kamanabroo
24th November 2009, 05:20 PM
از انجمن اينترنتي تا عاشقي
[۱۳۸۸/۰۹/۰۳]
http://www.njavan.com/forum/images/op_tik.gif بيتا
سه روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافينت رفتم و موضوعات انجمن را پيگيري كردم. اما روز بعد، در صندوق پيامم، يك نامه از كسي به اسم «يه غريبهي آشنا» رسيدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی خوشحال میشم سنگ صبورت بشم»
حالم گرفته بود، از خانه بيرون رفتم. دلم میخواست يك جا بشینم و گریه كنم بخاطر همين رفتم پارك نزدیك خانه.
مهناز در پارك بود، كنارم نشست و وقتي ديد كه حالم گرفتهاست، علت را پرسيد، گفتم: «هیچی، با مامان دعوام شده حالم گرفته، اومدم پارك یه كم از اون اوضاع درب و داغون دور باشم. همش رو اعصابم راه میره این كارو بكن اون كارو نكن...»
0: خب سر خودتو گرم كن، كاری به كارش نگیر خودش خوب میشه
-: اصلا دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چی واسم تكراری شده.
0: چرا با نت سر خودتو گرم نمیكنی هم چیز جدیدی رو تجربه میكنی هم اینكه یه سرگرمی با كلاسیه!!!
- : خیلی وقته نت كار نكردم همون دوره كه كلاس كامپیوتر رفتم دیگه از اون موقع كار نكردم.
0: خب برو تو اینترنت هم اونایی كه كار كردی واست تكرار میشه هم اینكه از این وضعیت در میای
حرفای مهناز تا شب توی مغزم رژه میرفت.
ظهر بعد از برگشتن از كتابخانه به كافينت رفتم، آيديم را بعد از 8 ماه باز كردم، يك سري پيام داشت كه نخوانده بستم، نيم ساعتي در نت گشتم، سايتهاي مختلف را نگاه كردم، تا اينكه يك انجمن روانشناسي توجهم را جلب كرد. در سايت عضو شدم و مطالب و بحثهايي كه به نظرم جالب بود را نگاه كردم، اما دير شده بود و مجبور به رفتن شدم.
سه روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافينت رفتم و موضوعات انجمن را پيگيري كردم. اما روز بعد، در صندوق پيامم، يك نامه از كسي به اسم «يه غريبهي آشنا» رسيدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی خوشحال میشم سنگ صبورت بشم» احساس خوبی داشتم كه یكی بعد از یك روز عضویت در آن انجمن به من توجه كردهبود، اما دير وقت بود، بخاطر همين سريع ديسكانتك شدم.
صبح در كتابخانه، اصلا حواسم به درس نبود، موقع برگشتن سر راهم كارت اينترنت خريدم و نيمههاي شب، از خانه رفتم اينترنت(والدينم شنيده بودند كه از اينترنت و چت كردن دخترهاي مردم اغفال ميشوند و به همین دلیل با نت رفتن من مخالف بودند)
اول از همه جواب آن پيام را دادم و هنوز چند دقيقه از ارسالش نگذشته بود كه يك پيام ديگر از همان شخص رسيد كه اينبار آي دي ياهو را داده بود و من از آنلاين شدم.
- سلام صادق هستم
- سلام ساناز هستم...
هفتهای دو سه روز، آخر شب آنلاين ميشدم و با صادق حرف ميزدم، او گفتهبود كه مشاور يك مركز مشاوره در تهران است و كم كم برايم محرم اسرار شد. براي من كه تك فرزند خانواده بودم، حكم سنگ صبور داشت و بيشتر من حرف ميزدم. از رفتار مادر و پدري كه دنبال خوشگذرانيهاي خودش بود و مادرم عقدهي اين رفتار بابا را سر من در ميآورد.
روزها به همین منوال میگذشت و من به صادق وابستهتر میشدم. ساعت مفید درس خواندن من روز به روز كم میشد. او بخش عظيمی از ذهنم را اشغال كرده بود. بعد از يك ماه آشنايي شمارهي تماسم را به پيشنهاد او دادم و از آن به بعد، روزها با هم اس ام اس بازی میكردیم و شبها وقتی والدينم خواب بودند، آنلاين حرف ميزديم.
http://www.njavan.com/userfiles/kh77.jpg
چندماه همينطور گذشت تا اينكه سه شب پياپي از صادق خبري نشد، گوشي هم خاموش بود، از نگراني داشتم ميمردم و هيچ راهي هم براي رهايي از اين نگراني نميشناختم.
بعد از 3 روز صادق زنگ زد و نزدیك به یك ساعت با من حرف زد و درد و دل كرد. ابراز علاقه هم بين صحبتهايش بود! و تصميم به ازدواج با من! از اين پيشنهاد شوكه شدم و وقتي به خودم آمدم گفتم: « ما كه همديگر رو نمیشناسیم، تو تهران و من اهواز، چطور میشه به همین سادگی به ازدواج فكر كرد؟!!»
جواب داد: مسالهای نیست یه مدت نامزد می كنیم باهم بیشتر آشنا بشیم.گفتم: من باید خانوادهام را در جريان بذارم، اينطوري حاضر نيستم كه به درخواستت جواب بدم. او موافقت كرد و قرار بر این شد كه من صادق را یكی از فامیلهای دوستم معرفی كنم.
به مادرم گفتم كه يكي از دوستانم برايم از يكي از فاميلهايشان در تهران خواستگاري كرده و اجازه خواسته تا به خانه بيايند. مادرم موافقت كرد كه بيايند و همديگر را بشناسيم و پدر هم كه اصلا به فكر اين چيزها نبود! وقتي قضيه را از مادرم شنيد، تنها چيزي كه گفت:«باشه بگو بیان شاید اینم بختش باز شد.»
چهار روز بعد صادق در خانهي ما همراه با مادرش رو به روي والدينم نشسته بودند. او پسر زيبايي نبود اما مرد ايدهآلي بود. شب آنها ميخواستند به هتل بروند اما به اصرار پدر و مادرم در منزلمان ماندند و روز بعد به سمت تهران حركت كردند.
همان شب قرار شد كه ما برای تحقیقات بیشتر به تهران برويم. آدرس محل كار و محل سكونتش را گرفتم و بعد از ده روز به همراه والدين به تهران رفتيم. وقتي وارد مركز مشاوره شدیم، اصلا كسی را با مشخصات صادق نمیشناختند، باورم نميشد كه به اين راحتي با احساسم بازي شده باشد، با صادق تماس گرفتم ولي گوشي را جواب نميداد، در چت هم پيدايش نشد، سرزنش والدين از يك طرف و كاري كه صادق كرده بود از طرف ديگر داشت ديوانهام ميكرد اما عشق صادق در دلم نميگذاشت به او بدبين شوم و مطمئن بودم كه وقتي تماس من را ببيند خودش با من تماس ميگيرد اما صحب شد و خبري نشد و ما با اولين پرواز به اهواز برگشتيم.
وارد خانه شدیم و با دیدن آن صحنه مادرم از حال رفت و پدرم دو دستي به سرش زد... تمام وسايل با ارزش خانه به سرقت رفته بود.
سریع با 110 تماس گرفتيم و انگشتنگاري انجام شد و تنها فرد مشكوك از نظر پدرم، صادق بود و ماجرا را تمام و كمال براي مامور تعريف كرد.
آنها هم از من خواستند كه آدرس آن دوستي كه صادق از فاميلهاي او بوده را بدهم و من چه جوابي داشتم؟ پس مجبور شدم كه تمام داستان را برايشان تعريف كنم و سيلي بابا، نقطهي پايان داستان بود.
شماره تماس(ايرانسل) صادق را به مامورين دادم تا شايد از اين طريق او را پيدا كنند، اما خط به نام كس ديگري بود و بعد از كلي تحقيقات فهميدند كه صاحب خط كسي است كه مدارك شناسايي خودش را چند ماه پيش گم كردهاست.
آخر به اين نتيجه رسيديم كه آن شب كه صادق و مادرش در منزل ما مانده بودند از كليدهاي خانه كه در جاكليدي دم در بود، نمونه برداشته بودند و در غياب ما ...
از آن روز هيچوقت از صادق خبري نشد، نه نت، نه تماس تلفني و من همچنان منتظرم كه با پيدا كردن صادق آبروي ريختهشدهام در پيش خانواده را بدست بياورم.
[۱۳۸۸/۰۹/۰۳]
http://www.njavan.com/forum/images/op_tik.gif بيتا
سه روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافينت رفتم و موضوعات انجمن را پيگيري كردم. اما روز بعد، در صندوق پيامم، يك نامه از كسي به اسم «يه غريبهي آشنا» رسيدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی خوشحال میشم سنگ صبورت بشم»
حالم گرفته بود، از خانه بيرون رفتم. دلم میخواست يك جا بشینم و گریه كنم بخاطر همين رفتم پارك نزدیك خانه.
مهناز در پارك بود، كنارم نشست و وقتي ديد كه حالم گرفتهاست، علت را پرسيد، گفتم: «هیچی، با مامان دعوام شده حالم گرفته، اومدم پارك یه كم از اون اوضاع درب و داغون دور باشم. همش رو اعصابم راه میره این كارو بكن اون كارو نكن...»
0: خب سر خودتو گرم كن، كاری به كارش نگیر خودش خوب میشه
-: اصلا دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چی واسم تكراری شده.
0: چرا با نت سر خودتو گرم نمیكنی هم چیز جدیدی رو تجربه میكنی هم اینكه یه سرگرمی با كلاسیه!!!
- : خیلی وقته نت كار نكردم همون دوره كه كلاس كامپیوتر رفتم دیگه از اون موقع كار نكردم.
0: خب برو تو اینترنت هم اونایی كه كار كردی واست تكرار میشه هم اینكه از این وضعیت در میای
حرفای مهناز تا شب توی مغزم رژه میرفت.
ظهر بعد از برگشتن از كتابخانه به كافينت رفتم، آيديم را بعد از 8 ماه باز كردم، يك سري پيام داشت كه نخوانده بستم، نيم ساعتي در نت گشتم، سايتهاي مختلف را نگاه كردم، تا اينكه يك انجمن روانشناسي توجهم را جلب كرد. در سايت عضو شدم و مطالب و بحثهايي كه به نظرم جالب بود را نگاه كردم، اما دير شده بود و مجبور به رفتن شدم.
سه روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافينت رفتم و موضوعات انجمن را پيگيري كردم. اما روز بعد، در صندوق پيامم، يك نامه از كسي به اسم «يه غريبهي آشنا» رسيدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی خوشحال میشم سنگ صبورت بشم» احساس خوبی داشتم كه یكی بعد از یك روز عضویت در آن انجمن به من توجه كردهبود، اما دير وقت بود، بخاطر همين سريع ديسكانتك شدم.
صبح در كتابخانه، اصلا حواسم به درس نبود، موقع برگشتن سر راهم كارت اينترنت خريدم و نيمههاي شب، از خانه رفتم اينترنت(والدينم شنيده بودند كه از اينترنت و چت كردن دخترهاي مردم اغفال ميشوند و به همین دلیل با نت رفتن من مخالف بودند)
اول از همه جواب آن پيام را دادم و هنوز چند دقيقه از ارسالش نگذشته بود كه يك پيام ديگر از همان شخص رسيد كه اينبار آي دي ياهو را داده بود و من از آنلاين شدم.
- سلام صادق هستم
- سلام ساناز هستم...
هفتهای دو سه روز، آخر شب آنلاين ميشدم و با صادق حرف ميزدم، او گفتهبود كه مشاور يك مركز مشاوره در تهران است و كم كم برايم محرم اسرار شد. براي من كه تك فرزند خانواده بودم، حكم سنگ صبور داشت و بيشتر من حرف ميزدم. از رفتار مادر و پدري كه دنبال خوشگذرانيهاي خودش بود و مادرم عقدهي اين رفتار بابا را سر من در ميآورد.
روزها به همین منوال میگذشت و من به صادق وابستهتر میشدم. ساعت مفید درس خواندن من روز به روز كم میشد. او بخش عظيمی از ذهنم را اشغال كرده بود. بعد از يك ماه آشنايي شمارهي تماسم را به پيشنهاد او دادم و از آن به بعد، روزها با هم اس ام اس بازی میكردیم و شبها وقتی والدينم خواب بودند، آنلاين حرف ميزديم.
http://www.njavan.com/userfiles/kh77.jpg
چندماه همينطور گذشت تا اينكه سه شب پياپي از صادق خبري نشد، گوشي هم خاموش بود، از نگراني داشتم ميمردم و هيچ راهي هم براي رهايي از اين نگراني نميشناختم.
بعد از 3 روز صادق زنگ زد و نزدیك به یك ساعت با من حرف زد و درد و دل كرد. ابراز علاقه هم بين صحبتهايش بود! و تصميم به ازدواج با من! از اين پيشنهاد شوكه شدم و وقتي به خودم آمدم گفتم: « ما كه همديگر رو نمیشناسیم، تو تهران و من اهواز، چطور میشه به همین سادگی به ازدواج فكر كرد؟!!»
جواب داد: مسالهای نیست یه مدت نامزد می كنیم باهم بیشتر آشنا بشیم.گفتم: من باید خانوادهام را در جريان بذارم، اينطوري حاضر نيستم كه به درخواستت جواب بدم. او موافقت كرد و قرار بر این شد كه من صادق را یكی از فامیلهای دوستم معرفی كنم.
به مادرم گفتم كه يكي از دوستانم برايم از يكي از فاميلهايشان در تهران خواستگاري كرده و اجازه خواسته تا به خانه بيايند. مادرم موافقت كرد كه بيايند و همديگر را بشناسيم و پدر هم كه اصلا به فكر اين چيزها نبود! وقتي قضيه را از مادرم شنيد، تنها چيزي كه گفت:«باشه بگو بیان شاید اینم بختش باز شد.»
چهار روز بعد صادق در خانهي ما همراه با مادرش رو به روي والدينم نشسته بودند. او پسر زيبايي نبود اما مرد ايدهآلي بود. شب آنها ميخواستند به هتل بروند اما به اصرار پدر و مادرم در منزلمان ماندند و روز بعد به سمت تهران حركت كردند.
همان شب قرار شد كه ما برای تحقیقات بیشتر به تهران برويم. آدرس محل كار و محل سكونتش را گرفتم و بعد از ده روز به همراه والدين به تهران رفتيم. وقتي وارد مركز مشاوره شدیم، اصلا كسی را با مشخصات صادق نمیشناختند، باورم نميشد كه به اين راحتي با احساسم بازي شده باشد، با صادق تماس گرفتم ولي گوشي را جواب نميداد، در چت هم پيدايش نشد، سرزنش والدين از يك طرف و كاري كه صادق كرده بود از طرف ديگر داشت ديوانهام ميكرد اما عشق صادق در دلم نميگذاشت به او بدبين شوم و مطمئن بودم كه وقتي تماس من را ببيند خودش با من تماس ميگيرد اما صحب شد و خبري نشد و ما با اولين پرواز به اهواز برگشتيم.
وارد خانه شدیم و با دیدن آن صحنه مادرم از حال رفت و پدرم دو دستي به سرش زد... تمام وسايل با ارزش خانه به سرقت رفته بود.
سریع با 110 تماس گرفتيم و انگشتنگاري انجام شد و تنها فرد مشكوك از نظر پدرم، صادق بود و ماجرا را تمام و كمال براي مامور تعريف كرد.
آنها هم از من خواستند كه آدرس آن دوستي كه صادق از فاميلهاي او بوده را بدهم و من چه جوابي داشتم؟ پس مجبور شدم كه تمام داستان را برايشان تعريف كنم و سيلي بابا، نقطهي پايان داستان بود.
شماره تماس(ايرانسل) صادق را به مامورين دادم تا شايد از اين طريق او را پيدا كنند، اما خط به نام كس ديگري بود و بعد از كلي تحقيقات فهميدند كه صاحب خط كسي است كه مدارك شناسايي خودش را چند ماه پيش گم كردهاست.
آخر به اين نتيجه رسيديم كه آن شب كه صادق و مادرش در منزل ما مانده بودند از كليدهاي خانه كه در جاكليدي دم در بود، نمونه برداشته بودند و در غياب ما ...
از آن روز هيچوقت از صادق خبري نشد، نه نت، نه تماس تلفني و من همچنان منتظرم كه با پيدا كردن صادق آبروي ريختهشدهام در پيش خانواده را بدست بياورم.