PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : انتقام زن



سلوى
18th December 2009, 06:57 PM
زنگ در را به صدا در آوردند
. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت :«… لابد شوهرم است»اما وقتي در را باز کرد،با مردي ناآشنا روبرو شد.مردي بلند قامت و خوش قيافه،با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود؛گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت؛چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي،به دنياي خاکي ما مينگريستند.نادژدا پرسيد: فرمايش داريد ؟من پزشك هستم خانم محترم.از طرف خانواده اي به اسم…به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام…شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟چرا…خودم هستم…اما شما را به خدا آقاي دکتر…معذرت ميخواهم.شوهرم گذشته از آنكه تب داشت،دندانش هم آپسه کرده بود.خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما،از بس دير کرديد که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پيش دندانساز.



هوم

…حق اين بود که نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد…اين را گفت و اخم کرد.حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.



آقاي دکتر از زحمتي که به شما داديم و شما را تا اينجا کشانديم عذر ميخواهم

…باور کنيد اگر شوهرم ميدانست که تشريف مي آوريد،ممكن نبود پيش دندانساز برود…ببخشيد…دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت.نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند.دکتر زير لب لندلندکنان گفت:خانم محترم،لطفاً مرخصم کنيد!جايز نيست بيش از اين معطل شوم.وقت ماها آنقدر ارزش دارد که…يعني… من که…من که معطلتان نكرده ام…ولي خانم محترم،بنده که نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست…بايد حق القدم داد،درست مي فرماييد…شما زحمت کشيده ايد،تشريف آورده ايد اينجا…ولي آقاي دکتر…باور بفرماييد شرمنده ام…موقعي که شوهرم از منزل بيرون ميرفت،کيف پولمان را هم با خودش برد…متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم…



-هوم

!…عجيب است!…پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟من که نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم.اتاقهايتان را
بگرديد شايد پولي پيدا کنيد…حق القدم من،در واقع مبلغ قابلي نيست…
-آقاي دکتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده…من واقعاً شرمنده ام…اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل،اين وضع…وضع احمقانه را تحمل کنم…
-مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند…به خدا قسم که تلقي شان مايه ي حيرت است!طوري رفتار ميكنند که انگار ما آدم
نيستيم.کار و زحمت ما را،کار به حساب نمي آورند…فكر کنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت کشيده ام…وقتم را تلف کرده ام…
-مشكل شما را مي فهمم آقاي دکتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!



- آه … من چه کار به اين «گاهي اوقات ها»دارم؟خانم محترم شما واقعاً

ساده و غير منطقي تشريف داريد…خودداري از پرداخت
حق القدم يك پزشك…عملي است حتي نميتوانم بگويم خلاف وجدان…از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شكايت
کنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد…واقعاً که عجيب است!



آنگاه اندکي اين پا و آن پا کرد

…بجاي تمام بشريت،احساس شرمندگي ميكرد…صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد که گفتي لپهايش مشتعل شده بودند؛عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار،تاب برداشته بودند؛بعد از سكوتي کوتاه،با لحن تندي گفت:بسيار خوب!يك دقيقه به من مهلت بدهيد!…الان کسي را به دکان سر کوچه مان مي فرستم،شايد بتوانم از او قرض بگيرم…حق
القدمتان را مي پردازم،نگران نباشيد.



سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي کاسب سر گذر نوشت

. دکتر پالتو پوست خود را در آورد،به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد.هر دو خاموش و منتظر بودند.حدود پنج دقيقه بعد،جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد،از لاي يادداشت جوابيه ي کاسب،يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند.اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:خانم محترم از قرار معلوم،بنده را دست انداخته ايد…شايد نوکرم يك روبل بگيرد ولي…بنده هرگز!ببخشيد…
-پس چقدر ميخواهيد؟!



-معمولاً ده روبل مي گيرم

…البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول کنم.



-پنج روبلم کجا بود؟

…من همان اول کار به شما گفتم:پول ندارم!



-يادداشت ديگري براي کاسب سر گذر بفرستيد

.آدمي که بتواند به شما يك روبل قرض بدهد،چرا پنج روبل ندهد؟مگر برايش فرق ميكند؟خانم محترم،لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد.من آدم بيكاري نيستم،وقت ندارم…



-گوش کنيد آقاي دکتر،اگر اسمتان را«گستاخ»ندانم،دستكم بايد بگويم که

.. کم لطف و نامهربان تشريف داريد!نه!خشن و بيرحم!حاليتان شد؟شما…نفرت انگيز هستيد!



نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت؛قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند

.با خود فكر کرد:مردکه ي پست فطرت!بي شرف!حيوان صفت!به خودش اجازه ميدهد…جرأت ميكند…آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك کند؟لعنتي! صبر کن تا حاليت کنم در اين لحظه به سمت دکتر چرخيد؛آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود.با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:آقاي دکتر! آقاي دکتر کاش قلبي در سينه تان مي تپيد،کاش ميخواستيد درك کنيد…هرگز راضي نميشديد بخاطر پول اينقدر رنج و عذابم بدهيد…خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم کم است؟…



در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد؛خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن گفتي فنري را فشرده بود،نه شقيقه هايش را بر شانه هايش فرو ريخت

…از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم…اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم…و حالا يك مرد تحصيل کرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم کند،سرکوفتم بزند.خداي من! تا کي بايد عذاب بكشم؟
-ولي خانم محترم،قبول کنيد که موقعيت خاص صنف ما…



اما دکتر ناچار شد خطابه اي را که آغاز کرده بود قطع کند

: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود،در آويخت و از هوش رفت…سر او به سمت شانه ي دکتر خم شد و روي آن آرميد.دقيقه اي بعد،زمزمه کنان گفت:بياييد از اين طرف…جلو شومينه دکتر…جلوتر…همه چيز را برايتان تعريف ميكنم…همه چيز...ساعتي بعد دکتر،آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت؛هم دلخور بود؛هم شرمنده؛هم سرخوش…در حالي که سوار سورتمه ي خود ميشد،زير لب گفت:انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود،نبايد پول زياد با خودش بردارد!يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد