PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک گوشه ی تاریک



سلوى
7th December 2009, 07:41 PM
یک گوشه ی تاریک

سودابه‌ آقاميري‌


تاريك‌ بود. سوزشي‌ روي پيشاني‌ام‌ حس‌ كردم‌. دهنم‌ گرم‌ و شورمزه‌ شد. خواستم‌ دستم‌ را بالا بياورم‌ كه‌ به‌ درِ چوبي‌ خورد. دندان‌هام‌ را روي هم‌ فشار دادم‌ و سرم‌ را روي كف‌ چوبي‌ ول‌ كردم‌. گردنم‌ عين‌ِ چوب‌ خشك‌ شده‌ بود. نمي‌توانستم‌ سرم‌ را به ‌اين‌ور و آن‌ور بچرخانم‌. موهام‌ كه‌ روي ديوارة‌ بالايي‌ كشيده‌ مي‌شد صدايي‌ داشت ‌مثل‌ وقتي‌ كه‌ مادرم‌ موهاي كُركم‌ را شانه‌ مي‌زد. جز سياهي‌ هيچ‌ نبود. آن‌ روز هم‌ در چشم‌هاي مادرم‌ جز سياهي‌ نبود؛ همان‌روز كه‌ دستم‌ را گرفت‌ و گفت‌: بيا سكينه‌، بياببينش‌، جنس‌ و بارش‌ را كه‌ خريد و خواست‌ بره‌ تو هم بايد باهاش‌ بري‌.
مادرم‌ كه‌ از اتاق‌ رفت‌ بيرون‌ پرده‌ را كنار زدم‌ و چشمم‌ بهش‌ افتاد. گونه‌هاش‌ پرآبله‌ بود و چشم‌هاش‌ انگار حفره‌هاي بزرگي‌ بود كه‌ دو تا سياهي‌ ميان‌شان‌ دودو مي‌زد. صداي پدرم‌ را كه‌ شنيدم‌ از اتاق‌ زدم‌ بيرون‌. يك‌ هفته‌ بعد دوباره‌ سروكله‌اش‌ پيدا شد. مادرم‌ گفته‌ بود كه‌ مي‌آيد. براي همين‌ آن‌ لباس‌ سفيد كوفتي‌ را تنم‌ كرده‌ بود. دامنش ‌تو دست‌وپام‌ مي‌پيچيد. مادرم‌ كه‌ از اتاق‌ رفت‌ بيرون‌ پرده‌ را كنار زدم‌. همان‌جا كنار پدرم‌ نشسته‌ بود و تسبيح‌ مي‌گرداند. ديدم‌ كه‌ دست‌هاش‌ را بالا آورد. مي‌خواست ‌ريش‌ِ توپي‌ و حنايي‌اش‌ را صاف‌ كند كه‌ مرا ديد. خنديد. دندان‌هاي زردش‌ از لاي لب‌هاي كلفت‌ و كبودش‌ بيرون‌ زد. پدرم‌ ليوان‌ شربت‌ را جلوش‌ گرفته‌ بود. سرش‌ را بالا آورد و نگاهش‌ به‌ طرف‌ من‌ چرخيد كه‌ پرده‌ را ول‌ كردم‌. از درِ ديگرِ اتاق‌ زدم‌ بيرون‌. مادرم‌ كه‌ با ظرف‌ ميوه‌ به‌ طرف‌ در مي‌آمد هاج‌ و واج‌ نگاهم‌ كرد. نديد كه‌ از درِ خانه ‌زدم‌ بيرون‌.
گرمم‌ شده‌ بود. دلم‌ مي‌خواست‌ لباس‌هام‌ را به‌ تنم‌ پاره‌ كنم‌. نمي‌دانستم‌ بادست‌هام‌ چه‌ كنم‌. به‌ هر طرف‌ كه‌ مي‌بردم‌شان‌ به‌ ديواره‌هاي چوبي‌ مي‌خوردند. خارش‌ِ كف‌ پاهام‌ حسابي‌ كفرم‌ را درآورده‌ بود. چند كوچه‌ را با پاي برهنه‌ دويده‌ بودم‌.از خانه‌ كه‌ زدم‌ بيرون‌ ميرزا را در خم‌ كوچه‌ ديدم‌ كه‌ داشت‌ دنبال‌ِ آقا مي‌رفت‌. يك ‌لحظه‌ سر برگرداند و به‌ من‌ نگاه‌ كرد. اما انگار مرا نشناخت‌. پاگذاشتم‌ به‌ فرار. هي ‌برمي‌گشتم‌ پشتم‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌ كه‌ مبادا ميرزا دنبالم‌ بيايد. يك‌هو به‌ كسي‌ خوردم‌، صدايي‌ آمد و يك‌ عالمه‌ سيب‌ِ زرد و قرمز روي زمين‌ پخش‌ شد. مرد را نگاه‌ كردم‌. غريبه‌ بود. يك‌ريز براي ريختن‌ِ طبق‌ِ سيب‌ها فحش‌ مي‌داد. منتظر نماندم‌ و ازدستش‌ فرار كردم‌. خورشيد پشت‌ تپه‌ رنگ‌ مي‌باخت‌ و من‌ از كوچه‌هاي ده‌ دورمي‌شدم‌.
خودم‌ را پايين‌ كشيدم‌ و كف‌ پاهام‌ را به‌ ديوارة‌ پاييني‌ ماليدم‌ تا خارش‌ پاهام‌كم‌تر شود. سرم‌ سنگين‌ شده‌ بود. دهنم‌ را باز كرده‌ بودم‌. تندتند نفس‌ مي‌زدم‌. صداي ‌سكينه‌ سكينة‌ ابوالفضل‌ هنوز تو گوشم‌ بود. موقعي‌ كه‌ بالاي تپه‌، دم‌ِ درِ مسجد، رسيدم‌ يك‌ لحظه‌ برگشتم‌. دوروبر خانه‌مان‌ شلوغ‌ بود. دودِ آتش‌ اجاق‌ها همه‌ جاي‌ خانه‌ را گرفته‌ بود. باز صداي ابوالفضل‌ را شنيدم‌. خودش‌ بود. از پشت‌ درخت‌ها به‌طرف‌ مسجد مي‌آمد. دويدم‌. داخل‌ مسجد شدم‌، از صحن‌ و شبستان‌ گذشتم‌. دنبال‌ِ جايي‌ مي‌گشتم‌. دست‌هام‌ مي‌لرزيد، انگار قلبم‌ زير گوشم‌ بود و صداش‌ را بلندتر ازهميشه‌ مي‌شنيدم‌. در پستويي‌ كه‌ كنار راه‌ پله‌ بود چشمم‌ به‌ تابوتي‌ افتاد، كه‌ كنارديوار بود. رفتم‌ تو و درِ تابوت‌ را روي خودم‌ بستم‌. هوا نمور و سنگين‌ بود. صداي ‌ابوالفضل‌ از توي صحن‌ مي‌آمد: سكينه‌، سكينه‌. بي‌حركت‌ ماندم‌. سوزشي‌ در كف‌ِ پاي ‌راستم‌ حس‌ كردم‌. خواستم‌ كف‌ پام‌ را لمس‌ كنم‌ كه‌ ديدم‌ نمي‌توانم‌. صداي پاهاي ‌ابوالفضل‌ نزديك‌ مي‌شد. صداي پاي ديگري هم‌ آمد.
ـ ابوالفضل‌ تو اين‌ جايي‌؟
صداي پدرم‌ بود. نفس‌نفس‌ مي‌زد.
ـ آره‌ بابا. انگار آب‌ شده‌ رفته‌ تو زمين‌.
ـ بازم‌ بگرد، بايد يك‌ جايي‌ همين‌ دور و ور باشد. بذار پيداش‌ كنم‌...
ـ ميرزا ديده‌ كه‌ داشته‌ مي‌اومده‌ طرف‌ مسجد.
ـ دخترة‌ بي‌حيا...
صداي نفس‌هام‌ بلندتر و بلندتر مي‌شد. جنب‌ نمي‌خوردم‌. مي‌ترسيدم‌ صداي ‌نفسم‌ را بشنوند.
ـ گفته‌ بود مي‌رم‌ جايي‌ كه‌ كسي‌ دستش‌ به‌ام‌ نرسد.
ـ پس‌ تو مي‌دونستي‌! لابد ميرزاي پدرسوخته‌ هم‌ مي‌دونسته‌.
ـ به‌ مادر گفته‌ بود. گفته‌ بود كه‌ نمي‌خواد دل‌ از اين‌ جا بكنه‌، كه‌ نمي‌خواد بره ‌بچه‌هاي غريبه‌اي‌ را تروخشك‌ كنه‌.
ـ پس‌ همه‌تون‌ مي‌دونستين‌. واسة‌ ريختن‌ آبروي من‌ دست‌ به‌ يكي‌ كرده‌ بودين‌. حالا جواب‌ مردم‌ را چي‌ بدم‌؟
ـ آخه‌ گفته‌ بود كه‌...
ـ غلط‌ زيادي كرده‌ دخترة‌ بي‌حيا. بذار پيداش‌ كنم‌. اين‌ بار ديگه‌ نمي‌ذارم‌ قسر دربره‌. زير مشت‌ و لگد له‌اش‌ مي‌كنم‌.
نمي‌دانم‌ چه‌قدر طول‌ كشيد كه‌ صداي دور شدن‌ پاها را شنيدم‌. به‌ سختي‌ مي‌توانستم‌ نفس‌ بكشم‌. قلبم‌ تاپ‌تاپ‌ مي‌كرد. انگار يك‌ چيز سنگيني‌ افتاده‌ بود روي‌سينه‌ام‌.
ـ خدايا چه‌ كار كنم‌، اگه‌ بيرون‌ برم‌...
داشتم‌ خفه‌ مي‌شدم‌. چشم‌هام‌ سياهي‌ مي‌رفت‌. خواستم‌ بلند شوم‌ كه‌ پيشاني‌ام‌ به‌ درِ تابوت‌ خورد. نفسم‌ پس‌ رفت‌.



**************
منبع : دیباچه

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد