌ يه‌ بابا كه‌ اسم‌ اون احمده‌
نمره‌ جانبازيهاش‌ هفتاد و پنج‌ درصده‌


اونكه‌ دلاوريهاش‌ تو جبهه‌ غوغا كرده‌
حالا بياين‌ ببينين‌ كلكسيون‌ درده‌

اونكه‌ تو ميدون‌ مين‌ هزار تا معبر زده‌
حالا توي‌ رختخواب‌ افتاده‌ حالش‌ بده‌

بابام‌ يادگاري‌ از خون‌ و جنگ‌ و آتيشه‌
با ياد اون‌ موقعا ذره‌ ذره‌ آب‌ ميشه‌

آهاي‌ آهاي‌ گوش‌ كنين‌ درد دل‌ بابارو
ميخواد بگه‌ چه‌ جوري‌ كشتند بچه‌هارو

هيچ‌ ميدوني‌ يعني‌ چي‌ زخميهارو بياري‌
يكي‌ يكي‌ روبازو تو آمبولانس‌ بذاري‌

درست‌ جلوي‌ چشمات‌ يه‌ خورده‌ او نطرفتر
با شليك‌ مستقيم‌ ماشين‌ بشه‌ خاكستر

گفتن‌ اين‌ خاطره‌ بدجوري‌ ميسوزوندش‌
با بغض‌ و ناله‌ مي‌گفت‌ كاشكي‌ كه‌ پر نبودش

آي‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ نون‌ و پنير و پسته‌
هيچ‌ تا حالا شنيدي‌ تانكها بشن‌ قنّاصه‌؟

ميدوني‌ بعضي‌ وقتا تانكا قناصه‌ بودن‌
تا سري‌ رو ميديدن‌ اون‌ سرو مي‌پروندن‌

سه‌ راه‌ شهادت‌ كجاست‌؟ ميدوني‌ دوشكا چيه‌؟
ميدوني‌ تانك‌ يعني‌ چي‌؟ يا آرپي‌جي‌ زن‌ كيه‌؟

آرپي‌جي‌ زن‌ بلند شد «ومارميت‌» رو خوند
تانك‌ اونو زودتر زدش‌ يه‌ جفت‌ پوتين‌ ازش‌ موند



http://be-yade-shohadaa.persiangig.ir/tanz/hanabandan.JPG
يه‌ بچه‌ بسيجي‌ اونور ميدون‌ مين‌
زير شينهاي‌ تانك‌ لِه‌ شده‌ بود رو زمين‌

خودم‌ تو ديده‌باني‌ با دوربين‌ قرارگاه‌
رفيقمو ميديدم‌ تو گودي‌ قتله‌گاه‌

آرپي‌جي‌ تو سرش‌ خورد سرش‌ كه‌ از تن‌ پريد
خودم‌ ديدم‌ چند قدم‌ بدون‌ سر مي‌دويد

هيچ‌ مي‌دوني‌ يه‌ گردان‌ كه‌ اسمش‌ الحديده‌
هنوزم‌ كه‌ هنوزه‌ گم‌ شده‌ ناپديده‌

اتل‌ متل‌ توتوله‌ چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌
اگر پاهات‌ نلرزيد نترسيدي‌ قبوله‌

ديدم‌ كه‌ يك‌ بسيجي‌ نلرزيد اصلاً پاهاش‌
جلو گلوله‌ وايستاد زُل‌ زده‌ بود تو چشاش

گلوله‌ هم‌ اومدو از دو چشم‌ مردونه‌
گذشت‌ و يك‌ بوسه‌ زد بوسه‌اي‌ عاشقونه‌

عاشقي‌ يعني‌ اينكه‌ چشمهايي‌ كه‌ تا ديروز
هزار تا مشتري‌ داشت‌ چندش‌ مياره‌ امروز

اما غمي‌ نداره‌ چون‌ عاشق‌ خداشه‌
بجاي‌ مردم‌ خدا مشتري‌ چشماشه‌

يه‌ شب‌ كنار سنگر زير سقف‌ آسمون‌
مياي‌ پيش‌ رفيقت‌ تو اون‌ گلوله‌ بارون‌

با اينكه‌ زخمي‌ شده‌ برات‌ خالي‌ مي‌بنده‌
ميگه‌ من‌ كه‌ چيزيم‌ نيست‌ درد ميكشه‌ مي‌خنده‌

چفيه‌ رو ور ميداري‌ زخم‌ اونو مي‌بندي‌
با چشماي‌ پر از اشك‌ تو هم‌ به‌ اون‌ مي‌خندي‌

انگاري‌ كه‌ ميدوني‌ ديگه‌ داره‌ مي‌پّره‌
دلت‌ ميگه‌ كه‌ گلچين‌ داره‌ اونو مي‌بره‌

زُل‌ ميزني‌ تو چشماش‌ با سوز و آه‌ و با شرم‌
بهش‌ ميگي‌ داداش‌ جون‌ فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌

ميزني‌ زير گريه‌ اونم‌ تو آغوشته‌
تو حلقه‌ دستاته‌ سرش‌ روي‌ دوشته‌

چون‌ اجل‌ معلق‌ يه‌ دفعه‌ يك‌ خمپاره‌
هزار تا بذر تركش‌ توي‌ تنش‌ ميكاره‌

يهو جلو چشماتو شره‌ خون‌ مي‌ گيره‌
برادر صيغه‌ايت‌ توبغلت‌ ميميره‌

هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ جوري‌ يواش‌ يواش‌ و كم‌كم‌
راوي‌ يك‌ خبرشي‌ يك‌ خبر پراز غم‌

به‌ همسر رفقيت‌ كه‌ صاحب‌ پسر شد
بري‌ بگي‌ كه‌ بچه‌ يتيم‌ و بي‌پدر شد

اول‌ ميگي‌ نترسين‌ پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌
افتاده‌ بيمارستان‌ زخمي‌ شده‌، نمرده‌

زُل‌ ميزنه‌ تو چشمات‌ قلبتو مي‌سوزونه‌
يتيمي‌ بچه‌ شو از تو چشات‌ ميخونه‌

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو لحظة‌ تحويل‌ سال‌
رفته‌ بوديم‌ تو سنگر رفته‌ بوديم‌ عشق‌ و حال‌

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغي‌ همه‌ چشارو بستم‌
دستها توي‌ دست‌ هم‌ دورسفره‌ نشستيم‌

مقلب‌ القوب‌ رو با همديگر مي‌خونديم‌
زوركي‌ نقل‌ ونبات‌ تو كام‌ هم‌ چپونديم‌

همديگر و بوسيديم‌ قربون‌ هم‌ ميرفتيم‌
بعدش‌ برا همديگر جشن‌ پتو گرفتيم‌

علي‌ بود و عقيلي‌ من‌ بودم‌ و مرتضي‌
سيد بود و اباالفضل‌ اميرحسين‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها فقط‌ مرتضي‌ مونده‌
همونكه‌ گازخردل‌ صورتشو سوزونده‌

آهاي‌ آهاي‌ بچه‌ ها مگه‌ قرار نذاشتيم‌
هميشه‌ با هم‌ باشيم‌ نداشتيما، نداشتيم‌

بياين‌ برا مرتضي‌ كه‌ شيميايي‌ شده‌
جشن‌ پتو بگيريم‌ خيلي‌ هوايي‌ شده‌

مي‌سوزه‌ و مي‌خنده‌ خيلي‌ خيلي‌ آرومه‌
به‌ من‌ ميگه‌ داداش‌ جون‌ كار منم تمومه‌

مرتضي‌ منم‌ ببر يا نرو، پيشم‌ بمون‌
ميزنه‌ تو صورتش‌ داد ميزنم‌ مامان‌ جون‌

مامان‌ مياد ودست‌ بابا جون‌ و ميگره‌
بابام‌ با اين‌ خاطرات‌ روزي‌ يه‌ بار ميميره‌

فقط‌ خاطره‌ نيست‌ كه‌ قلب‌ اونو سوزونده‌
مصلحت‌ بعضي‌ها پشت‌ اونو شكونده‌

برا بعضي‌ آدما بنده‌هاي‌ آب‌ و نون‌
قبول‌ كنين‌ به‌ خدا بابام‌ شده‌ نردبون

ریپورتر
3rd January 2010, 03:29 PM
سلام
ممنون از این مطالبی که گذاشتی واقعا چقدر الان به خون این عزیزان دهن کجی میشه
واقعا مرد خدا بودند و برای زمین کثیف ساخته نشده بودند خوش به حالشان که از این دنیا
رفتند و راحت شدند

hoora
3rd January 2010, 03:47 PM
آنهایی که می خواستند نور خدا را خاموش کنند خدا نور آنها را خاموش کرد.قرآن کریم
دنیا همیشه دو جبهه بیشتر ندارد یکی جبهه یزید و دیگری جبهه حسین(ع) ببین تو در کدام جبهه هستی؟؟؟

Isengard
3rd January 2010, 04:07 PM
دستت درد نکنه داداش......
من واقعا این جمله رو دوست دارم خیلی قشنگه......
عکس شهدا را می بینیم وعکس شهدا عمل میکنیم

تاری
3rd January 2010, 07:01 PM
" عجب است عکس شهدا را می بینیم و عکس شهدا عمل می کنیم "

چه جمله ی قابل تاملی
آفرین

آبجی
3rd January 2010, 09:05 PM
در این دنیا نگنجیدند و رفتند
به روی مرگ خندیدند و رفتند..
پریدند و قفس ها را شکستند
به روی شانه باران نشستند..
.
.
سبک بال و رها رفتند و رفتند
از اینجا تا خدا رفتند و رفتند
از اینجا تا خدا پرواز کردند
سرود تازه ای آغاز کردند
.
.
اونا ناشناس موندن نه ما !!!

آبجی
3rd January 2010, 09:09 PM
باباجان، باز سلام
ای پدر جان؛ منم، زهرایت
دختر کوچک تو

ای امید من و
ای شادی تنهایی من
به خدا این صدمین نامه بُوَد
از چه رو هیچ جوابم ندهی



یاد داری که دم رفتن تو
دامنت بگرفتم
من به تو می گفتم
پدر این بار نرو پدر این بار نرو

من همان روز، بله فهمیدم
سفرت طولانیست
از چه رو ای پدرم
تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی

به خدا خسته شدم
به خدا خسته شدم
به خدا قلب من آزرده شده

چند سال است که من منتظرم
هر صدایی که ز در می آید
همچو مرغی مجروح
پا برهنه سوی در تاخته ام


بس که عکست به بغل بگرفتم
رنگ از روی من و عکس چو ماهت رفته ست

من و داداش رضا
برسر عکس تو دعوا داریم
او فقط عکس تو را دیده پدر
با جمال تو سخن می گوید
مادرم از تو برایش گفته
او فقط بوی پدر را زلباست دارد


بس که پیراهن تو بوییده
بس که در حال دعا، رو به سجاده ی تو اشک فشان نالیده
طاقتش رفته دگر
پای او سست شده
دل او بشکسته
به خدا خسته شدیم به خدا خسته شدیم

پدرم! گر تو بیایی به خدا
من زتو هیچ تقاضا نکنم
لحظه ای از پیشت، جای دیگر نروم

هرچه دستور دهی
من بلافاصله انجام دهم
همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم
جان زهرا برگرد جان زهرا برگرد
دائماً می گویم:
مادرم!
هر که رفته ست سفر برگشته
پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر...
پس چرا او سفرش طولانیست
او کجا رفته مگر؟!
‌او که هرگز دل بی مهر نداشت!
او که هر روز مرا می بوسید
او که می گفت برایش به خدا
دوری از ما سخت است
پس چرا دیر نمود؟


آری من می دانم، که چرا غمگین است
علت تأخیرش
من فقط می دانم
آخر آن موقع ها
حرف قرآن و خدا و دین بود
کربلا بود و هزاران عاشق
همه مسؤولین، چون رجایی و بهشتی بودند
حرف یکرنگی بود
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت
همه خواهرها زیر چادر بودند
صحبت از تقوی بود
همه جا زیبا بود
پارک هم بوی شهادت می داد
جای رقص و آواز
همه جا صوت دعا
کوچه ها راست و مردم همه راست
همگی رو به خدا
همه خط ها روشن
خوب و خوانا بودند
حرف از ایمان بود
حرفْ از تقوی بود

اما امروز پدر
درد دل بسیار است
همهء آنچه به من می گفتی
رنگ دیگر دارد، یا بسی کم رنگ است

من که می ترسم
تنها به خیابان بروم
مادرم می ترسد
او به من می گوید:
در خیابان خطر است
بر سر بعضی ها
چادری پیدا نیست
مویشان بیرون است
همه عینک دارند
به نظر می آید
‌چشمشان معیوب است
راهشان پیدا نیست
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند
کج روی محبوب است
در مجالس و سخنرانی ها
جای زیبای شهیدان خالیست
یا اگر هست از آن بوی ریا می آید
نامهای شهدا
یک یک از روی اماکن همه بر می دارند



از دل غم زده ما همگی بی خبرند
یا نه، بهتر گویم
بر روی اشک یتیمانِ شهید
جُنگ شادی دارند

سرقت مال عمومی هنر ست
حرف از آزادیست
علت غصه و اندوه تو بابا این است



پدرم من این بار
می نویسم که اگر
بازگشتن ز برایت سخت است
ما می آییم بَرَت
تو فقط آدرست را بنویس
در کجا منزل توست
مادرم می داند
او به من می گوید
پدرم پیش خداست
در بهشتی زیباست
با همه همسفرانش آنجاست
خانه اش هم زیبا ست

حضرت خامنه ای هم می گفت
دخترم غصه نخور
پدرت خندان است
دوستت می دارد
تو اگر گریه کنی
پدرت هم به خدا می گرید
همه شب لحظه خواب
پدرت می آید،‌صورتت می بوسد
دست بر روی سرت می کشد او
من از آن لحظه دگر
شاد و خوشحال شدم
از خدا می خواهم تا که جان در تنم است
تا حیاتی باقیست


رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود
چهره زیبایش،‌چون جمال مه تو
شاد و پر خنده بود
من به تو قول دهم، که دگر از این پس،
اینهمه اشک غم از دیده نریزم بابا
همچو مادر دیگر
از فراغ رویت، نیمه شب نوحه و زاری نکنم

تو فقط ای پدرم، از خدایت بطلب
که من و مادر و این امت اسلامی ما
همگی چون تو پدر
راه ما راه شهیدان باشد
دائما ً بر سر ما
سایه رهبر و قرآن باشد
پدرم خندان باش
من به تو مفتخرم من به تو مفتخرم

آبجی
3rd January 2010, 09:41 PM
سلام دو- سه سال پیش بود که عید رو به همراه کاروان راهیان نور رفتیم کربلای جبهه ها اونجا یه نامه دیدم که خیلی دلم شکست تو دوکوهه بود انقدر گریه کردم که حالم بد شد امروز که اومدم دیدم داداش کاظم این تاپیک رو زده یهو یاد اون نامه افتادم متاسفانه اون روز دوربین همراهم نبود که ازش عکس بگیرم ولی هر کسی که جلوی تابلو میرفت میخ کوب میشد یه جورایی . همه با چشم گیریون از پیشش میومدن و میرفتن سراغ بقیه تابلو ها و ... .

امروز کلی گشتم تا تونستم پیداش کنم وقتی پیداش کردم همون حس سه سال پیش بهم دست داد

شما هم بخونید نظرتون رو بگید :

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/qafelehshohada/nameh.jpg

دیگه نمي دونم چي بايد گفت..... فقط سکوت و سکوت و .....
- اين دستنوشته يه دختر بچه است که تو يکي از بسته هاي مواد غذايي که برا رزمندگان ارسال شده بود، پيدا شده.

آبجی
3rd January 2010, 09:48 PM
باباي شهيدم سلام
دخترت با تو سخن مي گويد. دختري که از لحظه اي که چشم به اين جهان گشود، روي تو را نديده و از نعمت صحبت تو مهربان پدر، محروم بوده است. مدتها در انتظار بازگشت تو نشستم. همه مي گفتند پدرت در جبهه مفقود شده است و اگر خدا بخواهد شايد برگردد. انتظار سختي بود ولي هرگاه صحنه دوباره آمدنت و تجسم در آغوش کشيدنت را مي کردم، تحملش برايم سهل مي شد؛ اما ...
اما وقتي سال گذشته اعلام کردند که ديگر بر نمي گردي، دنيا برايم تيره و تار شد. ديگر هيچ چيزي در زندگي برايم ارزشي ندارد و ديگر بايد به خودم تلقين کنم که تا آخر عمرم لذت ديدارت و در آغوش کشيدنت بي معناست.

کاش حداقل مثل باباي ديگر دوستانم چند تکه استخوان و يا حتي پلاکي از تو برايم مي آوردند تا خودم را با آن ارامش دهم. ولي چه کنم که اين هم آرزويي محال است. بقيه فرزندان شهداء حداقل يک قبري که بوي پدرشان را بدهد، دارند؛ که عقده دلشان را آنجا خالي کنند ولي من فقط بايد بين قبر شهداء بگردم و بابا بابا کنم.
آن موقع که در دبستان هر بار حرف از اولياء و دعوت از پدران دانش آموزان بود، سعي مي کردم خودم را بين بچه ها پنهان کنم ولي به خودم مي گفتم که بگذار بابايم برگردد، آنوقت دستش را مي گيرم و به مدرسه مياورمش تا به همه نشانش دهم. ولي دبيرستانم هم تمام شد و هنوز نيامدي....
دوستانت خيلي از تو و مهربانيت برايم تعريف مي کنند ولي کاش خودت بودي تا بجاي تعريف،‌ خودت را مي ديدم.
راستي! اگر مي آمدي نمي دانم مي توانستي در اين شهر زندگي کني يا نه؟؟ مامان که مي گويد: زمانه که خيلي فرق کرده و همه عوض شده اند. حتي خيلي از دوستانت هم طور ديگري شده اند.
برايم مي گويند: که نمازهايت خيلي قشنگ و ديدني بود،‌ اما خيلي ها الان حوصله حتي خم شدن جلوي خدا را در نمازشان هم ندارند. مي گويند: تو براي رضايت حق الناس روي دست و پاي مردم مي افتادي تا حلاليت بطلبي اما الان خيلي ها استفاده نکردن از بيت المال را کار احمقانه مي دانند. آنها مي گويند: ما شاگرد پدرت بوديم. اما کاش کمي هم مثل تو بودند!!
يادش بخير وقتي امسال طلاييه آمدم و يکي از دوستانت گفت که آنجا مفقود شده اي، داشتم از غصه دق مي کردم. دوست داشتم اجازه مي دادند قدم به قدم طلاييه را دنبالت مي گشتم. باور کن بوي تو را آنجا حس مي کردم. کاش نشانه اي برايم از تو مي آوردند. کاش انگشتري يا پلاکي از تو انيس تنهايي ام مي شد. کاش ........ باباي خوبم! پس حداقل زود به زود به خوابم بيا تا روي ماهت رو ببوسم.



والسلام
دخترت ....

*مینا*
3rd January 2010, 09:55 PM
خیلیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــی زیبا بودن همشون ، وچه زمان خوبی بود ارسال این تاپیک @};-

kab
4th January 2010, 09:39 AM
سلام دو- سه سال پیش بود که عید رو به همراه کاروان راهیان نور رفتیم کربلای جبهه ها اونجا یه نامه دیدم که خیلی دلم شکست تو دوکوهه بود انقدر گریه کردم که حالم بد شد امروز که اومدم دیدم داداش کاظم این تاپیک رو زده یهو یاد اون نامه افتادم متاسفانه اون روز دوربین همراهم نبود که ازش عکس بگیرم ولی هر کسی که جلوی تابلو میرفت میخ کوب میشد یه جورایی . همه با چشم گیریون از پیشش میومدن و میرفتن سراغ بقیه تابلو ها و ... .

امروز کلی گشتم تا تونستم پیداش کنم وقتی پیداش کردم همون حس سه سال پیش بهم دست داد

شما هم بخونید نظرتون رو بگید :

http://www.parsiblog.com/photoalbum/qafelehshohada/nameh.jpg

دیگه نمي دونم چي بايد گفت..... فقط سکوت و سکوت و .....
- اين دستنوشته يه دختر بچه است که تو يکي از بسته هاي مواد غذايي که برا رزمندگان ارسال شده بود، پيدا شده.


واقعا با خوندن این نامه از خودم خجالت کشیدم
چقدر پیش این دختر بچه احساس حقارت میکنم

kab
4th January 2010, 09:41 AM
داغ دل لاله

امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرببلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم

kab
4th January 2010, 09:50 AM
سبک بالان خرامیدند و رفتند ***مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند ***ترحم بر من مسکین نکردند
http://i4.tinypic.com/16jgg7n.jpg
سواران از سر نئش گذشتند *** فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من *** رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ *** جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک *** گناهم چیست، پایم بود در خاک
http://peyman.persiangig.com/image/Shohada/00112.jpg
اگر دیر آمدم مجروح بودم *** اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید *** به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند *** مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم *** دعا کردند سرگردان بمانم
http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2006/01/171559_orig.jpg
شهادت نردبان آسمان بود *** شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟ *** چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود *** مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفته ای من در زمینم *** برادر، روسیاهم، شرمگینم
https://www.sharemation.com/sarvesahi/angosht%20sekasteh.jpg
مرا اسب سپیدی بود روزی *** شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف، دوش ای دل تو بودی! *** نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!
بگو اسب سپیدم را که دزدید *** امیدم را، امیدم راکه دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی *** شهادت می فروشی بود روزی
http://1.bp.blogspot.com/_yzIpsFDz2ew/SRFgOGHJ3CI/AAAAAAAAARI/lcMjiDUKNUo/s400/295182.jpg
شبی چون باد بر یالش خزیدم *** به سوی خانه ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم *** چهل تسبیح ساقی نامه خواندم
ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست *** گمانم خانه ی ساقی همین جاست
دلم تا دست بر دامان در زد *** دو دستی سنگ شیون را به سر زد
http://img.tebyan.net/big/1386/10/653211121149514524113109024235117241109.jpg
امیدم مشت نومیدی به در کوفت *** نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت
چه درد است این که در فصل اقاقی؟ *** به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است *** بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند *** کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!
http://www.booyeemam.ir/photos/8724071_hemat.jpg
دعا کردند در زندان بمانم *** دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم *** خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟ *** در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم *** بیا این بار محکم تر بکوبیم
http://i18.tinypic.com/4mj5noy.jpg
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست *** در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است *** بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم *** من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست *** مرا هر چند روی در زدن نیست
http://rozeyeab.parsaspace.com/Shohada--(www.Rozeyeab.blogfa.ir).jpg
کریمان گر چه ستار العیوب اند *** گدایانی که محبوب اند خوب اند
بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در *** بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا! پیش آی تا داغت بگویم *** به گوشت، قصه ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره ی ناز *** به رویت می گشایم سفره ی راز
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/sohada/deffaemoqaddas0035.jpg
نمی دانم بگویم یا نگویم *** دلا! بگذار، تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب، ناتوانم *** خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمت آور، من ضعیفم *** قوی تر ازمن است، امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم *** میان دره ی شب خفته بودم
http://faslehentezar.persiangig.com/image/deffae%20moqaddas%200046.jpg
نی ام از ناله ی شیرین تهی بود *** سرم بر خاک طاقت سر نمی سود
زبانم حرف با حرفی نمی زد *** سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد
نگاهم خال، در جایی نمی کوفت *** به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود، محکم *** کلیدش بود، دریاچه ی غم
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/sutak/fopxer.jpg
امیدم، گرد امیدی نمی گشت *** شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد *** پیامی بابلوری می فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است *** مشو نومید، این جا قصر نور است
الا! ای عاشق اندوه گینم *** نمی خواهم تو را غمگین ببینم
http://www.worldtrek.org/odyssey/mideast/042200/images/poster5_bg.jpg
اگر آه تو از جنس نیاز است *** در باغ شهادت باز، باز است
نمی دانم که در سر، این چه سودا است! *** همین اندازه می دانم که زیبا است
خداوندا چه درد است این چه درد است؟ *** که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست، شرم بندگی کشت *** چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد