PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند تا داستان كوتاه ...... ازدست نديد.....!



LaDy Ds DeMoNa
13th December 2009, 02:11 PM
به نام خدا
...................
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
.....
و معامله به این ترتیب انجام می شود....
.................................................. ............................................


داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....
.................................................. .................................................. .......


سرطان خون داشت. بیماریش خیلی سریع پیش رفت.
تو طول 6 ماه شده بود 40 کیلو.
و بعد همه چی تموم...
امروز روز ختمش بود. داخل مسجد شدم. پسرش با چشمهایی که از شدت گریه ورم کرده بود، به سمتم اومد.
زیر گوشم آروم گفت: واسه خونه مشتری نداری!!!؟؟؟
.................................................. .................................................. .....


از تپه که بالا آمد، ادامه راه را با چشم تعقیب کرد. بعد از مسافت کوتاهی ادامه راه از میان جنگل انبوهی می گذشت. جنگلی با درختانی فشرده و راههایی پیچ در پیچ. عمق جنگل به حدی بود که حتی از روی تپه هم انتهایش دیده نمی شد. فکر گذشتن از جنگل آزارش می داد. همین طور که قدم زنان به سمت جنگل پیش می رفت، احساس کرد کسی در کنارش ایستاده است. پیرمردی سپید موی با ریشی بلند و عصایی چوبین. با نگاهی مهربان به پسرک فهماند، که هم مسیر اوست. پسرک در قلبش احساس آرامش کرد. به راهش ادامه داد. هنوز چند لحظه ای از این سکوت سنگین نگذشته بود، که پسرک تصمیم به شکستن آن گرفت. خودش را معرفی کرد و گفت باید از این جنگل تاریک بگذرد. پیرمرد هم از خودش گفت که سالهاست در این مسیر طی طریق می کند. از میان جنگل می گذرد و اگر کسی برای عبور از آن احتیاج به کمک داشته باشد، کمکش می کند.
در راه پیرمرد بیشتر صحبت می کرد. از خاطراتش با انسانهایی که از آنجا گذشته بودند. از سالیان عمرش که باهم سن و سالان پسرک گذشته بود. هر چه بیشتر می گذشت، علاقه پسرک به پیرمرد بیشتر و بیشتر می شد. احساس می کرد دیگر این حکایت ها را نخواهد شنید. پس سعی می کرد با سکوت خود پیرمرد را برای بیشتر گفتن همراهی کند. البته پیرمرد غیر از خاطرات شنیدنی های دیگری هم داشت. چگونگی گذر از جنگل، پیدا کردن غذا، پیدا کردن مسیر از آسمان و مهارتهای دیگر زندگی. اما پسرک شب نشینی های بعد از شام را دوست داشت. یک شب بعد از شام همین طور که کنار آتش دراز کشیده بودند، پیرمرد دست در خورجینش برد. تصمیم گرفته بود یکی از قدیمی ترین خاطراتش را مرور کند. کتابی را در آورد که نامش تذکره بود. اما اگر عطار تذکره الاولیا را برای هفتاد عارف نوشته است، پیرمرد کتاب تذکره خویش را بر عارفی هفده ساله نگاشته بود. هنوز یکی دو حکایت بیشتر نخوانده بود، که قطرات اشک از گوشه چشمانش به پایین سر خورد . قبل از آنکه بیتاب تر شود کتابش را بست، به سینه فشرد و به دور دست خیره شد. شاید ادامه حکایت را جز او کسی نباید می دانست.
صبح فردا نیز مانند هر روز به راه افتادند. بعد از چند روزی بالاخره از جنگل خارج شدند. موقع خداحافظی رسیده بود. پسرک در چشم پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد دستش را به سوی پسرک دراز کرد. یک پیشهاد کاملا غیر منتظره برایش داشت... از پسرک خواست تا به او کمک کند. یعنی مانند او در مسیر قدم بزند و اگر کسی قصد عبور از جنگل را داشت کمکش کند. پسرک لحظه ای فکر کرد. کسی نمیداند چه از ذهنش گذشت که قبول کرد. پسرک چند سالی را به پیرمرد کمک کرد. اوایل سعی می کرد آنچه را از او یاد گرفته بود، عینا اجرا کند و مرتبا در ذهن خاطراتش را با او مرور می کرد.
سالها پشت سر هم می گذشت و بر تجربیات پسرک افزوده می شد. بعد از چند سال یک روز که با هم به انتهای مسیر رسیده بودند به سمت هم برگشتند. باز هم همانند چند سال پیش نگاههایشان در هم گره خورد. یک حس درونی به هردو می گفت که لحظه جداییست. پسرک نگاه تلخش را از پیرمرد گرفت. برایش دست تکان داد. آرزوی موفقیت کرد و در ادامه مسیر گم شد...
اما هنوز پسرک از کسانی که از آن راه عبور کرده اند، احوال پیرمرد را جویا می شود. از او می پرسد، در دل خاطراتش را با او مرور می کند و برایش آرزوی موفقیت می کند. گاهی اوقات پشت درختان پنهان می شود و از دور پیرمرد را در عبور از جنگل تماشا می کند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد