PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نسیم بهاری



سلوى
7th December 2009, 06:42 PM
نسیم بهاری

ميلاد ظريف‌


روي نيمكتي‌ توي پارك‌ زير سايه‌ درخت‌ نشسته‌ بود. اما هيچ‌ فكر نمي‌كرد كه‌ آن‌ نسيم‌ خنك‌ بهاري و آن‌ سكوت‌ مي‌تواند آرامش‌ بخش‌ هم‌ باشد. در واقع او بيش‌ از اندازه‌ بي‌حوصله‌ و مأيوس‌ بود. آن‌ صورت‌ لاغر و كشيده‌اش‌ را خم‌ كرده‌بود روي سينه‌ و فكر مي‌كرد: «اگر مي‌شد، چي‌ مي‌شد؟» اما نتوانسته‌ بود. بعد ازسه‌ سال‌ و چهار ماه‌ آخرش‌ زمين‌ خورده‌ بود، و تازه‌ شانس‌ آورده‌ بود كه‌ پايش‌نشكسته‌ است.
آن‌ همه‌ تلاش‌ كرده‌ بود تا آخرش‌ آن‌ جور زمين‌ بخورد؟ مطمئن‌ بود كه‌جايي‌ از كارش اشتباه‌ بوده‌، يك‌ اشتباه‌ كوچك‌ حتي‌ يك‌ اشتباه‌ كوچك‌ هم‌مي‌توانسته‌ همة‌ نقشه‌هايش‌ را نقش‌ بر آب ‌كند. اما هرچه‌فكر مي‌كرد عقلش‌ به‌جايي‌ نمي‌رسيد. پس‌ علت‌ چه‌ بود؟ شايد استعداد اين‌ يكي‌ را نداشته‌ است‌؛همان‌ طور كه‌ استعداد خيلي چيزهاي ديگر را نداشت‌. زماني‌ كه‌ به‌ دبيرستان‌مي‌رفت‌ يك‌ سال‌ تمام‌ به‌ نقاشي‌ و طراحي‌ پرداخت‌، به‌ حساب‌ خودش‌ «دو هزار و سيصد و هفتاد و شش‌» كاغذ سياه‌ كرده‌ بود. اما وقتي‌ كه‌ توانسته‌ بود يك‌ گل‌سرخ‌ كوچك‌ را نقاشي‌ كند هيچ‌ كس‌ به‌ او نگفت:«آفرين‌!» يا بعد از ديپلم‌ گرفتن‌هفت‌ سال‌ تمام‌ پشت‌ كنكور مانده‌ بود، تا آن‌جا كه‌ نامزدش‌ به‌ او مي‌گفت‌:
ـ زيادي خنكي‌ .
و سرانجام‌ از كنكور دادن‌ هم‌ پشيمان‌ شد. حتي‌ نتوانسته‌ بود دل‌ِ دختري را كه واقعاً دوست‌ مي‌داشت‌ به‌ دست‌ آورد، چه‌طور مي‌توانست‌ در حالي‌ كه‌ به‌نظرآن‌ دختر خنگ‌ بود.
اين‌ها همه‌ روي هم‌ بيش‌ از اندازه‌ نااميدكننده‌ بود، اما اين‌ شكست‌ آخرين‌ ازتحملش خارج‌ بود. شوخي‌ كه‌ نبود، سه‌ سال‌ و چهار ماه‌ همة‌ نيرويش‌ را به‌ كاربسته‌ بود، و حتي‌ باورش‌ شده‌ بود كه‌ به‌ آخر كار رسيده‌ است‌. اولش‌ فقط‌ مي‌توانست‌ دست‌ راستش‌ را بالا بياورد، فقط‌ يك‌ دستش‌ را، اما اين‌ آخري‌ها حركاتي‌ را انجام‌ مي‌داد كه‌ هيچ‌ وقت‌ نمي‌توانست‌ فكرش‌ را بكند.
مي‌رفت‌ توي حياط‌ خلوت‌ِ پشت‌ِ آشپزخانه‌ مي‌نشست‌ دو زانو، دست‌هامشت‌ كرده‌ روي زانوها، سينه‌ جلو داده‌ با سر و گردن‌ صاف‌، خيره‌ مي‌شد به‌ يك ‌نقطه‌، كه‌ بعد ديگران‌ را هم‌ نمي‌ديد. آن‌ قدر خيره‌ مي‌شد كه‌ ديگر حس‌ مي‌كرد تمركز لازم‌ را باز پيدا كرده‌ است‌، و اين‌ زماني‌ بود كه‌ ديگر زمان‌ معنايي‌ برايش‌نداشت‌. هيچ‌ وقت‌ نتوانست‌ بفهمد كه‌ آيا يك‌ دقيقه‌ در آن‌ حالت‌ بوده‌ يا يك‌ساعت‌، يا شايد هم‌ چند ساعت‌. گاهي‌ هوا روشن‌ بود كه‌ مي‌نشست‌ و وقتي‌ پامي‌شد هوا ديگر تاريك‌ شده‌ بود و ستاره‌ها در آسمان‌ سوسو مي‌زدند. بعد ياد گرفت‌ كه‌ دست‌ِ راستش‌ را بالا بياورد. درست‌ تا روبه‌روي سينه‌اش‌، و آن‌قدر درآن‌ حالت‌ مي‌ماند كه ماهيچه‌هاي پشت‌ بازويش‌ از فشار سفت‌ مي‌شد و بعد خواب‌ مي‌رفت‌ و بعدش‌ هم‌ مورمور مي‌شد. آن‌ وقت‌ دست‌ خود به‌ خود، بي‌آن‌كه‌ او بخواهد، پايين‌ مي‌افتاد. اولش‌ به‌ نظرش‌ همه‌ چيز غيرممكن‌ بود. زود خسته‌ مي‌شد و وامي‌داد و وقتي‌ توي آينه‌ به‌ صورتش‌ خيره‌ مي‌شد مي‌ديد كه‌چشم‌هايش‌ گود افتاده‌. اما همه‌ چيز تغيير كرد؛ انگار به‌ نيروي ناشناخته‌اي دردرون‌ خودش‌ پي‌ برده‌ بود. ديگر زود خسته‌ نمي‌شد. بعد از چند ماه‌ احساس ‌لذت‌ هم‌ مي‌كرد. برايش‌ ديگر زمان‌ جريان‌ كُند و خسته‌ كننده‌ نبود. هرچه‌ كه ‌دلش‌ مي‌خواست‌ مي‌توانست‌ از ذهنش‌ دور و پاك‌ كند. از اداره‌ كه‌ به‌ خانه‌ مي‌آمد ناهارش‌ را مي‌خورد، چرتي‌ مي‌زد و بعد به‌ حياط‌ خلوت مي‌رفت. زنش‌ توجهي ‌به‌ او نداشت‌، فكر مي‌كرد كه‌ مردش‌ به‌ يك‌ جور ورزش فرنگي‌ روآورده‌. فقط‌ گاهي‌ سر به‌ سرش‌ مي‌گذاشت‌. اما بعد رفتنش‌ به‌ حياط‌ خلوت هر روز تكرار شد، آن‌ هم‌ براي ساعت‌هاي طولاني‌، اولين‌ نشانه‌هاي اعتراض‌ در زن‌ پيدا شد مي‌گفت‌:«از كارهاي تو سردرنمي‌آورم‌. ديگر به‌ فكر من‌ و خانه‌ و زندگي‌ات‌نيستي‌.» اما مرد چنان‌ در آرزوي خود بود كه‌ به‌ اعتراض‌هاي زن‌ اعتنايي‌نمي‌كرد. از وقتي‌ كه‌ عكس‌ آن‌ استاد را معلق‌ و پا در هوا در كتاب‌ ديده‌ بود تصميم‌ خودش‌ را گرفته‌ بود. به‌ خودش‌ گفته‌ بود كه‌ هرطور شده‌ اين‌ كار راخواهد كرد. آن‌ تمرين‌ها بالاخره‌ نتيجه‌ داد. زماني‌ كه‌ ديگر هر دو دستش‌ را بالامي‌آورد زن‌ مرتب‌ به‌ جانش‌ غُر مي‌زد:«تو پاك‌ عوض‌ شده‌اي، ديگر به‌ فكر من‌ وبچه‌هايت‌ نيستي‌.» صبح‌ها كه‌ توي اداره‌اي، بعدازظهرها هم‌ كه‌ اين‌جا مي‌روي آن‌پشت‌ ادا درمي‌آوري.» و او هيچ‌ نمي‌گفت‌؛ انگار اصلاً چيزي نمي‌شنيد. اين‌ها نشان‌ مي‌داد كه‌ او واقعاً كارش‌ را از روي نقشه‌، همان‌ طور كه‌ در كتاب‌ آمده‌ بود،انجام‌ داده‌. اما چرا به‌ نتيجه‌ نرسيده‌ بود؟ سيگاري روشن‌ كرد و سعي كرد بچه‌هايش‌ را به‌ ياد بياورد، اما نمي‌توانست. آرزو مي‌كرد آن‌ها پيش‌اش‌ باشند، ومثل‌ گذشته‌ها از سرو كولش‌ بالا بروند. در اين‌ شش‌ ماه‌ حتي‌ يك‌ بار هم نديده‌‌بودشان‌. زنش‌ يك‌ بار گفته‌ بود:«آخر يوسف‌ اين‌ هم‌ شد كار! دو روزه‌ ديگه ‌سودابه‌ مي‌خواد بره‌ مدرسه‌، يك‌ كفش‌ درست‌ و حسابي‌ نداره‌!» و او، وقتي‌ زن‌همين‌ حرف‌ها را يك‌ بار ديگر تكرار كرده‌ بود، گفته‌ بود: «خودت‌ عزيزم‌، يك‌فكري بكن.»
زن‌ همة‌ آن‌ بلاها را كه‌ بر سرشان‌ مي‌آمد زير سرِ آن‌ استاد، كه‌ عكس‌اش‌توي كتاب‌ بود، مي‌دانست‌. براي همين‌ تصميم‌ گرفت‌ كه‌ كتاب‌ را از دسترس‌ مرد دور كند. آن‌ را برداشت‌ و برد توي انباري گوشة‌ حياط‌ پنهان‌ كرد. اما مرد ديگر به‌كتاب‌، و آن‌ دستور العمل‌ها، احتياجي‌ نداشت‌. همه‌ را از بر بود. اين‌طوري‌ها بودكه‌ بالاخره‌، بعد از يك‌سال‌ تمرين‌، علاوه‌ بر دو دستش‌، توانست‌ پاي چپش‌ را هم‌بالا بياورد، و اين‌ همان‌ موقعي‌ بود كه‌ مادرش‌ فكر مي‌كرد كه‌ پسرش‌ خل‌ شده‌. مي‌گفت:«شده‌ مثل‌، عموي پيرش‌.» عموي پيرش‌ را به‌ ياد داشت‌.
پدرش‌ مي‌گفت‌:« از وقتي‌ كه‌ زن‌ و سه‌ تا بچه‌هاش‌ را وبا برد مخش‌ تكان‌خورد». بچه كه‌ بود عمويش‌ جلو در خانه‌شان‌ مي‌نشست‌ و چيز بي‌سر و تهي‌ را به‌زمزمه‌ مي‌خواند، كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌ يك‌ جور دعاي انگليسي‌ است‌، و يك‌ بار درخواب‌ يك‌ مرد مو طلايي‌ به‌ او ياد داده‌ است‌. گاهي‌ فكر مي‌كرد كه‌ شايد عمويش‌هم‌ مثل‌ او در آرزوي پرواز بوده‌.
در ماه‌هاي آخر سعي‌ مي‌كرد پاي راستش‌ را هم‌ بالا بياورد. ديگر زنش‌حسابي‌ زده‌ بود به‌ سيم‌ آخر؛ تا اين‌ كه‌ يك‌ روز دست‌ِ دو تا بچه‌اش‌ را گرفت‌ ورفت‌ خانه‌ پدرش‌. او هم‌ از خدا خواسته‌ با خودش‌ گفت‌ كه‌ ديگر مي‌تواند با فراغ ‌بال‌ به‌ آرزويش‌ برسد. از آن‌ پس‌ شب‌هايش‌ را هم‌ به‌ تمرين‌هاي سخت‌ و طولاني ‌مي‌گذراند. ديگر حتي‌ به‌ فكر خورد و خوراكش‌ هم‌ نبود. وقتي‌ يك‌ بار به‌ خودش‌توي آينه‌ خيره‌ شد ديد كه‌ پاي چشم‌هايش‌ حسابي‌ گود افتاده‌ و دماغش‌ تيغ‌كشيده‌. اما اين‌ها نشان‌ مي‌داد كه‌ او در تصميمش‌ جدي‌تر است‌.
بالاخره‌ آن‌ روز كه‌ در انتظارش‌ بود رسيد. مي‌توانست‌ چشم‌هايش‌ را ببندد واز حس‌ شناور بودن‌ لذت‌ ببرد. از يك‌ ماه‌ پيش‌، پاي راستش‌ را هم‌ گاهي‌ كمي‌بالا مي‌آورد. آن‌ روز بعد از ظهر در حياط‌ خانه‌اش‌، در كنار درخت‌ گيلاس‌ كه‌ تازه‌شكوفه‌ داده بود، در زير نور خورشيد، در فضايي‌ كه‌ به‌ وجدش‌ مي‌آورد، توانست‌آدم‌هاي زيادي را مجسم‌ كند كه‌ براي ديدن‌ او آمده‌ بودند: مردي كه‌ بر جاذبه ‌پيروز شده‌ بود. پاي راستش‌ را بالا آورد، لحظه‌اي ميان‌ زمين‌ و آسمان‌ معلق‌ماند و ناگهان‌ خود را يافت‌ كه‌ روي زمين‌ پهن‌ شده‌ است‌ و انگار پاي چپش‌ ضرب‌ديده‌. حس‌ كرد كه‌ آسمان‌ تيره‌ و كدر، كوتاه‌تر از پيش‌ سنگيني‌اش‌ را روي او يله‌داده‌ است. نفهميد تا چه‌ مدت‌ در آن‌ حالت‌ بود. شايد هيچ‌ گاه‌، حتي‌ براي ‌لحظه‌اي هم‌، ميان‌ آسمان‌ و زمين‌ معلق‌ نبوده‌ است‌. شايد همه‌اش‌ از شدت‌هيجان‌ بوده‌، شايد فقط‌ از خيالش‌ گذشته‌.
ـ ولي‌ آخر كجاي كار اشتباه‌ كردم‌، واي اگر مي‌شد، چي‌ مي‌شد؟
به‌ گمانش‌ بايد استاد زماني‌ كه‌ در هوا معلق‌ مي‌مانده‌ است‌، هيچ‌ چيز را حس‌نمي‌كرده‌ و اصلاً آن‌؛ هياهوي و چشم‌هاي برآمدة‌ تماشاچيان‌ را هم‌ نمي‌ديده‌است‌. يعني‌ آن‌ استاد هم‌ زن‌ و بچه‌ داشته؟ به‌ گمانش‌ شايد داشته‌ وگرنه‌ زن‌ اوهم‌ مانند زن‌ خودش‌ كه‌ دو هفته‌ پيش‌ از خانه‌ گريخته‌ بود، تقاضاي طلاق‌مي‌كرد. شايد او هم‌ زن‌ داشته‌ و زنش‌ طلاق‌ گرفته‌. كسي‌ چه‌ مي‌داند؟ اين‌ يكي‌ ديگر بد آوردن‌ بزرگي‌ است. واقعاً او توي چه‌ كاري مي‌تواند موفق‌ باشد؟ شايد دركارمند خوب‌ بودن‌ ولي‌ فكر كرد كه‌ اين‌ يكي‌ كار كوچكي‌ است‌.
سيگارش‌ را دور انداخت‌.
ديگر غروب‌ شده‌ بود و پارك‌ هم‌ از مردمي‌ كه‌ او غريب‌ مي‌يافت‌شان‌ داشت‌شلوغ‌ مي‌شد. دسته‌ دسته‌ ، دونفر دونفر، باهم‌ بودند و گپ‌ مي‌زدند و خنده‌ و زهرخنده‌هايي‌ در پي‌ حرف‌هاي‌شان‌ بود. گاهي‌ او را از گوشة‌ چشم‌ نگاه‌ مي‌كردند وپقي‌ مي‌زدند زير خنده‌. اما بايد نشان‌شان‌ مي‌داد، نشان‌ همه‌ مي‌داد. اگر فقط‌ مي‌توانست‌ لحظه‌اي معلق‌ بماند؛ آن‌ وقت‌ مي‌توانست‌ از همه‌ چيز بگذرد. اززنش‌، از كارش‌، از آزمون‌هاي جور واجوري كه‌ داده‌ بود، از بوي عطر نامزدش‌ و ازآن‌ نقاشي‌ گل‌ رُز. سعي‌ كرد لحظه‌اي تمام‌ اين‌ها را از خود دور كند، آزاد و رها ازهرچه‌ مي‌خواست‌ او را مثل‌ِ عمويش‌ به‌ مرز جنون‌ بكشاند. چشم‌هايش‌ را بست‌ وسعي‌ كرد خود را در آرامشي‌ رها كند و انديشيد كه‌ تنها بودن‌ هم‌ غنيمتي‌ است‌. انديشه‌هايش را پاكيزه‌تر يافت‌ و نسيم‌ بهاري را روي صورتش‌ حس‌ كرد. چه ‌شوري داشت‌ اين‌ آسودگي‌ خيال‌. سرش‌ سبك‌ بود و انگار پايش‌ روي زمين‌ بند نبود، در سيلان‌ محض‌. خود را يافت‌ كه‌ چه‌ رها گام‌ برمي‌دارد و چه‌ شوري دارد. اين‌ او بود نسيمي‌ بهاري‌، كه‌ توانسته‌ بود هر چيزي را به‌ هيچ‌ بگيرد و وقتي‌ كه ‌نوك‌ انگشتان‌ پايش‌ آخرين‌ شاخه‌ سروهاي برافراشته‌ را لمس‌ كردند ديگر داشت ‌پرواز مي‌كرد. بايد مي‌ديد اين‌ افق‌ جديد را. چشمانش‌ را گشود. اما ناگهان ‌برهنگي‌ِ بدن‌ خود را حس‌ كرد. خاموش‌ و در هم‌ رفته‌، تكه‌ گوشتي‌ مچاله‌ شده ‌روي يك‌ نيمكت‌، توي پاركي‌ كه‌ هنوز غريب‌ مي‌نمود، و چند بچه‌ را ديد كه‌ كمي‌ آن‌‌طرف‌تر بازي مي‌كردند. اما دانسته‌ بود كه‌ لحظه‌اي پيش‌ چه‌ سيال‌ و رها گام ‌برمي‌داشته‌ و دريافت‌ كه‌ حتماً براي لحظه‌اي‌، آزاد و رها، پرواز كرده‌ است‌؛ مثل ‌كبوتري كه‌ در باد رها شود. يك‌ لحظه‌ استاد در نظرش‌ حقير و مسخره‌ آمد كه‌ دلش‌ را به‌ لحظه‌اي معلق‌ ماندن‌ خوش‌ كرده‌ بود. از آن‌ به‌ بعد هر روز بعدازظهر خسته‌ و سنگين‌ مي‌آمد و لحظه‌اي تنها سرجاي هميشگي‌ روي نيمكت ‌مي‌نشست‌. چشم‌هايش‌ را به‌ روي هرچه اطرافش‌ بود مي‌بست‌ و آن‌گاه‌ خود را رها مي‌كرد در بلنداي شهري كه‌ در زير غبارِ برآمده‌ از دودِ ماشين‌هايش‌ پنهان ‌شده‌ بود. مردم‌ در هم‌ مي‌لوليدند، بي‌آن‌ كه‌ بدانند لذت‌ نسيم‌ بهاري چيست‌.


**************
منبع : دیباچه

ارمين
12th December 2009, 10:23 AM
بهارى ترین نسیم


اى زیباترین ترانه هستى، و اى ترنم عشق و مستى!
اى غنچه شکوفاى باغ آفرینش، و اى خورشید تابنده معرفت بر ضمیر اهل بینش!
اى شاعرانه ترین غزل بر لب هاى عطر آگین اطلسى، و اى امید و پناه بى پناهان در شوره زار بى کسى!
اى منجى عالم بشریت، مهدى جان!
تو بهارى ترین نسیمى که بر کویر پائیز دیده دل من مى وزى و برگ برگ اندیشه ام را پر از شکوفه ایمان مى کنى.
تو سبزترین عشقى که در من مى رویى، و صمیمانه ترین لبخندى که زمستان وجود مرا گرم و بهارى مى کنى.
اى عسل ترین دلبستگى! هرگاه با یاد تو خلوت مى کنم و نام تو را غزل وار مى سرایم، عطر حضورت را بر سجاده نیازم نفس مى کشم و چتر سبز دستانت سایه سار لحظه هاى دلواپسى ام مى شود و نسیم مهرت بر کویر اندیشه هاى نا امیدى ام گل امید مى رویاند.
اى گل زیباى باغ معصومیت على «ع»! اى یادگار یاس کبود باغ نبوّت! اى کرامت ابدى حسن (ع)! و اى منتقم لاله هاى سرخ حسین «ع»! اى زائر غربت بقیع! اى مرثیه سراى قیام عاشورا و اى پناه بى پناهى ام مهدى جان!
اى آغاز و پایان و بهانه زیباى هستى! و اى زلال ترین حس انتظار و بى قرارى!
اى بهارى ترین پیوند و اى پاک ترین و ناب ترین عشق!
تو را مى خوانم و از تو، تو را مى خواهم و از خدا نیز تو را.
هر روز دستان نیازم را بر آستانه جانان دراز مى کنم و عاشقانه ترانه العجل العجل... سر مى دهم و زیر لب زمزمه مى کنم:
«اللهم عجل لولیک الفرج»
تو اجابتم کن و بر کویر انتظارم گل دیدار بنشان، «آمین»!

منیره ماشااللهى


نیایش با طعم سیب هاى بهشتى
سکینه جدى (مدرسه علمیه فاطمیه «س»، مشکین شهر)
سالار من! این بار با خودت سخن مى گویم؛ ساده و بى پرده.
بر شانه هاى شب تکیه کرده ام؛ سکوت اتاق را صداى بال ملائک مى شکند، یادت مایه آرامش دلهاست: «ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ
القُلُوب»
سجاده ام پل ملکوت مى شود و اشک هایم ترجمان واژه ها و کلمات مَنند.
شکسته ام؛ غرورم را به دشت سبز دعا آورده ام؛ اجابت نیم نگاهى است از ملکوت.
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء! قلب بیمارم را به دار الشّفاى نافله اى آورده ام که در عطر حضورت گم مى شود. امشب شکسته هاى دلم را دور هم جمع کرده ام. از تمام ذرّات نمازم پنجره اى باز مى شود. بهشت را بهانه کرده ام و از تو، تو را مى طلبم: «یا غایَةَ آمالِ العارِفین»
بیم فردا بر تار و پود وجودم لرزه مى افکند؛ کوله بار خالى ام را به دست احسان تو مى سپارم. مشق هاى بندگى ام مثل همیشه خط خورده اند. وجود نازک من تاب قهر تو را نمى آورد: «اللّهُمَّ إنّى أسْئلُکَ الامانَ یَوْمَ لا یَنفَعُ مالُ وَ لا بَنُونَ إلاّ مَن اَتَى اللّهَ بِقَلبٍ سَلِیمٍ»
بخششت را مى طلبم الهى!
اى مهربان! اى خدا! کیست که ساغر محبّت از دست تو نوش کرد و حلقه بندگى دیگرى، در گوش کرد؟! کدامین نرگس، پاى نیاز در چشمه تو شست و چشم شیفتگى به تو ندوخت؟
معبودا! مرا به عشق بخوان تا چون قطره اى از اقیانوس عظیمش در آن ذوب شوم و به تلاطم درآیم و با توفنده ترین امواج طلب، به سمت تو سر بر آسمان برآورم.
پروردگارا! فانوس روشن عشقى را که خود در فطرت من افروخته اى، شعله ورتر کن تا بتوانم بر تاریکى ها و بیراهه ها فایق آیم؛ از قید و بند دنیا رهایى یابم و به سوى تو بال گشایم.
دلم را داغ عشقى بر جبین نه زبانم را بیانى آتشین نه
اى یکتاى مطلق! گیاهِ به خشکى گراییده ما را در جوار جویبار جارى خودت قرار ده و از زلال محبّت خویش سیرابمان کن!
خدایا! عشقت را در خرمن وجودم بیفکن، تخم دوست داشتنت را در گلدان دلم بکار، سبزینه محبّتت را در برگ هاى به زردى گراییده وجودم بدوان.
آمین یا رب العالمین

ارمين
12th December 2009, 10:24 AM
علفی که در آتش سوخته شد به یاری نسیم بهاری دوباره جان می گیرد

http://persian.cri.cn/chinaabc/images/c.gifعلف صحرائی که خشک و پژمرده شده باشد سال بعد دوباره سبز می شود. علفی که زیر آتش سوخته شده باشد به یاری نسیم بهاری دوباره جان می گیرد.
این شعر از شاعری است به نام «بای جی ای» می گویند شهرت این شاعر از همین شعر شورع شد. درباره او حکایت می کنند که شاعر در سن شانزده سالگی به شهر «چیان ان» (سی آن امروز) رفت و در امتحان شرکت کرد. قبل از شرکت در امتحان به دیدن «گوئی کوان» که شاعر و شعر شناس بود رفت. در ابتدا آقای گوئی کوان به این نو جوان به چشم احترام ننگریست. هنگامیکه چشمش به اسم و امضای او، که روی شعرش نوشته و امضا کرده بود،افتاد بی اختیار گفت: قیمت برنج در این شهر خیلی گران است. سکونت در اینجا چندان آسان نیست. ولی پس از مطالعه شعر او بسیار خوشحال شد و گفت تو که این چنین خوب می توانی شعر بگوئی، سکونت برای تو در این شهر آسان است. «علفی که در صحرا خشک و پژمرده شده باشد دوباره سبز می شود و علفی که در آتش سوخته باشد به یاری نسیم بهاری جان می گیرد.» مضمون شعر این معنی را می رساند که علف صحرا دارای نیروی شگرف حیات است و از آتش نمی هراسد و با آنکه در آتش می سوزد و خاکستر می شود، باز به یاری نسیم جان می گیرد و سر سبز می شود. مردم این شعر را به صورت مثلی در بیان اینکه حیات عاملی نیرومند و خاموش نشدنی است به کار می برند.
در دوران سلسله "هان" که از سال 206 قبل از میلادی تا سال 220 میلادی دوام داشت سیاستمندار معروفی بود به نام "سو او". وی در سال 100 قبل از میلادی طبق دستور امپراطور "خان او تی" به عنوان سفیر نزد قبایل چادرنشین "خون" در شمال رفت. قبایل چادرنشین خون خواستند او را مطیع خود کنند تا او دیگر به سلسله خان برنگردد. اما سو او هر گز به خواست این قبایل تن در نداد و گفت: من فرستاده سلسله هان هستم و دلیل ندارد که تسلیم نظر شما شوم. امیر قبایل چادرنشین خون او را در یخچال طبیعی بزرگی حبس کرد و غذا و آب در دسترس او نگذارد تا تسلیم شود. سو او برای زنده ماندن به خوردن برف و موش قناعت کرد و سر تسلیم فرود نیاورد. امیر قبیله که چنین دید او را به دریاچه شمالی یعنی دریاچه بایکال امروزه فرستاد تا کنار دریاچه سرد که آدمیزادی آنجا نمی زیست زندگی کند.
سو او به آنجا رفت و نوزده بهار و پائیز را با تلخی و بدبختی پشت سر نهاد، اما هر گز به بسلیم تن نداد. بعدها سلسله هان با قبایل چادرنشین خون را در صلح و دوستی در آمدند و امپراطور خائوتی از امیر این قبایل خواست تا سو او را آزاد کند، اما امیر به امپراطور خا ئو تی به دروغ پاسخ داد که سو او دیگر زنده نیست و مرده است. بعد از صلح سفیر دیگری به قبایل چادرنشین خون رفت. مردی از قبایل فوق به نام چیان خوئی هنگام شب مخفیانه به دیدن سفیر کشور هان آمد و به او اطلاع داد که سو او نمرده است، بلکه در کنار دریاچه بایکال در شرایط بسیار بدی زندگی می کند .وی به سفیر هان پیشنهاد کرد که به امیر قبایل بگوید: امپراطور خا ئو تی در هنگام شکار لکلکی را به تیر زده است و اتفاقا در پای آن لکلک نامه ای دیده است، نهمه را سو او نوشته بوده و خبر داده که کماکان در کنار دریاچه بایکال زنده و در انتظار کمک است.
فرستاده سلسله هان این پیشنهاد را قبول کرد و بدین منوال مطلب را به امیر قبایل گفت. امیر وقتیکه این حکایت را شنید خیلی تعجب کرد و مضطرب شد و معتقد گردید که خداوند به سو او کمک کرده است لذا با عجله او را به سلسله هان بر گرداند.
این داستان وشرح حال سو او که در کتابی به نام«تاریخ سلسله هان» آمده است منشا مثل مورد اشاره شده است و آن را در موردی به کار می برند که بخواهند خود را از کاری که کسی پنهان داشته است مطلع نشان دهند.


http://persian.cri.cn/chinaabc/images/c.gifhttp://persian.cri.cn/chinaabc/images/c.gifhttp://persian.cri.cn/chinaabc/images/c.gifhttp://persian.cri.cn/chinaabc/images/content12.jpghttp://persian.cri.cn/chinaabc/images/c.gif

ارمين
12th December 2009, 10:24 AM
دریای توهم !....

ســلام احوالتـــون ؟!... آقا مهنـدس

شنـیــدم که طـلا را مـی کنی مس

ز بس هستی تـو چـیــز و هم فنـاور

عـلف در چشم تو ست نخلی تـنـاور

بــرای کسب قــدرت ، منصب و میـز

ز هـر چیزی تو چیزی می کنی چیز

شـنیــدم آفـــرین گـــو یـان کـو یت

نمـی آینـد دگــــر چنــدان به سویت

فــــرو افـتـــاده ای در چـــاه و یـلی

کـه مجنونش فـتـــاد از عشق لیلـی

ولی مجنــون کجــــا و عشق پاکش

که صــد چـون تــو نیـرزد ذره خاکش

شنیــدم در هـــوای شهـــرت و نام

بیـفـتـــاد طبــــل رســواییت از بــام

و خـود افتـــاده ای در قـعــر چــاهی

کــــزان دیگـــر نـــداری هیــچ راهی

از آن روزی که پشت کردی بــه ملت

بیـفــتـادی بـــه ســــر در چـــاه ذلت

جــــــــدا شـــد راه تـــو از راه مردم

و غرق گشتـی به دریــای تــو هم .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد