PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر نثرها و شعرهای زیبا و كوتاه و اشعار گوناگون در تمامي زمينه ها و موضوعات !



صفحه ها : [1] 2

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 08:05 PM
سلام دوستان.من خیلی وقتا شعرای خیلی قشنگی رو میبینم که نه موضوعشون عاشقانه س نه عارفانه!همینطور نثزای خیلی خیلی زیبا رو.این تاپیک و زدم تا بهتریت ها رو توش جمع کنیم!@};-

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 08:07 PM
ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي كرد بهت چي گفت؟

گفت: جايي كه ميري مردمي داره كه تو رو مي شكنند، نكنه غصه بخوري

من همه جا با تو هستم. تو تنها نيستي .....

توي كوله بارت عشق ميزارم كه بگذري

قلب ميزارم كه جا بدي

اشك ميدم كه همراهيت كنه

و مرگ كه بدوني برميگردي پيشم.

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 08:08 PM
در رویاهایم همیشه کسی را جستجو می کردم
که مرا با عشق خود محسور می کند.
از آنجا که رویاها تنها تصویری از آرزوهایند به راستی انتظار نداشتم که چنین کسی پیدا شود
و بعد....
تو را دیدم...
و تو نه تنها اعتقاد مرا به رویاها باز گرداندی بلکه حتی با شکوهتر از رویاهایم درخشیدی..
تو به من آموختی که
به رویا
ایمان داشته باشم حتی به چیزی زیباتر از رویا.....
(سوزان پولیس شوتز)

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 02:49 AM
مصاحبه با خدا

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگذارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 01:36 AM
نمی دانم چه خواهی کرد...
روزی که دریابی در جای جای این شهر ، برتن دیوارهای سنگی و گلی ، بر زمین و آسمان ، رد پای نگاه های خسته ام در جستجوی تو سنگینی می کند
روزی که دریابی روزگارانی نفست گرانقیمت ترین نفسها بوده است
نمی دانم چه خواهی کرد روزی که بدانی برایم از هر کس و هر چیز با ارزش تر بوده ای
روزی که بدانی در نبودت چه عاجزانه سوختم و در حسرتت چه ملتمسانه شکسته ام و در انتظارت
چه آرزومندانه تصویر عشق را رنگ زده ام

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 02:46 PM
بارالها ...

جز از تو نمی خواهم آنچه را كه می خواهم ...

چرا كه خواستن خواسته هایم از تو لذت است ...

و از آنها هر آنچه كه بر من عطا كنی رحمت است ...

و هر آنچه كه از دادنش امتنا كنی حكمت ...

و تمنا نمی كنم جز از تو ...

چرا كه خواهش از بنده ی تو ذلت است ...

گر بدهد منت است و گر ندهد خفت ...

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 02:48 PM
بار خدایا

حماقت خواستن دنیا در من مبین ...

كه آگاهم عاقبت خواهم خفت بر خاك زمین ...

فقط رهایی ام ده از خود مرا بس همین ...

ببین چه چینها پدید آمده در جوانی ام بر جبین ...

................

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 10:32 PM
چی می شد اگه همه ی بنده هات خوب بودند...اگه هیچ کس به همنوع خودش بدی نمی کرد...
اگه همه همدیگر رو دوست می داشتند...اگه می ذاشتند که چشمه ی جوشان محبت هیچ گاه فروکش نشه..
خب این طوری که عالی بود ولی حکمت تو چیز دیگه ای هست.
خبر ندارم چی ..ولی می دونم من اونقدر کوچیک هستم که بخوام از حکمت و دانایی تو چیزی بدونم و بپرسم.
پس هر چی که تو بخوای بهترین هست.
دوست دارم خداجون.

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 10:32 PM
سلام به خالق خوبم...سلام به بهترینم..سلام به محبوب خودم..
تو که از اشک چشام حرف های این دل عاشق رو می خونی..تو که می دونی این بندت چه قدر گناه کاره...
تو که می دونی اون غیر از تو هیچ تکیه گاه محکمی نداره...تو که می دونی وقتی دلش می گیری و وقتی بغض تو گلوش حبس می شه فر یاد می زنه از ته دلش و می گه:الهی ادرکنی ..
معبودم با همه ی بزرگواریت پذیرای بخشش و توبه ی من حقیر باش.
آمین

SK8ER_GIRL
22nd October 2008, 01:57 PM
مي دانم هيچ صندوقچه اي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم ، چون تو همه قفل ها را باز مي كني. مي دانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم، چون تو تك تك كلمه هاي دفتر خاطراتم را مي داني. حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم. تو مرا باز مي بيني و ميداني كه نشسته ام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه مي رود. تو هر شب خواب هاي مرا تماشا مي كني، آرزو هايم را مي شمري و خيال هايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كردم و چند بار شيطان از نزديكي هاي قلبم گذشته است. تو مي داني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو مي داني كه من چند شنبه خواهم مرد و مي داني آن روز هوا ابري است يا آفتابي .
تو سرنوشت تمام برگ ها را مي داني و مسير حركت تمام بادها را . و خبر داري كه هر كدام از قاصدك ها چه خبري را با خود به كجا ميبرند.
تو حساب اشك هاي مرا داري و ميداني تا حالا چندتا ستاره از چشمم چكيده است . تو ميداني در نوك هر پرنده چندتا آواز است و در قلب من چندتا آرزو.
تو ميداني ، تو بسيار مي داني.....
خدايا مي خواستم برايت نامه اي بفرستم اما يادم آمد كه تو نامه ام را پيش از آنكه نوشته باشم ، خوانده اي ... پس منتظر مي مانم تا جوابم را فرشته اي برايم بياورد

SK8ER_GIRL
22nd October 2008, 01:58 PM
صدا کردم : خدای من
جوابی نشنیدم
گفتم : نازنینم
صدایی نیومد
گفتم : بهترینم
جوابی نیومد.
گریه کردم، اشکی چکید، سیلی پدیدار شد.
ندا آمد: تو الان پیش خدایی

SK8ER_GIRL
22nd October 2008, 01:59 PM
خدا گفت: هیچ فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال
کنار تو هستم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی انکه مرا
بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم؟
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور کردی و اگر عشقم را بپذیری
وجودت اکنده از عشق می شود ان وقت به ان لذت عظیمی که در
جست و جوی ان هستی می رسی و دیگر نیازی نیست خودت را برای
ساختن کاخ رویایی به زحمت بندازی. چیزی نیست که تو نیازمند ان
باشی زیرا تو و من یکی می شویم.
بدان که من عشق مطلق، ارامش مطلق،و نور مطلق هستم و از هر
چیزی بی نیازم. اگر عشفم را بپذیری می شوی عشق، نور، ارامش و
بی نیاز از هر چیز.

SK8ER_GIRL
22nd October 2008, 01:59 PM
با تو سخن مي گويم
با تو كه هميشه در گوشه اي از وجودم لانه داري
با تو كه با لحظه لحظه من خو گرفته اي
با تو كه از اولين سپيده صبح تا آخرين غروب زندگي ام
در وجودم تكرار مي شوي و من هر بار با تو از نو مي رويم
تو مي داني ما هنوز آشناترين شقايق هاي وحشي در باغ ملكوتيم
بگذار بگويم اگر صد بار ديگر هم بميرم و متولد شوم
باز هم تو در قاب تماشاي من خواهي نشست
و پنجره عشق را به روي چشمان من خواهي گشود
در اين غربت جان فرساي زميني تو را فرياد خواهم زد
و تو هيچ گاه مرا رها نخواهي كرد
تو هميشه با من خواهي بود
از هميشه تا ابديت
و من نام زيبايت را پيوسته بر لب خواهم داشت
تا زماني كه بر بام جهان ايستاده ام
و پروازي ابدي به سوي تو خواهم داشت
و آنگاه در جوار ملكوت تو عشق را تفسير خواهم كرد

SK8ER_GIRL
27th October 2008, 12:59 PM
وحشت از عشق که نه..ترس ما فاصله هاست
وحشت از قصه که نه..ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم
صحبت از خاطره هاست..صحبت از کشتن نا خاسته ی عاطفه هاست.
کوله باری است پر از هیچ که بر شانه ی ماست
گله از دست کسی نیست..مقصر دل دیوانه ی ماست
درد ما مرگ تفاهم..غم ما کوچ محبت..غم ما از بی کسی مردن

SK8ER_GIRL
27th October 2008, 12:59 PM
دل کوچکم غمگین است امشب..یاد تو را در دل دارد و بهانه ای می گیرد..بهانه ای بس عجیب
ای نغمه ساز عاشقی و ای طنین شب های بی کسی
می خواهد تور را ..آغوشت را..صدای نفس کشیدنت را..دیدن چهره ی دلربایت را..
یادی از او کن و مگذار که در حسرت دیدارت آواره ترین باشد.
یادش کن که امید تنها نگهدارنده ی اوست.

SK8ER_GIRL
27th October 2008, 01:00 PM
باور کن دل من اتفاقي نيست.
مي تواني از گل سرخي که در ترانه هايم شکفته است بپرسي.
يا نه ، از اولين پرنده اي که فردا بيدار مي شود
و يا از همه رهگذراني که در پياده رو هاي دلتنگي زير باران مانده اند بپرسي.
من هفت هزار سال است که تو را مي شناسم .
شبي همراه يک شهاب کوچک بر پشت بام خانه تو افتادم.
هر روز صدايم را در بوته هاي ياس پنهان مي کردم و تو بي آنکه مرا بشناسي.
از حياط که مي گذشتي صدايم را مي بوئيدي.
کاش مي توانستم هفت هزار سال ديگر در باغچه اي که رو به روي توست ساکن باشم
و شاخه در شاخه ميخکها و رازقي ها به تو صبح بخير بگويم.
وقتي نگاهم مي کني چندين سياره در قلبم به دور خورشيد مي گردند
و هنگامي که از من روي بر مي گرداني حرفهايم منجمد مي شوند.
باور کن من يک شعر نا تمام هستم که از آسماني ديگر بر زمين افتاده ام.
اگر روزي نام تو در کنارم بنشيند غزلي خواهم شد که حافظ به آن رشک ببرد.
مي دانم دير کرده ام ، خيابانها تمام شده اند و تو پشت يک درخت مديترانه اي سکوت کرده اي.
دهانم در اندوه غرق شده است
به اشکهايي که در دلم خانه کرده اند مي گويم تو را صدا کنند.
اگر نگاهم کني دنيا را در قايقم مي نشانم و به سوي لبخندتو پارو ميزنم .
اگر نگاهم کني دستهايم را به تماشاي ماه مي برم و آسمان را به هيچکس نمي فروشم.
خوب من!
مرا بخاطر تمام نامه هايي که براي تو ننوشته ام ببخش...

SK8ER_GIRL
27th October 2008, 01:00 PM
به رهایی سوگند ...!!! واژه ایی در قفس است ! به رهایی سوگند ...!!!
قلب من در دستت ... یاد تو در قلبم ...!
اوج پرواز راها یی است ولی ...
باورش در من نیست که در این فاصله ها ...
یاد مهتاب به اندازه ی شبها غم به اندازه ی شادی باشد به رهایی سوگند ...!!!
من کلامم پی تو می گردد پی جا پای تو
در کلبه ی تاریک دلم
من به آغاز زمین نزدیکم .... و به پایانی دور ... تشنه ی زمزمه ام.....
.... لحظه ها می گذرد .... آنچه بگذشت نمی آید باز !
به رهایی سوگند ...!!! که اگر می خندم خنده ام بی ثمر است !!!
و اگر می گریم گریه ام .....

SK8ER_GIRL
5th November 2008, 11:22 PM
یکی بود یکی نبود
اون که بود تو نبودی.اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی .اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم.
یکی خواست یکی نخواست
اون که خواست تو بودی . اون که نخواست از تو جدا شه من بودم.
یکی رفت یکی نرفت
اون که رفت تو بودی . اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم.

SK8ER_GIRL
5th November 2008, 11:23 PM
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد

بلکه رهگذری بود که روی برگ های خشک پاييزی راه می رفت

و صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود

که من گمان می کردم می گويد

دوستت دارم

مرشاد
6th November 2008, 07:37 AM
کاش می­شد پر کشید

کاش می­شدپرکشید در این قفس بی آنکه بگسلد زنجیرها

ای حیف که پر نیز مرا یاری نمی­کند

او نیز قفس را باور کرده است

در میان قفس اندیشه­ی آزادی، چه بس شیرین است و تلخ

وقتی، می­گذرانم در این رویا

گویند در آن سوی میله­های قفسم

هست باغی

که در آن مرغکان خوش آواز

دارند لانه­ای چند

درون قفس می­بینم لانه­ام را

هست در آن منتظرم مرغکی چند

ای قفس ز چه روی هستی مرا محبس

زین ناله­ی سوزناکم

جهیدن­های غمناکم

زین عمر کوتاه؛ قفس شده­ای دنیا

مرشاد
6th November 2008, 07:38 AM
مرا این گونه باور کن : کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها (http://www.smslovely.ir/) رفته ، خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته !!! نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟ که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست؟ مرا این گونه باور کن

مرشاد
6th November 2008, 07:39 AM
شبي غمگين , شبي باراني و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت (http://www.smslovely.ir/) ديدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من مي گفت تنهايي غريب است ببين با غربتش با من چه ها کرد

مرشاد
6th November 2008, 07:39 AM
تمام هستي ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبي به پا کرد او هرگز شکستم را نفهميد اگر چه تا ته دنيا صدا..

مرشاد
6th November 2008, 07:41 AM
هيچ چيز سخت تر از انتظار (http://www.smslovely.ir/) نيست ، آن هم انتظار لحظه اي که يک آشنا صدايت کند و به تو بفهماند که دوستت دارد اما هر چقدر که انتظار هم سخت باشد به آن لحظه زيبا مي ارزد ، پس انتظار مي کشم تا آن لحظه زيبا نصيبم شود

مرشاد
6th November 2008, 07:43 AM
چرا رو نقاشی ها بی خودی سایه (http://www.smslovely.ir/) می زنی.این همه حرف خوب داریم حرف گلایه می زنی.اگه منو دوست نداری اینو راحت بهم بگو.چرا با حرفات و نگات بهم کنایه می زنی

مرشاد
6th November 2008, 07:43 AM
در سرزمین عاطفه هایم چون گل روئیدی و من باغبانی (http://www.smslovely.ir/) آموختم ، اما کدام گل احساس باغبان را می فهمد؟ آیا هیچ گلی هست که باغبان را به اندازه ی یک قطره شبنم یا یک گلبرگ بشناسد و دوست بدارد ؟من سبزترین واژه ملموس غروبم کاش در این وسعت (http://www.smslovely.ir/) سبز یکنفر درد مرا می فهمید

مرشاد
6th November 2008, 07:45 AM
در نگاه هر کس حسرت بی فردائی است .نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد نقشه ای شیطانی است .زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

مرشاد
6th November 2008, 10:12 AM
فردا هایی که هیچ وقت نمیرسند هم بهانه (http://www.smslovely.ir/) خوبی است برای امیدوار بودن،برای زندگی بهتر داشتن،برای یک نفس راحت کشیدن،خدایا شکر.

مرشاد
6th November 2008, 10:12 AM
ما زنده به عشقیم ولی عشق (http://www.smslovely.ir/) تب دوست،ما طالب مرگیم ولی در طلب دوست،ما تشنه (http://www.smslovely.ir/) دردیم ولی از غم هجرانیم،درویش نگاهیم ولی با لب خندان.

مرشاد
6th November 2008, 10:12 AM
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی،لحظه (http://www.smslovely.ir/) های بی تو بودن میگذره اما به سختی،دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره،ولی حتی وقت مردن باز سراغتو (http://www.smslovely.ir/) میگیره.

مرشاد
6th November 2008, 10:13 AM
زندگی مانند رانندگی در یک دشت (http://www.smslovely.ir/) پر از گل است که باید از همه لحظه هاش استفاده کنیم به تفاوت اینکه در آخر جاده تابلویی به این عبارت نصب شده(دور زدن ممنوع)

مرشاد
6th November 2008, 10:13 AM
مرا هر جور خواهی دربه در کن جفایت (http://www.smslovely.ir/) را از این هم بیشتر کن بزن با عشق خود آتش به جانم

مرشاد
6th November 2008, 10:14 AM
یکی می پرسد : اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت (http://www.smslovely.ir/) مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم: برای آنکه باید باشد و نیست....

مرشاد
6th November 2008, 10:21 AM
این عشق نیست که دنیا را می چرخاند. عشق (http://www.smslovely.ir/) چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند

مرشاد
6th November 2008, 11:28 AM
و مرا از زمین و زمان بی نیاز سازد.ای امید نا امیدی های من. دوست دارم هميشه از تو بنويسم (http://www.smslovely.ir/) بي انكه در جستجوي قافيه ها باشم بي انكه واژه ها را انتخاب كنم دوست دارم از تو بنويسم كه ميدانم هنوز دوستم داري و هر سپيده دم يك سبد مهرباني از تو دريافت ميكنم

مرشاد
6th November 2008, 11:30 AM
بنام خدائي كه دل آسمان را ميشكند تا دل گلي شاد گردد.

SK8ER_GIRL
7th November 2008, 07:21 PM
فصل کوچ پرستو ها رسید و همه ی آنها رفتند. یکی از آنها ماند و هر کاری که کردند با آنها نرفت .
از او پرسیدند که چرا نمی آیی؟ جوابی نداد .وقتی همه ی آنها رفتند پرستو رفت و از زیر کاه جسد یک پرستو را در آورد و گریست.
در حال گریه بود که شکارچی سر رسید و او را کشت.
این چنین به پای معشوقه اش ایستاده بود.

AvAstiN
10th November 2008, 11:04 PM
سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهميد كه برادر كوچكش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي‌توانست هزينه‌ي جراحي پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنيد كه پدر به آهستگي به مادر گفت فقط معجزه مي‌تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست. سكه‌ها را روي تخت ريخت و آن‌ها را شمرد . فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگي از در عقب خارج شد وچند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوي پيشخوان انتظار كشيد تاداروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سكه‌ها را محكم روي پيشخوان ريخت. داروساز با تعجب پرسيد چي مي‌خواهي عزيزم؟ دخترك توضيح داد كه برادر كوچكش چيزي تو سرش رفته و بابام مي‌گه كه فقط معجزه مي‌تونه او را نجات دهد. من هم مي‌خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اين‌جا معجزه نمي‌فروشيم. چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه و بابام پول نداره و اين همه‌ي پول منه. من از كجا مي‌تونم معجزه بخرم؟ مردي كه در گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟ دخترك پول‌‌ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب! فكر كنم اين پول براي خريد معجزه كافي باشد. سپس به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي‌خواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر كنم معجزه برادرت پيش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزه واقعي بود، مي‌خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟ دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار!


دو راه براي زندگي كردن وجود دارد: يك راه اين كه هيچ چيزي را معجزه ندانيد و ديگري اين كه همه چيز را معجزه بدانيد

مرشاد
11th November 2008, 07:13 AM
نمي خواهم بدانم پس از مرگم چه خواهد شد وكوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت ولي آنقدر مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد .گلويم سوتكي باشد به دست طفلكي گستاخ وبازيگوش و او يكريز وپي در پي سخت در دهان بفشارد وبنوازد كه خواب خفتگان خفته راآشفته سازد وبدينسان بشكند دائم اين سكوت مرگ بارم را.

مرشاد
11th November 2008, 08:12 AM
@};-کاش آن اینه ای بودم من
که به هر صبح تو را میدیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آنهمه پیچ
آنهمهتاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صد بوسه ناب@};-
__________________

مرشاد
11th November 2008, 08:15 AM
آفتاب و ذره


تو ای شکوهمند من
شکوهدلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فرازکهکشان شدی
به دره ها نگاه کن
به ژرف دره ها نگر
به تکه سنگهای سرد
بهذره ها نگاه کن
به من بتاب
که سنگ سرد دره ام
که کوچکم که ذره ام
به منبتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن

__________________

مرشاد
11th November 2008, 08:18 AM
@};-@};-گفتمش: @};-دل مي‏خري؟! @};-پرسيد چند؟!

@};-گفتمش: دل مالتو، تنها بخند@};-.

@};-خنده كرد و دل ز دستانم ربود@};-

@};-تا به خود باز آمدم اورفته بود@};-

@};-دل ز دستش روي خاك افتاده بود@};-

@};-جاي پايش روي دل جا مانده بود@};-

مرشاد
11th November 2008, 08:23 AM
شيشه اي مي ..........د... يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟ مادر مي گويد...شايد اين رفع بلاست. يك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد. شيشه ي پنجره را زود شكست. كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرورشكست، عابري خنده كنان مي آمد... تكه اي از آن را برمي داشت مرهمي بر دل تنگم ميشد... اما امشب ديدم... هيچ كس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد... از خودم مي پرسم آياارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟دل من سخت شكست اما، هيچ كس هيچ نگفت ونپرسيد چرا

مرشاد
11th November 2008, 08:26 AM
باز باران بي ترانه***گريه هايم عاشقانه***مي خورد برسقف قلبم***ياد ايام تو داشتن***مي زند سيلي به صورت***باورت شايد نباشد***مرده استقلبم ز دستت***فكر آنكه با تو بودم***با تو بودم شاد بودم***توي دشت آن نگاهت***گمشدن در خاطراتت

مرشاد
11th November 2008, 08:29 AM
عشق يعني با پرستو پر زدن عشق يعني آب بر آتش زدن عشقيعني چو احسان يا به راه عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن به دستعشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن

AvAstiN
11th November 2008, 08:18 PM
نیلوفر


نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

AvAstiN
11th November 2008, 08:21 PM
در سایه سرو


حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
رهي معيري

مرشاد
13th November 2008, 08:49 AM
@};-يارب و حق شوان تارد و روز روژن روز عيوارد
يا صاحب زمان وقتاً ظهورن عالم تمامآ كفرن غروراً

مي خوام ببينم كي اينو معني مي كنه.@};-

SK8ER_GIRL
13th November 2008, 03:49 PM
کاش زندگی شعر بود تا برایش یک دنیا شعر می سرودم تا با آهنگش در خلوت بی کسی هایش هیچ وقت تنها نماند .
کاش زندگی قصه بود تا برایش یک دریا قصه می گفتم تا همسفر با ماهی های آزاد همیشه اقیانوس خوشبختی را پیدا کند .

مرشاد
14th November 2008, 09:04 AM
بنام تك مكانيك دلهاي تعميري
به ياد غربت گل، عهد كرده ام با خود
كه لاله باشم و صد داغ بر دل بزنم
به ناميدي از اين در نمي روم هرگز
اگر جواب نيايد، دوباره در بزنم

SK8ER_GIRL
18th November 2008, 03:04 PM
من و تو قصه اي داريم. قصه ما هم مثل خيلي از قصه ها دو تا عاشق دارد و يک ديو خبيث.ديو قصه ما همين جا با ما زندگي مي کند. با من و تو. بين من و تو. مدام شکل عوض مي کند، مدام رنگ عوض مي کند. سياه و سهمگين و موذي مي شود، بازيمان مي دهد و ما هم بازي مي خوريم.گاهي خودش را به شکل گذشته درمي آورد، اينطور وقتهاست که بغض راه گلويمان را مي بندد و نفس کشيدن مشکل مي شود.گاهي خودش را به شکل آدمها درمي آورد، اينطور وقتهاست که چهره هايمان در هم مي رود و مي ترسيم.گاهي خودش را به شکل سفر درمي آورد، به شکل رفتن. اينطور وقتهاست که چشمانمان را مي بنديم و سعي مي کنيم به آخرراه فکر نکنيم.گاهي شکل ندانم کاريهاي من مي شود، گاهي شکل عصبانيتهاي تو مي شود...به هر شکلي که بشود، من بين هزار ديو ديگر تشخيصش مي دهم؛ چون ديو قصه ما يک نشانه دارد. وقتي که من و تو مي خنديم، کوچک مي شود. ترسان و لرزان به گوشه اي مي خزد. جوري پناه مي گيرد که انگار از اول نبوده است.مي دانم که يک روز، يک جايي وسط خنده هايمان شيشه عمر اين ديو را پيدا مي کنيم.شيشه را به زمين مي زنيم و مي شکنيم. دود که شد و رفت به هوا، آخرقصه ديو است؛اول قصه ما.

SK8ER_GIRL
18th November 2008, 03:05 PM
حقيقت و حالات عشق
دريغا عشق فرض راه است همه كس را.
دريغا اگر عشق خالق نداري باري عشق مخلوق مهيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل شود.
دريغا از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شايد داد و چه عبارت توان كرد.
در عشق قدم نهادن كسي را مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود كند و خود را ايثار عشق كند.
عشق آتش است. هر جا گه باشد جز او رخت ديگري ننهند. هر جا كه رسد سوزد و به رنگ خود گرداند.

SK8ER_GIRL
18th November 2008, 03:07 PM
زخمها و دردهاي آدم سرمايه است...!
هر كسي نميتونه به اين جايي كه تو رسيدي برسه...!
پس سرمايه ات رو با كسي قسمت نكن...!
داد نكش...!
آه و ناله هم نكن...!
صبور، آرام و بي سر و صدا همه چيز و تحمل كن...!
تو مانند تكه سنگ آهن هستي
تازيانه روزگار خردت كرد و شكستت
و بارها دركوره بي رحم حوادث زمانه حراراتت داد
گداخته شدي ، ذوب شدي، سرد شدي و هر بار آب ديده تر
تا بصورت پولاد در آمدي...!
تو محكمتر از اوني كه حتي بشه تصورش كرد...!

SK8ER_GIRL
18th November 2008, 03:12 PM
آیا تا به حال صدای گریه کردن دلت را شنیده ای؟آن هنگام که مرغ دل از شوق تو عزم ملکوت می کند ولی نمی تواند از قفس در بسته بگذرد.دانی که چه حالی دارد و چگونه باید دوام را تحمل کند؟آن هنگام که هق هق گریه اش تمام چشم را فرا می گیرد و اگر کمی با دقت گوش کنی به راحتی می توانی آنرا بشنوی.آیا دانی اشک دل چیست؟اشک خونی است.خونی که همچون مرواریدی در صدف دل پرورش یافته و حالا خود را به نمایش می گذارد و آه که چقدر سخت است که انسان نمی تواند این گریه خون را از دیدگان جاری سازد و خود را آرام سازد.شاید بی قراری شرط است و باید کسی که هوای کوی تو را دارد آنرا تحمل کند و آیا این عدالت است که مرد آنقدر ضعیف است که حتی نمی تواند گریه کند و باید خون دل خود را بخورد تا وقتی که مرگ آید و گوید مرگ تنها راه است.نمی دانم شاید.

SK8ER_GIRL
6th December 2008, 09:41 AM
وقتي مي خواستم زندگي کنم همه در هارو بستن...

وقتي مي خواستم به راه مرگ بروم گفتند مرگ کسي دست خودش نيست...

وقتي خواستم به راستي سخن بگويم گفتند دروغ است...

وقتي خواستم به شانس روي آورم گفتند خرافات است...

وقتي که توبه کردم گفتند بچه‌گانه است...

وقتي خنديدم گفتند ديوانه است...

و حال که سخن نمي گويم مي گويند عاشق است...

و اي کاش مي دانستم براي چه زنده ام؟

صبا محمدي
19th December 2008, 01:47 PM
تو را دوست می‌دارم (http://baranana.blogfa.com/post-133.aspx)
http://www.blogfa.com/layouts/techno/1cat.gif
تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

صبا محمدي
19th December 2008, 02:00 PM
دلم سنگ است و اين دنيا كويراست،وليكن اين دلم در آن اسير است، واما ترسم از خاك سبكبارش،وزين سرماو ازسوزش،وزآن گرماي آن خاكش وآن طوفان بي باكش وآن خورشيد بي تابش.كه نابودم كند گر من در آن سنگم،كه روزي آنچنان كوبد مرا با دست بي نبض وعطشناكش،ومن خوابيده وآرام صداي خردشدن رادرگلويم ميزنم آواز.كه ديگر نيستم من، نيستم ما، نيستم آدم در اين دنيا،و انگاه مي شوم خاك وبه آن دنيا دگر راهي نمي يابم. واين پند است براي تو، كه بايدكردجنگي ازان سخت تركه رستم كردوبايدكه پيدا كني آبي وصيقل دهي دل را وسختش داري در طوفان اين دنيا، تا نباشد بيم خرد گشتن در چاه عميق نابرادر هاي بي فرجام.

پیمان
20th December 2008, 03:08 PM
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت

صبا محمدي
20th December 2008, 09:50 PM
دلت آبی ترین دریاست بابا نگا هت وسعت دنیاست بابا
تو حتی موقع لبخندهایت غمی در چهره ات پیداست بابا

صبا محمدي
21st December 2008, 09:01 PM
§ خواهي كه جهان در ره اقبال تو باشد
§ خواهان كسي باش كه خواهان تو با شد

مرشاد
22nd December 2008, 09:49 AM
اگر شراب خنده ایت به جام لب بقا کند،




اگر نگاه خسته ات نظر به آشنا کند ،



اگر کبوتر غمت مرا به خود صدا کند ،



اگر که دست مهر تو مرا ز غم رها کند ،




نمی رود محبتت مگر به مرگ از دلم

مرشاد
22nd December 2008, 09:50 AM
عشق ايستادن زير باران نيست ؛
خيس شدن با هم نيست؛
عشق آن است كه يكي براي ديگري چتري شود
و او هيچوقت نداند كه چرا خيسنشد...
__________________

مرشاد
22nd December 2008, 09:51 AM
یک بوسه تقدیم به آنکه دارمش دوست


تقدیم به آنکه قلبم از اوست


اگر مهتاب از تن بر کند پوست


جدا هرگز نگردد یادم از دوست

مرشاد
22nd December 2008, 09:53 AM
ما ه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعدصدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یازمینی را ، که دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیرپاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماهمن ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگوبا دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راهنورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی وشور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و درآن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟! چرا !؟!

__________________@};-

مرشاد
22nd December 2008, 09:54 AM
زندگی فرصت بس کوتاهیست ...
تا بدانیم که مرگ ...
آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست ...
مرگ هم حادثه است ...
مثل افتادن برگ ...
که بدانیم که پس از خاک زمستانی خاک ...
نفس سبز بهاری جاریست .
رهگذر
گیج ز هرعابر و هرکس
پرسید:
پس خدا کو؟! ، نکند گم شده است؟!!
همه از پرسش او سخت
به خود لرزیدند...

مرشاد
22nd December 2008, 09:56 AM
شبی در گوشه ای تنها؛ شبی مهتابی و روشن؛ که از غم ها تهی بودم

تو را با تيشه ی انديشه ی شعرم تراشيدم

تنت را درميان چشمهءمهتابها شستم

نشاندم در ميان برق صد کوه الماس

برايم بتی عشق افرين گشتی

گرفتی روشنی زيبنده گشتی

سحر گاهان ميان هزاران اختر تابنده و روشن

تو را بايد ستايش کرد؛ تو رابايد نيايش کرد

ولی افسوس روزی ازغرور خود ستايی ها دلت لبريز خواهد شد

ودر پايت نخواهی ديد کسی را

که به سختی تو را باتيشه شعرش تراشيده

تو را در معبد هستی خدا کرده

ولی اين را نمی دانی

اگر روزی غرور تو ب تنگ ارد دل يکتا پرستم را

تو رابا تيشه سنگين قهرم افکنم بر خاک

که تا هر کس مرا بيند بگويد که او خدايش رابدست خويش بشگست

کنون هر شب به زاری نشيند اين دل بشگسته با قهرش

که تا شايد سحر گاهی بنا سازد خدايش را ***
__________________

صبا محمدي
23rd December 2008, 01:00 PM
اسرار ازل را نه توداني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست اندر پس پرده گفتكوي من وتو
چون پرده برافتد نه تو ماني ونه من

صبا محمدي
23rd December 2008, 01:02 PM
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی

همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی

شبی که با تو درافتد غم پشیمانی

سرشک تلخی در مرگ من می افشانی@};-

مرشاد
24th December 2008, 03:35 PM
دست بردار ازين هيكل غم
كه ز ويراني خويش است آباد.

دست بردار كه تاريكم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد.

دست بردار، ز تو در عجبم
به در بسته چه مي كوبي سر.

نيست، مي داني، در خانه كسي
سر فرو مي كوبي باز به در.

زنده، اين گونه به غم
خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل
مي گزم لب به سكوت.



دست بردار كه گر خاموشم
با لبم هر نفسي فرياد است.

به نظر هر شب و روزم سالي است
گر چه خود عمر به چشمم باد است.

رانده اندم همه از درگه خويش.

پاي پر آبله، لب پر افسوس
مي كشم پاي بر اين جادة پرت
مي زنم گام بر اين راه عبوس.

پاي پر آبله، دل پر اندوه
از رهي مي گذرم سر در خويش
مي خزد هيكل من از دنبال
مي دود ساية من پيشاپيش.



مي روم با ره خود
سر فرو، چهره به هم.

با كسم كاري نيست
سد چه بندي به رهم؟
دست بردار! چه سود آيد بار
از چراغي كه نه گرماش و نه نور؟
چه اميد از دل تاريك كسي
كه نهادندش سرزنده به گور؟
مي روم يكه به راهي مطرود
كه فرو رفته به آفاق سياه.

دست بردار ازين عابر مست
يك طرف شو، منشين بر سر راه!

مرشاد
24th December 2008, 03:37 PM
بيمار

بر سر اين ماسه ها دراز زماني است
كشتي فرسوده ئي خموش نشسته ست
ليك نه فرسوده آن چنان كه دگر هيچ
چشم اميدي به سوي آن نتوان بست.

حوصله كردم بسي، كه ماهيگيران
آيند از راه سوي كشتي معيوب:

پتك ببينم كه مي فشارد با ميخ
اره ببينم كه مي سرايد با چوب.

مانده به اميد و انتظار كه روزي
اين به شن افتاده را بر آب ببينم
شادي بينم به روي ساحل آباد

وين ز غم آباد را خراب ببينم.

پاره ببينم سكوت مرگ به ساحل
كامده با خش و خش موج شتابان
همنفس و، زير كومة من بيمار
قصة نابود مي سرايد با آن . . .

پنجره را باز مي كنم سوي دريا
هر سحر از شوق، تا ببينم هستند؟
مرغي پر مي كشد ز صخره هراسان.

چله نشسته قرق به ساحل اگر چند،
با دل بيمار من عجيب اميدي است:

از قروق هوشيار و موج تكاپوي


بر دو لبش پوزخنده ئيست ظفرمند،
وز سمج اين قروق نمي رود از روي!

كرده چنانم اميدوار كه دانم
روزي ازين پنجره نسيمك دريا
كلبة چوبين من بياكند از بانگ
با تن بيمار برجهاندم از جا.

خم شوم از اين دريچه شسته ز باران
قطره ئي آويزدم به مژه ز شادي:

بينم صيادهاي بحر خزر را
گرم به تعمير عيب كشتي بادي.

نعره ز دل بركشم ز شادي بسيار

پنجره بر هم زنم ز خود شده، مفتون.

كفش نجويم دگر، برهنه سر و پاي
جست زنم از ميان كلبه به بيرون!

مرشاد
24th December 2008, 03:39 PM
شعر گمشده

تا آخرين ستارة شب بگذرد مرا
بي خوف و بي خيال بر اين برج خوف و خشم،
بيدار مي نشينم در سردچال خويش
شب تا سپيده خواب نمي جنبدم به چشم.

شب در كمين شعري گمنام و ناسرود
چون جغد مي نشينم در زيج رنج كور
مي جويمش به كنگرة ابر شب نورد
مي جويمش به سوسوي تك اختران دور.

در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبال شعر گمشدة خود دويده ام
بر هر كلوخپارة اين راه پيچ پيچ


نقشي ز شعر گمشدة خود كشيده ام.

تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردست منظره، كوه است و برف و برف
من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام.

اكنون درين مغاك غم اندود، شب به شب
تابوت هاي خالي در خاك مي كنم.

موجي شكسته مي رسد از دور و من عبوس
با پنجه هاي درد بر او دست مي زنم.

تا صبح زير پنجرة كور آهنين
بيدار مي نشينم و مي كاوم آسمان
در راه هاي گمشده. لب هاي بي سرود
اي شعر ناسروده! كجا گيرمت نشان؟

مرشاد
24th December 2008, 03:40 PM
رنج ديگر

خنجر اين بد، به قلب من نه زدي زخم
گر همه از خوب هيچ با دلتان بود،
دست نوازش به خون من نه شدي رنگ
ناخن تان گر نبود دشمني آلود.

ورنه چرا بوسه خون چكاندم از لب
ورنه چرا خنده اشك ريزدم از چشم
ورنه چرا پاكچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصة اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد كه هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد!

مرشاد
24th December 2008, 03:41 PM
واپسين
باران كند، ز لوح زمين، نقش اشك، پاك
آواز در، به نعرة توفان. شود هلاك
بيهوده مي فشاني اشك اين چنين به خاك
بيهوده مي زني به در، انگشت دردناك.

دانم كه آنچه خواهي ازين بازگشت، چيست


:

اين در به صبر كوفتن، از درد بي كسي است

.

دانم كه اشك گرم تو ديگر دروغ نيست

:

چون مرهمي، صداي تو، با درد من يكي است

.

افسوس بر تو باد و به من باد

! از آنكه، درد

بيمار و درد او را، با هم هلاك كرد.
اي بي مريض دارو

! زان زخمخورده مرد

يك لكه دود مانده و يك پاره سنگ سرد

مرشاد
24th December 2008, 03:44 PM
شعر ناتمام

سالم از سي رفت و، غلتك سان دوم
از سراشيبي، كنون، سوي عدم.

پيش رو مي بينمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بي قرار.

جان ز شوق وصل من مي لرزدش،
آبم و، او مي گدازد از عطش.

جمله تن را باز كرده چون دهان
تا فرو گيرد مرا، هم ز آسمان.

آنك! آنك! با تن پر درد خويش
چون زني در اشتياق مرد خويش.



ليك از او با من چه باشد كاستن؟
من كه ام جز گور سرگردان من؟
من كه ام جز باد و، خاري پيش رو؟
من كه ام جز خار و، باد از پشت او؟
من كه ام جز وحشت و جرأت همه؟
من كه ام جز خامشي وهمهمه؟
من كه ام جز زشت و زيبا، خوب و بد؟
من كه ام جز لحظه هائي در ابد؟
من كه ام جز راه و جز پا توأمان؟
من كه ام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من كه ام جز نرمي و سختي به هم؟

من كه ام جز زندگاني، جز عدم؟
من كه ام جز پايداري، جز گريز؟
جز لبي خندان و چشمي اشكريز؟
اي دريغ از پاي بي پاپوش من!

درد بسيار و لب خاموش من!

شب سياه و سرد و، ناپيدا سحر
راه پيچاپيچ و، تنها رهگذر.

گل مگر از شوره من مي خواستم؟
يا مگر آب از لجن مي خواستم؟
بار خود برديم و بار ديگران
كار خود كرديم و كار ديگران . . .

اي دريغ از آن صفاي كودنم
چشم دد فانوس چوپان ديدنم!

با تن فرسوده، پاي ريش ريش
خستگان بردم بسي بر دوش خويش.

گفتم اين نامردمان سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
ليك تا جاني به تن بشناختند
همچو مردارم، به راه، انداختند . . .

اي دريغ آن خفت از خود بردنم،
پيش جان، از خواري تن مردنم!



من سلام بي جوابي بوده ام
طرح وهم اندود خوابي بوده ام.

زادة پايان روزم، زين سبب
راه من يكسر گذشت از شهر شب.

چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت

مرشاد
24th December 2008, 03:48 PM
افق روشن

روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.

روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادري ست.

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل
افسانه ئيست
و قلب
براي زندگي بس است.

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي.

روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه
نبرم.

روزي كه هر لب ترانه ئيست
تا كمترين سرود، بوسه باشد.

روزي كه تو بيائي، براي هميشه بيائي
و مهرباني با زيبائي يكسان شود.

روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم . . و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم.

مرشاد
24th December 2008, 03:52 PM
نگاه كن

١

سال بد
سال باد
سال اشك
سال شك.

سال روزهاي دراز و استقامت هاي كم
سالي كه غرور گدائي كرد.

سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشك پوري
سال خون مرتضا
سال كبيسه . . .

زندگي دام نيست
عشق دام نيست
حتي مرگ دام نيست
چرا كه ياران گمشده آزادند
آزاد و پاك . . .

من عشقم را در سال بد يافتم
؟« مأيوس نباش » كه مي گويد
من اميدم را در يأس يافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم



ُ گر گرفتم.

زندگي با من كينه داشت
من به زندگي لبخند زدم،
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم،
چرا كه زندگي، سياهي نيست
چرا كه خاك، خوب است.

من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين كرد
و سال بد در رسيد:

سال اشك پوري، سال خون مرتضا
سال تاريكي.

و من ستاره ام را يافتم من خوبي را يافتم
به خوبي رسيدم
و شكوفه كردم.

تو خوبي
و اين همة اعتراف هاست.

من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا آخرين اشك من نخستين لبخندم بود.

٤

تو خوبي
و من بدي نبودم.

تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همة حرف
هايم شعر شد سبك شد.

عقده هايم شعر شد همة سنگيني ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني
شعر شد
همه شعرها خوبي شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب
نغمه اش را خواند
گنجشك كوچك من باش » : به تو گفتم

«. تا در بهار تو من درختي پر شكوفه شوم
و برف آب شد شكوفه رقصيد آفتاب درآمد.

من به خوبي ها نگاه كردم و عوض شدم
من به خوبي ها نگاه كردم
چرا كه توخوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين
اقرارهاست.

من به اقرارهايم نگاه كردم
سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدي و من برخاستم.

دلم مي خواهد خوب باشم
دلم مي خواهد تو باشم براي همين راست مي گويم
نگاه كن:

با من بمان!



نگاه كن

اشك رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشك آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني . . .

من درد مشتركم



مرا فرياد كن.

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.



در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.

دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار



بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا كه من
ريشه هاي ترا دريافته ام@};-
زيرا كه صداي من@};-
با صداي تو آشناست@};-

صبا محمدي
24th December 2008, 05:49 PM
چه فرقی میکند که باران ببارد یا نبارد
من از حوالی گریه و ابر و خواهش های ممتد
بدم میآید
کاش اینقدر ستودنت برایم آسان نبود
که در کرامت دستانت غریب بمانم
حالا هم برای تو نمیگویم برای باران و ابر و سخاوتی که هر شب برایم میفرستی
گریه میکنم
چه خوب بود
که در ریاضت زمین و افتادن یک برگ
زندگی ام برای تو خلاصه میشد و تو برای ان یک لحظه مینگریستی
اما چه فایده ای دارد
هر جا که من را با آن کوله بار همیشه ی اندهم ببینی
باز هم اسمان برای من همان رنگ است
رنگی شبیه به همین حالای تو ...
راستی ..
تازگیها در شعرهایم به پسوند دریا پیوند خورده ای
میدانم ....
این یکی را دیگر نمیدانستی
حالا بنشین و بیهواد دستت را به موهایت بکشو خود را ناگزیر رفتن بدان و به من بگو برو ...
میدانم دلت که برای اینهمه جوهر نمیسوزد ,لااقل
خاطراتت را از کوله بارم بردار
من از ابادی نزدیک خود
فرسنگها فاصله گرفته ام
و مطمئنا با رویای تو به مقصد نمیرسم

صبا محمدي
24th December 2008, 05:50 PM
دوستت دارم بی آنکه بخواهمت
سالگشتگی است اين
که به خود در پيچی ابروار
بغری بی آنکه بباری
سالگشتگی است اين
که بخواهيش
بی آنکه بفشاريش
سالگشتگی است اين
خواستنش
تمنای هر رگ
بی آنکه در ميان باشد
خواهشی حتی!
نهايت عاشقی است اين
آن وعده ديدار در فراسوی پيکرها

صبا محمدي
26th December 2008, 12:02 PM
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی

همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی

شبی که با تو درافتد غم پشیمانی

سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
...http://www.tabadolnazar.com/images/smilies/40.gif

SK8ER_GIRL
3rd January 2009, 10:00 PM
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست
تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
عاشقي مقدورهر عياش نيست
غم کشيدن صنعت نقاش نيست

صبا محمدي
3rd January 2009, 11:04 PM
http://www.irapic.com/uploads/1183559398.jpg

آقا اجازه! خسته ام از اين همه فريب،

از های و هوی مردم اين شهر نانجيب.

آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند،

ديوارهای سنگی از کوچه بی نصيب.

آقا اجازه! باز به من طعنه می زنند

عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب.

شيرينی وجود مرا تلخ می کنند

فرهادهای کينه پرست پر از فريب!

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،

«آدم» نمی شويم! بيا: ماجرای «سيب»!

باشد! سکوت می کنم اما خودت ببين..!

آقا اجازه! منتظرند اينهمه غريب....

صبا محمدي
4th January 2009, 04:19 PM
آسمان چيز عجيبي است نمي دانستم

عاشقي كار غريبي است نمي دانستم

عمر مديون نفس نيست نمي فهميدم
عشق كار همه كس نيست نمي فهميدم

جمله گفتيد : نمي داني و مي دانستم
به كدامين شما مردم مي مانستم .....؟

پیمان
4th January 2009, 08:22 PM
بر می گردم
با بلوز سفیدم،
جلویت سینه سپر می کنم،
مداد می دهمت:
روی من حساب کن!
...
یک+یک
می نویسی:ما
می نویسم:خیلی

پیمان
4th January 2009, 08:25 PM
تا به حال به حرف اول نامت خیره شده ای؟!
نام تو با ضربان قلب من آغاز می شود.
از من نرنج
هستی من در تکرار نام زیبای توست...

SK8ER_GIRL
5th January 2009, 08:59 AM
دنیا كه شروع شد زنجیر نداشت.خدا دنیایی بی زنجیر آفرید.آدم بود كه زنجیر را ساخت.شیطان كمكش كرد.
دل زنجیر شد عشق زنجیر شددنیا پر از زنجیر شد وآدمها همه دیوانه زنجیری .خدا دنیایی بی زنجیر می خواست.
انم دنیای بی زنجیر اما بهشت است.امتحان آدم همین جا بود.دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت زنجیرت را پاره كن شاید نام زنجیر تو عشق است.
یك نفر زنجیرش را پاره كرد نامش را مجنون گذاشتن .مجنون اما نهدیوانه بود ونه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت.شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.لیلی می دانست خدا چه می خواهد لیلی كمك كرد تا مجنون زنجیرش را پاره كند
لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد .لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.

پیمان
5th January 2009, 09:53 AM
می گویم:می دانی،همه چیز خیلی زود تمام می شود؟
می گویی: و اگر نخواهیم؟
می گویم:در هر حال تمام می شود، خیلی زود.
ساکت می مانی،نگاهی می کنی،اشکی از چشمت می ریزد.
خیس می شوند گونه هایم.
اشکت و دستت را به دستم می دهی
می گویم: می باریم؟
بی هیچ صدا در چشمانم می نشینی.
دستانم در دستت،می خوانمت.
می گویم: می جنگیم تا تمام نشود.
می خندم،لب هایت گشوده می شوند.
می چرخی،سرگیجه ام می شوی.
لباس صلح می پوشیم،می جنگیم.
می گویی ام: چشمت اگر به خواب درآید
تنها می مانیم.
می گویم: تنهایی را با تو می خواهم.
در کنارم می آیی،
چشم هایت را می بندی ام.
پلک هایم،روی هم می آورمت.
با هم به خواب در می آییم...

پیمان
5th January 2009, 03:45 PM
و این نبودن های مدامت که مدام تکرار می شود در مدام بی حوصلگی هایم...
و این هرگز هایت که می رود تا در بی قراری واژه ها بودن شود...
و این هرگز و مدام های همیشه ات که دچار بی وزنی ام می کند...
تا تو این چنین سخت دریغ نکنی،
همه، لبخندهای قایم حضورت را می جویند.

صبا محمدي
6th January 2009, 01:56 PM
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

صبا محمدي
6th January 2009, 01:58 PM
بخشندگي را از گل بياموز، زيرا حتي ته كفشي كه لگدمالش مي‌كند را هم خوش بو مي‌كند

پیمان
6th January 2009, 03:10 PM
رفتم که با رفتنم غلغله برپا کنم،نشد
دل را دچار حیرت دنیا کنم،نشد
شک می کنم چگونه اسیر تو بوده ام
دل را دچار شاید و اما کنم،نشد
چشمی که هیچ گریه برای کس نکرد
این گونه دیده را آبی دریا کنم،نشد
هرگز لبم ز بی کسی گلایه نمی کند
خواستم اینگونه عقده دل وا کنم،نشد

SK8ER_GIRL
7th January 2009, 01:33 PM
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را


در انحصار قطره های اشک نبینم


و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد


دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم


و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم


دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد


همیشه از حرارت عشق گرم باشد


و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم


من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند


برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم


که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند


من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند


و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی


پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند

پیمان
7th January 2009, 04:11 PM
هوس خونه ای کردم
که شبهاش مهتابی باشه
وسطش یه حوض پر آب
آسمونش آبی باشه
توی این حوض قدیمی
دو سه تایی ماهی باشه
کنارش یه تخت چوبی
یه سبد ستاره باشه
توی باغچه قشنگش
گلهای بنفشه باشه
ساکت و خلوت و خاموش
دنج و بی دغدغه باشه
یه اتاقی داشته باشه
که درهاش، پنج دری باشه
پنجره ش رو به حیاط و
پرده هاش مخملی باشه
توی اون اتاق زیبا
یه بغل عاطفه باشه
توی این خونه خلوت
یادگاری از تو باشه
یادگاری از قدیما
عشق بی اندازه باشه

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 08:51 PM
می خواهم تا آخر عمر خانه نشین خیال تو باشم. به یاده رفتنت مثل

ابرها بغض کنم به نامه های ننوشته ات پاسخ بدهم و از پشت پنجره به

آرزوهایت سلام کنم.می خواهم تا انتهای این جاده همچنان بی قرار تو

باشم و تمام لحظه ها رابه عشق دیدن تو طی کنم.می خواهم با تو از

حادثه عبور کنم.

کسی را نداشتم تا با او از رازهای کوچک بگویم.از دانه های شبنم بر

تیغه های علف ، کسی را نداشتم تا با او از رازهای بزرگ بگویم... از

انچه در دلم می گذرد ...

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 08:52 PM
امروز از کنار مدرسه ی ابتدایی که میرفتم بعد از کلی سال رد شدم . یه نگاه که به دیوار کردم همه چی یادم اومد ناخود اگاه خنده ام گرفت از شیطونی های بچگی . به دیوار نگاه کرم یادم افتاد هر وقت میرسیدم به دیوار مدرسه سایه ی افتاب رو که با قدم مقایسه می کردم می فهمیدم چقدر زود اومدم . ( هیچ وقت دیر نرفتم مدرسه) . یه نگاه دیگه کردم . وای خدا این پنجره ها که اون موقع برام اینقدر بلند بودن و فقط بچه های راهنمایی و دبیرستان دستشون بهشون می رسید چقدر کوتاه شدن . چقدر زود گذشت . چه خاطرات خوبی داشتم .

یادش بخیر عجب دورانی بود . توی مدرسه سر کلاس های ابتدایی . توی مدرسه توی سر و کله ی هم میزدیم اما همدیگه رو نمی زدیم . دنبال هم می کردیم اما همدیگر رو نمی دووندیم . بازی می کردیم . بازی رو می بردیم خوشحال می شدیم اما از برد خودمون نه از باخت اونها . . با هم می خندیدیم اما به هم نمی خندیدیم . با هم بازی می کردیم اما همدیگه رو به بازی نمی گرفتیم . و خیلی چیز های دیگه
.
.
.
.
.
.
.
.
دفعه ی دیگه که از بقل مدرسه ام رد بشم
فکر کنم دلم بخواد اون پنجره ها هیچ وقت کوتاه نمی شدن

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 08:52 PM
مي ترسم برف تمام شود
و شاپرك ها نيايند
مي ترسم بهار بدون پروانه و پرستو بيايد
مي ترسم يادم برود كتاب شعرم را از زير باران بردارم
مي ترسم نخستين شكوفه ها غافلگيرم كنند
و نسيم زيبايي كه از شمال مي وزد مرا از تو غافل كند
نمي خواهم بي تو ياسها را ببويم
مي ترسم برف تمام شود و هيچكس قلبم را براي تو معنا نكند
مي ترسم برف تمام شود و حرف من تمام نشود
و كلمه هايم يخ زنند
و هرگز نتوانم در مقابلت بیاستم و بگویم :
دوستت دارم

پیمان
10th January 2009, 03:04 PM
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه ی آن سرو روان ما را بس
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس

صبا محمدي
12th January 2009, 01:01 PM
خداحافظي



خداحافظي گريه در يك غروب



خداحافظي رنگ دشت جنونه



خداحافظي غم توي كوله باره



خداحافظي ناله قطاره



يه خط يادگاري رو ديوار نوشتم



دل جا گذاشتم بريدم گذشتم



دوتا قطره اشك روي شيشه حيرون



يكي گريه من ، يكي ماله بارون



چه غمگين جاده



چه بي رحم رفتن



جدا مي شم از تو



جدا مي شي از من



از من



من



يه قلب مسافر



يه مرغ مهاجر



با يه دفتر از خاطرات قديمي



جدا مي شه از لحظه هاي صميمي



خداحافظ گريه در يك غروب



خداحافظي رنگ دشت جنونه



خداحافظي غم توي كوله باره



خداحافظي ناله قطاره

پیمان
13th January 2009, 01:09 PM
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
بولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من بامی و مطرب بنشین
تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

SK8ER_GIRL
17th January 2009, 08:06 PM
در خراب آباد دل بسي زيستم و با هر جام صبوحي او در صحنه زندگي مست شدم و مجنون نگاهش شدم .
اسير كلامش شدم با نامش خود را تسلي دادم با يادش ماه و خورشيد را به يكديگر رساندم
اما او چون غزالي كه از صياد گريزان است همواره از يادم گريزان است
با چشمانم برايش كمند مي افكنم اما اين غزال بر باد سوار است و من نشسته برخاك .
او هم آغوش افلاك من هم جوار خار دربر دلدار .

در ساحل زيباي دلم كلبه اي ساختم حقيرانه و در وراي ذهنم حصاري ساختم تا دست تطاولگر زمانه ياد ش را از من به يغما نبرد .
در دالان هاي خيال شمعي برافروختم تا سيرت زيبايش بر من متجلي شود .

زورق گمگشته من در طوفان بي تو دوام نمي آورد .
بادبانهايش تكه پاره تنش شكسته است .
ليكن نمي خواهم تنها يادگارت هم در کشاکش ابرهاي لجوج فراموشي فنا شود

پیمان
18th January 2009, 01:51 PM
هر چه دارم از تو دارم ای همه دارو ندارم
با تو آروممو بی تو بی قراره بی قرارم
گفتی باشم حالا هستم چشم به راه یه نگاهت
می دونم منو می بینی که نشستم سر راهت
با تو کوچه های بن بست می رسن به کهکشونا
با تو بی راهه یه راهه به نشون بی نشونا
اونا که از تو نشونی روی پیشونی ندارن
داغشون رو دلشونه خنده ام رو نمیارن
رسم من فرشتگی نیست من که درگیر زمینم
تو خودت اینو می خواستی من یه آدمم همینم
اونی که رو دوش خستش یه امانت از تو داره
گاهی کم میاره اما این امانت رو میاره

SK8ER_GIRL
18th January 2009, 05:56 PM
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

عمر آیینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

پیمان
19th January 2009, 10:13 AM
همه دنیا بخواد تو بگی نه
نخواد تو بگی آره تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
تو همیشه هستی اما
این منم که از تو دورم
من که بی خورشید چشمات
مثه ماه سوت و کورم
نمی خوام وقتی تو هستی
آدم آدمکا شم
چرا عادتم تو باشی
می خوام عاشق تو باشم
تازه فهمیدم بجز تو
حرف هیشکی خوندنی نیست
آدما میان و میرن
هیشکی جز تو موندنی نیست
منو از خودم رها کن
تا دوباره جون بگیرم
خستم از این عقل خسته
من می خوام جنون بگیرم

rainboy
19th January 2009, 02:46 PM
تحمل کردن زيباست اگر قرار باشد روزي به تو برسم

انتظار آسان است اگر قرار باشد دوباره تو را ببينم

زندگي شيرين است اگر قرار باشد مزه ي دستان تو را بچشم

مشکلات حل مي شود اگر قرار باشد روزي به پاي تو بميرم

اشک ها همه به لبخند تبديل مي شود اگر قرار باشد تو را يک بار ببوسم

و لبخند ها دوباره به اشک فقط اگر ببينم خيال رفتن داري

اما بدان دوستت دارم از پشت اين همه فاصله از پشت اين همه حرف

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:41 AM
زنده آنانند که پیکار می کنند آنان که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است آنان که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند آنان که با اندیشمند بسوی هدفی عالی ره می پویند و روز و شب پیوسته در خیال خویش وظیفه ای مقدس دارند یا عشقی بزرگ ویکتور هوگو یادم باشد سنجاقك های سبز قهر كرده و از اینجا رفته اند ... باید سنجاقك ها را پیدا كنم یادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم ... یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر كس فقط به دست دل خودش باز می شود ... یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم ... یادم باشد زنده ام ... یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم، مبادا دل تنگش بشكند یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تكرار اشتباهات گذشتگان خودت را دوست داشته باش تا به دیگران فرصت دوست داشتن بدهی. برای عشق هیچ گاه دیر نیست. پس نگران گذران عمر نباش. عشق در بستر زمان شکل می گیرد. پس باید صبور باش تا نگردی گمشده خود را نمی یابی و اگر هم بیابی قدر آن را نمی دانی. پس هیچگاه از جستجو باز نایست. سعی کن خودت باشی. گمشده واقعی تو تو را آنطور که هستی دوست می دارد نه آنطور که خود می پسندد. عشق در بستر ارتباط شکل می گیرد. پس سعی کن به آنکه دوستش داری نزدیکتر شوی. گمشده واقعی تو ابتدا عاشق صورت توست بعد عاشق سیرت تو بنابراین خیلی دربند ظاهر خود نباش. بیشترین لذت عاشق از عشق است نه از معشوق. پس سعی کن عاشقتر باشی
______________________

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:43 AM
هنوزم چشام از رفتن دستای تو خیسن با اشکام روی گونم یادگاری می نویسن هنوزم جای دستات روی شونه هامه شایدم واسه اینه که هنوز غم تو صدامه تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم کجایی تا ببینی منو این صورت خیسو صورتم مثل کاغذ شده چشمام خودنویسو واسه تو مینویسم یه نامه بی نشونی میدونم آخه نامه هامو هیچ وقت نمیخونی خدا کنه به یاد اشک چشمامم بمونی تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:46 AM
عشق کنار کشیدن و جا زدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است .... زندگی برگ بودن در گذر باد نیست امتحان ریشه هاست ازخدا التماس کردم تا عشقت را بر سر راهم قرار دهد اما اکنون از اعماق جان خسته ام فریاد بر می اورم نفرین قلبم بر تو باد در بن بست هم راه آسمان باز است ، پرواز بیاموز!!!! محبت روزهای گم شده را دردستانم جستجو نکن، من عهد زندگی بسته ام. بی‌اراده متولد می‌شویم. بی‌اختیار زندگی می‌كنیم. بدون اینكه بخواهیم میرویم.

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:47 AM
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است چیزی ز ماه بودن تو کم نمیشود گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است آیینه ای و آه که هرگز برای تو فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:47 AM
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:48 AM
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند و تماشای تو زیباست اگر بگذارند سند عقل مشاع است، همه میدانند عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند دل دیوانه من این همه آواره مگرد خانه دوست همینجاست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست اگر بگذارند

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:49 AM
دستهایم خالی است عاری از یک گل سرخ و نه تنها تیغی که در آن دست به جا مانده و رفت فصل گل میگذرد ساقه اش پا بر جاست تیغ در دست کماکان پیداست واژه ام قرمز رنگ از دستم میچکد آن رنگ غلیظ چشمهایم بسته خاطر گل به خیال افکندم زخم دل از کف دستم پیداست فصل گل باز گذشت ساقه اش پا بر جاست تیغ در دست کماکان پیداست و گناه دل من بود که گل را میخواست

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:50 AM
و را دارم ای گل، جهان با من است. تو تا با منی، جان جان با من است. چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات كران تا كران آسمان با من است. چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است ! كنار تو هر لحظه گویم به خویش كه خوشبختی بی‌كران با من است. روانم بیاساید از هر غمی چو بینم كه مهرت روان با من است. چه غم دارم از تلخی روزگار، شكر خنده آن دهان با من است

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:51 AM
حدیث دیگری از عشق قصه ی آن دختر را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ملكه آبهای سرد یخی

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:52 AM
میان خاطرات شب های همه تلخ از رهایی نوشتم از غم های غرور از وسعت یک سکوت بی کلام یک نگاه یک حرف یک غرور یک غروب در میان تاریکی ها که ار تمام وجود می توان خفت در میان اشک هایی که یک دریا به وسعت آن خیره مانده موج های غریبی که بر ساحل احساس می کوبد اما بی کلام یک نگاه به اوج آسمانی بی تو بی از غرور سرچشمه گرفتم بی تو از حرف بی دریغ ماندم از ته یک لیوان خالی که در آن دنیا خالی از پوچی بود و زمین در وسعتش هیچ نداشت بر در و دیوار بی شعر و کلام یک زمان بی معنی پوچ ساعتی خاک خورده و پیر که در آن زمان هیچ رد پایی نداشت ای حرف های مانده در گلو بگو چه می کنی در این دفتر خاک خورده خالی از طلوع

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 11:55 AM
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توانفرساست، می دانم و لیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی، زیباست می دانی؟ به شوق نور، درظلمت قدم بردار. به این غم های جان آزار، دل مسپار! که مرغان گلستان زاد، - که سرشارن از آواز آزادی- نمی دانند هرگز، لذت و ذوق رهایی را. و رعنایان تن در نور پرورده، نمی دانند در پایان تاریکی، شکوه روشنایی را .

پیمان
21st January 2009, 09:33 AM
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم

ØÑтRдŁ§
21st January 2009, 12:55 PM
غربت ديرينه ام را با تو قسمت مي كنم........ تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم ....رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شده....... من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم...... چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار......... من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم........ برق چشمان تو را معنا كنم....... مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم........ مي روم تا با نگاه گرم تو اين دل ديوانه را شيدا كنم

پیمان
21st January 2009, 01:16 PM
کنج خونه نشستیُ
درُ رو دنیا بستیُ
از بس شکایت می کنی
به مردن عادت می کنی
هی میگی تقدیر منه
نمیگی تقصیر منه
تو این وسط چی کاره ای
که عمریه آواره ای
بهش میگم بسه دیگه
چی کار داری کی چی میگه
نذار خودت رو سر کار انگار نه انگار
میگم هنوز دیر نشده
هنوز دلت پیر نشده
پاشُ دست رو دست نذار انگار نه انگار
توی گذشته موندیُ
هی دلتُ سوزوندیُ
هر چی میگم بخند یه بار انگار نه انگار
انگار همه بیکارنُ
دشمنی با تو دارنُ
همش با تو بد میکنن
راه تو رو سد میکنن
اینا همش بهونته
کارای بچگونته
چشم دلت تا نبینه
صد سال دیگم همینه
این دیگه حرف آخره
عمر تو داره میگذره
تموم که شد به روت نیار انگار نه انگار

پیمان
21st January 2009, 01:17 PM
برای آخرین بار
خدا کنه بباره
تو این شب کویری
یه قطره از ستاره
همیشه بودی من تو رو ندیدم انگار
بگو بگو که هستی برای آخرین بار
وقتی دوری تنهاییت نزدیکه
قلبم بی تو میترسه،تاریکه
چه لحظه ها که بی تو
یکی یکی گذشتن
عمرم بردن اما یه لحظه برنگشتن
تو چشم من نگا کن
منو به گریه نسپار
حالا که با تو هستم برای اولین بار

ØÑтRдŁ§
21st January 2009, 09:27 PM
خواهم بنويسم چند خطي ز غم دل ها، غافل از اين که کاغذ بسيار چه کم باشد.
جامد همه کاغذ، مايع همه جوهر، اندر غم دل گفتن بسيار چه کم باشد.
اطراف همه ادم گر حرف دلت گويي، چون گوش نبود انسان بسيار چه کم باشد.
مردم همه مي گويند ما بهر تو صد جانيم، چون جان نبود عاشق بسيار چه کم باشد.
گرعشق نبود از من يک ان چه بود بسيار، اکنون که بود بهرم بسيار چه کم باشد.
در جمله ی پاياني، يک حرف دلي گويم، بهرت همه اشعارم بسيار چه کم باشد.
__________________

ØÑтRдŁ§
21st January 2009, 09:29 PM
بي حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست.
باور كنيد كه پاسخ آيينه سنگ نيست.
سوگند ميخورم به مرام پرندگان.در عرف ما، سزاي پريدن، تفنگ نيست.
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما.وقتي بيا كه حوصله ی غنچه تنگ نيست.
در كارگاه رنگرزان ديار ما.رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست.
وقتي که عاشقانه بنوشي پياله را.فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست.ت
نها يكي به قله تاريخ مي رسد.هر مرد پاشكسته كه تيمور لنگ نيست

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 08:10 PM
تا آمدنت فقط چند دور ساعت مانده است
این عقربه های سیاه زمان که بچرخند ، تو خواهی آمد
فقط چند دور
و من در این میانه ، دلتنگی هایم را چند دور مرور خواهم کرد
تو که بیایی
شهرم عطر و بویی تازه خواهد گرفت
تو که بیایی شمعدانی های بیجان ، دوباره جان میگیرند
اطلسی ها از نو خواهند روئید
غنچه های ناشکفته ، شکفتن آغاز خواهند کرد
درختان بی برگ باغ های شهرم همگی جامه سبز خواهند پوشید
میدانم تو که بیایی اینجا دوباره بهار میشود
تا رسیدن بهار ، چند دور ساعت مانده،
آسمان امروز کمر به شستن زمین بسته است
تمام کوچه پس کوچه های شهر را شسته است
بارانی تماشائیست
مثل همیشه دلگیر نیست
قطره قطره هایش نویدی تازه اند
جایت خالی !
نمیدانی اینجا چقدر زیبا شده
امید محال من ؛ تو که بیای و بروی اینجا را چه میشود ؟
کاش میشد برای همیشه کنارم میماندی

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 08:10 PM
اگر بگويي صبر كن،
من قول مي‌دهم تا آخرين روز بي‌گلايه صبر پيشه كنم.
آرزوهايم را به قاصدك داده‌ام؛
من با تو حتي آرزويي هم ندارم.
تو بيا،
و با يك نگاه اين دل را زير و رو كن.
حالا كه قصه اين است من منتظر بمانم،
باشد،
گلايه‌اي نيست؛
من منتظر مي‌مانم.
انتظار براي من عبادت است. " *

ØÑтRдŁ§
22nd January 2009, 11:26 PM
کسی منتظر توست.کسی به رنگ هیچ کس دلتنگ دیدار توست.
بودی و بودنت باور نبود.رفته ای و جای خالیت همیشه رو به روی تنهایی هاست.
باید دلبسته نمی شد آنکس که رفته است.
این آرزوی طولانی به ثمر نخواهد نشست.
باید فراموش کرد.
باید راهی شد تا روز ها سپری شوند.

SK8ER_GIRL
24th January 2009, 05:24 PM
هر کجا که پا می گذارم و نفس می کشم بیشتر تو را حس می کنم چه کار کرده ای
با این دل دیوانه ؟
نمی دانستی که من تو را می بویم و نفس می کشم که این طور عطرت را همه جا پخش کرده ای ....پس خودت کجایی ؟
همه جا و هیچ جا ؟
کجا به دنبالت بگردم زیبای خورشیدی ام ؟
تمام حرف های بی انتهایی تکراری ام خواهشیست
و آن آمدن تو ....تنها تو...

ØÑтRдŁ§
25th January 2009, 07:03 PM
یکی بود یکی نبود
اون که بود تو نبودی.اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی .اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم.
یکی خواست یکی نخواست
اون که خواست تو بودی . اون که نخواست از تو جدا شه من بودم.
یکی رفت یکی نرفت
اون که رفت تو بودی . اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم.

SK8ER_GIRL
26th January 2009, 12:03 AM
تمام غربت لحظه هایم را، قربانی بک ثانیه باتوبودن میکنم
شاید
باورکنی چقدر دلتنگم....

ØÑтRдŁ§
29th January 2009, 10:12 AM
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد .
کاش دل ها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شدند .
کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود .
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد .
کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد .
کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید .

SK8ER_GIRL
30th January 2009, 10:50 AM
مادر پیری پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بی شوهر از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و خودخواه
روز و شب در پی اوباشی خویش
بی خبر از شرف و عزت و جاه
دیده بود او بر مادر پیر
یک گره بسته ی زرگاه به گاه
شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عمل های تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت : رو، رو که گناه است، گناه
این ذخیره است مرا ای فرزند
بهر دامادیت انشاءالله
حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره بسته ی زر خواه نخواه
مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوی مادر
سخت چنان که رخش گشت سیاه
نیمه جان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش و بیفتاد به راه
برد در چاه عمیقی افکند
کز جنایت کس نشود آگاه
شد سرازیر پس از واقعه او
تا نماید به ته چاه نگاه
از ته چاه به گوشش آمد
ناله ی زار حزینی ناگاه
آخرین گفته ی مادر این بود :
آه فرزند نیفتی در چاه!

ØÑтRдŁ§
30th January 2009, 05:10 PM
من می نویسم اینبار از سر خط از اول از ابتدا..از زمانی که تو را دارم و نبودها را از امروز به دست فراموشی می سپارم ...من از امروز تو را دارم و تمام زندگیم برای تو اما فقط از تو می خواهم که گوشه ای از قلبت را به من بسپاری که در به در قلب های امروزی نباشم قلب هایی که به روی هیچ کسی قفل نیست...قدری از گرمای وجودت را به من بسپار تا با گرمی آن سردی این دنیا را احساس نکنم...دستهایت را تا احساس کنم و دلخوش باشم که فاصله بین انگشتانم را کسی پر کرده و به دنبال نگردم...و در آخر شانه ایت را برای اینکه قدری به حال خود زار بزنم.... اما نه لحظه ای درنگ کن چیزی دیگر هم می خواهم از تو...
گوشهایت را ...برای اینکه صدای عاشق تنها نازنین را بشنوی که هر روز اين را زمزمه می کند

SK8ER_GIRL
1st February 2009, 06:01 PM
بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت....و به زرفناکی نگاهت...
و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها
من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار به تماشا نشسته ام!
چه رازیست در این فاصله نمیدانم
که هر چه میگذرد مرا شیداتر میکند....
من شیدا میمانم....
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم...!!!
دوستت دارم مهربانم.....بیشتر از ثانیه های که گذشت!

ØÑтRдŁ§
1st February 2009, 07:54 PM
برای خاطرعشق به من بگو آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد.نیرویم را می بلعد و اراده ام را زایل می کند؟
خطاست اگربیندیشیم ِعشق حاصل مصاحبت درازمدت و باهم بودنی مُجِدانه است.
اگرعشق ثمره ی خویشاوندیِ روحی است و اگراین خویشاوندی درلحظه ای تحقق نیابد، درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق نخواهد یافت.
فقط عشقِ آدم ِ کور است که نه زیبایی را درک میکند و نه زشتی را...
حتی عاقل ترین مردمان نیز زیربارسنگین عشق خَم می شوند...
هنگامی که عشق دامن می گسترد، کلام خاموش میشود...

SK8ER_GIRL
7th February 2009, 08:14 PM
یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی كیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد هر كس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این كار شما تروریسم خالص است! پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می كند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند... هم را در آغوش می كشند و می بوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت: « با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند »

از :پائولو كلوئیلو"

ØÑтRдŁ§
8th February 2009, 10:49 AM
ای کاش! میشد بغض در گلو مانده ام می ترکید و شبنم های خشکیده و یخ زده چشمانم بار دیگر جاری می شد و از التهاب درونی ام می کاهید.
ای کاش! می توانستم تمامی دردهایم را التهام دهم.
ای کاش! می توانستم به رویا هایم رنگ حقیقت دهم.
ای کاش! می توانستم ندای ندامتم را به گوش همگان برسانم.
ای کاش! می توانستم بر پهنه بی کران این ابی ارام سبکبال پرگشایم.
ای کاش! می توانستم خوب باشم.
ای کاش! می توانستم انچه را که می خواستم اثبات کنم.
ای کاش! می توانستم ،ای کاش می توانستم،...ولی افسوس، ولی افسوس که نتوانستم تمامی کاش هایم را به حقیقت محض پیوند دهم و امروز تمامی این کاش ها بر قلبم سنگینی می کند.

SK8ER_GIRL
8th February 2009, 09:49 PM
بهترین بهترین من زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من

SK8ER_GIRL
10th February 2009, 11:09 PM
اشکی مانند قطره بارانی از گونه های آشنایی سرازیر شد…


قطره بارانی که اولین قطره بود که از آسمان زندگی به زمین افتاد…


قطره ای از اشکهای گونه ای پر از مهر که زمین را سر سبز و زیبا کرد…


من دیدم درآن اشک چه می گذرد…من دیدم در آن قطره اشک چه شوری برپاست؟ قطره ای از اشکهای پر از مهر و محبت یک مادر… درست است…آن قطره همان اشک است و آن گونه همان گونه مادر است اشک مادر


اگر می خواهی معنی واقعی عشق را بفهمی عشق مادر به فرزندش همان عشق واقعی و گمشده است که تمام دنیا به دنبال همین معنا بودند…


عشق واقعی بدون شک عشق مادر به فرزندش است…!


نه هوس در آن است، نه دروغ و نیرنگی در آن است ، نه زود گذر است ، نه غصه و گریه به خاطر جدایی در آن است ، نه پایانش جدایی است


من آرزو دارم یک قطره از اشکهای پر از مهر و محبت مادرم را بر روی دستهایم احساس کنم…!


عشق واقعی در نگاه مادر به فرزندش است…!


می خواهم آن گرمای اشک مادرم را بیشتر احساس کنم…!


اشکی که جاودانه است ، اشکی که واقعا عاشقانه است!… این عشق مادرانه نه احساسات است ، نه دیوانگی است ، نه جنون است و نه گناه!


یک انسان خوشبخت انسانی است که در نگاه چشمان مادرش که پر از اشک است معنی واقعی عشق را بفهمد! ببیند این اشکهایی که از چشمان مادرش ریخته می شود برای چه چیزی ریخته می شود؟ چرا ریخته می شود؟ آیا از روی احساسات است ؟ آیا از روی نیرنگی و دروغ است؟ این اشکها مقدس است ، این اشک مادر را باید پرستید…! عشق یعنی همین!…http://www.forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2839%29.gifعشق واقعی اینجاست!…قلب و چشم یک مادر چشم انتظار فرزندش…!

ØÑтRдŁ§
11th February 2009, 10:41 PM
برای خاطرعشق به من بگو آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد.نیرویم را می بلعد و اراده ام را زایل می کند؟
خطاست اگربیندیشیم ِعشق حاصل مصاحبت درازمدت و باهم بودنی مُجِدانه است.
اگرعشق ثمره ی خویشاوندیِ روحی است و اگراین خویشاوندی درلحظه ای تحقق نیابد، درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق نخواهد یافت.
فقط عشقِ آدم ِ کور است که نه زیبایی را درک میکند و نه زشتی را...
حتی عاقل ترین مردمان نیز زیربارسنگین عشق خَم می شوند...
هنگامی که عشق دامن می گسترد، کلام خاموش میشود...

SK8ER_GIRL
13th February 2009, 01:25 PM
((http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2839%29.gifکاش خورشید غروب نمی کرد به این زودیها کاش کشتی عمرت سلامت می رسید به این ساحل ها تا من تمام حر ف های دلم را برایت می خواندم آنقدر در خلوت تنهایی ام برایت شعر سرودم که نگو آنقدر در شب های تارم برایت ستاره چیدم که نگو آنقدر چشم براهت ماندم وگرسیتم که رودخانه ی چشمانم خوشکید آنقدر در کنار جاده ی زندگی ایستادم تا شاید تو را در کوچه پس کوچه های تنهایی بیابم اما اما افسوس از آن روزی که شنیدم دفتر زندگیت با یک خط نوشته به پایان رسید خورشید عمر تو غروب کرد و تو ستاره ای شدی در دل سیاه شب و خاطره ای غم انگیز که همیشه در دل تنها و شکسته ی من باقی خواهد ماند http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2839%29.gif ))

ØÑтRдŁ§
13th February 2009, 04:02 PM
دلم مي خواهد دشت روباهايم را با شبنم هاي بلورين آذين بندي كنم ورنگين كمان را سايباني بر فرازش.
دلم مي خواهد اتاقي بسازم با سنگفرشي از ياس و نرگس وپنجره اي رو به آسمان تا بتوانم ابرها را نوازش كنم.
و براي ستاره ها لالايي بخوانم.
دلم مي خواهد با قطرات باران آيينه اي بسازم و در كنج اتاق بگذارم تا تصويرت در آن نقش ببندد و هرگز از آن چشم بر ندارم .....

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 04:55 PM
من عاشقانه می بخشم تو را به دست روزگار
خود می روم از این دیار
من عاشقانه می بخشم تو را ،
با تو بودن را ،
با تو زیستن را ،
در کنارت مردن را ،
من عاشقانه می سپرم به دست دیگری تو را
من عاشقانه می بوسم تو را
من عاشقانه می بخشم تو را
و خود می روم از این دیار
و در آنجا عاشقانه فراموش می کنم تو را

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 04:55 PM
شاید یه کسی شب ها برای اینکه خواب تورو ببینه به خدا التماس می کنه ،
شاید یه کسی به محض دیدن تو دستش یخ میزنه و تپش قلبش مرتب بیشتر میشه ،
مطمئن باش یه کسی شب ها به خاطر تو توی دریای اشک می خوابه ،
ولی تو اون رو نمی بینی!

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:17 AM
يادمون باشه که هيچکس رو اميدوار نکنيم بعد يکدفعه رهاش کنيم چون خرد ميشه ميشکنه و آهسته ميميره . يادمون باشه که قلبمون رو هميشه لطيف نگه داريم تا کسي که به ما تکيه کرده سرش درد نگيره . يادمون باشه قولي رو که به کسي ميديم عمل کنيم . يادمون باشه هيچوقت کسي رو بيشتر از چند روز چشم به راه نذاريم چون امکان داره زياد نتونه طاقت بياره . يادمون باشه اگه کسي دوستمون داشت بهش نگيم برو چون شايد ديگه هيچكس مثل اون دوستمون نداشته باشه ...

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:23 AM
برای خاطرعشق به من بگو آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد.نیرویم را می بلعد و اراده ام را زایل می کند؟
خطاست اگربیندیشیم ِعشق حاصل مصاحبت درازمدت و باهم بودنی مُجِدانه است.
اگرعشق ثمره ی خویشاوندیِ روحی است و اگراین خویشاوندی درلحظه ای تحقق نیابد، درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق نخواهد یافت.
فقط عشقِ آدم ِ کور است که نه زیبایی را درک میکند و نه زشتی را...
حتی عاقل ترین مردمان نیز زیربارسنگین عشق خَم می شوند...
هنگامی که عشق دامن می گسترد، کلام خاموش میشود...

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:24 AM
بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت....و به زرفناکی نگاهت...
و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها
من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار به تماشا نشسته ام!
چه رازیست در این فاصله نمیدانم
که هر چه میگذرد مرا شیداتر میکند....
من شیدا میمانم....
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم...!!!
دوستت دارم مهربانم.....بیشتر از ثانیه های که گذشت!

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:24 AM
سردي وجودت را با پاييزغم من دور ريز،به شانه هايم تکيه کن بگذار نغمه سبز بهار را در گوشهايت زمزمه کنم
مي دانم مي دانم که از پاييز بيزاري امِّا من پاييز نيستم که آرزوهايت را به تاراج برم
با من از درد هايت سخن بگو مي خواهم تورا بفهمم .مي خواهم تو شوم تا ديگر فراموشم نکني.

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:24 AM
عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظههای بیقراریام را به سینه میفشارم، در آستانه سرآغازی از تردید لحظههای یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم، چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو، مونس سر انگشت بی تابیام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم، مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم، چه چیز را به انتظار نشسته ام؟ از این سرای خاکی چه نسیب؟ غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانهی بیقراریها، در آستانه به گل نشستگی ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم، به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار. و من پری قصهام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپردهام، ویرانیام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بیکسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشون می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانیست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید. من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودم تو را دیدم و انگار جهان را دیدم. من به دنبال تو گشتم دیگر... هر طرف بودی و انگار نبودی دیگر... سایه ای بودی و انگار جهانی دیگر... اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند. تو سفر کردی و رفتی لیکن , از همه آینه ها نقش تو را می خوانم. باد موسیقی ناب تو به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه هاست شهر من آینه هاست. جز رخ تو به چه من می نگرم؟ **** دوستت دارم این است تنها كلامی كه از عمق وجود بر زبان می رانم ترانه ای جاوید تو را در قلب من می خواند... بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را تو بنواز... تو بخوان سرود جاودانگی ام را دكلمه كن...تو بخوان و من تنها می توانم در سكوتی سر شار عشقم را فریاد كنم تو بمان... و سكوت نمناكم را به نظاره بنشین مرا از من جدا كن و "ما" یی ساز در سكوتی كه من و تو می سازیم آن دم مرا ز مهر خود سیراب كن جاری شو مثل رود وانگه كه من خود را به آب زلال رود میسپارم بنگر كه چه آرام در برت خواهم زیست گاه می نگرم بین من و بسی فاصله هاست و در باور من اما لحظه های به تو اندیشیدن وه! چه زیباست گاه می اندیشم گر تو را یك لحظه و فقط یك لحظه در دلم حس نكنم آن لحظه ی غفلت دشمن جان و دلم خواهد شد. همان بهتر كه نیاندیشم وین افكار بد ندیش را آغشته به لحظه های ناب احساست نكنم تو ای عشق بی دلیلم بنواز... تو بر ساز دلم آهنگ این ترانه ی جاودانگی را ای دلنواز... تو بخوان تو بمان... و تا همیشه شانه هایت را محرم گریه های غمبارم كن و بیا... و بیا و در سكوت هایت مرا فریاد كن... . . . اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا كم است اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این كیمیا كم است سرشارم از خیال ولی این كفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یك ماجرا كم است...!!! ترا گم میكنم هر روز و پیدا میكنم هر شب واینسان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب تماشایی ست پیچ و تاب آتش ها... خوشا بر من كه پیچ و تاب آتش را تماشا میكنم هر شب مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست ! چه گونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو كه این یخ كرده را از بی كسی (( ها )) می كنم هر شب تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا میكنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا میكنم هر شب كجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟ كه من این واژه را تا صبح معنا میكنم هر شب

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:25 AM
وقتی کسی رو دوست داری،حاضری جون فداش کنی حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو حاضری هر چی دوست نداشت ، به خاطرش رها كنی حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دستاش نره حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دست تکون بدن حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی پشت سرت هر چی میگن ، چیزی نگی گوش بكنی حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن وقتی کسی رو دوست داری ، صاحب کلّی ثروتی این گنج خیلی قیمتی نذار كه از دستت بره...

ØÑтRдŁ§
17th February 2009, 12:26 AM
بهترین بهترین من زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 07:06 PM
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !
این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2839%29.gif

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 07:07 PM
و
با هر نگاهت
دفتر خالی چشم هایم را
خط به خط
صفحه صفحه
از قصه های شیرین
پر میکنی
سپس
لبخند که میزنی
تمام این قصه های شیرین و دلچسب را
به دنیای حقیقی ام
پیوند میزنی
میدانی ؛
من
روی بوم نقاشی ذهنم
فقط
چشمهایت را
با رنگ مهربانی همیشگی اش
کشیده ام
من
چشمهای قصه گویت را
ای مهربانترینم
می پرستم ...

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 07:08 PM
نگاهم کردی نگاهت کردم

دستم را به سویت گرفتم آن را گرم فشردی

به گرمای نگاهم لبخند زدی

مهر را در میانمان یافتی و به من آموختی

روزگارم رابه تو بخشیدم و چشمانت را از آن خود کردم

عشق را هدیه کردیم

لذت بودن را در آغوش هم یافتیم

و عاشق شدیم

رنجیدیم

بخشیدیم

و عاشق ماندیم
http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2839%29.gif

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 07:10 PM
مي بيني از نداشتنت، از حسرت بودنت، چه بر سر نگاهم آمده؟! آنقدر در جاده ها به دنبال تو بودم، ديگر پاهايم توان رفتن ندارد... آنقدر سالها مسافر بوده ام، سفر شده است نگاهم...
اي کاش بودي و حسرت تو را به دوش نمي کشيدم... اي کاش مي گذاشتي بگويم که چه کرده است با من آن نگاه سر خوش تو که نمي دانم چرا در نگاهم نمي خواند آنچه را که بايد بخواند.
بيا که ديگر اين پاها توان رفتن ندارند... بيا که سالهاست در پي تو عزم سفر کرده ام. بيا که ديگر اين کفشها همراه پاهايم نمي آيند...
لحظه اي تامل کن تا شايد من به تو برسم...
لحظه اي تامل کن...
__________________

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:23 PM
نی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی بدست آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
(سعدی)

...............................................

دروغ است این گفته بی اساس
اساسی ندارد ز روی قیاس

مخوان دیگر این حرف بییهوده را
مدان پاک هر دیو آلوده را

که گوید بنی آدم بد سیر
چو اعضای جسمی است با یکدیگر؟

کجا دیده ای کز غم و درد تو
خبر دار گردد هما ورد تو

اگر روزگارت نبرد آورد
دلت را زغمها بدرد آورد

کرا دیده ای در همه عمر خویش؟
که شد در پریشانی تو پریش؟

کدام است آن کو زفریاد تو
بود لحظه ای در غم و یاد تو؟

نداری اگر باور این گفته را
نخوانی تو این حرف آشفته را

گشا دیدهء خویش را یک زمان
نظر کن با وضاع روی جهان

که در هر قدم عرصه این زمین
همه غرق اشک است و آه و انین

بر این صحنهء دودمان بشر
که هستند پیوسته با یکدیگر

بدقت نگاهی غم آلود کن
نگاهی بر آن آتش و دود کن

ببین عضوها یی بدرد آمده
ز درد و آلّم در نبرد آمده

برو جنگهاي یمن را ببین
بخون غرق دشت و دَمَن را ببین

به آوارگان فلسطین نگر
اسیران درمانده و در بدر

عراق آن محیط ستم بیخته
ز کرد و عرب خونها ریخته

یکایک ترا پرده بر می درند
که اینان چسان عضو یکدیگرند

به ویتنام آن سرزمین سیاه

که از بیگناهی است زار و تباه

گذر کن به عضو یکی آدمی
نه گر از غم دیگران بیغمی

بر آن صحنهء محشر و رستخیز
نگاهی بینداز و اشکی بریز

ببین کوخهای بهم ریخته
همه خاک و خون در هم آمیخته

همه دود و آتش همه خاک و گرد
همه دشمنی ها و جنگ و نبرد

همه گریه و وحشت و جیغ و داد
همه مرگ در صورت گردباد

همه مادرانِ ز غم سوخته
فشرده گلو لب بهم دوخته

خرابی و بی خانمانی همه
زخون رنگ خاک ارغوانی همه

تن رنج پروردهء کودکان
زتیر ستم ز خمی و خون چکان

افقهای تاریک از رنگ مرگ

بکار خودش آسیا سنگ مرگ

کسانی که در اصل یک گوهرند
در آتش چسان خاک و خاکسترند

پدرهای جان داده از خانه دور
زن و بچه ها زنده رفته بگور

صدای هراس آور غول مرگ
شب و روز در گوش مشمول مرگ

جهانی پر از اشک و آه و غریو
فرآورده دست یکعده دیو

زن و مرد و اطفال و برنا و پیر
هدف مانده از بهر رگبار تیر

شکم خالی از نان و تن از لباس
بدن در تب مرگ و دل پر هراس

جهانی شناور بدر یای رنج
فرومانده درپنجه های شکنج

عقابان رویینه تن در فضا

بر ایشان ببارند تیر قضا

نسیم صباشان سموم آورد
خبرهای شان مرغ شوم آورد

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:24 PM
زمین چون مغاک و هو ازهرناک
شب و روزشان همچو سیل هلاک

در آن کشور عشق و آمالها

فرو مرده شمع طرب سالها

جوانها بجای عروسی و ناز
نهاده سر خاک گلگونه باز

ز آتش ببارد بسرشان تگرگ
که هر یک از آن بهر صدها است مرگ

بنی آدم تیره دل را نگر
کزو عالمی گشته زیر و زبر

ندانم چسان در زبان آورند
بنی آدم اعضاي یک پیکرند

چرا سعدی آن گوهر پر فروغ

باین شاخداری سراید دروغ

نه، آن آفتاب جهان ادب
نگوید سخن یاوه و بی سبب

درست است ما جمله یک پیکریم
بنی آدمیم عضو یکدیگریم

بشر را کجا میل باشد به شر
که مایل بشر نیست هر گز به بشر

ولیکن گروهی جهانی خوارگان

که مست اند از خون بیچارگان

به جام سیاست ز صهباي جاه
شده سرخوش و گمره و دل سیاه

زنیروی پول و ز نیروی زور
کشیده جهانی به ژرفای گور

جنایت گرانی چو عفريت مست
فرو برده در حلق خود هر چه هست

نه از آدمیّت در ایشان اثر
نه دارای اطوار یک جانور

جهان سوزد از دست مشتی پلید

که قدرت کند کسب کاخ سفید

بمیرد سگش گر شود سوگوار
ولی خندد از مرگ صدها هزار

ز اهریمنی اینچنین مست خون
جهان سوگوار است و زار و زبون

حساب چنین عنصری خیره رای

بود از حساب بشرها جدای

بشرها همان مادرند و پدر
همان دوستداران نوع بشر

کجا مادر و یا پدر جنگجوست
کجا اهرمن طبع و درنده خوست

بهر جای مادر بود مادراست
سیاه و سفیدی نه اندر خوراست

چسان بیند این گوهر تابناک
که فرزند او خفته در خون و خاک

چسان بیند این مظهر مهر و نور
جوان رشیدش در آغوش گور

پدر چون کشد بار این درد؟ چون؟
که باشد جگر گوشه اش غرق خون

که خواهد که آتش بجانش فتد؟

زهستی و از خانمانش فتد؟

همان مرد ویتنامی تیره روز
نخواهد که باشد در اندوه و سوز

نخواهد که هر لحظه از آسمان
شود بهر تیر هلاکت, نشان

سراسر جهان آدمی زاده اند
پی صلح جانباز و دلداده اند

تنفّر فزای است آواز مرگ

بود رقص دشوار با ساز مرگ

ولیکن خداوند دنیای جنگ
فرستد هدایای توپ و تفنگ

که آتش فروزند و جنگ آورند
جهان را از آن عار و ننگ آورند

بجانِ هم انداخته بی شکیب
گروه جوانان به زور فریب

جوانان نه خونخوار و جنگ آورند
جوانان همه عضو یکدیگرند

جوان غنچه گلبن آرزو است
کجا مست خون و کجا جنگجو است

ولی غول این صحنهء نیستی
نمی پرسد از هیچکس کیستی؟

نگردد زخون ریختن سیر هیچ
به جز کشتنش نیست تدبیر هیچ

چنان مست گشته است از زور خود

که با دست خود می کَنَد گور خود

رفیقا به ویتنام اگر بگذری
زمن این پیام محبت بری

که ای جان سپاران آزادگی
جوانان و یاران آزادگی

پدرهای از دست داده پسر
پسرهای نا دیده روی پدر

گرفتار درد و بلا مادران
ز دست ستم خاک غم بر سران

ز مرگ عزیزان بدل سوزها
سیه روز از آتش افروزها

بسازد با رنج و غمهای خویش
برانیده دشمن ز مأوای خویش

بپایان رسد این شب تارتان
بروید گل از بوتهء خارتان

افقهای تاریک روشن شود
جهان خزان باز گلشن شود

ز خونی که بر خاک تان ریخته
شود باغ آزادی انگیخته

اسیر شما گردد این غول جنگ

بدام افتد این غول مسؤل جنگ

دریغا ز دنیای آسودگی
از ان روی زیبای آسودگی

خوشا زندگی در مغارات دور
ز آسیب جنگ ز آفات دور

چه خوش عالمی بود عهد حجر
ز شور و شر این جهان بی خبر

بشر تا بسوی تمدن شتافت
دگر روی آسودگی را نیافت

در تیره بختی برویش گشود
چو بر اختراع و صنایع فزود

کلید هنر چون بدستش فتاد
به ایوان هستی شکستش فتاد

چو آماده شد صنعت وپیشه را
فرو کوفت بر ریشه اش تیشه را

بمعنی ره خود دگر گونه برد
ز علم و هنر بسود وارونه بُرد

به صنعت نبودي گر این گامها؟

چه میکرد جانسون به ویتنامها؟

به پرواز گر سوی ماه رفت
بمعنی سرازیر درچاه رفت

به اسرار ذراّت چون راه جُست
تن خویش را سوخت بار نخست

اتم شد مسّخر ولی مرگ را
فنا کردن بار را برگ را

بشر تا گرفتار دیوانگی است
گرفتار خونریزی خانگی است

بباید از این دانش مرگ زای
گریزان شدن تا بدیگر سرای

و یا در پس جنگل و کوهها
رها گشتن از چنگ اندوهها

سعادت در آنجا بدست آیدت
که دوری از این دیو پست آیدت

یقین دان که گر دیر یا زود شد
ز دستش جهان محو و نابود شد

بیا تا هم امروز کاری کنیم

بفردای خود اشکباری کنیم

بدرگاه داور نیاز آوریم
نیازی بدان کار ساز آوریم

که بخشد نجاتی به بیچارگان

از این غولها و جهانخوارگان.

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:26 PM
شكوه قدر بلند تورا كه كوه ندارد
و كوه در بر قدرت دگر شكوه ندارد

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:27 PM
بنی آدم اعضای یکدیگرند
چه خوش سعدی خوش سخن گفته پند

بنی آدمش قصد این شعر بود
نه این جمع مستان قداره بند

درون گرگ و بیرون به ظاهر بشر
که اینان کجا, زاده آدمند؟

به شبها بیا با چراغ دلت
بگردیم, که آنان به دنیا کمند

همان خوش دلان نیکو سرشت
همان بی دلان دل اندر کمند

نه سر می شناسند نه من در زمین
که سر بر ره عشق دلبر دهند

همه دل به درگاه حق بسته اند
همه یک تن و یک سر یک دلند

گهر های جاری به روح بشر
که در آفرینش ز یک گوهرند

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:29 PM
بشرها همان مادرند و پدر
همان دوستداران نوع بشر

کجا مادر و یا پدر جنگجوست
کجا اهرمن طبع و درنده خوست

بهر جای مادر بود مادراست
سیاه و سفیدی نه اندر خوراست

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:30 PM
شفيقا مهربانا خوش زباني
بزرگي آگهي آينده داني

به شعري اينچنين آكنده غم
نشايد سعديم كذابه خواني

(چرا سعدی آن گوهر پر فروغ
باین شاخداری سراید دروغ)

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:31 PM
نه، آن آفتاب جهان ادب
نگوید سخن یاوه و بی سبب

درست است ما جمله یک پیکریم
بنی آدمیم عضو یکدیگریم

بشر را کجا میل باشد به شر
که مایل بشر نیست هر گز به بشر

ولیکن گروهی جهانی خوارگان

که مست اند از خون بیچارگان

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:33 PM
یاد شعر زیبایی از شادروان مشیری افتادم


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت بگرفته گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وانکه از گرگش خورد هر دم شکست
آدمی نیست او گرگ هست

وانکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گر تو باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی می کنند

وان ستمکاران که با هم محرمند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال غریب؟

SOURCE MOBILE
19th February 2009, 07:47 PM
مگذار که ناديده ترا زار بميرم زار از هوس ديدن ديدار بميرم
لب تشته سرچشمه وصل تو دهم جان در کنج قفس دور ز گلزار بميرم
اى ماه اميد از افق تيره بدرآى مگذار که در يأس شب تار بميرم
خواهم که شبى شمع صفت تا بسحرگاه سوزم ، سحر از يک نفس يار بميرم
چو آهوى زخمى بدل کوه گريزم تا دور ز هر ديده بکهسار بميرم
رفتن بره وصل تو بيهوده بود ليک دل مى بردم تا که در اين کار بميرم
بر موج غم بجز تو آن به که ز حسرت با ياد تو چون قوى سبکبار بميرم
خواهند مرا مرگ ز هجران تو اغيار با خواهش اغيار تو مگذار بميرم

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:44 AM
اگر کسی را نداشتی که به او بیندیشی
.
.
به آسمان بیندیش
.
.
چون در آسمان کسی هست که به تو می اندیشد...!

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:45 AM
من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام
عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد
عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است
آزادی معبود من است
به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است
هر دردی بی درد است
هر زندانی رهایی است
هر جهادی آسودگی است
هر مرگی حیات است
مرا اینچنین پرورده اند من اینچنینم
پس چرا از فردا می ترسم
من تنهایی را از آزادی بیشتر دوست دارم!
دکتر علی شریعتی

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:45 AM
هر چه را دوست بداری، همان خواهی شد.
عشق کیمیاگری است .
هرگز دوستدار چیز های نا پسند مباش،چون وجود تو را تغییر می دهد.
هیچ چیز مانند عشق توانایی تغییر ندارد.
عشق چیزیست که می تواند تو را بالا ببرد .
به عروجت برساند.
چیزی فراتر از خود را دوست بدار.

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:45 AM
وقتی کسی رو دوست داری،حاضری جون فداش کنی حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو حاضری هر چی دوست نداشت ، به خاطرش رها كنی حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دستاش نره حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دست تکون بدن حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی پشت سرت هر چی میگن ، چیزی نگی گوش بكنی حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن وقتی کسی رو دوست داری ، صاحب کلّی ثروتی این گنج خیلی قیمتی نذار كه از دستت بره...

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:45 AM
چگونه دوستت دارم؟
بگذار بشمرم
تو را به عمق و عرض و طول دوست دارم
با احساسات نامرئي
به اندازه ي پايانِ هستي
من تو را مثل هر روز دوست دارم
مثل نياز انسان به آفتاب و شمع
تو را آزادانه دوست دارم
مثل تلاش انسان براي رسيدن به حق
تو را خالصانه دوست دارم
مثل احساس بعد از دعا
تو را با اندوه قديمي
و ايمان کودکي ام دوست دارم
با عشقي که سال ها گمکرده ام
با نفسم و با معصوميت از دست رفته ام
با اشک ها لبخند ها و تمامهستي ام
و اگر خدا بخواهد
تو را بيش از اين ها دوست خواهم داشت...

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:45 AM
نشسته ام در تاریکی و سکوت و
غربتم را در گوش ستاره نجوا می کنم ...
تنها مانده ام ...
تنها با خاطراتی کهنه و
قلمی که دیگر نای نوشتن و تاب اشک ندارد ...
قلمی که برای دلخوشی من می نویسد :
غربت من هرچی که هست از با تو بودن بهتره ...!
نمی دانم !
تک تک لحظه هایم را غم دوری از تو فرا گرفته و
با هر نفسی که بی تو می کشم !
مگر بی تو هم می شود نفس کشید !
این ها نفس نیست ، قفس است !
اما هرچه هست چه نفس و چه قفس سنگین است و

توان تحملش را ندارم !
سکوت کرده ام ...
سال هاست که سکوت کرده ام
اما تو گلایه هایم را می توانی از عمق چشمان خسته ام بخوانی...

ØÑтRдŁ§
20th February 2009, 12:46 AM
مثل کبریت کشیدن در باد دیدنت دشوار است؛

من که به معجزه ی عشق ایمان دارم،

میکشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد

هر چه بادا باد . . .

SK8ER_GIRL
20th February 2009, 10:42 AM
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سو سو می زند !
موضوع دوری دست ها و دیدار ها مطرح نیست !
همنشین نفس های من شده ای ...

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:25 PM
عشق آمدو شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:26 PM
به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد، کام تو نوش و دلت، گلگون باد، بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی: روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است، یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است، عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست، ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است، چه کنم با غم خویش؟ که گهی بغض دلم می ترکد، دل تنگم ز عطش می سوزد، شانه ای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم، ولی افسوس که نسیت. کاش می شد که من از عشق حذر می کردم یا که این زندگی سوخته سر می کردم، ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی! ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟ من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم، بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟ ای فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدی، به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟ کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید، کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید، آه ای دوست! که دیگر رمقی در من نیست، تو بگو داغ تر ار آتش غم دیگر چیست؟ من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش. دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم مگر این غم ز سرم دور شود ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد...

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:29 PM
سکوت، سکوت کردی سکوتی تلخ سکوتی که حتی نگفتی برای چه از کنارم می روی با رفتنت بغضم ترکید و سکوتی که آن همه مدت با من بود شکست .آنقدر اشک ریختم تا قلبم کمی آرام گرفت . چون تازه فهمیدم تو را در کنارم احساس نمی کنم همیشه چشمانم به در بود تا روزی بیایی تا این سکوت لعنتی بشکند و به تو بگویم چقدر دوستت دارم و به داشتنت در کنارم احتیاج دارم روزها و ماهها می گذرد اما باز هم یاد و خاطرت در ذهنم همیشه زنده است . لحظه ای که بار سفر می بستی آهی از ته دل کشیدی و گفتی روزی برمی گردم ولی سالها از آن روز لعنتی می گذرد اما هنوز هم برنگشتی و خبری از تو ندارم منتظرت خواهم نشست و اما تو ...تو اگر می خواهی روی ...رو!! ولی بدان که من ،ماندگارم

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:29 PM
داستان از جایی شروع شد که نباید می بودم. از کلاس ها، از نگاه ها. نگاه های معصوم چشمانی نگران به دخترکی زیبا! باور نمیکردم که من دوباره با نفسهای کسی نفس بکشم و با تندیس حضورش صحبت کنم. ابلهانه است، اما بارها با صندلی که روی آن مینشستی صحبت کرده ام. نظر خواسته ام.بارها به چشمانت خیره نگریسته ام.یادم نمیرود ،چهارشنبه بود.انقدر غرقه شده بودم که وقتی به خودم آمدم که فهمیدم دقایقی مانده که کلاس تمام شود.
این حق من است که نگاهت کنم دخترک! اما منتظر نیستم، خودت خواستی. منتظر هیچ کسی نیستم. میدانم زمان معجزه میکند. تحمل میکنم تا تا جادوگر بر دیده و دل من ورد بخواند. یا تو می آیی یا من میروم.
دستانم میلرزد، پلکم نیز!!!!!!!

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:30 PM
تو
با هر نگاهت
دفتر خالی چشم هایم را
خط به خط
صفحه صفحه
از قصه های شیرین
پر میکنی
سپس
لبخند که میزنی
تمام این قصه های شیرین و دلچسب را
به دنیای حقیقی ام
پیوند میزنی
میدانی ؛
من
روی بوم نقاشی ذهنم
فقط
چشمهایت را
با رنگ مهربانی همیشگی اش
کشیده ام
من
چشمهای قصه گویت را
ای مهربانترینم
می پرستم ...

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 02:32 PM
با هر چه گناه عاشقت خواهم بود
ای هاله ی ماه عاشقت خواهم بود
صد سال مرا سیاه کردی باشد
صد سال سیاه عاشقت خواهم بود

ØÑтRдŁ§
22nd February 2009, 06:24 PM
زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است؟ مرگ حرفی نزد!!!
زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی؟ مرگ ساکت بود.
زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد.
زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟
و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید!

ØÑтRдŁ§
22nd February 2009, 06:26 PM
اگر باران بودم انقدر مي باريدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر اشک بودم مثل باران بهاري به پايت مي گريستم اگر گل بودم شاخه اي از وجودم را تقديم وجود عزيزت ميکردم اگر عشق بودم اهنگ دوست داشتن را برايت مينواختم ولي افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم

ØÑтRдŁ§
22nd February 2009, 06:27 PM
ميگي عاشق باروني، ولي وقتي بارون مياد چتر ميگيري بالاي سرت... ميگي عاشق برفي ولي طاقت يه گوله برف رو نداري... ميگي پرنده ها رو دوست داري ولي ميندازيشون تو قفس... ميگي عاشق گلهايي ولي خيلي راحت از شاخه جداشون ميکني... انتظار داري نترسم وقتي ميگي عاشقي؟

ØÑтRдŁ§
22nd February 2009, 06:27 PM
در انتظار آمدنت بودم، تا مرا به سرزمین پاک دلت میهمانی کنی و دنیایم را با حجم
"بودنت"،که اکنون همه دنیای من شده، پر نمایی !؟
چشم براهت بودم تا مهربانی، شور و عشقم را خرج چشمانت کنم!
منتظرت بودم! تا بار دگر، دستهای مرا به معراج شانه هایت، ببری!
انتظار دیدارت، هنوز با من است! سخت و کشنده!! اما تو دیگر نیامدی!!!!

kamanabroo
24th February 2009, 11:36 PM
اشک و لبخند


http://img.tebyan.net/big/1387/12/2311124716654510218191204153219205733185.jpg



رو به زهــــــــرا کرد احمد آن زمان

دید زهـــــــــرا می کند آه و فغان

گفت: نزدیکـــــم بیا ریحــــــانه ام

دســــــت من برگیر اِی دُردانه ام

این بِدان زهــــــــــرا تویی اوّل نفر

تا کُنی از این جهان ســـویم سفر

آمدش لبخـــــــــــــند بر رویِ بتول

چون شنید این نکته آندم از رسول

بیست و هَـفتم از صَفَر آن روز بود

مصـــــــــــطفی آماده رفتن غُنود

صبح فردا سویِ مسـجد شد نبی

تکیه در رَه کرد احـــــــمد بر علی

دید در مسجد جماعت بسـته اند

راه مغضُـــــــــوبٌ علَیهِم رفته اند

رفت در محــراب و احمد شد اِمام

تا مـــــــــبادا وَهم آید سویِ عام

چون که روشن شد سره از ناسره

رفت احمد سویِ منزل یکســـــره

خواســـــــــت تا تنها بماند با علی

رازهایــــــــــــــش را بگوید با وَلی

گفت از اســــــــرارِ علم و از حِکَم

از علوم ِ دین نماندی هــــــیچ کم

با علی نجوای احمد شــــــد تمام

فاطمه نزدیک آمــــــــــــد با خرام

اشــــک می آمد ز چشمان رسول

ملتــــــــهب می بود از وضعِ بتول

با نگاهــــــــــش بر علی و فاطمه

عمر احــــــــمد یافت آندم خاتمه



برگرفته از کتاب مثنوی ریحانة الرسول (زندگانی فاطمه الزهرا البتول از ولادت تا رحلت آن بزرگوار بگونه منظوم)

SK8ER_GIRL
25th February 2009, 10:57 PM
حسادت ميکنم به رنگ ديوار!! وقتي که اتفاقي سايه ی بدنت به پوستش را حس ميکند.
حسادت ميکنم به آفتاب وقتي با نوازش آرام پوستت به گرمي ميبخشد .
حسادت ميکنم به برگ گياه وقتي در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده و بي تاب و چرخان ميکند .
وحسادت ميکنم به مادرت هم وقتي چند لحظه قبل از خواب به ياد تو لبخند ميزند
و به تختت که همه روزه به هم آغوشي شبت پريشان وبهم ريخته است
و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه مي دارد
و به آينه ات که هميشه و هر روز گرمي نگاهت را حس ميکند و
به کوچه ات?درختان باغچه ?چشمانت و به خودت وبه خدايت و به اين قلم که از تو نوشت...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:36 PM
دلم مي خواهد دشت روباهايم را با شبنم هاي بلورين آذين بندي كنم ورنگين كمان را سايباني بر فرازش.
دلم مي خواهد اتاقي بسازم با سنگفرشي از ياس و نرگس وپنجره اي رو به آسمان تا بتوانم ابرها را نوازش كنم.
و براي ستاره ها لالايي بخوانم.
دلم مي خواهد با قطرات باران آيينه اي بسازم و در كنج اتاق بگذارم تا تصويرت در آن نقش ببندد و هرگز از آن چشم بر ندارم .....

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:39 PM
من عاشقانه می بخشم تو را به دست روزگار
خود می روم از این دیار
من عاشقانه می بخشم تو را ،
با تو بودن را ،
با تو زیستن را ،
در کنارت مردن را ،
من عاشقانه می سپرم به دست دیگری تو را
من عاشقانه می بوسم تو را
من عاشقانه می بخشم تو را
و خود می روم از این دیار
و در آنجا عاشقانه فراموش می کنم تو را

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:39 PM
سکوت، سکوت کردی سکوتی تلخ سکوتی که حتی نگفتی برای چه از کنارم می روی با رفتنت بغضم ترکید و سکوتی که آن همه مدت با من بود شکست .آنقدر اشک ریختم تا قلبم کمی آرام گرفت . چون تازه فهمیدم تو را در کنارم احساس نمی کنم همیشه چشمانم به در بود تا روزی بیایی تا این سکوت لعنتی بشکند و به تو بگویم چقدر دوستت دارم و به داشتنت در کنارم احتیاج دارم روزها و ماهها می گذرد اما باز هم یاد و خاطرت در ذهنم همیشه زنده است . لحظه ای که بار سفر می بستی آهی از ته دل کشیدی و گفتی روزی برمی گردم ولی سالها از آن روز لعنتی می گذرد اما هنوز هم برنگشتی و خبری از تو ندارم منتظرت خواهم نشست و اما تو ...تو اگر می خواهی روی ...رو!! ولی بدان که من ،ماندگارم

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:40 PM
داستان از جایی شروع شد که نباید می بودم. از کلاس ها، از نگاه ها. نگاه های معصوم چشمانی نگران به دخترکی زیبا! باور نمیکردم که من دوباره با نفسهای کسی نفس بکشم و با تندیس حضورش صحبت کنم. ابلهانه است، اما بارها با صندلی که روی آن مینشستی صحبت کرده ام. نظر خواسته ام.بارها به چشمانت خیره نگریسته ام.یادم نمیرود ،چهارشنبه بود.انقدر غرقه شده بودم که وقتی به خودم آمدم که فهمیدم دقایقی مانده که کلاس تمام شود.
این حق من است که نگاهت کنم دخترک! اما منتظر نیستم، خودت خواستی. منتظر هیچ کسی نیستم. میدانم زمان معجزه میکند. تحمل میکنم تا تا جادوگر بر دیده و دل من ورد بخواند. یا تو می آیی یا من میروم.
دستانم میلرزد، پلکم نیز!!!!!!!

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:41 PM
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !
این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:41 PM
تو
با هر نگاهت
دفتر خالی چشم هایم را
خط به خط
صفحه صفحه
از قصه های شیرین
پر میکنی
سپس
لبخند که میزنی
تمام این قصه های شیرین و دلچسب را
به دنیای حقیقی ام
پیوند میزنی
میدانی ؛
من
روی بوم نقاشی ذهنم
فقط
چشمهایت را
با رنگ مهربانی همیشگی اش
کشیده ام
من
چشمهای قصه گویت را
ای مهربانترینم
می پرستم ...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:42 PM
نگاهم کردی نگاهت کردم

دستم را به سویت گرفتم آن را گرم فشردی

به گرمای نگاهم لبخند زدی

مهر را در میانمان یافتی و به من آموختی

روزگارم رابه تو بخشیدم و چشمانت را از آن خود کردم

عشق را هدیه کردیم

لذت بودن را در آغوش هم یافتیم

و عاشق شدیم

رنجیدیم

بخشیدیم

و عاشق ماندیم

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:42 PM
مي بيني از نداشتنت، از حسرت بودنت، چه بر سر نگاهم آمده؟! آنقدر در جاده ها به دنبال تو بودم، ديگر پاهايم توان رفتن ندارد... آنقدر سالها مسافر بوده ام، سفر شده است نگاهم...
اي کاش بودي و حسرت تو را به دوش نمي کشيدم... اي کاش مي گذاشتي بگويم که چه کرده است با من آن نگاه سر خوش تو که نمي دانم چرا در نگاهم نمي خواند آنچه را که بايد بخواند.
بيا که ديگر اين پاها توان رفتن ندارند... بيا که سالهاست در پي تو عزم سفر کرده ام. بيا که ديگر اين کفشها همراه پاهايم نمي آيند...
لحظه اي تامل کن تا شايد من به تو برسم...
لحظه اي تامل کن...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:43 PM
با هر چه گناه عاشقت خواهم بود
ای هاله ی ماه عاشقت خواهم بود
صد سال مرا سیاه کردی باشد
صد سال سیاه عاشقت خواهم بود

SK8ER_GIRL
4th March 2009, 12:15 AM
ای خدای افسانه های شیرین!
شاخه های درخت روحم را مانند روزهای کودکی سرشار از سیبهای سرخ صداقت کن
وصدایم را گرفتار مرداب مکن.
رویاهای من همه در دوردست گم شده اند
وتو در نزدیکی من،کمی آنطرف تر از بارانی که روی آینه ام میریزد،
نشسته ای و مهربانانه به فرشته ها میگویی جاده ای را که به سویت می آید
به من نشان بدهند.

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 02:58 PM
قطاری كه به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به جهانیان كرد و گفت : مقصد ما خداست ، كیست كه با ما سفر كند ؟ كیست كه رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد ، قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست . قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی كه پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندكی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد ... و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 02:59 PM
از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟ چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟ دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند... آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:00 PM
زنـدگـی شطرنـج دنـیـا و دل است قصـه ی پر رنج صدها مـشکـل است شـاه دل کـیـش هـوسـهــا میشود پــای اســب آرزوهــا در گــل است فـیـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـیرود در سـر مـا بـس خـیال باطـل است مــا نـسـنـجـیـده در پـی فـرزیـن او غـافـل از اینکه حریفی قابـل است مهره های عمـر مـن نیمـش برفت مهره های او تمـامش کامل است بــا دل صــدیــق مــا او حـیـلــه ها دارد و از بـــازیــش دل غافل است %%%%%%% عشق و رســوایی همیشه توام است عاشـــــــــق فارغ ز رسوایی کم است در حریمـــــم عشق جای عقل نیست عاشـــقی با عاقـــلی دور از هم است هر که را با عشـــــــــــــق دیدم آشنا با خـــــرد بیگانه با دل محــــــرم است زندگی با عشـــــــــق معنا می شود بی حضور عشــــــق دنیا مبهم است برگ و بار عاشــــــقی خون دل است ریشه های عشق در خاک غم است در دلم آهســـــــته می گرید کسی بارش بـــــــاران در اینجا نم نم است چــــــهره زردم به اشک آغشته شد روی این پژمرده گل هم شبنم است بی حضور چشمهای روشنت لحـــــــــظه های ماتم است یادت ای آرام بـــــــخش زندگی درد بی درمان ما را مرهم است

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:01 PM
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»، کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم. من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:02 PM
گفتگو با خدا گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم گفتی: فانی قریب .:: من كه نزدیكم (بقره) ::. گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش می‌شد بهت نزدیك شم گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف) ::. گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور) ::. گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیكار می‌تونم بكنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمی‌دونید خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌كنه؟! (توبه) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر) ::. گفتم: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران) ::. گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌كنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌كنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرك گفتی: الیس الله بكاف عبده .:: خدا برای بنده‌اش كافی نیست؟ (زمر) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیكار می‌تونم بكنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریكی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب) ::. با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود میفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... ...

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:03 PM
تو از ما خیلی کوچولوتری نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای - سلام کوچولو , سرشو برگردوند و لبخند زد - سلام , چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید - خوبی ؟ سرشو بالا و پایین کرد - اوهوممم - تنها اومدی پارک ؟ دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد - نههه ... اوناشن .. دوستام ... با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن،خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش کردم - پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی . سرشو به چپ و راست تکون داد - نه , من ازونا بزرگترم ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت : - شما نمی رین بازی ؟ اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد - من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد - نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ... نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم - دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین , دستشو برداشت و دوباره لبخند زد , - ناراحتتون کردم ؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - نه ... اصلا , صداشون کن از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت : - بچه ها .. بیان بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و از روی تاب پریدن پایین - راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟ برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت : - من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو... گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن - سلام .. سلام جوابشونو دادم :- سلام پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید : - این آقا دوستته آهو جون ؟ آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت : - این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... , باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد ) نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود - باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم : - و تو ..؟ آهو لبخند زد , - من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد . نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن ! نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟ - ما باید بریم . به خودم اومدم , - کجا ؟ مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد : - اون جا آهو خندید و گفت : - ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن - اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بپرسم : - خدا ..خدا چه شکلیه ؟ و باز هر سه تا خندیدند آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم *** چشمامو که باز کردم شب شده بود دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید : - تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:03 PM
در کافه ای تاریک و سرد قهوه گلویم را می لیسد می نویسم باز هزار سال هم بگذرد کافی نیست برای ملودی فراموشی تو روبرو دختر و پسری زیر میز پاهایشان را به هم تاب می دهند من اینجا م زیر تابوت خاطرات تو خاطرات مرده که بالای قفس تاب میخورد قفسی که جای دو نفر بود .انگار جایی برای یک نفر ندارد نگاهم را خیره میکنم زنی بدل های خریده از حراجی را بر روی میز پخش میکند تلاشی برای ساخت بدلی از تو اما توانم نیست باعث نابودی یک حس منم این نابودی درس آنشب بود که مشق هر روزم شد کودکی آبمیوه اش را میریزد شیطان میانجی شد ذرات این حس را از زمین جمع کرد در آغوشم داد تا بسازم از نو آغوشه پُر ٬جیبهای تنگ٬ بهانه ام شد در کافه باز شد٬ همه سرما به داخل ریخت بازهجوم وحشیانه من تازیانه افکار پوچ تو را هم از دست دادم هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد در میان خنده های کافه چی، کودک زار میزند باز می نویسم هزار سال میتونه کافی باشه من اینجام، زیر تابوت عشاق از نفس افتاده ام درکی ندارم دست و پایم نمیرسد به عشق هرگز خنده ها چندین برابر می شود رویای بهارم زیر لاشه مغز بو گرفته بوی استیک در فضای کافه می پیچد مهم نیست حرکت ثانیه از یک تا شصت مهم دقیقه رفتن بود که گذشت رفتن به هیچ حال چه کسی بیشتر زخمی شد؟ موسیو صورت حساب لطفا

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 03:04 PM
مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو تک و تنها، به تو می اندیشد و کمی، دلش از دوری تو دلگیر است.... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که دنیایش را، همه هستی و رؤیایش را، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد.... مهربانم، ای خوب! یک نفر هست که با تو تک و تنها، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور! پر احساس و خیال است و سرور! مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی…

ریپورتر
12th March 2009, 06:12 PM
«نشسته ام تنها»


درعمق ظلمت تردیدهای خویش
باقصه های رود

باقصه های باد

آیاکسی از دوردست خاطره می آید؟



«آری؛ اوهرلحظه ازدوردست خاطره می اید!»

«منوچهر نوذری»

Admin
15th March 2009, 08:27 PM
http://www.kerkuk.net/lib/photographs/31721.jpg

حیدر بابایه سلام (به فارسی: سلام بر حیدربابا) که اغلب به صورت کوتاه "حیدربابا" خوانده می‌شود، نام منظومه‌ای است به ترکی آذربایجانی از محمدحسین شهریار.

شهریار در این اثر از دوران کودکی خود در خشکناب، که در پای کوهی به نام حیدربابا قرار دارد یاد می‌کند. او توصیف گیرائی از طبیعت و مردمان آن سامان به دست می‌دهد و گاه احساس خود را از اوضاع گذشته و حال بیان می‌کند.


از این اثر چند ترجمه فارسی نیز منتشر شده است.


حیدربابا ایلدریملار شاخاندا
سِلّر، سولار شاگیلدیوب آخاندا
قیزلار اونا صَف باغلیوب باخاندا
سلام اُلسون شوکتیزه، ائلیزَه
منیم دَ بیر آدیم گَلسین، دیلیزَه

حیدربابا کهلپکلرون اوچاندا
کول دیبینّن دوشان گالخیب، گاچاندا
باخچالارون چیچکلنیب آچاندا
بیزدَن دَ بیر ممکن اُلسا یاد اِلَه
آچیلمیان اورکلری شاد اِلَه

بایرام یِلی چارداخلاری ییخاندا
نوروز گولی، گارچیچکی چیخاندا
آغ بولوالار کوینکلرین سیخاندا
بیزدَن دَ بیر یاد اِلین ساق اُلسون
دردلریمیز گوی دیکلسین داغ اُلسون



حیدربابا سَنین گویلون شاد اُلسون
دنیاوارکن، آغزین دولی داد اُلسون
سنن گئچَن تانیش اُلسون یاد اُلسون
دِینَه منیم شاعر اوغلوم شهریار
بیر عُمر دِ، غم اوستونَه غم گالار

Admin
15th March 2009, 08:31 PM
http://uc-njavan.ir/uploder/files/y87/bahman-esfand/fa.jpg



سراینده: علیرضا شجاع پور


وطن يعني همه آب و همه خاک ………… وطن يعني همه عشق و همه پاك

به گاه شيرخواري گاهواره………………….به روز و درد پيري ، عين چاره

وطن يعني پدر ، مادر ، نياكان……………به خون و خاك بستن عهد و پيمان

وطن يعني هويت ، اصل ، ريشه ……………… سرآغاز و سرانجام هميشه


وطن يعني محبت ، مهرباني ……………………. نثار هر كه داني و نداني

وطن يعني نگاه هموطن دوست………….. هر آنجايي كه داني هموطن اوست

وطن يعني قرار بيقراري……………………… پرستاري ، كمك ، بيمارداري

وطن يعني هواي كوچه ي يار………………در آن كو دل شكستن هاي بسيار


نگاهي زيرچشمي ، عاشقانه………………………..به كوچه آمدن با هر بهانه

وطن يعني غم همسايه خوردن…………………..وطن يعني دل همسايه بردن

وطن يعني زلال چشمه ي پاك………………وطن يعني درخت ريشه در خاك

ستيغ و صخره و دريا و هامون…………ارس ، زاينده رود ، اروند ، كارون


دنا ، الوند ، كركس ، تاق بستان…………………..هزار و قافلانكوه و پلنگان

وطن يعني بلنداي دماوند…………………….شكيبا ، دل در آتش ، پاي در بند

وطن يعني شكوه اشترانكوه……………………….به درياي گهر استاده نستوه

وطن يعني سهند صخره پيكر………………………ستيغ سينه در سنگ تمندر


وطن يعني وطن استان به استان……….خراسان ، سيستان ، سمنان ، لرستان

كوير لوت ، كرمان ، يزد ، ساري……………..سپاهان ، هگمتانه ، بختياري

طبس ، بوشهر ، كردستان ، مريوان……………..دو آذربايجان ، ايلام گيلان

اراك ، فارس ، خوزستان و تهران………….بلوچستان و هرمزگان و زنجان


وطن يعني سراي ترك با پارس ……………….. وطن يعني خليج تا ابد فارس

بهشتي چشم را گسترده در پيش ……………. ابوموسي و مينو ، هرمز و كيش

وطن يعني همه سازندگي ها ………………… رهايي از تمام بندگي ها

بريدن دست غير از گردن نفت ……………… صلاي صبح ملي نفت


وطن يعني ز هر ايل و تباري…………………….وطن را پاسباني ، پاسداري

وطن يعني دلير و. گرد با هم……………………وطن يعني بلوچ و كرد با هم

وطن يعني سواران و سواري…………………..لر و كرد و يموت و بختياري

همه يك جان و يك دل بودن ما……………………….به دامان وطن آسودن ما


وطن يعني دلي از عشق لبري ………………….. گره باف ظريف فرش تبريز

وطن يعني هنر يعني سپاهان ……………………… حرير دستباف فرش كاشان

وطن يعني كتيبه در دل سنگ ………….. تمدن ، دين ، هنر ، تاريخ ، فرهنگ

وطن يعني همه نيك و بهنجار …………….. چه پندار و چه گفتار و چه كردار


وطن يعني شب رحمت ، شب قدر………شب جوشن ، شب روشن ، شب بدر

وطن يعني هم از دور و هم از دير………سده ، نوروز ، يلدا ، مهرگان ، تير

وطن يعني جلال مانده جاويد…………………ستون و سر ستون تخت جمشيد

هزاران نقش و خط مانده در ياد……………صبا ، كلهر ، كمال الملك ، بهزاد


نكيسا ، باربد ، افسانه و چنگ…………………سرود تيشه ي فرهاد در سنگ

سر و سرمايه هاي سرفرازي………………..ابوريحان و خوارزمي و رازي

به اوج علم و دانش رهنوردي……………….ابونصر ، ابن سينا ، سهروردي

به بحر عشق و عرفان ناخدايي…………….عراقي ، رودكي ، جامي ، سنايي


وطن يعني به فرهنگ آشنايي ………………………. در لفظ دري را دهخدايي

وطن يعني جهاني در دل جام……………………….وطن يعني رباعيات خيام

وطن يعني همه شيرين كلامي……………………..فاف عشق در شعر نظامي

وطن يعني نگاه مولوي سوز………………حضور نور در شمس شب و روز


وطن يعني پيام پند سعدي………………………. زبان پيوسته در پيوند سعدي

وطن يعني هوا و حال حافظ………………………..شكوه باور اندر فال حافظ

وطن يعني تبيره ، دمدمه ، كوس…………………طلوع آفتاب شعر از طوس

وطن يعني شب شهنامه خواندن…………..سخن چون رستم از سهراب راندن


وطن يعني رهايي زآتش و خون ………………… خورش كاوه و خشم فريدون

وطن يعني زبان حال سيمرغ……………………حديث يال زال و بال سيمرغ

وطن يعني اميد نا اميدان ………………………….. خروش و ويله گرد آفرينان

وطن يعني لگام و زين و مهميز……………..سواران قران و رخش و شبديز


وطن يعني گرامي مرز تا مرز……………….وطن يعني حريم گيو و گودرز

وطن يعني دل و دستي در آتش ……………….. روان و تن ، كمان و تير آرش

وطن يعني شبح يعني شبيخون………………وطن يعني جلال الدين و جيحون

وطن يعني به دشمن راه بستن………………………به اوج آريو برزن نشستن


وطن يعني دو دست از جان كشيدن …………… به تنگشتان و دشتستان رسيدن

زمين شستن ز استبداد و از كين ……………… به خون گرم در گرمابه ي فين

وطن يعني اذان عشق گفتن …………………… وطن يعني غبار از عشق رفتن

نماز خون به خونين شهر خواندن ………………. مهاجم را ز خرمشهر راندن


سپاه جان به خوزستان كشيدن………………شهادت را به جان ارزان خريدن

وطن يعني هدف يعني شهامت………………..وطن يعني شرف يعني شهادت

وطن يعني شهيد ، آزاده ، جانباز………….شلمچه ، پاوه ، سوسنگرد ، اهواز

وطن يعني شكوه سرفرازي………………………وطن يعني ز عالم بي نيازي


وطن يعني گذشته ، حال ، فردا ………………… تمام سهم يك ملت ز دنيا

وطن يعني چه آباد و چه ويران ………….. وطن يعني همين جا ، يعني ايران

SK8ER_GIRL
18th March 2009, 10:42 AM
کوه پرسيد ز رود،
زير اين سقف کبود
راز ماندن در چيست؟ گفت : در رفتن من
کوه پرسيد: و من؟ گفت : در ماندن تو
بلبلي گفت : و من؟
خنده اي کرد و گفت: در غزلخواني تو
آه از آن آبادي
که در آن کوه رَوَد،
رود،مرداب شود،
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گريبان ببرد،
و نخواند ديگر،
من و تو ، بلبل و کوه و روديم
راز ماندن جز،
در خواندنِ من،ماندنِ تو ،رفتن ياران سفر کرده ي مان نيست
بدان!

ØÑтRдŁ§
6th April 2009, 04:31 PM
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

جی بوستل

kamanabroo
3rd May 2009, 06:01 PM
آقا اجازه! اين دو سه خط را خودت بخوان!


قبل از هجوم سرزنش و حرف ديگران






آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان



ديگر نمي دهد به دلم روي خوش نشان!







قصدم گلايه نيست، اجازه! نه به خدا!



اصلا به اين نوشته بگوييد «داستان»




من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین



از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!




آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کوير



باران بیار و باز بباران از آسمان




- اهل بهشت يا که جهنم؟ خودت بگو!



- آقا اجازه! ما که نه در اين و نه در آن!




«يک پاي در جهنم و يک پاي در بهشت»



یا زير دستهاي نجيب تو در امان!




آقا اجازه!............................



.......................................!




باشد! صبور مي شوم اما تو لااقل



دستي براي من بده از دورها تکان...



شاعر: مژگان عباسی

AvAstiN
6th May 2009, 01:01 AM
هی‌ بازیگر ! گریه‌ نکن‌ ! ما همه‌مون‌ مثل‌ِ همیم‌ !
صبحا که‌ از خواب‌ پا می‌شیم‌ نقاب‌ به‌ صورت‌ می‌زنیم‌ !
یکی‌ معلم‌ می‌شه‌ وُ یکی‌ می‌شه‌ خونه‌به‌دوش‌ !
یکی‌ ترانه‌ ساز می‌شه‌ ، یکی‌ می‌شه‌ غزل‌فروش‌ !
یکی‌ رئیس‌ِ کارخونه‌ ، یکی‌ یه‌ قاتل‌ شرور !
یکی‌ وکیل‌ ، یکی‌ وزیر ، یکی‌ گدا ، یکی‌ سپور !
کهنه‌ نقاب‌ِ زنده‌گی‌ تا شب‌ رو صورتای‌ ماس‌ !
گریه‌های‌ پُشت‌ِ نقاب‌ مثل‌ِ همیشه‌ بی‌صداس‌ !

هر کسی‌ هستی‌ یه‌ دفه‌ قَد بکش‌ از پُشت‌ِ نقاب‌ !
از رو نوشته‌ حرف‌ نزن‌ ، رهاشو از پیله‌ی‌ خواب‌ !
نقشه‌ی‌ یه‌ دریچه‌ رُ رو میله‌ی‌ قفس‌ بکش‌ !
برای‌ یک‌بار که‌ شده‌ جای‌ خودت‌ نفس‌ بکش‌ !

کاشکی‌ می‌شد تو زنده‌گی‌ ما خودمون‌ باشیم‌ُ بَس‌ !
تنها برای‌ یک‌ نگاه‌ ، حتا برای‌ یک‌ نفس‌ !
تا کی‌ به‌ جای‌ خودِ ما نقاب‌ِ ما حرف‌ بزنه‌ ؟
تا کی‌ سکوت‌ُ رَج‌ زدن‌ ، نقش‌ِ نمایش‌ِ منه‌ ؟
آی‌ نمایشنامه‌نویس‌ ! نقش‌ من‌ُ به‌ من‌ بده‌ !
نقش‌ِ جدال‌ِ آخرِ تن‌ به‌ تن‌ُ به‌ من‌ بده‌ !
می‌خوام‌ همین‌ ترانه‌ رُ رو صحنه‌ فریاد بزنم‌ !
نقابم‌ُ پاره‌ کنم‌ ، جای‌ خودم‌ داد بزنم‌ !

هر کسی‌ هستی‌ یه‌ دفه‌ قَدبکش‌ از پُشت‌ِ نقاب‌
از رو نوشته‌ حرف‌ نزن‌ ، رهاشو از پیلة‌ خواب‌
نقشة‌ یه‌ دریچه‌ رُ رو میلة‌ قفس‌ بکش‌
برای‌ یک‌ بار که‌ شده‌ جای‌ خودت‌ نفس‌ بکش‌ !!!!!!!!!

SK8ER_GIRL
9th May 2009, 11:07 PM
عشق من سیاوش قمیشی!

امید عباسی
10th May 2009, 10:53 AM
وااااااو

واقعا یکی از بهترین آهنگهای سیاوش قمیشی این هست

خیلی دوسش دارم

*مینا*
15th May 2009, 10:24 PM
خیلی ممنون از پست زیباتون{happy}

شعر کامل حیدر بابا :

(١)
حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا
قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه

(٢)
حيدربابا ، کهليک لروْن اوچاندا
کوْل ديبينَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چيچکلنوْب ، آچاندا
بيزدن ده بير موْمکوْن اوْلسا ياد ائله
آچيلميان اوْرکلرى شاد ائله

(٣)
بايرام يئلى چارداخلارى ييخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچيچکى ، چيخاندا
آغ بولوتلار کؤينکلرين سيخاندا
بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسون
دردلريميز قوْى ديّکلسين ، داغ اوْلسون


(٤)
حيدربابا ، گوْن دالووى داغلاسين !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسين !
اوشاخلارون بير دسته گوْل باغلاسين !
يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا
بلکه منيم ياتميش بختيم اوْيانا
[/URL]

(٥)
حيدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى
دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى

(٦)
حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى
هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بيلمزيديم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار
ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار

(٧)
حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز
بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرى

(٨)
حيدربابا ، ميراژدر سَسلننده
کَند ايچينه سسدن - کوْيدن دوْشنده
عاشيق رستم سازين ديللنديرنده
يادوندادى نه هؤلَسَک قاچارديم
قوشلار تکين قاناد آچيب اوچارديم

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-2-28k.WMA)


(٩)
شنگيل آوا يوردى ، عاشيق آلماسى
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
داش آتماسى ، آلما ،‌ هيوا سالماسى
قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدا
اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمدا

(١٠)
حيدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گديکلرين سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنين پاييزلارى ، يازلارى
بير سينما پرده سى دير گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئير ائده رم اؤزوْمده

(١١)
حيدربابا ،‌ قره چمن جاداسى
چْووشلارين گَلَر سسى ، صداسى
کربليا گئدنلرين قاداسى
دوْشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزوْنه
تمدّونون اويدوخ يالان سؤزوْنه

(١٢)
حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب
محبتى اوْرکلردن قازديريب
قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب
ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا
باريشيغى بلشديريب قانينا




(١٣)
گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلينه تاخماز
آمما حئييف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير !
ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير !

(١٤)
خزان يئلى يارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان يئنيب ، کنده چؤکنده
شيخ الاسلام گؤزل سسين چکنده
نيسگيللى سؤز اوْرکلره دَيَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَيَردى

(١٥)
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسين !
باخچالارى سارالماسين ، سوْلماسين !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسين !
دينه : بولاخ ، خيرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان

(١٦)
حيدر بابا ، داغين ، داشين ، سره سى
کهليک اوْخور ، داليسيندا فره سى
قوزولارين آغى ، بوْزى ، قره سى
بير گئديديم داغ-دره لر اوزونى
اوْخويئديم‌ : « چوْبان ، قيتر قوزونى »

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-4-28k.WMA)


(١٧)
حيدر بابا ، سولى يئرين دوْزوْنده
بولاخ قئنير چاى چمنين گؤزونده
بولاغ اوْتى اوْزَر سويون اوْزوْنده
گؤزل قوشلار اوْردان گليب ، گئچللر
خلوتليوْب ، بولاخدان سو ايچللر

(١٨)
بىچين اوْستى ، سونبول بيچن اوْراخلار
ايله بيل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
شکارچيلار بيلديرچينى سوْراخلار
بيچين چيلر آيرانلارين ايچللر
بيرهوشلانيب ، سوْننان دوروب ، بيچللر

(١٩)
حيدربابا ، کندين گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامين ئييوب ، ياتاندا
آى بولوتدان چيخوب ، قاش-گؤز آتاندا
بيزدن ده بير سن اوْنلارا قصّه ده
قصّه ميزده چوخلى غم و غصّه ده

(٢٠)
قارى ننه گئجه ناغيل دييَنده
کوْلک قالخيب ، قاپ-باجانى دؤيَنده
قورد گئچينين شنگوْلوْسون يينده
من قاييديب ، بيرده اوشاق اوْلئيديم
بير گوْل آچيب ، اوْندان سوْرا سوْلئيديم




(٢١)
عمّه جانين بال بلله سين ييه رديم
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گييه رديم
باخچالاردا تيرينگَنى دييه رديم
آى اؤزومى اوْ ازديرن گوْنلريم !
آغاج مينيپ ، آت گزديرن گوْنلريم !

(٢٢)
هَچى خالا چايدا پالتار يوواردى
مَمَد صادق داملارينى سوواردى
هئچ بيلمزديک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديق
آللاه ، نه خوْش غمسيز-غمسيز ياشارديق

(٢٣)
شيخ الاسلام مُناجاتى دييه ردى
مَشَدرحيم لبّاده نى گييه ردى
مشْدآجلى بوْز باشلارى ييه ردى
بيز خوْشودوق خيرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون

(٢٤)
ملک نياز ورنديلين سالاردى
آتين چاپوپ قئيقاجيدان چالاردى
قيرقى تکين گديک باشين آلاردى
دوْلائيا قيزلار آچيپ پنجره
پنجره لرده نه گؤزل منظره !

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-6-28k.WMA)


(٢٥)
حيدربابا ، کندين توْيون توتاندا
قيز-گلينلر ، حنا-پيلته ساتاندا
بيگ گلينه دامنان آلما آتاندا
منيم ده اوْ قيزلاروندا گؤزوم وار
عاشيقلارين سازلاريندا سؤزوم وار

(٢٦)
حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزى
بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزى
چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزى
ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئرر
ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئرر

(٢٧)
بايراميدى ، گئجه قوشى اوخوردى
آداخلى قيز ، بيگ جوْرابى توْخوردى
هرکس شالين بير باجادان سوْخوردى
آى نه گؤزل قايدادى شال ساللاماق !
بيگ شالينا بايرامليغين باغلاماق !

(٢٨)
شال ايسته ديم منده ائوده آغلاديم
بير شال آليب ، تئز بئليمه باغلاديم
غلام گيله قاشديم ، شالى ساللاديم
فاطمه خالا منه جوراب باغلادى
خان ننه مى يادا ساليب ، آغلادى




(٢٩)
حيدربابا ، ميرزَممدين باخچاسى
باخچالارين تورشا-شيرين آلچاسى
گلينلرين دوْزمه لرى ، طاخچاسى
هى دوْزوْلر گؤزلريمين رفينده
خيمه وورار خاطره لر صفينده

(٣٠)
بايرام اوْلوب ، قيزيل پالچيق اَزَللر
ناققيش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر
طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر
قيز-گلينين فندقچاسى ، حناسى
هَوَسله نر آناسى ، قايناناسى

(٣١)
باکى چى نين سؤزى ، سوْوى ، کاغيذى
اينکلرين بولاماسى ، آغوزى
چرشنبه نين گيردکانى ، مويزى
قيزلار دييه ر : « آتيل ماتيل چرشنبه
آينا تکين بختيم آچيل چرشنبه »




(٣٢)
يومورتانى گؤيچک ، گوللى بوْيارديق
چاققيشديريب ، سينانلارين سوْيارديق
اوْيناماقدان بيرجه مگر دوْيارديق ؟
على منه ياشيل آشيق وئرردى
ارضا منه نوروزگوْلى درردى

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-8-28k.WMA)


(٣٣)
نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى
گاهدان يئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى
داغدان دا بير چوْبان ايتى هوْرردى
اوندا ، گؤردن ، اولاخ اياخ ساخلادى
داغا باخيب ، قولاخلارين شاخلادى

(٣٤)
آخشام باشى ناخيرينان گلنده
قوْدوخلارى چکيب ، ووراديق بنده
ناخير گئچيب ، گئديب ، يئتنده کنده
حيوانلارى چيلپاق مينيب ، قوْوارديق
سؤز چيخسايدى ، سينه گريب ، سوْوارديق

(٣٥)
ياز گئجه سى چايدا سولار شاريلدار
داش-قَيه لر سئلده آشيب خاريلدار
قارانليقدا قوردون گؤزى پاريلدار
ايتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچيب ، اولاشدى
قورددا ، گؤردوْن ، قالخيب ، گديکدن آشدى

(٣٦)
قيش گئجه سى طؤله لرين اوْتاغى
کتليلرين اوْتوراغى ، ياتاغى
بوخاريدا يانار اوْتون ياناغى
شبچره سى ، گيردکانى ، ايده سى
کنده باسار گوْلوْب - دانيشماق سسى




(٣٧)
شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى
دامدا قوران سماوارى ، صحبتى
ياديمدادى شسلى قدى ، قامتى
جؤنممه گين توْيى دؤندى ، ياس اوْلدى
ننه قيزين بخت آيناسى کاس اوْلدى

(٣٨)
حيدربابا ، ننه قيزين گؤزلرى
رخشنده نين شيرين-شيرين سؤزلرى
ترکى دئديم اوْخوسونلار اؤزلرى
بيلسينلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار
ياخشى-پيسدن آغيزدا بير داد قالار

(٣٩)
ياز قاباغى گوْن گوْنئيى دؤيَنده
کند اوشاغى قار گوْلله سين سؤيَنده
کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْيَنده
منيم روحوم ، ايله بيلوْن اوْردادور
کهليک کيمين باتيب ، قاليب ، قاردادور

(٤٠)
قارى ننه اوزاداندا ايشينى
گوْن بولوتدا اَييرردى تشينى
قورد قوْجاليب ، چکديرنده ديشينى
سوْرى قالخيب ، دوْلائيدان آشاردى
بايدالارين سوْتى آشيب ، داشاردى

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-10-28k.WMA)


(٤١)
خجّه سلطان عمّه ديشين قيساردى
ملا باقر عم اوغلى تئز ميساردى
تندير يانيب ، توْسسى ائوى باساردى
چايدانيميز ارسين اوْسته قايناردى
قوْورقاميز ساج ايچينده اوْيناردى

(٤٢)
بوْستان پوْزوب ، گتيررديک آشاغى
دوْلدوريرديق ائوده تاختا-طاباغى
تنديرلرده پيشيررديک قاباغى
اؤزوْن ئييوْب ، توخوملارين چيتدارديق
چوْخ يئمکدن ، لاپ آز قالا چاتدارديق

(٤٣)
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
اوشاقلارين سسى دوْشردى کنده
بيزده بوياننان ائشيديب ، بيلنده
شيللاق آتيب ، بير قيشقريق سالارديق
بوغدا وئريب ، آرموتلاردان آلارديق

(٤٤)
ميرزاتاغى نان گئجه گئتديک چايا
من باخيرام سئلده بوْغولموش آيا
بيردن ايشيق دوْشدى اوْتاى باخچايا
اى واى دئديک قورددى ، قئيتديک قاشديق
هئچ بيلمه ديک نه وقت کوْللوکدن آشديق




(٤٥)
حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئييف ، جوانلارون قوْجالدى
توْخليلارون آريخلييب ، آجالدى
کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى
قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى

(٤٦)
ائشيتميشم يانير آللاه چيراغى
داير اوْلوب مسجديزوْن بولاغى
راحت اوْلوب کندين ائوى ، اوشاغى
منصورخانين الي-قوْلى وار اوْلسون
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا يار اوْلسون

(٤٧)
حيدربابا ، ملا ابراهيم وار ، يا يوْخ ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، يا يوْخ ؟
خرمن اوْستى مکتبى باغلار ،‌ يا يوْخ ؟
مندن آخوندا يتيررسن سلام
ادبلى بير سلامِ مالاکلام

(٤٨)
خجّه سلطان عمّه گئديب تبريزه
آمما ، نه تبريز ، کى گلممير بيزه
بالام ، دورون قوْياخ گئداخ ائمميزه
آقا اؤلدى ، تو فاقيميز داغيلدى
قوْيون اوْلان ، ياد گئدوْبَن ساغيلدى

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-12-28k.WMA)


(٤٩)
حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى
هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى
افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى

(٥٠)
حيدربابا ، يار و يولداش دؤندوْلر
بير-بير منى چؤلده قوْيوب ، چؤندوْلر
چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندوْلر
يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى
دوْنيا منه خرابه شام اوْلدى

(٥١)
عم اوْغلينان گئدن گئجه قيپچاغا
آى کى چيخدى ، آتلار گلدى اوْيناغا
ديرماشيرديق ، داغلان آشيرديق داغا
مش ممى خان گؤى آتينى اوْيناتدى
تفنگينى آشيردى ، شاققيلداتدى

(٥٢)
حيدربابا ، قره کوْلون دره سى
خشگنابين يوْلى ، بندى ، بره سى
اوْردا دوْشَر چيل کهليگين فره سى
اوْردان گئچر يوردوموزون اؤزوْنه
بيزده گئچک يوردوموزون سؤزوْنه




(٥٣)
خشگنابى يامان گوْنه کيم ساليب ؟
سيدلردن کيم قيريليب ، کيم قاليب ؟
آميرغفار دام-داشينى کيم آليب ؟
بولاخ گنه گليب ، گؤلى دوْلدورور ؟
ياقورويوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟

(٥٤)
آمير غفار سيدلرين تاجييدى
شاهلار شکار ائتمه سى قيقاجييدى
مَرده شيرين ، نامرده چوْخ آجييدى
مظلوملارين حقّى اوْسته اَسَردى
ظالم لرى قيليش تکين کَسَردى

(٥٥)
مير مصطفا دايى ، اوجابوْى بابا
هيکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا
ائيلردى ياس مجلسينى توْى بابا
خشگنابين آبروسى ، اَردَمى
مسجدلرين ، مجلسلرين گؤرکَمى

(٥٦)
مجدالسّادات گوْلردى باغلارکيمى
گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکيمى
سؤز آغزيندا اريردى ياغلارکيمى
آلنى آچيق ، ياخشى درين قاناردى
ياشيل گؤزلر چيراغ تکين ياناردى

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-14-28k.WMA)


(٥٧)
منيم آتام سفره لى بير کيشييدى
ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدى
گؤزللرين آخره قالميشييدى
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلر

(٥٨)
ميرصالحين دلى سوْلوق ائتمه سى
مير عزيزين شيرين شاخسِى گئتمه سى
ميرممّدين قورولماسى ، بيتمه سى
ايندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغيلدى
گئچدى ، گئتدى ، ايتدى ، باتدى ، داغيلدى

(٥٩)
مير عبدوْلوْن آيناداقاش ياخماسى
جؤجيلريندن قاشينين آخماسى
بوْيلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى
شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !
خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !

(٦٠)
ستاره عمّه نزيک لرى ياپاردى
ميرقادر ده ، هر دم بيرين قاپاردى
قاپيپ ، يئيوْب ، دايچاتکين چاپاردى
گوْلمه ليدى اوْنون نزيک قاپپاسى
عمّه مينده ارسينينين شاپپاسى




(٦١)
حيدربابا ، آمير حيدر نئينيوْر ؟
يقين گنه سماوارى قئينيوْر
داى قوْجاليب ، آلت انگينن چئينيوْر
قولاخ باتيب ، گؤزى گيريب قاشينا
يازيق عمّه ، هاوا گليب باشينا

(٦٢)
خانم عمّه ميرعبدوْلوْن سؤزوْنى
ائشيدنده ، ايه ر آغز-گؤزوْنى
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى
دعوالارين شوخلوغيلان قاتاللار
اتى يئيوْب ، باشى آتيب ، ياتاللار

(٦٣)
فضّه خانم خشگنابين گوْلييدى
آميريحيا عمقزينون قولييدى
رُخساره آرتيستيدى ، سؤگوْلييدى
سيّد حسين ، مير صالحى يانسيلار
آميرجعفر غيرتلى دير ، قان سالار

(٦٤)
سحر تئزدن ناخيرچيلار گَلَردى
قوْيون-قوزى دام باجادا مَلَردى
عمّه جانيم کؤرپه لرين بَلَردى
تنديرلرين قوْزاناردى توْسيسى
چؤرکلرين گؤزل اييى ، ايسيسى

(http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-16-28k.WMA)


(٦٥)
گؤيرچينلر دسته قالخيب ، اوچاللار
گوْن ساچاندا ، قيزيل پرده آچاللار
قيزيل پرده آچيب ، ييغيب ، قاچاللار
گوْن اوجاليب ، آرتارداغين جلالى
طبيعتين جوانلانار جمالى

(٦٦)
حيدربابا ، قارلى داغلار آشاندا
گئجه کروان يوْلون آزيب ، چاشاندا
من هارداسام ، تهراندا يا کاشاندا
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى
خيال گليب ، آشيب ، گئچر اوْنلارى

(٦٧)
بير چيخئيديم دام قيه نين داشينا
بير باخئيديم گئچميشينه ، ياشينا
بير گورئيديم نه لر گلميش باشينا
منده اْونون قارلاريلان آغلارديم
قيش دوْندوران اوْرکلرى داغلارديم

(٦٨)
حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى
آمما حئيف ، اوْرک غذاسى قاندى
زندگانليق بير قارانليق زينداندى
بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ
بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخ




(٦٩)
حيدربابا گؤيلر بوْتوْن دوماندى
گونلريميز بير-بيريندن ياماندى
بير-بيروْزدن آيريلمايون ، آماندى
ياخشيليغى اليميزدن آليبلار
ياخشى بيزى يامان گوْنه ساليبلار

(٧٠)
بير سوْروشون بو قارقينميش فلکدن
نه ايستيوْر بو قوردوغى کلکدن ؟
دينه گئچيرت اولدوزلارى الکدن
قوْى تؤکوْلسوْن ، بو يئر اوْزى داغيلسين
بو شيطانليق قورقوسى بير ييغيلسين

(٧١)
بير اوچئيديم بو چيرپينان يئلينن
باغلاشئيديم داغدان آشان سئلينن
آغلاشئيديم اوزاق دوْشَن ائلينن
بير گؤرئيديم آيريليغى کيم سالدى
اؤلکه ميزده کيم قيريلدى ، کيم قالدى

(٧٢)
من سنون تک داغا سالديم نَفَسى
سنده قئيتر ، گوْيلره سال بوسَسى
بايقوشوندا دار اوْلماسين قفسى
بوردا بير شئر داردا قاليب ، باغيرير
مروّت سيز انسانلارى چاغيرير

[URL="http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-19-28k.WMA"] (http://www.tebyan.net/Adabi-Honari/Sound/divan-shahriar/heydar_baba/shahryar4-18-28k.WMA)

(٧٣)
حيدربابا ، غيرت قانون قاينارکن
قره قوشلار سنَّن قوْپوپ ، قالخارکن
اوْ سيلديريم داشلارينان اوْينارکن
قوْزان ، منيم همّتيمى اوْردا گؤر
اوردان اَييل ، قامتيمى داردا گؤر

(٧٤)
حيدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده
قير آتينى مينيب ، کسيب ، بيچنده
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ايوز گليب ، چاتميونجان ياتمارام

(٧٥)
حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينان
نامردلرين بورونلارين اوْغگينان
گديکلرده قوردلارى توت ، بوْغگينان
قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسين
قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسين

(٧٦)
حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون
دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون
سنَّن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون
دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار
بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار

*مینا*
19th May 2009, 11:52 AM
در اين ويران سراي سست بنياد....گدايان را مبر يارب تو از ياد

گدايان چشم دل سوي تو دارند....اميد رحمت از كوي تو دارند

به درگاه تو انان آه دارند....همه زين آه با تو راه دارند

شكوه خود پرستي را شكستند....ببزم عاشقي اينك نشستند

دل اين دردمندان شاد گردان....اسيران را ز بند آزاد گردان

عطا كن درد ايشان را دوايي....مريضان را محبت كن شفايي

كرم كن قلبشان را نور بينش....تو اي نقاش نقش آفرينش

ز رحمت جرعه اي بر جرعه نوشان....گناه اين خطا كاران بپوشان

بسوزان تا بسوزند از غم تو....بدم تا زنده گردند از دم تو

بده ياري به خيل بي نوايان....مران از درگه لطفت گدايان

الا اي راحت جانهاي جانها....گل عشقت برويان در نهان ها

شب بيچارگان را روز گردان....به شيطان جمله را پيروز گردان

فقيران را بده خط اماني....زكوي خود به آنان ده نشاني

بود مسكين ز خيل پر گناهان....پناهش ده پناه بي پناهان
برگرفته از كتاب مناجات عارفان اثر حسين انصاريان

ØÑтRдŁ§
19th May 2009, 11:02 PM
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتاب‌های زیادی درباره طبیعت‌پرستی خوانده بود و تحت تاثیر همین کتاب‌ها دلش می‌خواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشم‌هایش را بسته بود و با دست‌های باز دور خودش می‌چرخید و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر می‌کرد و همین‌طور که می‌چرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!

ØÑтRдŁ§
19th May 2009, 11:04 PM
دلتنگی هوای تو طلوع قلب خسته ام
یه گوشه ی نگاه تو کلید دست بسته ام
اون حرمت با گنبد طلایی و کبوترات
صحن و سرا و گنبدت حال و هوای زایرات
تو خاطرم موج میزنه ندای یا امام رضا
صدای بال کفترات زردی گنبد طلات
سقاخونه ندای نقاره خونه مهر و وفای خادمات
آسمون شب حرم آرامش خیالمه
هرجا برم هرجا باشم آرزوی تو با منه
امید این دل غریب و بی نوا تنها ندای این گلوی بی صدا
امام رضا دیوونتم تا جون دارم مجنونتم
منتظرم مهربونم تا تو اشاره ای کنی
منتظرم تا سند مجاوریمو امضا کنی
الهی قربون اون لطف و صفا و کرمت
کاش میشد بشم یکی از کبوترای حرمت
الهی فدات بشه این دل دیوونه ی من
قربون قد و بالات یا امام رضای من
عید قربون شده ای قربون اون نگاه تو
ای که قربونی شده دلم به حال و هوای تو
مکه و کربلا و نجفم تویی یا امام رضا
چیزی غیر تو نخواستم از خدا یا امام رضا

ØÑтRдŁ§
19th May 2009, 11:05 PM
توی خوابم میدیدم که پادشاه عالمم
تعبیر خواب من این شد که گدای حرمم
عشق تو گوهره و تو هر دلی جا نمیشه
هرکسی خاطرخواه عزیز زهرا نمیشه
تو خودت لیاقت دیوونگی به من دادی
آره هیچ جا عاقل دیوونه پیدا نمیشه
هر کسی کسی داره منم فقط تو رو دارم
همدم بنده کسی بغیر مولا نمیشه
بنویسید به روی قبرو به روی کفنم
عاشق و دیوونه ی امام رضا منم منم
نام او حک شده برلوح و دل و به سینه ام
حرم قشنک اون کرب و بلا و مدینم
پروبال کفترات سایبون دل منه
از ازل مهر رضا در آب و در گل منه

ØÑтRдŁ§
19th May 2009, 11:05 PM
آقا شکسته بال خیالم کجا روم
بی اشک و چشم و مال و منالم کجا روم
رویم خجل نه کاسه گندم نه آبرو
دل در خیال راه وصالم کجا روم
ای آسمان هشتم چشمان بی ریا
عمری فقیر اشک زلالم کجا روم
دعبل صفت ز گوشه چشمم ستاره ها
قد می کشد به اخر فالم کجا روم
من بی حضور چشم تو غم را خریده ام
از نسل رود های زوالم کجا روم
من در خیال چشم تو آقا شناورم
در پیچ و تاب کسب کمالم کجا روم
باشد همین نذر نگاهم طبیب دل
کی می دهی جواب سوالم کجا روم

kamanabroo
20th May 2009, 02:41 AM
غزل رضوي
حسين حاجي هاشمي


گفتم غزل بگويم و شاعر شوم تو را
شايد خدا بخواهد و زائر شوم تو را
شايد خدا بخواهد و در بيتي از غزل
مقصد شوي مرا و مسافر شوم تو را
اين سان كه باد را به هوايت دويده ام
كم مانده است خاك معابر شوم تو را
قسمت نبود ضامن آهو شوي مرا
دريا شدي كه مرغ مهاجر شوم تو را
هر شب دخيل پنجره ي شوق مي شوم
شايد خدا بخواهد و شاعر شوم تو را

kamanabroo
20th May 2009, 02:44 AM
«نامه»
بليط ماندن است مانده روي دست‌هاي من
در اين همه مسافر حرم نبود جاي من؟
رفيق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مريض حضرت امام را ببر
«سلام نسخه» را ببر ببين دوا نمي‌دهد؟
از او بپرس اين مرض را شفا نمي‌دهد؟
چقدر تا تو با قطارها سفر كند دلش؟
چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش؟
چقدر بادهاي دوري‌ات مچاله‌اش كنند
و دوستان به روزهاي خوش حواله‌اش كنند
درست بيست سال شد كه راه طوس بسته است
جوان دل شكسته دل به پايبوس بسته است
***
پدر به كربلا و مكه رفته است چند بار
و من هنوز در هواي مشهد تو بي‌قرار
مرا طلاي گنبد تو بي‌قرار مي‌كند
كسي مرا به دوش ابرها سوار مي‌كند
***
خيال مي‌كند كه ديدن تو قسمتش شده
همين كسي كه دارد از خودش فرار مي‌كند
كسي كه بيست سال آزگار مشهدي نشد
و هر چه شكوه مي‌كند به روزگار مي‌كند
به بادهاي آشناي شرق بوسه مي‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار مي‌كند
به اين اميد ضامن رئوف! تا ببيندت
هي آهوان بچه‌دار را شكار مي‌كند
***
هزار تا غروب در مسير ايستاده‌ام
به هر كه آمده به پايبوس نامه داده‌ام
من از كبوتران گنبد تو كمترم مگر
كه بعد سالها نخوانده‌اي مرا به اين سفر؟
قطارهاي عازم شمال شرق مي‌روند
دقيقه‌هاي بي تو مثل باد و برق مي‌روند
كسي بليط رفتني به دست من نمي‌دهد
به آرزوي يك جوان خام تن نمي‌دهد
بليط ماندن است مانده روي دست‌هاي من
در اين همه مسافر حرم نبود جاي من؟!

* مهدي فرجي

kamanabroo
20th May 2009, 02:47 AM
نذر حضرت علي ابن موسي الرضا(ع)

«نذر دل»

اي نام تو خوشبوتر از آلاله و شب بو
يك عالمه گل كاشته‌اي در خم ابرو
خورشيد هم از شرق نگاه تو مي‌آيد
هر صبح كه در بند كني حلقه گيسو
از دانه اشك دل زوار تو روييد
برگرد ضريح تو چنين حلقه بازو
مشغول طواف حرمت هر چه كبوتر
مهمان صفاي قدمت هر چه پرستو
تصوير فلك يكسره در صحن تو پيداست
از بس كه بدان بال ملائك زده جارو
تا صيد كند يك نظر از گوشه چشمت
صياد زده ناله كه: يا ضامن آهو!
پيش تو دراز است مرا دست گدايي
با كاسه دل، كاسه سر، كاسه زانو
اي ناب‌ترين مايه الهام غزل‌ها
با تو چه نيازي است به معشوق و لب جو؟
بيمار توام آقا! نذرت دل تنگم
بنويس براي دل من، نسخه و دارو

kamanabroo
20th May 2009, 02:51 AM
ضريح نگاه تو


من كيستم كبوتر بي آشيانه‌ات
محتاج دستهاي تو و آب و دانه‌ات
نامت بزرگ مثل بلنداي كهكشان
هشت آسمان نشسته به ايوان خانه‌ات
از كوچه باغهاي نشابور رد شدي
با كوله باري از غم غربت به شانه‌ات
دل در مدينه عاشق روي تو شد ولي
از كوچه‌هاي توس گرفتم نشانه‌ات
تو استوار بودي و بشكوه مثل كوه
اما دريغ از تب تند زمانه‌ات
دست من و ضريح نگاه غريب تو
امشب گرفته باز هم اين دل بهانه‌ات

* حيدر منصوري

kamanabroo
20th May 2009, 02:51 AM
«هيچ آسمان چو خاك خراسان نمي‌شود»


خورشيد من! بتاب شبي ناگهان به من
تا واكنند پنجره آسمان به من
با دام‌هاي ترد بهشتي! عطا كنيد
با يك نگاه، زندگي جاودان به من
بين من و تو فاصله ديوار شيشه‌اي‌ست
يك ثانيه نگاه كن از پشت آن به من
گفتند: بار عشق به مقصد نمي‌رسد
بسيار بود عاطفه دوستان به من!
زخم زبان هيچ كسي كارگر نشد
چون نيش سخت عقربه‌هاي زمان به من
حالا رسيده‌ام به بهاري كه دست توست
مي‌بارد آبشار گل ارغوان به من
شب رفته روبروي حرم ايستاده‌ام
وامانده است پنجره‌اي همچنان به من
هيچ آسمان چو خاك خراسان نمي‌شود
بيراه نيست غبطه اهل جهان به من

* مهدي چناري

kamanabroo
20th May 2009, 02:53 AM
غم گلايه‌اي با مولانا امام رضا(ع)


در كشور ايران كه دلتنگي فراوان است
كنجي براي گريه، اي مردم! خراسان است
كنجي كه جذاب است مثل خال كنج لب
كنجي كه در واقع تمام خاك ايران است
در نقشه سمت چپ، كمي بالا، طپش دارد
اين نقشه انسان است و مشهد قلب انسان است
مشهد شهادت مي‌دهد در خاك من گنجي‌ست
در آسمان فوج كبوترها نگهبان است
در دلنشيني اين عروس از رامسر بهتر
او باعث شيريني قند فريمان است
***
آقا! كمي هم درد دل دارم، اجازه هست؟
با آنكه پيش از گفتنش شاعر پشيمان است!
همسايه ما سالها حرف از حرم مي‌زد
او مرد و از اين قصه فرزندش پريشان است
ديروز مي‌خواندم شما حج فقيرانيد
امروز دور از دسترس حج فقيران است
هركس كه دست و بال او تنگ است، لايق نيست؟
يا هر كه پولش بيشتر باشد مسلمان است؟
***
يك لحظه خوابم برد، گويا در حرم هستم!
اينجا كه حالا ايستادم زير ايوان است
پشت سرم مردي زيارتنامه مي‌خواند
از ظاهر او مي‌شود فهميد چوپان است
از روستاي كوچكي اطراف مشهد يا
از پيرمردان عشاير از لرستان است
يك چوبدست و سفره ناني خشك پهلويش
انگار در جيب كتش يك جلد قرآن است
دستش به روي شانه‌ام ناگاه، «امري بود؟»
مي‌خندد و زير لبش اين بيت پايان است
مشهد، مدينه، كربلا را در خودت درياب!
جانان تو هستي، گنبد و گلدسته بي‌جان است!

* عباس سودايي

shahbazi
22nd May 2009, 09:15 PM
گاهي به آسمان نگاه كن
خدا بيدار است و پرستوها در پرواز
گاهي به آسمان نگاه كن
خورشيد مي تابد و ستاره ها
در همهمه سوسويشان تو را نظاره مي كنند
گاهي به آسمان نگاه كن
چشمان خسته من از پس پنجره مهتاب
به تماشاي تو نشسته
و اندوه پيراهن شب را به سياهي كشيده
گاهي به آسمان نگاه كن
و باران اشك هاي مرا
در كوچه باغ هاي كهنه تنهايي به تماشا بنشين
كه من با تني رنجور پر مي كشم تا آسمان
تا تو را ببينم ا
ي طراوت تو شادي آسمان دلم
دوستت دارم و در آشيان كوچك قلبم تو را
ياد تو را نگاه خواهم داشت
دوستت دارم
آخرين حرف دلم و اولين كلام وجودم
دوستت دارم دوستت دارم

shahbazi
22nd May 2009, 09:16 PM
سلام را از آشناترين ستاره هاي مشرق
به تو تقديم مي كنم تا
سرزمين سرد دلم
پادشاهي خورشيد را
به حضور بي رنگ شقايق ها
پيوند زند و دوباره
آسمان تاريك دلم
شوق پرواز را بخاطر بياورد
آن روزهايي كه ترانه ها
بال و پرم بودند و من
فراموش كردم كه هستند كساني كه
مي خوانند دانه دانه اشك هاي گرم تنهايي ام را


.
.
.
روزها را مي شمارم و شب ها
پاي سپيدار دلم مي گريم
شايد كه دوباره بهار را
عشق را
اميد را
پاي ديوار دل غمگينم
مثل يك شمع بكارد
تا بسوزم كه بهار است ولي
شوق پروازي نيست
شوق ديداري
سالهاست كه دلم
هم قفس ثانيه هاست
هم نفس چلچله ها
كاش مي شد كه بخوانم
خط زيباي تو را
چشم هايم را بستم
منتظر تو هستم...

shahbazi
22nd May 2009, 09:19 PM
شاید لحظه ای به گوشه تنهایی خویش، خانه غم گرفته و غبار آلود دل سر زده ای! خانه ای که سالهاست پشت پنجره اشکهایش، گلدان ناز و نیاز به یادگار فراموش شده و هنوز عطر نفسهای شقایق، گرمی خون ستاره را به یادگار دارد. به خاطره ها، به دستهای خط خوردهْ نور، به شلوغی خنده های باطل شده. آری هنوز دلی هست..... منتظر سلام، منتظر سلام تو. حضورت را از این غربت تنهایی دریغ مدار.....


http://www.blogfa.com/photo/s/sharhedel.jpg

shahbazi
22nd May 2009, 09:19 PM
بخوان در نسیم، بانگ رسوایی را
بخوان در بهار، شعر شیدایی را

ببین در خیال، بوی تنهایی را
ببین در مسیر، رد جدایی را

بگو با درختان، خزان است امروز
بگو با بیابان، سکوت است پیروز

بشین در کنارم، دل پاره پاره، خمیده
بشین در کنارم، غمی در هم تنیده

بیا با توهم، در عبور باشیم
بیا با شقایق، غرق نور باشیم

بزن بر دل من، خنجری از حقایق
بزن زنگ غم را، خلایق هرچه لایق

اگر اشک من شبنم خاطرات است
بدان رنگ چشمم بی حیات است

http://i2.tinypic.com/qp1fnm.jpg

*RAHA*
23rd May 2009, 02:00 AM
حرفهای ما هنوز نا تمام .../تا نگاه می کنی /وقت رفتن است /بازهم همان حکایت همیشگی /پیش از آن که با خبر شوی /لحظه عزیمت تو نا گزیر می شود /آی .../ای دریغ و حسرت همیشگی /ناگهان /چـقـــــــــــــــــدر زود /دیـــــــــــــــر می شود

ØÑтRдŁ§
1st June 2009, 09:25 PM
یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه

کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

×××

یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه

کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه؟

یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه‌ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

ØÑтRдŁ§
17th June 2009, 06:30 AM
شب سردي است، و من افسرده.



راه دوري است، و پايي خسته.



تيرگي هست و چراغي مرده.







مي كنم، تنها، از جاده عبور:



دور ماندند زمن آدم ها.



سايه اي از سر ديوار گذشت،



غمي افزود مرا بر غم ها.







فكر تاريكي و اين ويراني



بي خبر آمد تا با دل من



قصه ها ساز كند پنهاني.







نيست رنگي كه بگويد با من



اندكي صبر، سحر نزديك است.



هر دم اين بانگ برآرم از دل:



واي، اين شب چقدر تاريك است!







خنده اي كو كه به دل انگيزم؟



قطره اي كو كه به دريا ريزم؟



صخره اي كو كه بدان آويزم؟







مثل اين است كه شب نمناك است.



ديگران را هم غم هست به دل،



غم من، ليك، غمي غمناك است.

Asghar2000
17th June 2009, 10:02 AM
ز چشمت اگر چه که دورم هنوز

پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگر غصه باريد از ماه و سال

به ياد گذشته صبورم هنوز

شکستند اگر قاب ياد مرا

دل شيشه دارم بلورم هنوز

سفر چاره ي دردهايم نشد

پر از فکر راه عبورم هنوز

ستاره شدن کار سختي نبود

گذشتم ولي غرق نورم هنوز

پر از خاطرات قشنگ تو ام

پر از ياد و شوق و مرورم هنوز

ترا گم نکردم خودت گم شدي

من شيفته با تو جورم هنوز

اگر جنگ با زندگي ساده نيست

در اين عرصه مردي جسورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نساخت

پر از نغمه ي پک و شورم هنوز

قبول است عمر خوشي ها کم است

ولي با تو ام پس صبورم هنوز...

MR_Jentelman
21st June 2009, 06:20 AM
عاشقانه

به این خیال نباش

http://i25.tinypic.com/rbjng6.jpg



این رسم عاشقی نبود


میپذیرم که اگر عشقت یک بازی بود ،این بازی را من باختم !


این رسمش نبود ، تو در این بازی یک قلب را شکستی !


تو احساس را در وجودم کشتی ، تو یک مجرمی ! جرم تو شکستن یک قلب بی گناه


است!


میپذیرم که من اسیر احساسات دروغین تو بودم !


میخواهم بی خیال باشم ، نمیتوانم !


دلم میخواهد همه چیز را فراموش کنم ، خاطره های تو قلبم را میسوزاند !


در این جاده نفسگیر ، بر سر دو راهی ایستاده ام !


انگار راه دیگری جز سوختن نیست !


پس میسوزم ، با اینکه لیاقت مرا نداشتی !


اگر میسوزم ، اگر نا امیدم ، به خاطر سادگی خویش است نه به خاطر تو !


اگر این روزها پریشانم ، اگر این لحظه ها گریانم به خاطر رفتن تو نیست ، به خاطر قلب


بی گناهم است که چرا اینک در دام تنهایی گرفتار است !


این رسم عاشقی نبود ای غریبه امروز!


من تو را فراموش نمیکنم ، قلب من هیچگاه بی وفایی مثل تو را فراموش نخواهد کرد!

میپذیرم که خیلی ساده بودم که حرفهای پوچ تو را باور کردم ،قلبم را با اطمینان به تو

دادم و به قلب بی احساس تو پناه بردم !


تو یک تکیه گاه برای من نبودی ، من ساده بودم که قلب تو را خانه خود کردم !


این رسمش نبود ای بی وفا ، تو کجا و من کجا؟


مرا باش که هنوز در حسرت عشق توام ، میپذیرم که آری من یک دیوانه ام !


اگر به خیال این هستی که همچنان به پای عشقت نشسته ام ، به این خیال نباش!


من قلبم را راضی میکنم که با تنهایی بسازد ، گرچه میدانم که دیگر قلبی در ... ام


نخواهد بود

MR_Jentelman
21st June 2009, 07:21 AM
شك نكن (http://rominablog.mihanblog.com/post/68)


رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق
تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟
سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت
بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت
تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس
تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس
عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم
وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم
یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم
همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم
قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

MR_Jentelman
24th June 2009, 04:31 AM
مجنون و شکایت از خدا (http://www.amiryas.blogfa.com/post-188.aspx)



یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او


گفت: یا رب از چه خوارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای


و اندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم


سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم


کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

MR_Jentelman
24th June 2009, 06:21 AM
بار الهی !!! (http://tabute-eshgh.blogfa.com/post-68.aspx)
خدايا ! بارالها! ديگر نمي خواهم در زمين خاكيت پا بگذارم.
ديگر نمي خواهم در اين عرصه گام بردارم. مي خواهم پرواز كنم. آري ٫ پرواز!
پرواز در آسمان ٫ پروازي به سوي تو٫ تا ملكوت !
خدايا خسته ام ! خدايا خسته ام از اين مردمان!
ديگر گوش شنوايي نيست كه گوش جان به حرف هاي ناگفته ام بسپارد.
ديگر هم دمي نيست كه غمخوار روزهاي تنهاييم باشد.
خدايا اين چه روزگاري است!!
http://i9.tinypic.com/33k7l3c.jpg
كه آدميان بدون ارتكاب جرم مجازات مي شوند. كه به خاطر گناه ناكرده خردمي شوند و مي شكنند!
اين چه دنيايي است كه هيچ كس خود نيست! كه همه نقاب و صورتك هاي زيبا به چهره دارند و واي به آن روز كه اين نقاب ها كنار بروند!
اين چه دنيايي است كه همه از عشق و محبت دم مي زنند ولي دانه هاي نفرت در دل همه كاشته ميشود!
اين چه دنيايي است كه احساس و دل آدم ها ديگر ارزشي ندارد و چيزهايي كه وقتي مانند طلا ناب و باارزش بودند ديگر حتي كوچك ترين ارزشي ندارند!

خدايا ! بارالها! به من پر پروازي عطا فرما . آري ٫ پرپرواز! دو بال مي خواهم براي پرواز. خدايا ديگر طاقت ماندن ندارم٫ نمي خواهم بمانم و شاهد اين سياهي ها باشم. خدايا ٫ دو بالي مي خواهم كه توان پر گشودنشان عشق تو باشد٫ عشقي الهي و آسماني. خدايا ! پرواز كردن را به من بياموز ٫ چگونگي پرواز در اوج ٫ مي خواهم روحم را به پرواز در آورم و جسم سنگينم را در اين وادي جاي بگذارم.

خدايا از تو آرامش مي خواهم. مي خواهم با آن دو بال همچون فرشته اي كوچك در هواي تو پرواز كنم٫ مي خواهم هم دم سكوت و تنهايي باشم و ديگر دم برنياورم. ديگر نمي خواهم گله كنم! از اين دنيا ٫ از اين مردمان ٫ ديگر گله اي ندارم!

http://i32.tinypic.com/117qzhl.jpg
مي خواهم پرواز كنم ٫ پروازي همراه با آرامش و سكوت تا عرش كبريايت. مي خواهم از زمين خاكيت به عرش برسم ٫ با عشق تو ٫ با كمك تو.
خدايا ٫ عشق زمينيت را نمي خواهم ٫ خدايا چيزهاي فاني را نمي خواهم ٫ من ابديت را مي خواهم٫ من عشق تو را مي خواهم. خدايا ! درهاي دلم را را بر روي همه ي امور دنيوي بسته ام٫ ديگر دل بستگي به اين زمين خاكي ندارم. مي خواهم پرواز كنم به سوي ملكوت. با عشقي كه تو به من ارزاني داشتي٫ عشقي مقدس كه هيچ گاه نابود نمي شود و هميشگي و پايدار است و با وزش نسيمي محو نمي گردد زيرا سرچشمه ي آن تويي.

خدايا ديگر سخن نمي گويم . سكوت مي كنم٫ سكوت و دم برنمي آورم تا نظري بر من افكني و بال هاي مرا با عشقت توان پرواز بخشي تا پرواز كنم . پروازي در سكوت به سوي تو اي معبودم!

پروردگارم پذيراي من باش و آن چه را مي خواهم به من عطا كن .
من پروازي را مي خواهم كه مقصدش تو باشي . پرواز در سكوت را .

در اشتياق پرواز بي آسمان ترينم
عمري به جرم بودن٫ با خاك هم نشينم
نفرين به چشم هايم٫ اين حفره هاي تاريك
آخر چگونه اي دور؟ بايد تو را ببينم!
اي باغ سبز سيال!آخر بگو چه مي شد؟

MR_Jentelman
24th June 2009, 07:02 AM
http://i40.tinypic.com/6qwtms.jpg

ای ابتدای شعرهای عاشقانه
وی منتهای آرزوی عارفانه

ای خشک لب ! مستغنی از امواج دریا

وی در عطشناکی سروده صد ترانه

ای هفت دریا همچو قطره پیش قدرت

ای بحر نا پیدا ، کران بی کرانه

از بهر گلخند لبان غنچه لبخند

وی بهر آواز تر بلبل ، بهانه

ای سرالاسرار تمام آفرینش

در بهت سرگردانی عرفان نشانه

در خشکی سُکر لبانت راز مستی

کز هرم آن خیزد ز خُمّ می زبانه

ماییم و قلبی پر نیاز و سوز و سازی

در پیشگاه حس ناب شاعرانه

ما را نیاید وصف تو با شعر لالی

هیهات زین سودای خام کودکانه

در قاف قدر شامخت ما را گذر نیست

کانجا بجز عنقا ندارد آشیانه

صد کهکشان چون نقطه ای محو تو هستند

ای خارج از حد تصور در میانه

با تو ازل آغاز گردید و روان شد

تا انتها جاری شد و مانا زمانه

در لامکان بی زمانی عشق جاوید

در بهت "لا ادری" مایی جاودانه

ای "مطلع الانوار" اشراقات شرقی

ای غرب عرفان ابتدای شهر قانه

لاف تجرد می زند صوفی و لیکن

مانند ابجد خوان مکتب ناشیانه

اما به لطف مهر تو گشته مجسم

تصویر تو در شعر چشمانم شبانه

آنک تو و موج عطا ای بحر احسان

اینک گدای عاشقی بر آستانه

MR_Jentelman
25th June 2009, 06:31 AM
چی می شد بچه می موندیمو بزرگ نمیشدیم
پشت این صورتک بچه ها گرگ نمی شدیم
دلامون یه گوله آتیش، لبامون پر از ترک
می پریدیم از رو گلها، عینهو یه شاپرک
به جای دوچرخه با یه طوقه سرگرم می شدیم
جلوی بزرگترا مث یه موم نرم می شدیم
کاش می شد تو کوچه های بچه گی ساز بزنیم
ساده وار و بچه گونه ، زیر آواز بزنیم
می شد از کنار کوچه ، لخ و لخ پایی کشید
حتی خورشید و تو آسمون مقوایی کشید
یا شبا رو پشتبون، خیره به تاق آسمون
دنبال قشنگ ترین ستاره های کهکشون
کاش می شد بچه می موندیم، عاشق شاپرکا
تشنه ی رسیدن یک به یک قاصدکا
چی می شد بچه می موندیمو بزرگ نمی شدیم
حیرون دروغ چوپونه و گرگ نمی شدیم...

MR_Jentelman
25th June 2009, 08:14 PM
دوستت دارم (http://www.bf-gf-mozakhraf.blogfa.com/post-11.aspx)


مي خوام از دوست داشتن بگم


از دوست داشتن تو و خودم بگم


دوست داشتن براي من يه واژه بود


مثل موج تو دريا سرگردون بود


به وقت تنهايي سراغش ميرفتم


وقت خوشي فراموشش مي كردم


تو روزاي ابري


پشت پنجره واسي آدم برفي بيچاره


دل مي سوزندم


چون خودمو مثل اون تو حصار مي ديدم


وقت بهار


دنبالت مي گشتم


دنبال اداي دوست داشتن گلها


زير بارون مي رقصيدم


اما هيچي ازش نمي فهميدم


اما با اومدن تو


همه چيز عوض شد


رنگ گلها


خواب زندگي


رنگ ديگي شد


دفتر مشقم هر شب با اسم تو پر شد


رنگ نقاشيام رنگ چشماي تو شد


شبا تو خواب روياي من


نوازش دستهاي گرم تو شد


تو خواب و بيداري


تو زندگي و رويا


فقط يه آرزوي كوچيك دارم


يه آرزوي كوچيك و محال دارم
http://narges.persiangig.com/image/32.jpg

MR_Jentelman
25th June 2009, 08:28 PM
http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/101083.gif
هر شب وقتی تنها میشم
حس می کنم پیش منی...
دوباره گریه ام میگیره
انگار تو آغوش منی...
روم نمیشه نگات کنم
وقتی که اشک تو چشمامه...
با اینکه نیستی پیش من
انگار دستات تو دستامه...
بارون میباره و تو رو
دوباره پیشم می بینم...
اشک تو چشام حلقه میشه
دوباره تنها میشینم...
قول بده وقتی تنها میشم
باز هم بیای کنار من...
شبای جمعه که میاد
بیای سر مزار من...
دوباره از یاد چشات
زمزمه ی نبودنم...
ببین که عاقبت چی شد
قصه ی با تو بودنم...
خاک سر مزار من
نشونی از نبودنت...
دستهای نامردم شهر
چرا ازم ربودنت...
به زیر خاکمو هنوز
نرفتی از خیال من...
غصه نخور سیاه نپوش
گریه نکن برای من...
دیگه فقط آرزومه
بارون بباره رو تنم...
دوباره لحظه ها سپرد
منو به باد رفتنم...
دیگه فقط آرزومه
بارون بباره رو تنم...
رو سنگ قبرم بنویس
تنهاترین تنها منم...

MR_Jentelman
25th June 2009, 08:31 PM
http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/94414.gif
به جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار
می کنی
امروز با شاخه گلی کوچک شادم کن
به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم
می ریزی
امروز با تبسمی شادم کن
به جای متن های تسلیت که فردا برایم
می نویسی
امروز با یک پیغام کوچک خوشحالم کن
من امروز به تو نیاز دارم نه فردا...

http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/94415.gif
http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/94414.gif

MR_Jentelman
25th June 2009, 08:53 PM
توی روزگاری که دل واسه ی شکستنه
قیمتِ طلایِ دل قدرِ سنگ و آهنه
بینِ این همه غریبه یه نفر مثلِ تو میشه
آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه
تو نباشی چه کسی منو نوازش می کنه؟
با صبوری با منِ دلخسته سازش می کنه؟
تو نباشی نمی خوام لحظه ای رو سَر بکنم
نمی دونم بعدِ تو من کیو باور بکنم
نمی تونم نمی تونم که تو رو رها کنم
بعد تو من چه کسی رو عشق من صدا کنم؟




http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/76990.jpg
(http://darkprince.ir/)

ØÑтRдŁ§
28th June 2009, 05:11 PM
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

جی بوستل

ØÑтRдŁ§
28th June 2009, 05:12 PM
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»

مدیا کاشیگر

ØÑтRдŁ§
28th June 2009, 05:13 PM
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.

فرانتس كافكا

ØÑтRдŁ§
28th June 2009, 05:14 PM
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتاب‌های زیادی درباره طبیعت‌پرستی خوانده بود و تحت تاثیر همین کتاب‌ها دلش می‌خواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشم‌هایش را بسته بود و با دست‌های باز دور خودش می‌چرخید و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر می‌کرد و همین‌طور که می‌چرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!

SK8ER_GIRL
2nd July 2009, 01:59 PM
آن شب که نگه بر نگهش دوخته بودم
از دیده ی وی راز دل آموخته بودم
در چشم سیه داشت نهان برق نگاهی
کز گرمی آن تا سحر افروخته بودم!

ØÑтRдŁ§
15th July 2009, 03:42 PM
دیگه براش عقده شده بود. یه حسرت همیشگی. که بتونه راحت و آروم یه گوشه دراز بکشه و بقیه دور و برش باشن و بهش توجّه کنن. که برای یه لحظه هم که شده حواس همه جلب اون شده باشه. ولی تو تمام این سالها یه بارم چنین اتّفاقی نیفتاده بود...
...حالا که به آرزوش رسیده بود سخت احساس پشیمونی میکرد از آرزویی که داشته. امّا دیگه فایده ای نداشت. پدر روحانی کتاب رو بست و صدای آمین جمعیّت تو هوا محو شد...

MR_Jentelman
15th July 2009, 05:08 PM
عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظههای بیقراریام را به سینه میفشارم، در آستانه سرآغازی از تردید لحظههای یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم، چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو، مونس سر انگشت بی تابیام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم، مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم، چه چیز را به انتظار نشسته ام؟ از این سرای خاکی چه نسیب؟ غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانهی بیقراریها، در آستانه به گل نشستگی ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم، به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار. و من پری قصهام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپردهام، ویرانیام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بیکسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشون می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانیست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید. من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودم تو را دیدم و انگار جهان را دیدم. من به دنبال تو گشتم دیگر... هر طرف بودی و انگار نبودی دیگر... سایه ای بودی و انگار جهانی دیگر... اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند. تو سفر کردی و رفتی لیکن , از همه آینه ها نقش تو را می خوانم. باد موسیقی ناب تو به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه هاست شهر من آینه هاست. جز رخ تو به چه من می نگرم؟ **** دوستت دارم این است تنها كلامی كه از عمق وجود بر زبان می رانم ترانه ای جاوید تو را در قلب من می خواند... بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را تو بنواز... تو بخوان سرود جاودانگی ام را دكلمه كن...تو بخوان و من تنها می توانم در سكوتی سر شار عشقم را فریاد كنم تو بمان... و سكوت نمناكم را به نظاره بنشین مرا از من جدا كن و "ما" یی ساز در سكوتی كه من و تو می سازیم آن دم مرا ز مهر خود سیراب كن جاری شو مثل رود وانگه كه من خود را به آب زلال رود میسپارم بنگر كه چه آرام در برت خواهم زیست گاه می نگرم بین من و بسی فاصله هاست و در باور من اما لحظه های به تو اندیشیدن وه! چه زیباست گاه می اندیشم گر تو را یك لحظه و فقط یك لحظه در دلم حس نكنم آن لحظه ی غفلت دشمن جان و دلم خواهد شد. همان بهتر كه نیاندیشم وین افكار بد ندیش را آغشته به لحظه های ناب احساست نكنم تو ای عشق بی دلیلم بنواز... تو بر ساز دلم آهنگ این ترانه ی جاودانگی را ای دلنواز... تو بخوان تو بمان... و تا همیشه شانه هایت را محرم گریه های غمبارم كن و بیا... و بیا و در سكوت هایت مرا فریاد كن... . . . اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا كم است اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این كیمیا كم است سرشارم از خیال ولی این كفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یك ماجرا كم است...!!! ترا گم میكنم هر روز و پیدا میكنم هر شب واینسان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب تماشایی ست پیچ و تاب آتش ها... خوشا بر من كه پیچ و تاب آتش را تماشا میكنم هر شب مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست ! چه گونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو كه این یخ كرده را از بی كسی (( ها )) می كنم هر شب تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا میكنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا میكنم هر شب كجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟ كه من این واژه را تا صبح معنا میكنم هر شب

فاطمه20
19th July 2009, 09:21 PM
3تا شعرخیلی قشنگ تقدیم می کنم به همه ی بروبچ با حال!!! که با شعرای ناب حال می کنن !!!


اولی از خانم فروغ فرحزاد از مجموعه شعر اسیر و دو تای دیگه هم از کتاب دری بر پاشنه اندوه آقای جواد گنجعلی که واقعا شعرای قشنگی داره !!!پیشنهاد می کنم برای یه بارم شده این کتابا ورق بزنید !!

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری ومی سازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر وکاری بود

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلب
باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده ی من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم وبا هر تپشی
قصه ی عشق تورا می گوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک

خلوت خالی وخاموش مرا
توپر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد وسرابی گردید
تا مرا واله وبی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
فروغ فرحزاد


نگاتیو
توحالا باید نردبان را
به چیزی که ما نمی بینیم تکیه داده باشی
من کنار ماه بایستم
ژست شاعرانه بگیرم
ماه لبخند بزند
ما عکس یادگاری بیندازیم
و تو بعدها از من بپرسی
کدام طرف عکس ایستاده بودم.

برای اندوه کیارنگ
معشوق من !
کاش من و تو
دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
تنگ در آغوش هم
خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی
گاهی تو را
گاهی مرا
تنها به سبب تشدید دلتنگی ها مان
به امانت می بردند
معشوق من !
کاش می دانستم
پشت آن جلد کهنه چه چیزی را پنهان می داری
که همواره
خواب مرا
بر می آشوبد
شاید آخر قصه را


بگذاربمانم
علف خودرو که جای کسی را تنگ نمی کند...

SK8ER_GIRL
29th July 2009, 06:35 PM
بگذار گریه کنم برای عاطفه ای که نیست


و دنیایی که انجمن حمایت از حیوانات دارد

اما انسان پا برهنه و عریان میدود

بگذار گریه کنم برای انسانی که راه کوره های

مریخ را شناخته است اما هنوز!

کوچه های دلش را نمی شناسد!!!

SK8ER_GIRL
29th July 2009, 06:37 PM
تو را گريه کردم تا ديگر در قاموس چشمانم نباشي تا ديگر يادم دلت را عذاب ندهد ولي سوزش دلم مي گويد : تو هنوز در کنج
اين ويرانه جا داري
چرا نمي توانم تو را از ياد تنهايي هايم پاک کنم ؟
چرا نمي توانم غم صدايت را در گوش باد پراکنده کنم .....
به باد صبا گفتم حال تو را برايم بپرسد
پرسيد و آمد غمگين و دل شکسته کنار پيچک يادت نشست
نگاهش کردم و گفت :خوش است بدون تو و ياد تو
و حالا دلم خوش است به خبر خوش بودن تو ......
راستي! برگه خداحافظ تو را قاب کردم و در پنجره ي خيس چشمانم آويختم
زيباترين و تلخ ترين هديه روز تولدم
زجر آورترين خاطره روزهاي با هم بودن

شاهزاده کوچولو
1st August 2009, 06:30 PM
زندگی را شاعری زیبا نوشت
زندگی را همچو بیت زیبا ساخت
زندگی را باید در تمام مصرع ها چشید
زندگی رادر بیتی کوتاه اما زیبا جاداد
زندگی را کشید
زندگی را رنگ هازد باقلم
زندگی را روی بومی کشید
زندگی را روی بوم چشمها دید
زندگی را او کاشت
زندگی راهمچون گلی زیبا ساخت

شاهزاده کوچولو
2nd August 2009, 12:43 PM
وهنگامی که آسمان هاو زمین به هم میرسند

من وتو درانتظار خورشید می درخشیم

خورشیدی ازمهرومحبت

واما از عشق درخشان

وهنگامی که ستارگان سربه فلک میکشند

من وتو با آنان به آسمان میرویم

وآنجا همچون ستاره ای در شب می درخشیم

آری می درخشی از عشق

Memar Bashy
23rd August 2009, 02:19 AM
با اجازه...


مبارک باد آمد ماه روزه
رهت‏ خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم
که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم کلاه از سر بیفتاد
سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان، سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بجز این ماه، ماهی هست پنهان
نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آید
درین مه خوش به خرمنگان روزه
رخ چون اطلسش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از دیباه روزه
دعاها اندرین مه مستجاب است
فلکها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش آن
ز روزه خود شوند آگاه روزه

(کلیات شمس، جزء و پنجم، ص 137)

رمضان، ماه روزه و ماه نهم از ماههای قمری بین شعبان و شوال است، رمضان در لغت ‏به معنای تابش گرما و شدت تابش خورشید است. بعضی گویند رمضان به معنی سنگ گرم است که از سنگ گرم، پای روندگان می‏سوزد و شاید ماخوذ از «رمض‏» باشد که به معنی سوختن است چون ماه صیام گناهان را می‏سوزاند به این خاطر، بدین اسم موسوم شده است زیرا ماه رمضان موجب سوختگی و تکلیف نفس است. اما صوم و روزه که در این ماه تکلیف شرعی مسلمانان است عبارت است از احتراز از خوردن و آشامیدن و مفطرات دیگر از طلوع صبح تا غروب.
در قرآن مجید یک بار «رمضان‏» و چهارده بار صوم و صیام و صائمین و صائمات ... آمده است.
شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن ... ماه رمضان است که در آن فرو فرستاده شد قرآن ... دستور روزه در آیه 179 سوره بقره طرح شده است: یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون.
از همان آغاز که رودکی پدر شعر فارسی، بلند بنای کاخ ادب را برافراشت، مفردات روزه، رمضان، صوم و صیام در آیینه شعر فارسی انعکاس یافتند. این انعکاس در تمامی انواع شعر مدحی، اخلاقی، تعلیمی، غنایی و رثا دیده می‏شود. در شعر شاعران دوره اول، کاربردها سطحی است و از اعلام ماه رمضان یا عید رمضان و مبارک باد گفتن آن فراتر نمی‏رود:

روزه به پایان رسید و آمد نو عید هر روز بر آسمانت‏ باد امروزا


(رودکی)

همان بر دل هر کسی بوده دوست نماز شب و روزه آیین اوست


(فردوسی 203/3)

بر آمدن عید و برون رفتن روزه ساقی بدهم باده بر باغ و به سبزه


(منوچهری به نقل از دهخدا)

عید قربان بر او مبارک باد هم بر آنسان که بود عید صیام


(فرخی به نقل از دهخدا)
جاهش زد هر چون مه عید از صف نجوم ذاتش زخلقت چون شب قدر از مه صیام گر در مه صیام شود خوانده این مدیح بر تو به خیر باد مدیح و مه صیام


(به نقل از دهخدا)

خجسته باد و مبارک قدوم ماه صیام بر اولیاء و احبای شهریار نام


(نزاری به نقل از دهخدا)
نزد خداوند عرش بادا مقبول طاعت ‏خیر تو و صیام و قیامت


(مسعود سعد به نقل از دهخدا)

روزه دار و به دیگران بخوران نه مخور روز و شب شکم بدران


(به نقل از دهخدا)

دیدگاه ناصر خسرو شاعر تعلیمی و دینی مذهبی اسماعیلیه از شاعران پیشین فراتر می‏رود وی اگر چه پرسشی را که از مستنصر بالله درباره روزه و دیگر احکام شریعت می‏کند بی‏جواب می‏گذارد:
و آنگاه بپرسیدم از ارکان شریعت کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟ و ز روزه که فرمودش ماه نهم از سال و زحال زکات درم و زر مدور ...

(ناصر خسرو ص 512)

اما مخاطب خود را به تامل درباره این حکم عبادی فرا خوانده می‏گوید:
چون روزه ندانی که چه چیزی است چه سود است بیهوده همه روز تو را بودن ناهار


(ناصر خسرو ص 165)

همه پارسایی نه روزه است و زهد نه اندر فزونی نماز و دعاست


(ناصر خسرو به نقل از دهخدا)
از نماز و روزه تو هیچ نگشاید تو را خواه کن خواهی مکن، من با تو گفتم راستی


(ناصر خسرو به نقل از دهخدا)
تا نپذیرد ز توی زی خدای نیست پذیرفته صلاة و صیام


(ناصر خسرو به نقل از دهخدا)
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام


(ناصر خسرو ص 58)
خاقانی شاعر تعلیمی علاوه بر آن که در شعر خود از مفردات صوم و صیام سود جسته است و صیام را از بهترین سکنات نفس دانسته است:
از جسم بهترین حرکاتی صلاة دان وز نفس بهترین سکناتی صیام دان


(خاقانی)

التماس دعــــــــــا

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد