PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان سر گذشت یک دختر فراری



ارمين
12th December 2009, 10:45 AM
در یک صبح بهاری که آفتاب امواج تابناک را در شاخسار برگهای درختان تنومند و گلُ های تازه شکوفه و معطر گستراند، کبرا پلان خطر ناکش را آغاز نموده از گل شاه یگانه دوست همرازش خواست که برای یک ماموریت خطیر آمادگی گرفته قبل از طلوع فجر خود را جلو آسیاب جان محمد برساند. گل شاه اصرار کرد که کبرا علت آمدن اش را در آن وقت شب و تصمیمی که اتخاذ نموده با او در میان بگذارد اما کبرا آن را به موعد معین موکول نموده بر گل شاه تاکید کرد که این راز را هرگز با کسی فاش نسازد. بعد از اینکه کبرا گل شاه را ترک گفت، گل شاه کوشید نقشه و پلان کبرا را پیش بینی نماید اما هر چه افکارش را در عرصه ها و امورات زندگی کبرا مامور کرد تا آن را مورد باز بینی و کاوش قرار دهد؛ موردی را نیافت که از عقلش مدد خواسته آن را تجزیه و تحلیل نماید، بناً به پاس دوستی و همراز بودن، خود را آماده یک ماموریت مهم و مجهول کرد. ماموریتی که ممکن بود به قیمت بر باد رفتن آبرویش تمام شود.







گل شاه آن روز غرق در تفکر از نقشه کبرا بود. شب که پدر و مادر و اعضای خانواده گل شاه دوشک های شان را برای خوابیدن پهن کردند، گل شاه نیز به بستر رفت اما نه تنها خواب را بر چشمانش حرام کرد بلکه اعصاب او نیز نا آرام و افکارش بصورت نا متمرکزی ازین شاخه به آن شاخه می پرید و هر چند دقیقه ای بر ساعت شاوبین دارش در زیر لحاف نگاه میکرد. پس از اینکه عقربه های ساعتش نوید طلوع فجر را میداد، به آهستگی از زیر لحاف بیرون آمد و صدای پاهایش را گرفته به آهستگی دروازه را فشار داد تا بدون انعکاس صدا باز شود، دروازه طبق خواست گل شاه بدون غیژ و پیژ باز شد و گل شاه بطرف آسیاب جان محمد که حدود ده دقیقه از آنجا فاصله داشت بسرعت روان شد. پس از مقدار سینه سوزی و شدت ضربان قلبش؛ بلآخره جلو آسیاب رسید. به آهستگی سرعت و شدت نفس هایش را کنترول کرده بطرف آسیاب خیره شده دید که کبرا در آنجا منتظر اوست. برای اینکه مطمئن شود به آهستگی صدا زد: کیستی؟
کبرا در جواب گفت: منم نترس. گل شاه با عصبانیت گفت: این کار هایی که تو میکنی کار ایلا گشتا است. زود تر بگو قچار کنده مرا درین جا برای چی خواسته ای؟
کبرا دست گل شاه را گرفته او را به آرامش دعوت نموده به داخل آسیاب برد. وقتی داخل آسیاب شدند، گل شاه دید چراغ الکین روشن است و دریچه آسیاب را پرده ضخیمی گرفته تا نور چراغ به بیرون نتابد. کبرا بطرف گل شاه اشاره کرد که به آن سمت نگاه کند. وقتی گل شاه متوجه شد که در آن سمت چیزی جز یک دست لباس مردانه و لنگی مدراسی ای بیش نیست، پرسید که زود تر بگو از من چه میخواهی؟ کبرا ابتدا او را به خنسردی دعوت نموده و نامزد شدن تحمیلی اش را به او توضیح داد. وقتی گل شاه میخواست چیزی بگوید کبرا تاکید میکرد که او را برای نصیحت یا دعوت به انصراف از تصمیمش نخواسته است. کبرا به او گفت که از او بعنوان یک دوست خواسته تا به او کمک کند و این تصمیم ربطی به زندگی خصوصی و کاری به آبرو بری گل شاه ندارد.
پس از اینکه گل شاه آرام گرفت، کبرا قیچی ای به دست گل شاه داد تا مو های او را مثل پسران کوتاه کند. گل شاه نیز با دلهره و چشمان اشک آلود دست به کار شد و مو های بلند و خرمایی کبرا را قیچی میزد. هر دفعه ای که صدای قیچی کرت میکرد و قسمتی از موهای کبرا پاشان شده و به زمین واژگون میشد؛ دل گل شاه کباب کباب شده و نا سزا گویی و دشنام های رکیک را نثار کبرا میکرد که چرا چنین روزی را بر سرش آورده و زندگی اش را خراب میکند. کبرا نیز با افتادن پارچه های بریده بریده موهاش به زمین؛ اشک هایش نیز مثل مروارید در بالای آن می افتاد اما سعی میکرد گل شاه را دلداری داده و چنین وا نمود کند که او ازین کارش چندان نگران نیست.
گل شاه بلآخره با وجود نگرانی گریه و افوس خوردن از اقدام کبرا، موهای او را مثل موهای مود روز پسران کوتاه کرد. پس از آن کبرا لنگی مدراسی را به او داد تا منظم قات نموده از بالای سینه های نیمه مرجسته اش بپیچاند. یکی از چانس خوبی که درین ماموریت به درد اش خورد این بود که وی در کودکی مادرش را نگذاشته بود تا گوش ها و بینی او را به منظور محل آرایش زیبایی سوراخ کند.
پس از اینکه مراحل آرایش مردانه برای کبرا به پایان رسید و لباس و کفش مردانه پوشید، او واقعاً مثل پسران شباهت پیدا کرد. کبرا برای اینکه روحیه دوستش گل شاه را تقویت دهد، اکت پسر ها را در آورد و با صدای تون مردانه ای به گل شاه گفت : من این کار را برای این اقدام نمودم که عاشق تو هستم! من دوست دارم تو همسر من باشی، درست است عزیزم؟ خوب دست هایت را به من بده تا برویم به نقطه ای زندگی را آغاز نمائیم که به دور از هرگونه ستمگری و بی حقوقی باشد. کبرا هم چنان نقش پسران چشم چران را بازی نموده آنها را به مسخرگی گرفت که در حال شکار دختران هستند. گل شاه با پوزیشن گرفتن کبرا خنده و شادی برلبانش نقش بست و اشک هایی که برای کبرا ریخته بود به اشک شوق وشادی تبدیل شد.
البته خنده و مزاح آنها بدلیل کمبود وقت و ترس از روشن شدن هوا ادامه نیافت و به زودی همدیگر را با چشمان اشک آلود در آغوش گرفته خدا حافظی کردند. قرار به این شد که اول گل شاه صحنه را ترک نموده بطرف خانه اش برود و بعداً کبرا به مسیرش ادامه دهد. همین قسم کبرا چراغ را خاموش نموده همراه وسایلی که داشت تحویل گل شاه داده و در جلو آسیاب صورت همدیگر را بوسیدند که ابتدا گل شاه رفته رفته در میان علف ها و درختان در سیاهی شب از چشمان کبرا نا پدید شد. پس از اندکی معطلی، کبرا اولین قدم های قمار گونه و سر نوشت سازش را با اکت راه رفتن به روش مردانه آغاز کرد تا اینکه بعد از مدتی از مرز های ناحیه « ناوه پشی» وارد خطه «شب بخیر» گردید. وقتی از قریه ها و اهالی شب بخیر عبور میکرد هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. کبرا از بابت افشا شدنش زیاد نگران نبود؛ زیرا اگر کدام شخصی آشنا با او برخورد میکرد؛ وی میتوانیست از فاصله خیلی زیاد که قابل رویت بود؛ تغییر مسیر داده و بعداً راهش را ادامه دهد. بیشترین خطر افشاء شدن از ناحیه شب بخیر ممکن بود؛ زیرا اهالی ناوه پشی شب بخیری ها را می شناسند. کبرا وقتی این منطقه را پشت سر گذاشت، دیگر از بابت برخورد کردن با آشناها زیاد نگران نبود. دلیل عدم نگرانی اش کوتل بزرگ و سر به فلک کشیده «قبرغه» بود که عابرین از فاصله خیلی زیاد قابل مشاهده و تشخیص بود و فرصت کج شدن از مسیر را میداد.
چند مسافر و عابری که درین مسیر با کبرا سر خورد؛ وی را مطمئن کرد که کسی قادر به تشخیص هویت جنسی او نمی باشد. تازه کبرا هنرمندانه اکت حرکات مردانه و از جمله صدا مردان را خوب تقلید و ادا میکرد. چانس دیگری موقف سنی او بود که وی را پسر حدود پانزده الی شانزده ساله نشان میداد.
کبرا که قبلاً چند دفعه ازین مسیر ها آمده بود؛ تمام قریه ها و قصبات جلو چشمانش آشنا بود. وقتی در بازار «چهل باغتوی پشی» رسید؛ ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد. وی از داخل شدن در بازار کمی نگران بود و تصمیم گرفت از پائین بازار عبور نموده مسیرش را به سمت «سنگ ماشه» مرکز جاغوری ادامه دهد. خوش چانسی تا این زمان به باور او مبنی بر موفقیت در مسافرتش تقویت میکرد. چرا که خواست مسیرش را بطرف پائین بازار کج کند؛ که صدایی بلندی را شنید که میگوید: سنگ ماشه – سنگ ماشه. دل به دریا زده داخل بازار شد دید موتر فلاند کوچ سفیدی در حال حرکت بطرف سنگ ماشه است. نزدیک موتر وان شد پرسید:
خلیفه کرایه تا سنگ ماشه چقدر است؟ موتر وان در جواب گفت: لالی جان چهل و پنج هزار. میری؟ کبرا گفت خلیفه کمی کمتر بگیر من زیاد پول ندارم. موتر وان در جواب گفت: بیا بنشین تو دو هزار کمتر بده اما با باقی مسافرین نگو. کبرا دست کولش را به موتر وان داد و سوار فلاند کوچ شد.
در موتر شش نفر دیگر نیز با او همسفر بودند که همگی آنها پسران جوان بودند. وقتی موتر حرکت کرد؛ شوخی ها و بزله گویی شروع شد که کبرا برای اولین بار این شوخی را می شنید؛ زیرا او قبلاً بخاطر موقعیت جنسی اش اینگونه شوخی ها را نشنیده بود. اگر اینگونه شوخی ها و جوک را در هیئت دخترانه اش می شنوید، موقیت او اجازه نمیداد تن به گوش کردن این شوخی ها بدهد اما حالا او باید خود را با این فرهنگ مردانه وفق دهد و او نیز چنین میکرد. یکی از مسافرین که کریم نام داشت خطاب به کبرا گفت: لالی جان تو درین شوخی ها شرکت نمیکنی،از حرف های ما قارت که نمی آید؟ کبرا میخواست جواب دهد اما ظاهر یکی از مسافرین پیش دستی کرده گفت:
نه قارش نمی آیه نمی بینی که همیشه لبخند میزنه؟ بیچاره با ما آشنایی نداره بیگانه است. راستی لالی جان از کجا هستی؟ کبرا با احتیاط پاسخ داد: «از شیرداغ». کریم گفت: خوب! من شیر داغ آمده ام. مردم آن بسیار مهمان نواز است. کبرا سرش را به علامت تایئد تکان داد و از بابت اینکه باز سوال پیچش نکردند؛ خدا را شکر نموده کم کم به مزاح های آنها شرکت میکرد.
موتر ساعت چهار بعد از ظهر در بازر سنگ ماشه رسید و مسافران تقاضا کردند که آنها را جلو «پشی هوتل» توقف دهد. کبرا برای اینکه در پشی هوتل با یکی از آشیایان و اقارب اش تصادف نکند، از موتروان خواست به اول بازار پیاده اش کند. پس از پیاده شدن که حالا جرئت سوال کردن پیداکرده بود از یک دکان دار پرسید: موتر های انگوری از کجا می رود؟ دکان دار جواب داد: از بازار پائین. کبرا با رهنمایی دکان دار محل موتر ها را پیداکرده سنگ ماشه را به مقصد انگوری ترک گفت.
پلان کبرا تا اینجا خیلی خوب و سریع پیش رفت. وی میدانست که در صورت توقف ممکن است فامیل اش بدنبال او بیاید و یا کدام آشنا او را بشناسد که همه چیز خراب شود.
کبرا همراه مسافرین عازم انگوری، در موتر نیز برایش خوش می گذشت. چرا که تبدیل موقف جنسی او منجر به تبدیلی آشنایی او به حیطه دیگری از جهان بینی مردانه و فرهنگ مزاح و بزله گویی نیز شده بود. وقتی موتر به بازار انگوری نزدیک شد؛ یکی از مسافرین از موتروان خواست تا او را به «هوتل خوجه» برساند. دلیل رفتن آن مسافر به هوتل خوجه این بود که این هوتل در یک گوشهء بازار قرار دارد و هوتل خلوتی است. کبرا نیز همراه آن مسافر در آن هوتل پیاده شد.
مسافرین تازه وارد اساس هایش را درین هوتل جابجا کردند و چاینکی فرمایش دادند. کبرا همان پول شرنی خوری اش را که از بکس پدرش شکسته و خرچی راه کرده بود، در جریان مسافرت جرئت مندانه مصرف میکرد. وی که زیاد گرسنه بود نان شب را صرف نموده در همان اتاق پهلوی مسافران دیگر خوابید و شب را براحتی سپری کرد.
فردا وقتی چشمانش را گشود احساس کرد که کمبود خواب شب های گذشته را جبران کرده اما پاهایش بخاطر پیاده روی دیروز درد میکرد. بعد از صرف صبحانه همراه همسفرش در نمایندگی رفت تا تکت پاکستان را خریداری نماید. پس از یک سلسله مشاهدات فهمید که مسافرین توسط نمایندگی مورد استثمار قرار گرفته تقریباً نیمی از هزینه راه شان را به نمایندگی باج میدهند تا بتوانند از آنجا به مقصد پاکستان عبور نمایند. کسانیکه بصورت قاچاق از بازار انگوری تا بازارک «لشکری» بروند تا مستقیماً با دریواران ً پشتون که انحصار انتقال مسافران را بخود اختصاص داده بودند، معالمه نموده با قیمت نازلتری سفر کنند، مورد تعقیب و شکنجه نظامیان «باشی حبیب» قرار گرفته و جبراً به سوداگران مسافر فروخته میشدند. کبرا خیلی از ستمگری های نظام حاکم و طبقاتی را مشاهده میکرد که بر علاوه ستم بر زنان؛ بر محراق خیلی از ستمی که او قبلاً بدلیل موقف جنسی اش متوجه آن نبود، آشنا شد. وی که خود را در نقش و هیئت مرد متظاهر کرده بود، بیش از پیش حسرت و آرزوی مرد بودن را در ذهن خویش القاء نموده و فکر میکرد که او اگر یک مرد بود میتوانیست این نا ملائمات های اجتماعی را به کمک مردم ستمکش حلاجی نماید. زیرا وی معتقد بود که مردم زحمتکش اگر از عقل و منطق خود کمک بگیرد میتواند یک جامعه ایده آل برایش درست نماید که نه به جنس زن ستمگری شود و نه به مرد.
کبرا در چنین اندیشه ها و آرزو ها غرق بود که شخصی با سلام کردن به همسفرش، رشته تفکرش را مختل کرد. شخص آشنا ابتدا با همسفر او داوود و بعداً با وی احوال پرسی کرد. داوود کبرا را به عبدالعلی مقصودی بهادر معرفی کرد. پس از یک رشته صحبت های مقدماتی؛ هر سه هم سفر تصمیم گرفتند که تکت گرفته به اتفاق هم یک جا در یک موتر سفر کنند. آنها بعد از چند ساعتی سوار موتر تویوتای دبل سیته شده؛ انگوری را به مقصد کویته پاکستان ترک گفتند. موتر حامل ده نفر مسافر بود که پنج نفر شان در سیت نشسته بودند. بهادر، داوود و مقصودی نیز از جمله سیت نشسته گان بودند. مسافرت برای بهادر(کبرا) که تغییر جنسیت داده بود؛ علاوه بر نگرانی از آینده اش، دلچسب بود. دلیل رضایت اش این بود که از نقشه و اکت های هنر مندانه اش به خود میبالید و خود را در دل مورد ستایش قرار میداد.
مقصودی که یک شخص شوخ و اجتماعی بود؛ همراه بهادر شوخی و مزاح را آغاز کرد. وی از بهادر پرسید که برای چی منظوری عازم پاکستان است؟ بهادر در جواب گفت که برای کار کردن میرود. مقصودی نگاهی به سیمای بهادر انداخت و گفت چه کاری را در نظر داری؟ بهادر که جواب دادن این سوال برایش سخت بود گفت: نمیدانم اما هر کاری پیدا شد مهم نیست. مقصودی که به مقصد شوخی اش رسید با خنده بلند گفت:
بلی میدانستم برای مثل شما بچه لخشوم هرکاری باشد تفاوت ندارد. بهادر نمیتوانیست منظورش را درک کند، چون او در یک چنین فضایی بزرگ نشده بود و نمیدانیست جامعه برای پسر های نو جوان از چه نوع شوخی ها استفاده میکند. چون او قادر به درک و تشخیص دادن منظور ایشان نبود؛ پاسخ مناسب ارایه داده نمی توانیست. مقصودی وقتی دید پسرک بسیار کم رو و با حیا است؛ دست از شوخی همرایش برداشت و به دل گفت بیچاره از مجبوری مشکل اقتصادی خانواده تن به مسافرت داده است.
همچنان که موتر زوزه کشان دشت های بزرگ و وسیع و زمین حاصل خیز را می پیمود، بهادر ملک و جایداد اهالی قریه اش را در ذهن متصور میکرد که در مقایسه با این مالکیت ها بدرجه هیچ است. گاه گاهی نیز مشاهده میکرد که این مردم با وجود داشتن این همه ملک و مزرعه های وسیع و حاصل خیز؛ نسبت به اهالی ساکن خودش از یک زندگی عقب مانده تر و غیر رفایی برخور دار است، بناً نابرابری های اجتماعی را در همه جا مشاهده میکرد و ازین بابت رنج می برد.
بهادر دوست داشت ازین سفر آگاهی کسب نموده و برای همین هم کدام سوالاتی از همسفرانش میکرد اما پاسخ قابل رضایت بخشی دریافت نمیتوانیست.لذا ترجیح میداد ساکت باشد و به مسایل فکر کند. گاه گاهی که افکارش متمرکز به موضوع خاص میشد و میخواست روی آن مکث بیشتر کند، جمپ های خیز خیز پی هم موتر؛ افکار او را پاشان میکرد و مانع آن میشد تا به تحلیل مسایل به نتیجه مطلوب و نهایی برسد. وقتی کبرا متوجه قلعه ای که در نواحی اطراف «شاجوی» مستقر بود؛ شد، حس کنجکاوی او را بیشتر بر می انگیخت. وی می دید که قلعه های بزرگ از همان کسانی اند که مالک این مزرعه ها و جایداد ها هستند اما در اطراف این قلعه های بلند و طویل، سر پناه های کوچک و محقری نیز قرار دارند که مربوط به دهقانان است. دهقانانی که تمام این محصول را برای ارباب میکارند و تولید میکنند ولی خود شان شکم های شان گرسنه و دستان شان پینه پینه هستند. اینکه چرا این مناسبات ستم گرانه در جامعه مسلط است، فکری بود که بهادر قادر به تشخیص آن نبوده اما میخواست این مسئله برایش روشن شود و برای این غرق در تفکر بود که موتر وان صدا زد: پائین شوید درین هوتل چای و نان تان را بخورید بعداً حرکت میکنیم. همه مسافران پائین شدند از هوتلی چای خواستند و مشغول نوشیدن شدند.
مسافران در حال خوردن چای بودند و بهادر چشمش به شاگرد هوتلی دوخته بود که با پوشیدن لباس کارگر پنچر گیری ، همراه سماوات چی کمک میکند. وقتی فهمید که او کارگر پنچرگیری نیست بلکه شاگرد این سماوات است که قادر به پوشیدن لباس تمیز نمی باشد، دلش برای او می سوخت. بهادر مشغول چای ریختن در پیاله بود که دو نفر تفنگ بدستان طالبان در هوتل رسیدند و از دریور به زبان پشتو چیزی می پرسید. پس از یک سلسله پرسش ها رو به مسافرین کرده پرسیدند: چیری حٌی ؟ مقصودی جواب داد: مونژ خو غریبان خلگ یو؛ پاکستان ته حٌو، غریبی د پاره. طالبان به مسافران به دقت نگاه کردند و از جمله ازکبرا سوال کرد: چیری حٌی؟
کبراپشتو نمیدانیست و به طرف مقصودی نگاه کرد. مقصودی در جواب گفت: دا هلک پشتو نه پوئیژی. دا هم پاکستان ته حٌی . دا زمونژ ملگری دی. طالبان با خشم به مقصودی گفت: ته پریژده چه دا خپل حٌواب ورکوی. بعد خطاب به کبرا گفت: او بچه، تو کجا میره؟ کبرا گفت: پاکستان. طالبان پرسید: از تو نام چی است؟ کبرا پاسخ داد: بهادر.
یکی از رفیقش گفت: دا خو انجلی دی! دیگری در جواب گفت: حٌه هلکه. وی برای اینکه رفیقش را مطمئن بسازد به صدای بلند گفت: په خدای که دا انجلی دی!
طالبان با یک سلسله گفتفگو همراه مقصودی استدلال میکردند که بهادر دختر است اما مقصودی ابتدا به خنده و شوخی گفت که نه خیر، ایشان وی را می شناسد که پسر است اما طالبان موضوع را جدی گرفتند و از همسفران او خواستند تا بهادر را برای معاینه تحویل آنها بدهند. مقصودی پافشاری کرد و گفت که ایشان موضوع را همراه مسئول طالبان در آن بازار مطرح خواهند کرد. کبرا که خیلی نگران و وحشت زده شده بود از روی تظاهر، گاه گاهی لبخند میزد و چنین وانمود میکرد که ادعای طالبان را به مسخره گرفته است. بلآخره طالان با مسافرین به این توافق رسیدند که آنها مسئول و ملای کلان خود را آورده تا موضوع همراهش مطرح شود.
طالبان هوتل را ترک گفته به موتر وان دستور داد که اجازه حرکت کردن ندارد. مقصودی ازین فرصت استفاده کرده به باقی مسافران مشوره کرد که همگی آنها شهادت بدهند که بهادر را از دیر زمانی است که می شناسند که پسر است. مقصودی از پسر بودن بهادر اطمنان داشته و ترس و واهمه اش از این بود که طالبان بهادر را به بهانه خوش گذراندن بچه بازی خود شان با خود ببرند.
مقصودی مسافرینی که از جاغوری و مالستان همراهش بودند متیقن کرد که او بهادر را می شناسد و طالبان به منظور بچه بازی چنین بهانه را مطرح میکنند. مسافرین نیز تعهد کردند که برای ابطال این ادعای ناروا و بیجا؛ حد اکثر تلاش شان را خواهند کرد. کبرا برای اینکه همسفران اش را مطمئن سازد گفت: شما نگران نباشید، اجازه دهید من را معاینه کند، بعد از اینکه دانیست که پسر هستم رهایم خواهند کرد. مقصودی ازین پیشنهاد بهادر بسیار عصبانی شده داد زد: او احمق تو میفهمی یانه؟ طالبان به این بهانه به شما تجاوز نموده و برای عیاشی شان تو را می برند. آنها بچه باز هستند!
این جملات برای کبرا کاملاً نو و بسیار متحیر کننده بود. چرا که او تا حال هیچ نمی دانست که پسران نیز درین جهان نا عادلانه مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند. او با تغییر دادن شکل ظاهری و اینکه وانمود کند پسر است، فکر میکرد از تجاوز جنسی و حمله چشم چرایانه و طمع مردان نجات یافته اما مقصودی بسیار روشن به او حالی کرد که او با وجود پسر بودنش نیز ازین خطرات مصئون نیست.
مسافران مشغول درد دل شان بودند و استدلال میکردند که طالبان سناریو قتل عام هزاره را به بهانه های گونه گونی رو دست گرفته از جمله به گور های دسته جمعی «کاندی پشت» اشاره داشتند که بیش از ده ها مسافر را در آنجا به قتل رسانده است. یکی از مسافر صادقانه مطرح کرد که اگر طالبان خواست بهادر را معاینه کند، او را در حضور ما رو به بیابان و پشت با ما ایساد کند تا شاش کند. این عمل بدون اینکه به آبروی او صدمه برسد اثبات می نماید که پسر است. باقی مسافران همه تائید کردند اما کبرا صورتش سرخ شد و اما ماهرانه در جواب گفت که او بتازگی شاشیده است. مقصودی به شوخی پرسید: یگان قطره هم نمانده؟ کبرا گفت نه. مقصودی گفت: بلا بزنه تورا، چرا مقداری برای طالبان نماندی!
همه در حال خندیدند بودند که گروپ طالبان سر رسیدند. در میان آنها یک ملای قد بلندی دیده میشد که معلوم بود سرپرست گروپ است. وقتی آنها نزدیک مسافران شدند؛ با اندکی احوال پرسی پرسید کدامش است؟ طالب قبلی که آمده بود به کبرا اشاره کرد. مقصودی ازین فرصت استفاده نموده به ملا سلام داده به خنده

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد