PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعری زیبا از دکتر شریعتی



sepideh1
22nd December 2009, 07:53 PM
پريشانم،

چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!

مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!

اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر پوشي

غرورت را براي ‌تکه ناني

‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌

و شب آهسته و خسته

تهي‌ دست و زبان بسته

به سوي ‌خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

نمي‌گويي؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي

لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري

و قدري آن طرف‌تر

عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌

و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

نمي‌گويي؟!

خداوندا!

اگر روزي‌ بشر گردي‌

ز حال بندگانت با خبر گردي‌

پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

sepideh1
22nd December 2009, 07:57 PM
بساط شیطان


دیروزشیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود، فریب می فروخت. مردم دورشجمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همهچیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت. هرکس چیزی می خرید و در ازایشچیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را


شیطان می خندید و دهانش بوی گندجهنم می داد. حالم را بهم زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنمانگارذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم راپهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنمچیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شدهاند



جوابش را ندادم. آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند
از شیطان بدم می آمد، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. و اوهی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادتافتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبمگذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد



به خانه آمدم ودر جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت ازدستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جاگذاشته ام. تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتشکردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم، عبادت دروغی اش راتوی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرمبه مبدان رسیدم. شیطان اما نبودآن وقت نشستم و هایهای گریه کردم، از ته دل
اشک هایم که تمام شد، بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی امرا با خود ببرم، که صدایی شنیدم...صدای قلبم را
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. بهشکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد