PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان داستان خدا و كوهنورد ( به خوندنش مي ارزه!!)



AvAstiN
9th December 2009, 02:24 PM
کوهنوردی در سرمای زمستان و برف تصمیم به صعود کوهی گرفت ؛ شروع کرد به بالا رفتن از کوه . شب شد تصمیم گرفت مصافتی رو ادامه بده و بعد توقف کنه همینجوری که داشت از کوه بالا می رفت پاش لیز خورد و پرتاب شد همینجور که داشت توی زمین و هوا سقوط می کرد ، فریاد زد خداااا ... طنابش گیر کرد و بین زمین و هوا معلق موند . خدا گفت چیه ؟ - گفت نجاتم بده! خدا گفت مطمئنی من می تونم نجاتت بدم ؟ - گفت مطمئنم اگه اطمینان نداشتم تو رو صدا نمی زدم . خدا گفت شک نداری ؟! کوهنورد گفت "شک ندارم!" خدا گفت : پس طناب رو قطع کن و به من تکیه کن ! کوهنورد یه کم فکر کرد با خودش گفت این طنابه که محکم گرفتم اگه اینو ببرم خدا کوش؟! به هوا تکیه کنم ؟! نه مثل اینکه سر کاریه!. به جای اینکه به حرف خدا گوش کنه ، خودشو لوله کرد و محکم چسبید به طناب . دو سه روز بعد ، بومی هایی که از اون محل عبور میکردند ، جنازه یخ زده ای رو دیدند که به طنابی مچاله شده بود "در حالی که نیم متر با زمین فاصله نداشت!!!"


توکل در گام اول استفاده از وسایل است ولی با دلگرمی به صاحب آن وسایل ؛ در گام دوم که اصلا وسیله ای نیست ، دلگرمی به کسی است که وسیله ساز است . منو شما به هر چیز که دلگرم باشیم ما را به آن چیز می سپارند ؛ اگر به خدا دلگرم باشیم به خدا سپارده می شویم . ولی بعضی ها دلشان به چیز دیگری خوش است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد