matrix
20th December 2009, 09:35 AM
مقاله زیر با عنوان "نگاه روان شناسانه به افسردگی در نظر مولوی" به قلم دکتر اسماعیل آذر است.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد، خوشدلی آید پدید
قند شادی میوه باغ غم است
این فرح زخم است و آن غم مرهم است
زندگی در مردن و در محنت است
آب حیوان در درون ظلمت است
راه لذت از درون دان نز برون
هر انسانی در طول حیات خود حالات متفاوتی را تجربه میکند. زمانی خوشدل و خرسند است و روزگاری با مصایب و غمها پنجه میافکند. در روزگار نشاط گلهای ندارد، ولی چون با مشکلی مواجه میشود، کاسه صبرش لبریز میشود و یاس و ناامیدی همه وجود او را فرامیگیرد. گویی به بنبست رسیده و هیچ راه و چارهای جز غم خوردن، خودباختگی و نگرانی وجود ندارد. مولوی معتقد است که نشاط و خرمی آدمی از درون او سرچشمه میگیرد و هیچگاه آنچه بیرون از اوست نمیتواند ضامن خوشبختی باشد، چرا که انسانهای افسرده از بیرون سرخورده میشوند. آنگاه مراتب رنج خود را به درون منتقل میکنند، در حالی که مولوی معتقد است:
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن از قصر و حصون
این یکی در کنج زندان مست و شاد
و آن دگر در باغ، ترش و بیمراد
بعد نومیدی بسی امیدهاست
مولوی در مثنوی داستانی در این باره میآورد. شخصی فقیر سروشی را در خواب میبیند. به او میگوید من مردی عائلهمندم و فقیر. نشان از گنجی به من بده تا بتوانم از این فقر و مسکنت رهایی یابم. سروش میگوید چون از خواب بیدار شدی،برو در فلان مکان تیری در چله کمان بگذار و رها کن. هر کجا افتاد گنج همانجاست. فردای آن روز تیر و کمان را به مکان موعد می برد. تیر را در چله کمان میگذارد و با تمام توان میکشد و میکشد و میکشد و آنگاه رها میکند. جایی که تیر به زمین اصابت میکند دنبال گنج میگردد و از هر طرف زمین را حفر میکند، اما چیزی دستگیرش نمیشود. شب دوم دوباره سروش به خوابش میآید و میپرسد گنج را یافتی؟ میگوید نه و دوباره از سروش تقاضا میکند که نشانی درست به او بدهد. سروش دوباره همان مطلب را تکرار میکند و جایی دیگر را نشان میدهد. چون از خواب بیدار میشود، سراغ آن محل را میگیرد، تیر در کمان مینهد و با تمام توان میکشد و میکشد و میکشد، آنگاه رها میکند. دوباره با کمک افراد خانواده تا دوردستها را میکَند و چیزی نمییابد. شب سوم دوباره سروش به خوابش میآید و میپرسد گنج را یافتی؟ میگوید نه. از او میپرسد چه کردی؟ ماجرا را میگوید که تیر در چله کمان نهادم و کشیدم و کشیدم و کشیدم و آنگاه رها کردم. سروش میگوید به تو نگفتم که کمان را بکش. گفتم تیر را در چله کمان بگذار و رها کن. ولی تو آن را کشیدی و سپس رها کردی. آری، چون تیر را رها کند، جلوی پای خودش میافتد، یعنی گنج در درون توست. یکی از دلایل افسردگی برای بشر به زعم مولوی، نداشتن توکل به خداست. انسانهای بیتوکل چونان گیاهانی میمانند که ریشه نداشته باشند و به طرفه بادی از جای کنده میشوند و از بین میروند.
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمتهای یا رب بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
ای زغم مرده که دست از نان تهی است
حق غفور است و رحیم این ترس چیست؟
کوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
نی مشو نومید خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی همین مضامین را به انحای مختلف بیان میکند. او در حقیقت میخواهد بگوید اگر رنج و غمی پدید میآید، به این دلیل است که شادی و خرمی در پی دارد. اگر در طبیعت کوههای بلند یافت میشود، در مقابل درههای زیبا هم وجود دارد و اگر زمستان سرد و یخبندان حاصل طبیعت است، برای این است که بهار زیبا در پی دارد.
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان مگریز از آن
حق تعالی گرم وسرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ای زغم مرده که دست از نان تهی است
حق غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
تو را اگر نفسی ماند، جز که عشق مکار
آنچه بیان شد یکی از راههای گریز از افسردگی است، اما راههای دیگری را پیش رو قرار میدهد تا با تمسک جستن به آنها از بند غم و افسردگی رهایی یابیم.
نزد مولوی شاهکلید سعادت بشری، عشق است. او عشق را داروی همه دردها میداند: ای طبیب جمله علتهای ما. تنها عشق است که تمام آلام بشری را تسکین میدهد و ما را از رنجهای این عالم جدا میکند. به دو بیت زیر توجه کنید:
درخت و برگ برآید ز خاک و این گوید
که خواجه هرچه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند، جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
عشق اصطرلاب اسرار خداست
با اینکه صدها بیت در منقبت عشق سروده شده است به نظر میرسد که دو بیت یاد شده مضمونی عالی دارد. افسردگی یعنی به بن بست رسیدن. عاشقی یعنی فراتر رفتن از مکان و زمان. فرق است بین کسی که در سلول تاریک و محدود زندان دربند باشد با آنکه مقصدش بینهایت است.
گاه مولوی در کوتاهترین شکل، عشق را تفسیر میکند. برای نمونه میگوید: «عشق اصطرلاب اسرار خداست.» در زندگی انسان از نظر مولوی غرور «امالرذایل» است و عشق «امالفضایل». در «کمدی الهی» دانته،رذالت تفسیر دوزخ است، برزخ گذشتن از رذایل است و بهشت محلی است برای راهیافتگان به ساحت قدسی. در شاهکار جانمیلتون «بهشت گمشده» دوزخ، غفلت از خداست و بهشت بازیافته، رفتن به سوی خدا. میبینیم که حتی در آثار شخصیتهای بزرگ ادبی جهان نیز رذیلت ها مانع از نزدیکی به خدا است . غفلت از خدا یعنی به خود مشغول شدن و حاصل «خودمشغولی» غرور است و غرور یعنی محدود شدن انسان در خود.در اینجا متوجه میشویم که رذالتها، غرورها، تنگ نظریها و از خدا جدا شدنها همه و همه میتوانند به نوعی سر از افسردگی دربیاورند، چون حاصل همه صفات یادشده محدودیتهای ذهنی بشر است و انسان در هاله محدودیتها و به بنبسترسیدنهاست که دچار افسردگی و پریشانی میشود. به همین دلیل است که گفتهاند:
عشق یعنی شکست تلخ غرور
عشق یعنی نظر به اوج سرور
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد، خوشدلی آید پدید
قند شادی میوه باغ غم است
این فرح زخم است و آن غم مرهم است
زندگی در مردن و در محنت است
آب حیوان در درون ظلمت است
راه لذت از درون دان نز برون
هر انسانی در طول حیات خود حالات متفاوتی را تجربه میکند. زمانی خوشدل و خرسند است و روزگاری با مصایب و غمها پنجه میافکند. در روزگار نشاط گلهای ندارد، ولی چون با مشکلی مواجه میشود، کاسه صبرش لبریز میشود و یاس و ناامیدی همه وجود او را فرامیگیرد. گویی به بنبست رسیده و هیچ راه و چارهای جز غم خوردن، خودباختگی و نگرانی وجود ندارد. مولوی معتقد است که نشاط و خرمی آدمی از درون او سرچشمه میگیرد و هیچگاه آنچه بیرون از اوست نمیتواند ضامن خوشبختی باشد، چرا که انسانهای افسرده از بیرون سرخورده میشوند. آنگاه مراتب رنج خود را به درون منتقل میکنند، در حالی که مولوی معتقد است:
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن از قصر و حصون
این یکی در کنج زندان مست و شاد
و آن دگر در باغ، ترش و بیمراد
بعد نومیدی بسی امیدهاست
مولوی در مثنوی داستانی در این باره میآورد. شخصی فقیر سروشی را در خواب میبیند. به او میگوید من مردی عائلهمندم و فقیر. نشان از گنجی به من بده تا بتوانم از این فقر و مسکنت رهایی یابم. سروش میگوید چون از خواب بیدار شدی،برو در فلان مکان تیری در چله کمان بگذار و رها کن. هر کجا افتاد گنج همانجاست. فردای آن روز تیر و کمان را به مکان موعد می برد. تیر را در چله کمان میگذارد و با تمام توان میکشد و میکشد و میکشد و آنگاه رها میکند. جایی که تیر به زمین اصابت میکند دنبال گنج میگردد و از هر طرف زمین را حفر میکند، اما چیزی دستگیرش نمیشود. شب دوم دوباره سروش به خوابش میآید و میپرسد گنج را یافتی؟ میگوید نه و دوباره از سروش تقاضا میکند که نشانی درست به او بدهد. سروش دوباره همان مطلب را تکرار میکند و جایی دیگر را نشان میدهد. چون از خواب بیدار میشود، سراغ آن محل را میگیرد، تیر در کمان مینهد و با تمام توان میکشد و میکشد و میکشد، آنگاه رها میکند. دوباره با کمک افراد خانواده تا دوردستها را میکَند و چیزی نمییابد. شب سوم دوباره سروش به خوابش میآید و میپرسد گنج را یافتی؟ میگوید نه. از او میپرسد چه کردی؟ ماجرا را میگوید که تیر در چله کمان نهادم و کشیدم و کشیدم و کشیدم و آنگاه رها کردم. سروش میگوید به تو نگفتم که کمان را بکش. گفتم تیر را در چله کمان بگذار و رها کن. ولی تو آن را کشیدی و سپس رها کردی. آری، چون تیر را رها کند، جلوی پای خودش میافتد، یعنی گنج در درون توست. یکی از دلایل افسردگی برای بشر به زعم مولوی، نداشتن توکل به خداست. انسانهای بیتوکل چونان گیاهانی میمانند که ریشه نداشته باشند و به طرفه بادی از جای کنده میشوند و از بین میروند.
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمتهای یا رب بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
ای زغم مرده که دست از نان تهی است
حق غفور است و رحیم این ترس چیست؟
کوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
نی مشو نومید خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی همین مضامین را به انحای مختلف بیان میکند. او در حقیقت میخواهد بگوید اگر رنج و غمی پدید میآید، به این دلیل است که شادی و خرمی در پی دارد. اگر در طبیعت کوههای بلند یافت میشود، در مقابل درههای زیبا هم وجود دارد و اگر زمستان سرد و یخبندان حاصل طبیعت است، برای این است که بهار زیبا در پی دارد.
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان مگریز از آن
حق تعالی گرم وسرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ای زغم مرده که دست از نان تهی است
حق غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
تو را اگر نفسی ماند، جز که عشق مکار
آنچه بیان شد یکی از راههای گریز از افسردگی است، اما راههای دیگری را پیش رو قرار میدهد تا با تمسک جستن به آنها از بند غم و افسردگی رهایی یابیم.
نزد مولوی شاهکلید سعادت بشری، عشق است. او عشق را داروی همه دردها میداند: ای طبیب جمله علتهای ما. تنها عشق است که تمام آلام بشری را تسکین میدهد و ما را از رنجهای این عالم جدا میکند. به دو بیت زیر توجه کنید:
درخت و برگ برآید ز خاک و این گوید
که خواجه هرچه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند، جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
عشق اصطرلاب اسرار خداست
با اینکه صدها بیت در منقبت عشق سروده شده است به نظر میرسد که دو بیت یاد شده مضمونی عالی دارد. افسردگی یعنی به بن بست رسیدن. عاشقی یعنی فراتر رفتن از مکان و زمان. فرق است بین کسی که در سلول تاریک و محدود زندان دربند باشد با آنکه مقصدش بینهایت است.
گاه مولوی در کوتاهترین شکل، عشق را تفسیر میکند. برای نمونه میگوید: «عشق اصطرلاب اسرار خداست.» در زندگی انسان از نظر مولوی غرور «امالرذایل» است و عشق «امالفضایل». در «کمدی الهی» دانته،رذالت تفسیر دوزخ است، برزخ گذشتن از رذایل است و بهشت محلی است برای راهیافتگان به ساحت قدسی. در شاهکار جانمیلتون «بهشت گمشده» دوزخ، غفلت از خداست و بهشت بازیافته، رفتن به سوی خدا. میبینیم که حتی در آثار شخصیتهای بزرگ ادبی جهان نیز رذیلت ها مانع از نزدیکی به خدا است . غفلت از خدا یعنی به خود مشغول شدن و حاصل «خودمشغولی» غرور است و غرور یعنی محدود شدن انسان در خود.در اینجا متوجه میشویم که رذالتها، غرورها، تنگ نظریها و از خدا جدا شدنها همه و همه میتوانند به نوعی سر از افسردگی دربیاورند، چون حاصل همه صفات یادشده محدودیتهای ذهنی بشر است و انسان در هاله محدودیتها و به بنبسترسیدنهاست که دچار افسردگی و پریشانی میشود. به همین دلیل است که گفتهاند:
عشق یعنی شکست تلخ غرور
عشق یعنی نظر به اوج سرور