آبجی
30th November 2009, 11:45 AM
جان تاد، در خانوادهاي پر اولاد به دنيا آمد. خانواده او بعدها به دهكده ديگري رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.
قرار شد كه يك عمه عزيز و دوست داشتني سرپرستي جان را به عهده بگيرد. عمه يك اسب ويك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بيشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعي كه داشتند به خانه عمه ميرفتند، اين گفتگو بين جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگي كردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهري بزرگ خواهي شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دريا دل است.
جان: او به من اتاق ميدهد؟ميگذارد براي خودم توله سگ بياورم؟
سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر ميكنم كاري كرده كه حيرت كني.
جان: يعني قبل از اين كه برسيم نميخوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بيدار ميماند. وقتي از اين جنگل بيرون برويم، خواهي ديد كه توي پنجره شمع روشن كرده است.
و راستي هم وقتي كه به خانه نزديك شدند، جان ديد كه در پنجره شمعي ميسوزد و عمه در آستانه در خانه ايستاده است. وقتي كه با خجالت نزديك شد، عمه جلو آمد، او را بوسيد و گفت: «به خانه خوش آمدي!»
جان تاد در خانه عمهاش بزرگ شد. او بعدها وزير عاليقدري شد. عمهاش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومي داده بود.
سالها بعد عمه جان برايش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزديك است. دلش ميخواست بداند جان در اين باره چه فكر ميكند.
اين چيزي است كه جان تاد در جواب عمهاش نوشته است:
« عمه عزيزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حاليكه نميدانستم كجا ميروم و يا اصلا كسي به فكرم هست يا عمرم به سر رسيده است. راه طولاني بود، ولي خدمتكار دلداريم ميداد. بالاخره من به آغوش گرم شما و يك خانه جديد رسيدم. آنجا كسي در انتظارم بود و من احساس امنيت كردم. همه اين چيزها را شما به من داديد.
حالا نوبت شما شده است. دارم براي شما مينويسم كه بدانيد كسي آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسي منتظر شماست.»
قرار شد كه يك عمه عزيز و دوست داشتني سرپرستي جان را به عهده بگيرد. عمه يك اسب ويك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بيشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعي كه داشتند به خانه عمه ميرفتند، اين گفتگو بين جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگي كردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهري بزرگ خواهي شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دريا دل است.
جان: او به من اتاق ميدهد؟ميگذارد براي خودم توله سگ بياورم؟
سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر ميكنم كاري كرده كه حيرت كني.
جان: يعني قبل از اين كه برسيم نميخوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بيدار ميماند. وقتي از اين جنگل بيرون برويم، خواهي ديد كه توي پنجره شمع روشن كرده است.
و راستي هم وقتي كه به خانه نزديك شدند، جان ديد كه در پنجره شمعي ميسوزد و عمه در آستانه در خانه ايستاده است. وقتي كه با خجالت نزديك شد، عمه جلو آمد، او را بوسيد و گفت: «به خانه خوش آمدي!»
جان تاد در خانه عمهاش بزرگ شد. او بعدها وزير عاليقدري شد. عمهاش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومي داده بود.
سالها بعد عمه جان برايش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزديك است. دلش ميخواست بداند جان در اين باره چه فكر ميكند.
اين چيزي است كه جان تاد در جواب عمهاش نوشته است:
« عمه عزيزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حاليكه نميدانستم كجا ميروم و يا اصلا كسي به فكرم هست يا عمرم به سر رسيده است. راه طولاني بود، ولي خدمتكار دلداريم ميداد. بالاخره من به آغوش گرم شما و يك خانه جديد رسيدم. آنجا كسي در انتظارم بود و من احساس امنيت كردم. همه اين چيزها را شما به من داديد.
حالا نوبت شما شده است. دارم براي شما مينويسم كه بدانيد كسي آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسي منتظر شماست.»