PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله می‌خواستم دنیا را عوض کنم دنیا مرا عوض کرد!



*مینا*
15th December 2009, 10:08 PM
http://aftab.ir/articles/art_culture/literature_verse/images/4bb74d7f3dbda93009fcef6f14787135.jpg

حتی اگر اهل شعر و شاعری نباشید، احتمالا شمس لنگرودی را با دفترهای شعرهای زیبایش می‌شناسید: رفتار تشنگی، در مهتابی دنیا، خاکستر و بانو، جشن ناپیدا، قصیده لبخند چاک چاک، نت‌هایی برای بلبل چوبی، پنجاه و سه ترانه عاشقانه، باغبان جهنم، ملاح خیابان‌ها و ... شاعری که می‌گوید دنیای شعرهایش تا خودش فاصله‌ای ندارند؛ شاعری که اعتقاد دارد اگر کسی بخواهد شادمان باشد باید مکانیزم درون خودش را عوض کند و بر این باور است که همه ما در عین جمع بودن‌مان، تنهاییم. گفتگوی ما را با او درباره تنهایی و حال و هوای شعرهایش بخوانید؛ گفتگویی که اگرچه مدتی از آن می‌گذرد، اما هنوز (و شاید همیشه) حرف‌هایش بوی تازگی دارند.
تو نیستی که ببینی
چگونه در هوای تو پر می‌زنم
کلمات نابینا
بر کاغذهای سفید
دست می‌سایند و
گرد نام تو جمع می‌شوند
ثانیه‌های متمرد
به زخم‌ عقربه‌ها فرو می‌ریزند
و نام تو را
تکرار می‌کنند
تو نیستی که ببینی
چگونه پیله سنگ می‌شکافد
و پروانه مجروح
با بال شکسته
ابریشمش را
جارو می‌کند
در شعرهای شما خیلی احساس تنهایی وجود دارد؛ چرا؟خب، انسان به طور فلسفی تنهاست. من درباره این مقوله زیاد مطالعه کردم. به قول هاید‌گر: «انسان موجودی است پرتاب شده در هستی»؛ مثل کسی که پرتاب شده است در وسط دریا. این آدم دو تا راه دارد: یا داد و بیداد کند که من دارم غرق می‌شوم؛ یا اینکه به قول بودیست‌ها برود زیر آب و ببیند چه خبرهایی هست.
▪ و شما راه دوم را انتخاب کردید؟
ـ بله، وقتی تاریخ را بیشتر خواندم، دیدم تاریخ تنهایی آدم به شروع مدرنتیه برمی‌گردد.
▪ چرا مدرنیته؟ مگر مدرنیته، عصر تکنولوژی و پیشرفت و حضور وسایل ارتباط جمعی نیست؟
ـ چون تا قبل از مدرنیته، در عرصه اقتصادی و فرهنگی دو نهاد وجود داشت که تکلیف را روشن می‌کرد. در حوزه اقتصاد ارباب‌ها و در حوزه فرهنگ کلیسا. اربابیت، حوزه فعالیت‌ آدم‌ها را مشخص می‌کرد و کلیسا هم می‌گفت که این‌گونه زندگی کنید، بچه‌هایتان را این‌طور تربیت کنید و...: این فرم زندگی به تنهایی آدم‌ها دامن نمی‌زد؟ مثلا اینکه کسی آدم را نمی‌فهمد و...
نه! چون آدمی که به دنیا می‌آمد، زندگی برایش تعریف شده بود. در چارچوبی مشخص زندگی می‌کرد و بعد هم تمام می‌شد. این آدم‌ شاید اصلا به اینکه «زندگی یعنی چه» فکر نمی‌کرد و اگر هم کسی پیدا می‌شد و فکر می‌کرد، به سختی راه به جایی می‌برد. مدرنیته که آغاز شد، آدم‌ها آرام آرام قرار شد تشخصی پیدا کنند، حق و حقوقی داشته باشند و به قول معروف، هوای کلاهشان را خودشان داشته باشند.
▪ یعنی آدمی تا قبل از مدرنیته تنها نبود چون به تنهایی فکر نمی‌کرد؟
ـ نه، نبود! در تاریخ هنر هم اگر دقت کنید می‌بینید که هنر مدرن با مکتب رمانتیسیسم آغاز شد؛ یعنی با این تفکر که آدمی این حق را دارد که حس و حال شخصی‌اش را بیان کند و تکلیف‌اش را خودش با زندگی معلوم کند. تا جایی که ما می‌بینیم، این تنهایی با خودش وانهاد‌گی و اضطراب می‌آورد و هر چه جلوتر می‌رود این اضطراب و وانهاد‌گی بزرگ‌تر می‌شود؛ تا جایی که نمایشنامه بکت خلاصه می‌شود در همین چند کلمه: «من هیچ حرفی ندارم!» یا شما در آثار کافکا «مسخ‌شد‌گی» را می‌بینید، «تنهایی» را می‌بینید؛ عناصری که تقریبا در همه آثار مدرن وجود دارد.
▪ گذشته از فلسفی بودن این قضیه، خودتان هم حتما با این حس روبه‌رو بودید که درباره آن شروع به تحقیق کردید. نه؟
ـ بله، در روابط اجتماعی‌ام بارها این حس را داشته‌ام. گذشته از همه اینها خانواده‌ من در خارج از ایران هستند و من تنها زندگی می‌کنم و به قول شما این تنهایی در آثارم هم دیده می‌شود.
▪ اما برای گریز از تنهایی، راه‌هایی هم وجود دارد؛مخصوصا برای افراد شناخته‌شده‌ای مثل شما.
ـ جهان امروز، جهان انسان‌های تنهاست و این تصور غلطی است که فکر کنیم اگر با هم باشیم، تنها نیستیم؛ چون هیچ آدمی شبیه دیگری نیست، مثل تفاوت نقش دست‌ها.
▪ اما ما با همدیگر آشنا می‌شویم و بر اساس شباهت‌هایمان با یکدیگر دوست می‌شویم وخیلی اتفاق های دیگر که از تنهایی بیرونمان می‌آورد؟
ـ نه! به نظر من، این یک تصور اشتباه است. ما باید بر اساس واقعیت‌ها تصمیم بگیریم اما ما با هر که روبه‌رو می‌شویم، بر اساس ضمیر ناخودآگاه‌مان حرف می‌زنیم. همه ما دوران بچگی را گذرانده‌ایم؛ در این دوران خیلی از خواسته‌ها به دلایل عدیده در ما انباشته می‌شود و ما دو شخصیت پیدا می‌کنیم؛ یکی شخصیت آگاهی که حرف می‌زند، لباس می‌پوشد و یکی ضمیر ناخودآگاهی که به دلایل عدیده (از جمله ضعف شخصیتی، خانواد‌گی، دلایل اجتماعی، حکومتی ویا نداشتن استعداد) امکان بروز پیدا نمی‌کند؛ مثلا من در بچگی به دلیل پا دردی که داشتم نمی‌توانستم بازی بکنم و به من ظلم شد یا بچه دوم بودم و به دلیل اهمیت دادن بیش از حد لوس شدم. خلاصه اینکه ما مثل کوه یخی هستیم که ۸/۷ آن زیر آب است و تنها ۸/۱ آن بیرون است. به قول «مولوی» هیچ‌کس از سر درون ما آگاه نیست چون خود ما هم آگاه نیستیم.
▪ با این حساب، عشق و دوستی و زندگی مشترک، همه‌اش خیال است؟
ـ اتفاقا یک بار، جایی از من پرسیدند که «عشق چیست» و من گفتم: «سوءتفاهمی که با ازدواج برطرف می‌شود»؛ چون دو نفری که می‌خواهند با هم ازدواج کنند هردو حسن‌نیت دارند و فکر می‌کنند حرف دلشان را می‌زنند، در حالی که واقعا نمی‌دانند حرف دلشان چیست.
▪ ولی یک جاهایی هماهنگی هست و تفاهم وجود دارد.
ـ بله؛ ما هماهنگی‌هایی با هم داریم اما اگر درباره ازدواج بخواهیم بگوییم ازدواج از بخش آگاه شروع می‌شود ودر بخش ناخودآگاه ادامه پیدا می‌کند؛ ناخودآگاهی که خود شما هم نمی‌شناسیدش.
▪ نمی‌ترسید با این نگاه، متهم به بدبینی شوید؟
ـ بحث خوش‌بینی و بدبینی نیست! در ناخودآگاه من یک چیزهایی وجود دارد. در ناخودآگاه شما یک چیزهای دیگری. همین‌ها باعث می‌شود که چرخ دنده‌هایمان به همدیگر گیر کند.
▪ گفتید انسان کوه یخ است که قسمت خیلی کوچکی از آن دیده می‌شود؟
ـ بله.
▪ شعر شما تا چه اندازه با این بخش در ارتباط است؟
ـ سوال جالبی است که جوابش را رفیق‌مان آندره‌ژید داده است: «هنر را جنون دیکته می‌کند و عقل می‌نویسد.» شما وقتی شعر می‌گویید اصلا متوجه موقعیت خودتان نیستید! شعر یک نوع الهام است. شما نمی‌دانید این شعری که دارید می‌گویید چیست.
▪ قبول دارید بیشتر شعرهایی که داریم در حالت غم و اندوه سروده شدند؟
ـ بله! در ادبیات ما تنها شاعری که شادمانه‌ترین شعرها را گفته مولانا است و بعدش هم سهراب سپهری.
▪ چرا این اتفاق می‌افتد؟ یعنی حال و هوای شاعری بیشتر در زمان غم و ناراحتی پیدا می‌شود؟
ـ به هر حال، شعر انعکاسی از زندگی است. وقتی زندگی ما زندگی غمناکی باشد، شعرمان می‌شود شعر گریه. شما اگر شعر ما را از نظر تاریخی نگاه کنید، می‌بینید قبل از حمله مغول سبک شعری رایجی که داشتیم سبک خراسانی بود؛ سبکی که شاد است و تا اواخر قرن ششم ادامه پیدا می‌کند اما بعد از حمله مغول، همه‌چیز به سمت گریه می‌رود. شاعرها از جایگاه سلطنتی به درون خانقاه می‌روند و اندوه ادامه پیدا می‌کند تا جایی که جزو فرهنگ ما می‌شود.
▪ و این اتفاق خوبی نیست!
ـ نمی‌خواهم این فرهنگ را رد یا تایید کنم. به هر حال، چیزی است که وجود دارد.
▪ شما خودتان نمی‌خواهید شاعر شادی‌ها باشید؟
ـ به خواستن و نخواستن من نیست. اگر کسی بخواهد شادمان باشد باید مکانیزم درون خودش را عوض کند؛ هر چند که من هم تغییر کرده‌ام. یادم هست یکی به من گفت شما تا چند سال پیش حتی در عکس‌هایتان هم غمگین بودید اما حالا نیستید.
▪ حالا در شعرهایتان گونه‌ای از طنز هم دارید؛ نه؟
ـ بله (خنده)؛ کارم از گریه گذشته است، به آن می‌خندم. شما قبل از شروع این مصاحبه به من گفتید درجایی از من خوانده بودید که به ۸۴ درصد از خواسته‌هایم رسیده‌ام. بله؛ و این خیلی خوب است! قاعدتا باید باعث شادمانی و رضایت باشد. اما این‌طور نیست.
▪ چرا؟
ـ چون ادامه‌اش را نخواندید! من در ادامه آن مصاحبه گفته بودم به ۸۴ درصد از خواسته‌هایم رسیدم به خاطر اینکه از توقعاتم کم کردم و غیر از این نمی‌شد. به قول حافظ: «خون‌خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.»: در بین این توقعات‌تان، از آرزوها و رویاهایتان هم صرف‌نظر کردید؟
خواه‌ناخواه، این‌طور می‌شود دیگر. «گر خود نمی‌پسندی تغییر ده قضا را»؛ حالا که نمی‌توانی چرا ناراحتی می‌کنی؟
▪ یعنی به نوعی تسلیم قضا شدید؟
ـ البته امیدوارم از حرف‌هایم تصور اشتباه نکنید. منظورم این است که بر اساس داشته‌ها باید تصمیم‌گیری کرد، نه بر اساس رویاها. من در روزگار جوانی مثل هم‌سن‌وسالانم تصمیم داشتم دنیا را عوض کنم؛ فکر می‌کردم فرمان دنیا دست من است، اما توی یک چشم به هم زدن دنیا مرا عوض کرد تا اینکه امروز به این جا رسیدم که تغییر جهان کجا بود؟! تو اگر می‌توانی آشپزخانه خانه خودت را تغییر بده!
▪ این یعنی همان اتفاق که در یکی از شعرهایتان می‌گویید: «می‌خواستم جهان را به قواره رویاهایم درآورم/ رویاهایم به قواره دنیا درآمدند!»
ـ بله، من دیدگاهم را نسبت به هستی تغییر دادم.سپهری شعری دارد که: «زخم‌هایی که به پا داشته‌ام/ زیر و بم‌های زمین را به من آموخته‌اند.»: به قول خودتان: «اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می‌کند/ و نام تو را می‌پرسد/ بیا در گوشت بگویم/ همین زندگی نیز/ زیبا بود.» حالا واقعا زیبا بود؟
خب؛ این یک مسیر است، یک راه، یک نگاه به زندگی، چیزی که طی همان ۱۰ سال سکوت به آن رسیدیم. آندره‌ مالرو جمله‌ای دارد که با خواندنش تکان خوردم: «زندگی هیچ ارزشی ندارد و هیچ‌چیزی هم ارزش زندگی کردن ندارد» وقتی به این جمله رسیدم گفتم آقای آندره مالرو باید چه کار کنم؟ و جواب را بعدها در جمله دیگری از گاندی گرفتم: «خوشبختی و سعادت در آرامش خیال است.»
▪ آرامش خیال را کجا پیدا کردید؟
ـ در درونم! با احساس بی‌نیازی و استغنا.
▪ به این حس در دنیای واقعی هم رسیدید؟
ـ بله، تا حدی، شیوه خود من همین است. برای من بسیاری چیزها که برای دیگران ارزشمند است،ارزشمند نیست. مجبورم‌ مثال بزنم؛ مثلا برای من مهم است که ماشین‌ عالی داشته باشم اما اگر نداشته باشم، زیاد مهم نیست. دوست دارم ویلای شیشه‌ای در چمخاله داشته باشم اما ندارم و برایم مهم نیست چون به این هوشیاری رسیده‌ام که اینها ارزش واقعی ندارند و اعتباری هستند.
▪ از شمس لنگرودی که شاعر است تا محمدشمس لنگرودی در زندگی روز‌مره‌اش چه قدر فاصله است؟
ـ بین من و شعرهایم فاصله‌ای نیست. شاملو می‌گفت: «من وقتی شعر می‌گویم شاعرم» اما من همین‌جوری که فکر می‌کنم زندگی می‌کنم و شعر هم می‌گویم.


● شمس لنگرودی دریک نگاه
متولد ?? آبان ????فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی
او در لنگرود متولد شد و سرودن شعر را از دهه ۵۰ آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش «رفتار تشنگی» در ???? منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعه‌های «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دهه ۶۰ به شهرت رسید. «۵۳ ترانه عاشقانه» مجموعه اشعار ۵۳ سالگی اوست. کتاب‌ شعرهای او این‌هاست:
▪ رفتار تشنگی
▪ در مهتابی دنیا
▪ خاکستر و بانو
▪ جشن ناپیدا
▪ قصیده لبخند چاک چاک
▪ نت‌هایی برای بلبل چوبی
▪ پنجاه و سه ترانه عاشقانه
▪ باغبان جهنم
▪ ملاح خیابان‌ها
▪ توفانی پنهان شده در نسیم، گزیده شعرها با انتخاب بهاء‌الدین مرشدی
▪ مجموعه کامل اشعار
▪ هیچ کس از فردایش با من سخن نگفت


● ویرایش رمان
▪ رژه بر خاک پوک


● تحقیق
▪ تاریخ تحلیلی شعر نو
▪ گردباد شور جنون
▪ مکتب بازگشت
▪ از جان گذشته به مقصود می‌رسد
▪ رباعی محبوب من

http://aftab.ir/images/article/break.gif روزنامه سلامت ( www.salamat.ir (http://www.salamat.ir) )

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد