AvAstiN
18th November 2009, 04:10 PM
رفتهای توی يك محل غريب. پی يك كوچهای میگردی. كوچهی دلبخواه. غريب ای. بلد نيستی. میرسی در يك نانوايی. مردم ايستاده اند منتظر كه نان دربيايد بگيرند بروند. میپرسی از يكی «آقا ببخشيد، كوچهی دلبخواه كجا است؟» میگويد «آن طرف.» آن يكی میگويد «پايينتر.» يكی میگويد «بالاتر.» يكی میگويد «همآن كوچه است كه مسجد دارد.» هر كسی يك چيزی می گويد. همه هم درست می گويند. هيچ كدام هم به درد تو نمی خورد. نه بالا را بلدی، نه پايين را، نه اين طرف و آن طرف را، نه مسجد را، نه اگر داشته باشد محلهشان، ساقیخانه را. جايی را بلد نيستی. آدرسی كه تو بفهمی نمیدهند. میدانی چرا؟ حواسشان به تنور است. كی نان دربيايد بگيرند بروند. حواسشان به تو نيست.
حالا هم، آنجا نان كه درآمد يك بچه نان گرفته دارد میرود. می پرسی «آقا پسر، كوچهی دلبخواه كجا است؟» اول يك آدرس حسابی بهتت میدهد، بعد هم میگويد «بيا با هم برويم اصلا. من هم همآنجا میروم.»
آدرس هم اگر میخواهی بپرسی، از كسی بپرس كه نانش را گرفته و دارد میرود. از آدم دست خالی نپرس. از آنی بپرس كه دستش پر نان گرم است
از سخنان نغز مرحوم حاج اسماعیل دولابی
حالا هم، آنجا نان كه درآمد يك بچه نان گرفته دارد میرود. می پرسی «آقا پسر، كوچهی دلبخواه كجا است؟» اول يك آدرس حسابی بهتت میدهد، بعد هم میگويد «بيا با هم برويم اصلا. من هم همآنجا میروم.»
آدرس هم اگر میخواهی بپرسی، از كسی بپرس كه نانش را گرفته و دارد میرود. از آدم دست خالی نپرس. از آنی بپرس كه دستش پر نان گرم است
از سخنان نغز مرحوم حاج اسماعیل دولابی