s@ba
25th December 2009, 07:12 PM
http://saba21.persiangig.com/image/nightmelody-com-36.jpg
مگه نه اینکه خیلی عصبانی هستی؟ خب...؟ من هنوز نفهمیدم این عصبانیت به درو دیوار چه ربطی داره؟؟ یا به عینکت؟... به موبایلت چه مربوطه که تو عصبانی هستی... نکنه با اونا در گیری؟ شایدم درِ کابینت و کمد مقصرن که اینطوری داری به هم می کوبیشون؟ این چرندیات چیه که میگی؟... تا حالا دقت کردی که تو اوج خشم چیکار می کنی؟ اصلا برام قابل هضم نیست که اختیار خودتو نداری... مگه میشه آدم ندونه چیکار داره میکنه؟؟ اینکه یهو مثل یه شیر درنده حمله کنه به سمت چیزی، برام قابل قبول نیست. فکرشو کردی خیلی زیباتر هم میتونی این حسهاتو بیان کنی؟؟
میدونی... خیلی پیشترها که آدما برای حفظ جونشون، مجبور بودن بجنگن - برای بقا- خشمگین میشدن، تا بمونن و زندگی کنن، تا در مقابل قبیله های غارتگر کم نیارن... اما دیگه اون روزا تموم شده ... ولی ما هنوز خشمشو نگه داشتیم، البته نه برای دشمنامون، که برای نزدیکترین افراد به خودمون، برای عزیزترین هامون و گاهیم برای افرادی تو کوچه و خیابون و اداره و ... وقتی که چرخ گردون بر مراد ما نگشت، آدرنالین خونمون به غَلیان میفته و بعد چشمهامونو میبندیم و می خروشیم و بعضی وقتا این خشم و ناراحتی رو به سختی سرکوب می کنیم و خشممونو فرو میخوریم. اما اونها رو هم ناخواسته برای عزیزترینها هدیه میاریم... میبینی... چقدر زود برای یه اختلاف نظرِ ساده، گارد می گیریم؟؟ کی گفته که همه باید با ما موافق باشن؟ همون حس برتری جویی و غالب شدنه؟ نــه؟
تا به حال فکرشو کردی اگه طرف مقابل هم، همون عکس العمل رو به خشم نشون بده، چه جنگی در می گیره؟ نـــــــــه. خب یکی باید کوتاه بیاد... و مسلما اون یکی ما نیستیم... پس هنوز هم همون حس نخستین خشم تو خونمون جریان داره... چیره شدن... حس غلبه... برتری جویی ... و هنوز هم از این حس قدرت به عرش میرسیم... اما کجا؟؟ توی خونه خودمون؟ ... مأمن خودمون رو میدون جنگ کردیم و تلفات میدیم... و تازه بعد از فروکش کردن این نبرد میفهمیم، که چه انرژی و توانی از ما گرفته.
اما این واکنشها به خشم، غریزی نیستن، ما یاد گرفتیم و این حسها رو درونمون تقویت کردیم. همون روزهای کودکی که با کوبیدن پا به زمین و پرت کردن اشیا به سمت بابا و مامان، اونا گاهی از سر بی حوصلگی و گاهی برای حفظ آبرو کوتاه اومدن و حرفمون به کرسی نشست، یه تقویت مثبت برای تثبیت این روشها شد. و این شد شیوهء ابراز خشم ما. اما یادمون رفته که ما دیگه بچه نیستیم. افسارمونو دادیم دست رفتارمون تا مارو به هر جا که خواست ببره. و غافلیم که ما باید افسار به دست رفتارها باشیم.
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، یه حس مبهم از خشم، بی بهونه، دوست داشته باشی به همه چیز و همه کَس پرخاش کنی... و این خشم رو هم دوست داری که انکار کنی... نه من عصبانی نیستم... اما رفتارهات حرف دیگه ای میزنن ... و یکم که خودکاوی کنی، به یه خشم پنهان میرسی، شاید یه محرومیت، سرخوردگی و یا تنبیه های دوران دورِ کودکی یا نه یه خشم سرکوب شدهء دیروز و امروز که تغییر شکل داده...
نمیخوام بگم که تو اوج خشم، چند ثانیه چشمهامونو ببندیم و یه نفس عمیق بکشیم و به کاری که می کنیم چند ثانیه بیندیشیم ... نه ... اما... چرا... همینو میگم.
مگه نه اینکه خیلی عصبانی هستی؟ خب...؟ من هنوز نفهمیدم این عصبانیت به درو دیوار چه ربطی داره؟؟ یا به عینکت؟... به موبایلت چه مربوطه که تو عصبانی هستی... نکنه با اونا در گیری؟ شایدم درِ کابینت و کمد مقصرن که اینطوری داری به هم می کوبیشون؟ این چرندیات چیه که میگی؟... تا حالا دقت کردی که تو اوج خشم چیکار می کنی؟ اصلا برام قابل هضم نیست که اختیار خودتو نداری... مگه میشه آدم ندونه چیکار داره میکنه؟؟ اینکه یهو مثل یه شیر درنده حمله کنه به سمت چیزی، برام قابل قبول نیست. فکرشو کردی خیلی زیباتر هم میتونی این حسهاتو بیان کنی؟؟
میدونی... خیلی پیشترها که آدما برای حفظ جونشون، مجبور بودن بجنگن - برای بقا- خشمگین میشدن، تا بمونن و زندگی کنن، تا در مقابل قبیله های غارتگر کم نیارن... اما دیگه اون روزا تموم شده ... ولی ما هنوز خشمشو نگه داشتیم، البته نه برای دشمنامون، که برای نزدیکترین افراد به خودمون، برای عزیزترین هامون و گاهیم برای افرادی تو کوچه و خیابون و اداره و ... وقتی که چرخ گردون بر مراد ما نگشت، آدرنالین خونمون به غَلیان میفته و بعد چشمهامونو میبندیم و می خروشیم و بعضی وقتا این خشم و ناراحتی رو به سختی سرکوب می کنیم و خشممونو فرو میخوریم. اما اونها رو هم ناخواسته برای عزیزترینها هدیه میاریم... میبینی... چقدر زود برای یه اختلاف نظرِ ساده، گارد می گیریم؟؟ کی گفته که همه باید با ما موافق باشن؟ همون حس برتری جویی و غالب شدنه؟ نــه؟
تا به حال فکرشو کردی اگه طرف مقابل هم، همون عکس العمل رو به خشم نشون بده، چه جنگی در می گیره؟ نـــــــــه. خب یکی باید کوتاه بیاد... و مسلما اون یکی ما نیستیم... پس هنوز هم همون حس نخستین خشم تو خونمون جریان داره... چیره شدن... حس غلبه... برتری جویی ... و هنوز هم از این حس قدرت به عرش میرسیم... اما کجا؟؟ توی خونه خودمون؟ ... مأمن خودمون رو میدون جنگ کردیم و تلفات میدیم... و تازه بعد از فروکش کردن این نبرد میفهمیم، که چه انرژی و توانی از ما گرفته.
اما این واکنشها به خشم، غریزی نیستن، ما یاد گرفتیم و این حسها رو درونمون تقویت کردیم. همون روزهای کودکی که با کوبیدن پا به زمین و پرت کردن اشیا به سمت بابا و مامان، اونا گاهی از سر بی حوصلگی و گاهی برای حفظ آبرو کوتاه اومدن و حرفمون به کرسی نشست، یه تقویت مثبت برای تثبیت این روشها شد. و این شد شیوهء ابراز خشم ما. اما یادمون رفته که ما دیگه بچه نیستیم. افسارمونو دادیم دست رفتارمون تا مارو به هر جا که خواست ببره. و غافلیم که ما باید افسار به دست رفتارها باشیم.
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، یه حس مبهم از خشم، بی بهونه، دوست داشته باشی به همه چیز و همه کَس پرخاش کنی... و این خشم رو هم دوست داری که انکار کنی... نه من عصبانی نیستم... اما رفتارهات حرف دیگه ای میزنن ... و یکم که خودکاوی کنی، به یه خشم پنهان میرسی، شاید یه محرومیت، سرخوردگی و یا تنبیه های دوران دورِ کودکی یا نه یه خشم سرکوب شدهء دیروز و امروز که تغییر شکل داده...
نمیخوام بگم که تو اوج خشم، چند ثانیه چشمهامونو ببندیم و یه نفس عمیق بکشیم و به کاری که می کنیم چند ثانیه بیندیشیم ... نه ... اما... چرا... همینو میگم.