PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرهای تنهایی



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9 10 11

ارمين
6th December 2009, 08:42 PM
ناگهانی تر از آمدنت، می روی
بی بهانه
من می مانم و باران های بی اجازه
و
قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:
متشکرم که به من فهماندی که:
چه قدر می توانم دوست بدارم
و
عاشق باشم بی توقع!
باور کن، بی توقع!

ارمين
6th December 2009, 08:42 PM
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :‌

ارمين
6th December 2009, 08:42 PM
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

ارمين
6th December 2009, 08:42 PM
شمعيم و خوانديم خط سرنوشت خويش
ما را براي سوز و گداز آفريده اند

ارمين
6th December 2009, 08:43 PM
به يك نفر كه لـــــحـــــظــــــه هــــــــاش بوي اشتعال مي دهد ،


خيال مي كني چه قدر


زندگي


مجال مي دهد ؟!




دلت گرفته است


فكر پركشيدني ...


نگو كه :


نه !


پرنده پلك هم كه مي زند ،


صداي بال مي دهد !




زمانه ي غريبه ايست !


پناه مي برم به ...


شعر !


كه رنگ ديگري به سال هاي پر ملال مي دهد




حدود چند وقت


شاعري كه گاه گاه


مرا به سرزمين دردواره انتقال مي دهد ،


پريده رنگ


هي عبور مي كند ميان بيت ها


به دست هر درنگ


يك ؟ مي دهد




درست روبه روي من نشسته ام


و روي كاغذي


دوباره داااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااد مي كشم

ارمين
6th December 2009, 08:43 PM
...مردن چه قدر حوصله مي خواهد


بي آن كه در سراسر عمرت


يك روز ، يك نفس


بي حس مرگ زيسته باشي !


...


*


...نامي براي مردن


نامي براي تا به ابد زيستن


نامي براي بي كه بداني چرا


گاهي گريستن ...




*


اين سالها كه مي گذرد


چندان كه لازم است


ديوانه نيستم


احساس مي كنم كه پس از مرگ


عاقبت


يك روز ديوانه مي شوم

ارمين
6th December 2009, 08:43 PM
مزن فریاد و مخور غصه
که پایانی ندارد این قصه

کاغذ دل پاره پاره
آروز دارد برای یک راه چاره
که ای کاش به یک باره

شب غم به مرگم میرسید
تا قلم اشک از دیدگانش نمیچکید
__________________

كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...

ارمين
6th December 2009, 08:44 PM
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم

میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم

ارمين
6th December 2009, 08:44 PM
من پرواز نمیخواهم
زیرا میدانم
گر آنرا بخواهم
به من نخواهندم داد
پس میمیرم
چون آنرا بی منت دهند !

ارمين
6th December 2009, 08:44 PM
زندگی گفت:
که آخر چه بود حاصل من؟
عشق فرمود:
تا چه بگوید این دل من؟
عقل نالید:
کجا حل شود این مشکل من؟
مرگ خندید:
در این خانه ویرانه من.

ارمين
6th December 2009, 08:44 PM
میروم خسته وافسرده وزار
سوی منزلگه ویرانه خویش


به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور
شستشویم دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا وتباه

میبرم تا زتو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال

میبرم زنده به گورش سازم
تا از پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله آه شدم،صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل

میروم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل

ارمين
6th December 2009, 08:44 PM
لبانم خشک گشتند
از این که صدایت کردند

اما از تو نشنیدند صدایی
یاور من ، تنهایی

اینک تو کجایی
کاش شبی با مرگ به مهمانی من بیایی

ارمين
6th December 2009, 08:45 PM
با باد خواهم گفت
حکایت نامهربانیت را
تا از هر کویی که
میگذرد
انرا بخواند
تا شاید روزی
از سر کوی تو نیز
بگذرد

و در گوشت بخواند قصه
ای را که برایت
اشناست
به یاد خواهی اورد
مرا
نگاه یخ زده ام را
و روزی را که دنیا را بر
سرم خراب کردی
به یاد خواهی اورد...
به یاد قصه ای خواهی
افتاد
که نامهربانی تو و سکوت
من
اخرین برگش بود


به یاد خواهی اورد
کسی را که همه دنیای تو
بود

قسمهایی که خوردی
عهد هایی که بستی
و قلبی را که شکستی

همه را به یاد خواهی
اورد

با باد خواهم گفت حکایت
نامهربانیت را...

ارمين
6th December 2009, 08:45 PM
اگررنجَت را میگفتی،

قطره قطره
میگریستم به جای تو،
تا
زنگوله های دلواپسی
خوابت را پریشان نکند.

میدانی،

کسی ترا به شادیش دعوت نخواهد کرد،
چرا که
شکستن این سنت را هنوز نیاموخته است.

پس،

چیزی بگو
پیش از آنکه
استخوان هایت از درد
آسیاب شوند
و تکرار قدمهایت
ترا از حوصله عبور دهند.

ارمين
6th December 2009, 08:45 PM
در واپسین لحظات عمرم
در پی نوشیدن یه جرعه از خمرم

این لحظات آخر را نشاید به غم
زیرا این بیت را از برایت ارث میگذارم

ارمين
6th December 2009, 08:45 PM
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه هرروز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بيگناهي بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه انديشه ام
عشق اگر اين است مرتد مي شوم
خوب اگر اين است من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم ديگر مسلماني بس است
در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
نيستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستي کار ماست
چشم مستي تحفه بازار ماست
درد مي بارد چون لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما ياري نبود
قصه هايم را خريداري نبود
واي ! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود
از در و ديوارتان خون مي چکد
خون من فرهاد مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلي کسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهاد تان
کوه کندن گر نباشد بيشه ام
گويي از فرهاد دارد ريشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيارو دستم تنگ بود
گر نرفتم هر د و پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس فکر مرا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هيچ کس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چندروزي است که حالم ديدني است
حال من از اين و آن پرسيدني است
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
:يک غزل آمد که حالم را گرفت
*ما ز ياران چشم ياري داشتيم*
*خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم*

ارمين
6th December 2009, 08:45 PM
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم

ارمين
6th December 2009, 08:46 PM
در حال احتضار ، سراپا هوشیار
با همهء توان خود کوشیدی
آرام بمیری
بی فریادی ، ناله ای یا لرزشی حتی
مبادا هراسی به دلم راه یابد

ارمين
6th December 2009, 08:46 PM
می خواهم وقتی مردم به آسمان بروم
راستش نمی خواهم بمیرم
اما دلم می خواهد به آسمان بروم
برای اینکه خیالم تخت باشد
که در دستهای امنی هستم
نمی دانم چرا همه می خواهند به آسمان بروند
اما هیچ کس نمی خواهد بمیرد

ارمين
6th December 2009, 08:46 PM
لیلی جان اگر اجازه بدی
تمام دوبیتی های خودم را
که کمتر کسی آنها را شعر می داند
و بر وری علامت تنکس آن کلیک نمی کند
بر شما هدیه آورم
اما میدانم که بیشترشان از مرگ سخن نمی گویند
خوشحال می شوم که شعرهای شما از مرگ و تنهایی به
جان وزندگی تغییر کنند تا من نیز در این تاپیک بتوانم شهر بگویم
با سپاس از اشعار زیبا و جان سوزتان
اژدهای آزاد

ارمين
6th December 2009, 08:46 PM
دشت خواب با كوه هاي
آبي ، نه شعري نه
ميلادي
طلوعي بود كه مغربش
گريه ميكرد
ستاره ها دل نداشتند كه
بخوابند
سوخته حتي خاكستر دشت
ستون ستون، حرمت ِ
احساس بي ريشه گي
قدم قدم، درد ِ بي
همخونان
بغض بغض زجر ِ من بودن
__________________
در زمینی که زمان کاشت مرا
گل زیباش بجزء خار نبود
پستی و هرزگی و هرزه دری
حسرتها بهر کسی عار نبود
زارو بدبخت و گرفتار کسی
که به این عار

ارمين
6th December 2009, 08:47 PM
كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
هر شعر

گریز از یک گناه بود

هر فریاد

گریز از یک درد

و هر عشق

گریز از یک تنهایی عمیق

افسوس که تو

هیچ گریزگاهی نداشتی...!
__________________

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم
می دانم که هستی
می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم
در کنارم نشسته ای
و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
منتظرم .....

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
کسی حالم نمی پرسه

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه
به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم و بیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در این اندوه غربت سرپناهی بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد
اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
مرا جرعه ای مرگ بنوشانید
نوش دارویی بخورانید

زخم تنهایی ام کهنه گشته
مرهم از تنهایی ها خسته

بخورانیدم ، بنوشانیدم
در مرگ بجوشانیدم

تا روحم از بخار گردد
و زخم تنهایی مهار گردد

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
بالی از اشک

بالی از سکوت

هفت دل بغض

بر گلویم روییده است

یک نفر

مشت مشت

بر تنهایی ام

دلشوره می پاشد...!

ارمين
6th December 2009, 08:48 PM
هميشه اين توئي که مي روي

اين منم که مي مانم!

بيداري کم است

دوست دارم که تو در خواب هم با من باشي

و هميشه اين توئي که مي روي

اين منم که مي مانم...

ارمين
6th December 2009, 08:51 PM
مرگ چه شعر خاموشی است
این فعل ، فعل بی قاموسی است

کاش مرا احاطه نماید هم اکنون
که روحم رو به فراموشی است

ارمين
6th December 2009, 08:51 PM
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
نوبت خاموشی من سهل آسان میرسد
من که میدانم که تا سگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد

ارمين
6th December 2009, 08:52 PM
عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت

ارمين
6th December 2009, 08:52 PM
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم...
تو نمی فهمی اندوه مرا
چه بگویم به تو ای رفته زدست...؟

شدم از مستی چشمان تو مست

شده ام سنگ پرست
مرگ به آنکه دلش را به دل سنگ تو بست.

ارمين
6th December 2009, 08:52 PM
همه اندوه من از نادانی
همه اندوه من از تاریکی
باز این رهگذر خوابیده
باز از آن کوچه و آن مهتابی
فقط اینجاست که من میفهمم
آسمان دل من تنها بود

ارمين
6th December 2009, 08:52 PM
باز آى كه چون برگ خزانم رخ زردى ست
با ياد تو دم ساز دل من دم سردى‌ست
گر رو به تو آورده ام از روى ‌نيازى ست
ور درد سرى ‌مى‌دهمت از سر دردى ست
از راهروان سفر عشق در اين دشت
گلگونه سرشكى ست اگر راه نوردى‌ست
در عرصه ى‌انديشه ى‌ من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادى‌ و خونين چه نبردى‌ست
غم خوار به جز درد و،وفادار به جز درد
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردى‌ست
از درد سخن گفتن و، از درد شنيدن
با مردم بى درد ندانى كه چه دردى‌ست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهره ى‌زردى ست

ارمين
6th December 2009, 08:53 PM
وقتي صداي قدمهايت


خبر شوم دور شدنت را مي داد


نمي دانم شنيدي


تمام استخوانهايم


زير پايت له شد؟


و آن جسم نرم


كه با دستت فشردي


قلبم بود


كه زير فشار انگشتانت ، تركيد


وقتي رفتي


نميدانم ديدي


قطره درشت ترس


ترس فراموش شدن


از چشمان بهت زده عروسكم چكيد؟


اينك ،


چكمه هاي سربي ساعت


نزديك به زمان آشنايي اند


و تو نيستي كه ببيني


قاب كوچك عكست روي ديوار


گوشهايش چقدر بزرگ شده


من ، تمام حرفهايم را فقط به او گفتم


تو


نيستي كه ببيني


ديوارهاي اتاقم


خط خطي ثانيه هاي نبودن توست


زمان به ساعت آشنايي نزديك است


و تو .....


تو ، حالا ، اينجا نيستي

ارمين
6th December 2009, 08:53 PM
سلام اي غروب غريبانه دل

سلام اي طلوع سحرگاه رفتن

سلام اي همه لحظه هاي جدايي

خداحافظ اي شعر شبهاي عاشق

خداحافظ اي شعر شبهاي روشن

خداحافظ اي قصه عاشقانه

خداحافظ اي آبي روشن عشق

خداحافظ اي طبع شعر شبانه

خداحافظ اي همنشين هميشه

خداحافظ اي داغ بر دل نشسته

تو تنها نمي ماني اي عمر بي من

تو را مي سپارم به دل هاي خسته

تو را مي سپارم به بي راه مهتاب

تو را مي سپارم به تاوان دريا

اگر شب نشينم اگر شب شكسته

تو را مي سپارم به روياي فردا

به شب مي سپارم تو را تا نسوزم

به دل مي سپارم تو را نميرد

اگر چشمه واج از هم نخشكد

اگر روزگار بي صدا را نگيرد

خداحافظ اي برگ و بار دل من

خداحافظ اي سايه سار هميشه

اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم

خداحافظ اي نوبهار هميشه
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:53 PM
هی نشین غصه نخور رفته که رفته

اگه دوستت داشت نمیرفت اون که رفته

هی نشین چشم به راه رفته که رفته

اگه عاشق بود نمیرفت اون که رفته



بی خیالش مگه چند سال تو جوونی

بی خیالش مگه چند سال تو می مونی

بی خیالش اینا رسم روزگاره

همشون کاره خداست حکمتی داره



یاده حرفای قشنگش میدونم مثله یه داغه

اون دلت خیلی گرفته شده قلبت پاره پاره

اون که رفته دیگه رفته دیگه اون دوست نداره

دیگه دست بردار عزیزم برو سوی عشق تازه



هیچ کسی نمیدونه توی دلت چی میگذره

حرفات اندازه کوهه پر غروری خیلی ساده



اون که رفته دیگه رفته

دیگه برگشتن نداره

اگه دوست داشت نمی رفت

حتی واسه یه لحظه

ارمين
6th December 2009, 08:54 PM
هـدر شـدم بـه پـای دخترکـی
که به عشق من زدک سرکی

آیا او از جهنم سوزان آمده بود
که آتشی به قلب من زده بود

افسوس که هرگز نخواهم دانست
او دختر جهنمی بود یا زاده بهشت

ارمين
6th December 2009, 08:54 PM
کوچه ها یتیم
خنده ها یتیم
ماه و خورشید یتیم
بی تو
همه شعرهایم یتیم
می شوند...

ارمين
6th December 2009, 08:54 PM
نگه دگر به سوي من چه مي كني،
چو در بر رقيب نسشته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريبها ،
تو هم پي فريب من نشسته اي

به چشم خويش ديدم آنشب اي خدا،
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد،
تو فال خود به نام ديگري زدي

برو برو به سوي او مرا چه غم،
تو آفتابي، او زمين ، من آسمان
بر او بتاب، زانكه من نشسته ام
به ناز روي شانه ستارگان

بر او بتاب، زانكه گريه مي كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشتنها،
دل تو مال من؛ تن تو مال او

تو كه مرا به پرده ها كشيده اي ،
چگونه ره نبرده اي به زار من
گذشتم از تن تو ، زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من

اگر به سويت اين چنين دويده ام،
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من ،
خيال عشق خوشتر از خيال تو

كنون كه در كنار او نشسته اي ،
تو و شراب و دولت وصال او
گذشت و رفت و آن فسانه كهنه شد،
تن تو ماند و عشق بي زوال او

ارمين
6th December 2009, 08:54 PM
خداحافظ ! خداحافظ! سلام خوب دیروزم
بدون من تا ته دنیا ، به اتیش تو می سوزم
خداحافظ ! خداحافظ! همیشه همدم و همراه
دلیل بغض بی وقفه ، دلیل هق هق گهگاه
خداحافظ ! خداحافظ! عزیز خسته از تکرار
مگو تقدیر ما این بود ، محاله بعد از این دیدار

خداحافظ ! خداحافظ! سیه پوش سراپا نور
شروع ناب هر شعری ، تو ای نزدیک دورا دور
خداحافظ غزلساز طناب و شاخه و رویا
صدای ناب روئیدن ، غریق عاشق دریا
خداحافظ ! خداحافظ! گل اردیبهشت من
پر از نام زلال توست ، کتاب سرنوشت من

خداحافظ ! خداحافظ! دلیل تازه بودنها
خداحافظ ! خداحافظ! تمنای سرودنها
خداحافظ ! خداحافظ! سفر خوش راه رویا باز
پس از تو قحطی لبخند ، پس از تو حسرت پرواز
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:54 PM
اکنون به انتظار نشسته ام آمدنت را
و می ترسم از آن روزی که خرد شوم
زیر پاهای گذر زمان
و از یادت بروم
و از يادت بروم
به انتظارت هستم
و شمارشگر لحظه های بیهوده ای که
جاری می شوند بدون نشانی کوچک از تو
لحظه ای بیا ندیش
همه ی بودنم را که سرد است و سیاه
و شتابم را در گذران افق تردید
و روزهایم را چون آینه ای زنگار گرفته
لحظه ای یباندیش و احساسش کن
تمام دلدادگی ام را ...
__________________

ارمين
6th December 2009, 08:55 PM
می شکنم بی صدا و صبور
واژه واژه های دلتنگی و دلواپسی در سرما و بعض حنجره یخ می زند.
و نگاه کبودم به آسمان، تا تلاقی دو رعد باقی خواهد ماند
به خط پروازت که می نگرم چیزی در دلم می میرد
به قاب چوبی عکست که چه جوان و زنده به من می نگری
انگار که این بار من پیر شده ام
چقدر برای لبخندهایت بیقرارم ای سفر کرده
برای دستهای عاطفه و احساس دلتنگم
و هنگامیکه از تو می نویسم این زخم سربسته سینه دهان می گشاید.
چیزی مرا در خود ذوب می کند، به جانم شرر می زند و آنگاه سیل اشک از جویبار مردمک چشمان سرازیر می گردد.
به تو که می اندیشم از این همه غربت و تنهایی دلم کبود می شود.
دستانم پناهی می خواهد و تو نیستی
کوله بار غربت این دل را می خواهم در پناه شانه ات زمین بگذارم کجایی؟
راستی کدامین حادثه شوم مرا از تو جدا ساخت
کدامین خاطره تلخ تو را از من ربود
چشمانم به ندیدنت عادت کرده، این همه سال دوری، اینهمه سال بی پناهی و اینهمه سال اندوهی که در سینه حبس می کنی
شاید نامحرمان از نگاه خسته ات آنرا نبینند.
در من گویا احساس مرده، بی تو احساسم رفت، بی تو احساسم مرد، بی تو برخود زخم می زنم
دشنه فراقت سالهاست که سینه ام را دریده
کاری ترین از دشته و عمیق تر از این زخم دیده بودی؟

ارمين
6th December 2009, 08:55 PM
غریب آشنا با من،

دلم تنگ است باور کن
پس از تو
زندگی با مرگ همرنگ است باور کن
کمک کن تا دوباره جاده ها بی انتها باشد
نباشی پای رفتن های من
و این بر شانه های عشق یک ننگ است باورکن

ارمين
6th December 2009, 08:55 PM
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟
__________________
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:55 PM
در اين ميعادگاه كه تنهايي من است همه آن انتظار توام

ستاره ي من اين جا همان جايي است كه مي خواهم تو بيايي
ولحظه به لحظه طلوع ديدار ها را به نظاره بنشيني
بيا كه من بي تو يعني هيچ يعني باد
روزي كه تو را از ميان آن همه زيبايي چيدم و خواستم مرهم تنهايي ام
باشي خوب مي دانستم كه معناي من را مي فهمي
معنای ما را می فهمی

ارمين
6th December 2009, 08:56 PM
ويرانه ابدي
برايت

اين بار ، مرثيه اي خونين خواهم سرود ،

با گلويي دريده

فواره خون ، هماره

تلؤلو ميراث زمان است .

فاضلاب همچنان به رگهايم تزريق مي شود .

و من دردهايم را که همه دار و ندارم ،

از اين ويرانه ابدي است ،

به يادگار ،

در گورستان نگاهت دفن مي کنم.

آواي جگرسوز مادر داغديده

سياهپوشم مي کند به هنگام مستي .

ديدگان مضطرب و احمق ؟ !

ارمين
6th December 2009, 08:56 PM
تباهي
شيشه هاي زخم خورده ،

کيمياي بيهوده زمانه ما ، . . .

همراه با رانش عقربه هاي مرگ ،

کلوچه هايم را با چاشني انتظار در خونابه غليظ و گرم ، فرو مي برم .

حلاوت و شيريني.

فرياد مي کشم که ديگر بس است ، اين چه رنجي است

و ناگاه جنون رهايي بخش

با طلوعي دوباره

و طوفاني مليح

دست نوازش بر سرم مي کشد . . .

تباهي ، رخت دامادي بر تنم مي کند و

دروغ عروس آرزوهايم را مي آرايد . . . .

سوگ هلهله سر مي دهد

تا خون در رگهايم تصعيد گردد.

استخوان ساقهايم شکست

ارمين
6th December 2009, 08:56 PM
پراکنده
گامهاي لرزانم را تا انتهاي سوگواري مي گسترانم

و تنديس نفرت را

از استخوانهاي اشکبارم مي تراشم

تراشه هاي غرورم

ميزبان محبت شعور ناپخته ي

................................. دروني ترين لايه هاي وجدان است.

اما همچنان

نگاه هاي معصوم عاطفه

نم مي کشند و طراوت مي گيرند.

در مقابل چشمانم

اساطير به خاک مي افتند

و من تمام مي شوم.

http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:56 PM
گام کبود
پرواز

بر فراز ،

آسمان عريان و گريان

در پي زيبايي هاي تو ..............

واسين لحظات

هميشه ماندگارند.

از لا به لاي احساس مي بويمت

و سرانگشتانم

در انتظار لحظه هاي تو

سرد و خاموشند.

کبودي گنگ آلود نگاهم را

آبياري کن

تا گامي در کنارت بيارامم ......................

پوسيدگي اين سياهي را

درياب ......................
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:56 PM
امشب گریان به آسمان بی انتها نظاره می کنم
نگرانم ، غمگینم ، می ترسم
درختان در گوشم می خوانند که نسیمی در راه است
اشکانم بر روی گونه خشک شد
آرامشی مرا رد آغوش گرفت
دیگر نکران نبودم غمی نداشتم نمی ترسیدم
__________________

ارمين
6th December 2009, 08:57 PM
تنها لحظات تنها عمر من
میگذرد از جاده تنهایی تن

تنها سرود تنهایی را
می سرایم کنون تا فردا

می کشانم تن خسته
به کنار خاطراتم تا هرجا

ارمين
6th December 2009, 08:57 PM
خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم اه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !
__________________
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 08:57 PM
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

ارمين
6th December 2009, 08:58 PM
تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو نگاه تو درترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي كه ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه دراين خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي كه ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاكرده است
پرنده ساكت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
__________________

ارمين
6th December 2009, 08:58 PM
نفسم یهو گرفتو حالا دیگه من یه مرده ام

عزرائیل شراب مرگو داد به دستم اونو خوردم

آخرین بیل خاکو روم بریز گورکن نازم

حتی زیر خاک که باشم تا ابد با عشق دمسازم

پریدم سوی خداوند

خدا حافظ ای جماعت

یه دیوونه رفت از اینجا

وعده ی ما به قیامت

مادرم گریه نکن

جای من اینجا راحته

من خوابیدم میون قبر

این آخر شجاعته

رفقا بسه دیگه

زود اشکاتونو پاک کنید

خاطره های قشنگو

حالا دیگه خاک کنید

" اونی که گریه هاشو هیچ وقت ندیدیم رفت و رفت

اون که واسه پولاش نقشه کشیدیم رفت و رفت "

دخترک گریه نکن که دیوونه ات پیش خداست

آره اون رفته ولی با این وجود فکر شماست

آدما خدا نگهدار

دیوونه پرنده شد

توی جنگ با زندگی

آخرشم برنده شد

خدا جون بنده تو دریاب که می خوام گریه کنم

من میخوام قلبمو به سوسک های قبر هدیه کنم

با دلم خوب تا نکرد

این زندگی بی صفت

پر بودش دور و برم

از رفیق بی معرفت



وقتی گورکن آخرین بیل خاکو رو سرم خالی کنه

یه نفس عمیق می کشم و

خودمو واسه یه خواب راحت آماده کنم
__________________

ارمين
6th December 2009, 08:58 PM
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز، بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز، بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم و بر سر و بر سينه فشاندم، چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه ، در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم بخود آنگاه ؛ صد افسوس كه او نيست، تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من، با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم، تا خيره شود عكس رخ خويش بيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب، كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد، ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مُردم من از اين حسرت و افسوس، او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آئينه و او گوش به من داشت، گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه« از شرح غم خويش، اي زن ؛ چه بگويم كه شكستي دل ما را»

ارمين
6th December 2009, 08:58 PM
گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
بارید و خوش بارید
وان روشنی آسمانی را
نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچه ی اسفند
با بی کرانی ایینه اش تابید و خوش تابید
اما
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

ارمين
6th December 2009, 08:58 PM
چشمم به روی بیشه و
دریاچه بود و ابر
و خوشه های خیس اقاقی ها
و روشنای آب که قلبم را
در هرم آفتاب نشابور
طفلان منتظر
در کوچه ای محکمه کردند
قلبم برهنه شد
آنجا به روی خاره و خارا
در تیز تاب دشنه ی خورشید
با واژه واژه پرسش آنان
قلبم برهنه شد
از خویش رفته بودم
باران نرم و ریز فرو می ریخت
بر بازوان سبز علف ها
و گیسوان خیس خزه ها
بر سطح پر تبسم امواج آب و
من
در هرم آفتاب نشابور
آتش گرفته بودم

ارمين
6th December 2009, 08:59 PM
اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها

ارمين
6th December 2009, 08:59 PM
منم اومدم !



به تنهایی خود کرده ام خو
جفت چشانم میکند سوسو


چشمان قرمزم مبهوت گشته بر در

کسی هست آیا بر من زند سر؟

ارمين
6th December 2009, 08:59 PM
نمیدانم بگویم یا نگویم
که این دل در غم هجران تو سوخت
از آن روزی که رفتی تو ز پیشم
دل من آتش تنهایی افروخت

ارمين
6th December 2009, 08:59 PM
لبم محکوم شد به ساده بودن
غرورم محکوم شد به خونسرد بودن
احساسم محکوم شد به کم حرف بودن
دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن
چشمانم محکوم شد به مهربان بودن
دستهایم محکوم شد به سرد بودن
پاهایم محکوم شد به تنها رفتن
آرزوهایم محکوم شد به محال بودن
وجودم محکوم شد به تنها بودن
عشقم محکوم شد به محبوس بودن
و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن
و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق

ارمين
6th December 2009, 08:59 PM
برايت

با گلوي دريده


فواره خون تلؤلو ،

................ ميراث زمان است.



و دردهايم را ، که همه دار و ندارم از اين

......................................... ويرانه ابدي است ،

به يادگار

در گورستان نگاهت

..................... دفن مي کنم .

خاکستر خونين

آواي جگر سوخته مادر داغديده

سياهپوشم مي کند

به هنگام مستي.

ديدگان مضطرب و احمق . . . . .

ارمين
6th December 2009, 09:00 PM
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فروریخت
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من آویخت!

دانستم این ناخوانده مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار اورا دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!

فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره های ژرف و خاموش
بر روی دریاهای خون در تیرگی ها
در خلوت گرداب های سرد وتاریک
در کام اوهام
در ساحل متروک دریاهای آرام
شب های جاویدان مرا در بر گرفتند.

ای آخرین رنج
من خفته ام بر سینه خاک
بر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
بر خیز برخیز
از من بپرهیز
بر خیز از یان گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روی بال آرزوهایم سفر کن.
با روح بیمارم بیامبز
بر عشق ناکامم
بپیوند!

ارمين
6th December 2009, 09:00 PM
نوازشم کن...!!! نترس....؟؟؟ تنهایی واگیر نداره...

آنقدر مرده ام كه هيچ چيز نمي تواند
مردنم را ثابت كند
وآنقدر از اين دنيا سيرم كه روز مرگم را
جشن ميگيرم
و اگر اين دنيا را دوست داشتم روز تولدم
نمي گريستم...!!

ارمين
6th December 2009, 09:00 PM
خط . فكر . زندگي



در دستانم خطي نيست



نه خطي كه طول عمرم را نشان دهد



نه خطي كه آينده ام را بگويد



و نه خطي كه مرا به كسي برساند



تمام خطوط دنيا را در چشمانم پنهان كرده ام



تا از نگاه متعجب كف بين ها دلم خنك شود
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:00 PM
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
درچشمهای آن همه خورشید وکهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت یک فانوس

ارمين
6th December 2009, 09:00 PM
ای کاش انفجار
فرجام اگرچه تلخ
ما مومنان ساحت نومیدی
نومید و بی شهامت
حتی شهامتی نه
که نوشیم شوکران
در برزخ زمین
آونگ لحظه های زمانیم
اینجا که مرز مرز گزینش بود
ایا کسی فرمان انهدام مرا می خواند ؟
فریاد می زنم نه صدایی
بر من نه پاسخی نه پیامی
تردید بود و من
این تلخوش شرنگ شماتت را
قطره قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
نمی دانم
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:01 PM
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ شده
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروب را که دلتنگ تو و چشمان
بارانی ات هستم می شوم
قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم تا
شاید دیگر تنهایم نگذاری

ارمين
6th December 2009, 09:01 PM
بغض که می کنی

طاق آسمان کوتاه تر می شود

و دستهای من خیس

کجای این باران برکت خداست

ارمين
6th December 2009, 09:01 PM
امروز پاي ثانيه ها درد مي كند
آرام مي روند ، آرام تر از ديروز
و گاه پشت ساعت هاي غم مي ايستند . . .
با اين ثانيه هاي خسته ، كي به تو مي رسم ...؟؟؟
من منتظر مهرت ميمانم...انتظاري سرد...
انتظاري بي انتها

ارمين
6th December 2009, 09:02 PM
زن جام را به دست گرفت
ـ لب جام در برابر لبانش ـ
حركاتش سرشار از آرامش و یقین،
حتي قطره اي از جام بيرون نريخت.

دستان مرد لطیف و استوار بودند:
سوار بر اسبي جوان...
و با اشاره اي آرام
اسب را كه مي لرزيد، به ايستادن واداشت.

اما هنگامي كه مي خواست
جام سبك را از دست زن بگيرد،
براي هر دو بسيار سنگین شده بود:
هر دو مي لرزيدند،

به شدت
آن گونه که هيچ يك نمي توانست دست ديگري را بگيرد.
و سرانجام شراب تيره بر زمين جاري شد.

ارمين
6th December 2009, 09:03 PM
هرگاه دفتر محبت را ورق زدي و هرگاه زير پايت خش خش برگها را احساس كردي
هرگاه در ميان ستارگان آسمان تك ستاره اي خاموش ديدي
براي يكبار در گوشه اي از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود بگو:
يادت بخير


كاش قلبم درد پنهاني نداشت


چهره ام هرگز پريشاني نداشت
كاش مي شد دفتر تقدير عشق
حرفي از يك روز باراني نداشت
كاش مي شد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت

ارمين
6th December 2009, 09:03 PM
سهم من از تو چند خط نوشته
سهم من از تو یادآوری گذشته
سهم من از تو یه عکس فراموش شده
..
مگر نه اینکه روزهای خوبی را برایت رقم زدم
مگر نه اینکه معشوقه خوبی برایت بودم
پس چرا ؟!
پس چرا
باید سهم من این باشد

ارمين
6th December 2009, 09:03 PM
نشنوی تا سرگذشت نامرادی های من
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من

در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من

همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دیای من

پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من

برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من

زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من

من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من

با همه گم کرده راهی، موج نوری را نهاد
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من

این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:03 PM
هنوز هم تلخ می نویسم ...
به گمانم هنوز هم تلخم !
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
وقتی تنها می شوم
حرفم نمی آید، افکارم جمع نمی شود
آشفته می شوم، نگران
راحت بگویم
تلخ می شوم
مثل قهوه ی تلخی که با یک لیوان شکر هم قابل خوردن نیست!
می گفت چقدر در كنارت آرامش دارم
دلم برای در کنار تو بودن تنگ شده !
برویم و تا چندی دور شویم از هیاهوی این شهر
خوش بگذرانیم
بخندی تا من هم کمی بخندم ...!
مي داني از وقتي كه رفتي نخنديدم
امشب می نشینم و به حرفهایت فکر می کنم
باورم نمی شود همه ی اینها را خطاب به من زده باشد
چه متغیر شده ام این روزها
وقتی تنهایم عجیب احساس دوگانگی می کنم
کاش هرگز تنها نبودم
براستي چرا اينگونه شده ام ؟
چه بد كه تلخ مي نويسم

ارمين
6th December 2009, 09:04 PM
این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمده اند
می گویند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید

ارمين
6th December 2009, 09:04 PM
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : ایا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم

ارمين
6th December 2009, 09:04 PM
اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:04 PM
تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه هاي من ...گرفتار سکوتي سرد وسنگينند... وچشمانم که تا

ديروز به عشقت مي درخشيدند ...نمي داني چه غمگينند!!! چراغ روشن شب بود ..برايم چشم هاي

تو نمي دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بي تاب ودلگيرم... .... کجا ماندي که من بي تو

هزاران بار،در هر لحظه مي ميرم

ارمين
6th December 2009, 09:05 PM
گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

من به نوميدي خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

ارمين
6th December 2009, 09:05 PM
خیابون خیسه و تنها

من و شب راهی فردا

هیچ صدایی نیست تو گوشم

جز صدای خستهء ما
جز صدای خستهء ما

صدای خش خش برگا زیر پام زنگ زمستون
بهترین ترانمون بود صدای بارش بارون

توی دست سرد ناودون


من و تو که رهسپار روزای خوب بهاریم

باید این شبهای سردو هر دو پشت سر بذاریم

من و تو خسته ایم اما به هدف چیزی نمونده

رسیده به صبح صادق کسی که شبو سوزونده

تو بودی که به داد من رسیدی

وقتی که بی رفیق و تنها بودم

آفتاب گرمی شدی و تابیدی

به روز خاکستری و کبودم
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:08 PM
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يک زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ – گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ ...
گاه درسايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است .

ارمين
6th December 2009, 09:09 PM
ای غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم
بی نم باران گذشت و رفت


عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سار روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت

ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توفان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت

هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت

شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

ارمين
6th December 2009, 09:10 PM
اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ

ارمين
6th December 2009, 09:10 PM
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده ...

__________________

http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/52257.gif

ارمين
6th December 2009, 09:10 PM
نمیدونم که تورو نفرین کنم یا این دلم

نمیدونم که تو حل مشکلی یا مشکلم

با تو عاشقانه بودم پس چرا

حسرت یه روز عشق موند به دلم

با تو شاهنامه بودم نه یک غزل

با تو رودخونه بودم نه یک قنات

یه روزی منو تو بودیم و حالا

من و تنهایی و یک عمر خاطرات

توی این غربت پر گرگ و هراس

دارم عین ماهیا جون میکنم

دیگه خستم از تظاهر ایستادگی

جای دندون هزار گرگ به تنم
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:10 PM
من دراین خلوت دلگیر
جان می سپارم امشب
تقسیم می کنم سکوت را
با سکوت...
وتو درآنسوی این شب
با غم ها بیگانه
می گریزی از یاد من
شاید اما در خیالت
یاد من می شکفد
من ولی در این خیالم
که در چشمهای خسته ات
امروز شادی کجا بود...؟

ارمين
6th December 2009, 09:11 PM
عاشق هرکس شدم او شد نصيب ديگري ...




دل به هرکس دادم او همزد به قلبم خنجري ...




من سخاوت ديده ام دل را به هرکس مي دهم ...




شرم دارم پسبگيرم آنچه را بخشيده ام

ارمين
6th December 2009, 09:11 PM
عاشق هرکس شدم او شد نصيب ديگري ...


دل به هرکس دادم او همزد به قلبم خنجري ...

من سخاوت ديده ام دل را به هرکس مي دهم ...

شرم دارم پسبگيرم آنچه را بخشيده ام

باز امشب...کوه دردم...سرد و سنگین

باز هم اشک...نرم و آرام...کوچه ای خیس روی گونه

باز هم ساز پر ترانه...نرم نازک...خط یک اشک

چانه ای خیس از تلاطم...پشت پرده...مرد تنها

ناله هایی از شبانه...خیلی آروم...مثل مردن...بی بهانه

غصه هایی از زمانه...باز تکرار...قلب زیر خنجر درد...پاره پاره...پر شراره

ارمين
6th December 2009, 09:11 PM
كاش مي دانستي، مارا مجال آن نيست ،كه روزهاي رفته را از سر گيريم ولحظه هاي بي بازگشت را ، تمنا كنيم .كاش مي دانستي ، فردا چه اندازه دير است براي زيستن ،و چه اندازه زود براي...

ارمين
6th December 2009, 09:11 PM
در یک شب بهاری

رفت از دستم چه راحت


یادگار عشق ملکوتی

باز تنها نشستم

در میان باد و باران

باد هم زوزه میزد

در میان موج باران

افسوس که

رفتی تنها

دل من بیقرار تو

بگشا سنگ مزارت را

ارمين
6th December 2009, 09:12 PM
خلوتم را نشكن شايد اين خلوت من كوچ كند

به شب پروانه به صداي نفس شهنامه

به طلوع اخرين افسانه و غروبي كه در ان

نقش ديوانگي يك عاشق

بر سر ديواري پيدا شد.

خلوتم را نشكن خلوتم بس دور است

ز هواي دل معشوق سهند

خلوتم راه درازي ست ميان من و تو

خلوتم مرواريد است به دست صياد

خلوتم تير وكماني ست به دست ارش

خلوتم راه رسيدن به خداست

خلوتم را نشكن

ارمين
6th December 2009, 09:12 PM
توبه می کنم
دیگر کسی را دوست نداشته باشم
حتی به قیمت سنگ شدن
توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم
حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود
چشمانم را می بندم
توبه می کنم دیگرعاشق نشوم
قلبم را دور می اندازم
برای همیشه
و به کویر تنهایی سلام می کنم...

ارمين
6th December 2009, 09:12 PM
دل من يه قفل اماعشق تو مثل کليده
می خوام از تو بنويسم کاغذام همش سفيده
يه سوال عاشق و نه بگی هر کسی.می دونه
اونکه دل دادم به دستش چرا دل به من نميده
يادته عکستو دادی بذارم تو قاب قلبم بعد از
اون روز ديگه هرگز به کسی نگا نکردم
تو خودت اينو ميدونی که اگه بخای می تونی
يه روزی مييای ميبينی که ديگه منو نداری
تو بايد يه شاخه ی گل روی قبر من بذاری

ارمين
6th December 2009, 09:13 PM
مرگ من مرگ یک شاخه گل در بر دوست
مرگ من ســـاقیه بی خرد نامــــه دوست
من چو شمـــــع می سوزم میــــــــمیرم
چون کبــــوتر به در خانه خود میـــــشینم
میــمیرم
من به پنهان نهـــان در خود خود میــگریم
من به آغــــاز تجــــاوزبه درون می گــریم
ساعتی خواهم ماندبه درون همه خوبیهایم
ساعتی می مانم در تکاپوی جوییدن هایم
در دلم مانــــده سکوت
یک سکوت بی هبــوت
عاشقی مـــردبه دروازه قلب بد من
عاشقی مـــردبه دروازه قلبه همه مردم من
وهمین اینک من هم خواهم مرد
به تمامی بهار به تمامی گل یاس و به آواز خزان
من هم خواهم مرد

ارمين
6th December 2009, 09:14 PM
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري


لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري


آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري


با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري


صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري


عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري


رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري


روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:14 PM
تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه هاي من ...گرفتار سکوتي سرد وسنگينند... وچشمانم که تا

ديروز به عشقت مي درخشيدند ...نمي داني چه غمگينند!!! چراغ روشن شب بود ..برايم چشم هاي

تو نمي دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بي تاب ودلگيرم... .... کجا ماندي که من بي تو

هزاران بار،در هر لحظه مي ميرم
__________________
__________________

كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

ارمين
6th December 2009, 09:14 PM
خیابون خیسه و تنها

من و شب راهی فردا

هیچ صدایی نیست تو گوشم

جز صدای خستهء ما
جز صدای خستهء ما

صدای خش خش برگا زیر پام زنگ زمستون
بهترین ترانمون بود صدای بارش بارون

توی دست سرد ناودون


من و تو که رهسپار روزای خوب بهاریم

باید این شبهای سردو هر دو پشت سر بذاریم

من و تو خسته ایم اما به هدف چیزی نمونده

رسیده به صبح صادق کسی که شبو سوزونده

تو بودی که به داد من رسیدی

وقتی که بی رفیق و تنها بودم

آفتاب گرمی شدی و تابیدی

به روز خاکستری و کبودم

ارمين
6th December 2009, 09:14 PM
ای غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم
بی نم باران گذشت و رفت


عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سار روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت

ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توفان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت

هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت

شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:15 PM
گر بیایی
از فرط خوشحالی خواهم مرد
اگر نیایی
از فرط غم و صوت

حالا که مرگ
در تو نفس می کشد
چه فرق می کند محبوب من !
بیایی یا نیایی !؟

ارمين
6th December 2009, 09:15 PM
در اين هستي غم انگيز
وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي « دوستت دارم»
كام زندگي را تلخ مي كند
وقتي شنيدن دقيقه اي صدايي بهشتي
زندگي را
تا مرزهاي دوزخ
مي لغزاند
ديگر – نازنين من –
چه جاي اندوه
چه جاي اگر...
چه جاي كاش...
و من
– اين حرف آخرم نيست –
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم

ارمين
6th December 2009, 09:15 PM
ساکت گریستن در اتاقی خالی از هجوم رویاهای بی پروا / ساکت رفتن در جاده ای خالی از هیاهوی مردمی که نقابهایشان آرام می گویند : سلام / ساکت و بی صدا در انتهای دریاچه ای غرق شدن / ساکت اما پر از امیدهای مرهوم / پر از صداهای گنگ و نامفهوم

ارمين
6th December 2009, 09:15 PM
درخت چه می داند
او که به سایه سار آسوده اش آرمیده کیست ؟
تبردار کهنه کاری
که از سر خستگی به خواب رفته است
یا پروانه پرستی
که دعای بارانش را
تنها سر شاخه های تشنه می فهمند
پرنده چه می داند
شاخه سار صنوبری که بر آن آشیان گرفته است
گهواره ی امن هزار آواز آسمان اوست
یا ترکه بند قفل نشین قفسی
که کلید کهنه اش را
کنار چاقوی بی چشم و رو نهاده اند
آدمی چه می داند
چراغی که از دور
به راه او روشن است هنوز
خبر از خواب راحت مهمان خانه ی فرشته می دهد
یا سوسوی اجاق قلعه ی دیوی ست
که در کمین کشتن دانای دیگری ست
دیگر این همه نپرس
کجا می روی چه می کنی کی بر می گردی
شکستن اگر عادت آسان اینه نبود
تکرار بیهوده ی زندگی
که این همه تازگی نداشت

ارمين
6th December 2009, 09:16 PM
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

ارمين
6th December 2009, 09:16 PM
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است

ارمين
6th December 2009, 09:19 PM
یک سال گذشت
هنوز هم من اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی ...

اینجا ، هنوز هم منم
و صدای عبوری دوردست
که شاعرانه تر از پاییز
می شکند سکوت اتاقم را

اینجا ، هنوز هم منم
و دفتری سفید ، پر از غزل های نو
و یک دنیا خاطره های نیمه کاره و گندم گون...

اینجا ، هنوز هم منم
و سایه ای یک ساله ، که شاید دیگر زنده نیست !
و قلبی مالامال از این آرزوی خام ،
که کاش همیشه شب باشد ...

اینجا
پس از یک سال
هنوز هم که هنوز است
منم و رویای گم شدن در آرامش دریایی دور

اینجا ،
هنوز هم که هنوز است منم
من!
همان بانوی ماه
با همان دامن حریر سپید
با همان رویای گندمزار ...

یک سال گذشت
اما ، من
هنوز هم که هنوز است
اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی...
__________________
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:19 PM
با دست خودش سر خودش را که برید

وقتی که بجز خون خودش هیچ ندید

بالای سر خودش،خودش فاتحه خواند

یک پارچه بر صورتش از رنگ سفید

انداخت...و خرمای خودش را هم خورد

از غصه ی خود شکست،فریاد کشید

آنگاه خودش را به سر شانه گرفت

و رفت برای پیکرش قبر خرید

یک لحظه در آن نگاه کرد اما زود

با پای خودش داخل آن قبر خزید

حتی به خودش تسلیتی گفت،سپس

خوابید و بروی تن خود سنگ کشید

یک سنگ سیاه روی آن حک شده بود:

یک مرغ که از بام خودش زود پرید

ارمين
6th December 2009, 09:19 PM
سخن از مرگ
سخن از لحظه ای است
که تقاص فهم آن
مردن است!

ارمين
6th December 2009, 09:21 PM
شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت

کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت

گر شیخ به کفر زلف او پی بردی

خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:21 PM
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسۀ جاودانه می خواهم
__________________
من که از بغض قناریها در کنج قفس
و از آزردن گل در باغچه ی تازه نفس
دل تنهایم می لرزد
خوبتر میبینم
در نهانم پر از آواز غمینی بشوم
شکل غمگینیِ هر چه غمناک در این دنیا هست

ارمين
6th December 2009, 09:22 PM
وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است ،

مثل تنها مردن !

ارمين
6th December 2009, 09:22 PM
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛

و من این جا تنها به این امید دم می زنم که با "هر نفس" ،

"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...

این زندگی من است .
__________________
من که از بغض قناریها در کنج قفس
و از آزردن گل در باغچه ی تازه نفس
دل تنهایم می لرزد
خوبتر میبینم
در نهانم پر از آواز غمینی بشوم
شکل غمگینیِ هر چه غمناک در این دنیا هست

ارمين
6th December 2009, 09:23 PM
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

از من اگر کوهم، اگر خورشید، اگر دریا
بی تو میان قاب پیراهن چی می ماند
بی تو چه فرقی می کند دنیای تنها را
غیر از غبار و آدم و آهن چه می ماند

وقتی تو با من نیستی از من که می پرسد
از شعر و شاعر جز شب و شیون چه می ماند

__________________

می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
http://i19.tinypic.com/4yuk41d.gif

ارمين
6th December 2009, 09:23 PM
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم تو نمی فهمی اندوه مرا چه بگویم به تو ای رفته ز دست ؟ شدم از مستی چشمان تو مست شده ام سنگ پرست .... مرگ بر آنکه دلش را به دل سنگ تو بست و دل مرا سنگ کرد ...
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:24 PM
نفهميدم كه چشمه تو به من خيات ميكنه
دلت پيشه قريبه اي ازم شكايت ميكنه

يه روز دل و دادم بهت امروز ميخوام پس بگيرم
ديگه نميخوام دروغي براي چشمات بميرم
تو اوني نيستي كه دلم يه عمري آرزوشو داشت
اون كه به پاش اين دلم من بود و نبودش و گذاشت

ارمين
6th December 2009, 09:24 PM
صداي جويده شدن در گور
همهمه مورچگان سلاخ

باران نفرت ازلي
نابودي گندمزار بهشت را نويد مي دهد.

لبهاي کبود از شهوت
خفقان

پيدايش جنون

تنها در گور سرد خويش رها مي شوم
خفته در پناه ضيافت کرم ها

دستانم را در گور مي شويم
و به قربانگاه عاطفه مي روم
__________________

كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

ارمين
6th December 2009, 09:24 PM
نشنوی تا سرگذشت نامرادی های من
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من

در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من

همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دیای من

پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من

برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من

زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من

من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من

با همه گم کرده راهی، موج نوری را نهاد
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من

این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من

ارمين
6th December 2009, 09:24 PM
توهمونی که تو رویام تو رو من خواب می دیدم
تو چشمات آسمون و آفتاب ومهتاب می دیدم
زلفاتو شب می خره تا توی اون لونه کنه
مث من صد دلو عاشق ودیوونه کنه
از تو قلک چشات
سکه های رنگارنگ
می ریزه روی هوا
با صدای خنده هاتمیشه از ستاره پر آسمون رو سیاه
http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif
تو اونی تو همونی
توهمونی اگه شب قصه بگی
چشم بی خوابمو پر خواب می کنی
تو همونی اگه با من بمونی
منو از آرزو سیراب می کنی
http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif
تو اونی همونی
از قلک چشات سکه های رنگارنگ
می ریزه روی هوا
باصدای خنده هات
می شه از ستاره پر آسمون رو سیاه رو

ارمين
6th December 2009, 09:25 PM
دلم دنياي فريادي فسرده ست

كه روحش را سكوت مرگ خورده ست

منال اي دل ! اگر مردست دنيات

در اين دنيا چه دنياها كه مردست

__________________

http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/52257.gif

ارمين
6th December 2009, 09:25 PM
می خواهم بنویسم از تنهایی .
واژه ای که خود نیز تنهاست همانند یک تنها . تنهایی به این معنی نیست که حتما کسی فقط خودش و خودش را داشته باشد . با بودن افراد هم می توان تنها بود . معنی عام آن را نمی گویم معنی دلواره آن را می گویم . تنهایی غریب است و تنها بودن غربت است . زندگی یک سری از ما آدم ها هم غریب است و در غربت به سر می بریم . چرا کسی نیست که بیاید و مارا برهاند از این مکان ، آری چرا کسی نمی آید دستی بگیرد و نجات بخش روح ما باشد . برای آن کسی که این مطلب را می خواند و شاید بگوید تو خود باید خود را نجات دهی هم جواب دارم و جواب هم این است که اگر دست و پای تو را با زنجیر بسته باشند و کلید آن را هم ۱۰ متر آن طرف تر گذاشته باشند چطور می توانی با دست و پای بسته کلید را بیاوری ؟ آن چه مسلم است کلید گوش ندارد که صدای کمکت را بشنود و پا هم ندارد خود را به تو برساند ولی اگر رهگذری برسد و تو را برهاند و نجات بخش تو باشد آیا از او سپاس گذار و مدیون او نخواهی شد ؟ امیدوارم همینجا به جوابت رسیده باشی . حال بعضی از ما ها من جمله خودم نمی دانم که چرا اینگونه زنجیر شده ام . به کدامین گناه و چرایش را هم نمی دانم . در انتظار مانده ام ، غم تنهایی دارم ، گوشی شنوا برای شنیدن حرف دل و بیان احساسات خویش ندارم و هرچه می گردم نیست کسی که بخواهد یاری رساند ،شاید هم باشدولی روزگار ناجوانمردی است ای نازنین مهربانی وجود ندارد و سایه های وحشت همه جا را پر کرده است . دیگر نمی دانم که چه کنم از بن بستی که شکافته بودم دوباره به درون بن بستی دیگر وارد شدم که مشکلات و سختی آن انگار از بن بست قبلی بیشتر است . ای کسی که نمی دانم که هستی و چه هستی و کجایی بیا و بیا که دیگر نمانده است توانی برای ماندن و ساختن . فقط می سوزم . بیا

ارمين
6th December 2009, 09:26 PM
سلام
من تازه واردم اجازه هست منم اینجا نوشته هامو بزارم

ارمين
6th December 2009, 09:26 PM
سلام
خوش امدی
البته عزیز هر جوری که راحتی
منتظر نوشته ها تون هستم
اینجا متعلق به خود شماستhttp://njavan.ir/forum/images/smilies/new/53.gif

ارمين
6th December 2009, 09:26 PM
مرگ گل سرخ
در بهار مرا بلبلان عاشق فرا خواندند و در
وصف زیباییم نغمه ها سر دادند .
چشم هر بیننده ای را مست نگاه خود می کردم .
تا اینکه روزی ....
ناگهان هوا در بهار سرد گشت ...
آسمان از رنگ خود کاست و به سیاهی گرایید
برگهایم به خود لرزیدند
فرزندان تازه بشکفته ام در دم پژمردند و مرا تنها گذاردند
دستانی سیاه به طرف من می آمدند
آنها را احساس می کردم
تا اینکه ....
تیغی بران را بر گردنم گذاردند و خون سرخ گلبرگهایم را
بر زمین ریختند
آخر برای چه ؟....
گلویم پر خون گشته بود و لباس زیبای بهاریم که
هدیه ای برای من بود را بر تنم پاره پاره کردند .
خاک بر مزارم گریست و خونابه گشت
من با خون خود خاک سرخ را آفریدم .
باد سرد ، تن بر خاک افتاده ام را بر هرسوی می پراکند .
حال بر بالین کودکان مرگ دیده ام بودم و با خون خود
روی تن آنان را پوشاندم تا نامحرمان بر مرگ آنان نظر نیندازند .
فریادم را که می شنود ؟...
در سوگ و زحیرم چه کس ناله سر می دهد ؟...
مرام کشتن زیبایی از کی رسم گشت ؟....
ناله نی و سکوت شب را من شکوفاندم ....
آوای غم طنین بلبلان از مرگ من است ....
بی تابی بهار از فراق زود هنگام من است ....
سرمای زمستان از نفرین گرمای خون دستان کودکان من است ....
سرخی شفق از اشکهای سرخگون دیدگان قلب غم دیده من است ....
وفای زود گذر عهد عاشقان مجنون از نفرین گلوی بریده من است ...
غربت ، گل واژه ی زاده شده بر سر مزار من است ....
منم ، همان رز سرخ زیبای بهاری
کنون رز سیاه و پژمرده گشته ام
دیگر هیچ کس نگاه مستانه بر من نمی اندازد
مرا تنها گذارده اند
در گوشه ای در انتظار مرگ خود در خون کودکانم می غلتم
من پایانگر زیبایی دنیایم
جلوه گر روی مهرویان عاشق
مرگ گل سرخ http://njavan.ir/forum/images/smilies/new/53.gif

ارمين
6th December 2009, 09:27 PM
ندارم فرصتی تا لحظه ی مرگ

بود بر شاخه هایم آخرین برگ

تو پنداری که شب چشمم به خواب است

ندانی این جزیره غرق آبست

به حال گریه می خوانم خدا را

به حال دوست می جویم شما را

زبس دل سوی مردم کرده ام من

در این دنیا تو را گم کرده ام من

مرا در عاشقی بی تاب کردی

کجا هستی دلم را آب کردی

نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست

که پیش روی ما غمگین حصاریست

بود روز تو برای ما شب تار

صدایت می رسد از پشت دیوار

کلام نازنینت مهر جوش است

صدایت در لطافت چون سروش است

بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست

شب ما بهر تو همگام روز است

به وقت صبح تو ما را شب آید

در آن هنگامه جانم بر لب آید



کویرم من، تو گلشن باش ای یار

به تاریکی تو روشن بــاش ای یار

http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:27 PM
غریبونه شکستم من اینجا تک و تنها
دل خسته ترینم در این گوشه ی دنیا
ای بی خبر از عشق نداری خبر از من
روزی تو می آیی نمانده اثر از من

ارمين
6th December 2009, 09:27 PM
برگهای پائیزی مثل ارزوهای نا تمام میمانند

ارزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بیتوجه زیر پاهای ادمی له میشوند

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است

منهم آن برگ افتاده ام مسافر

با قدمی بگذر و تمامم کن .

ارمين
6th December 2009, 09:30 PM
استشمام خيانت نوين
در لحظه هايم،

ياد آور
لبخند سياه شيطان است،

که همچون داغ بردگي بر گرده ام
سنگيني خويش را
تحميل مي کند.

هدف غايي
رسالتي است نا شکفته
راهها به آنجا ختم خواهد شد.

رقص ارواح بر بلنداي شعور
به درخشندگي التماس کودکي
مي ماند
به هنگام تجاوز

سلاطين گردن زده
گرفتار در مشت آتشين خاک
آواي غريب خود را زمزمه مي کنند.

بيطوطه اي غريب
با رنگين کمان هفتاد رنگ يگانگي

جوي خون همچنان
ره مي سپارد به سويت
آغوش بگشا . . .
آغوش بگشا . . .
__________________

كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...

ارمين
6th December 2009, 09:30 PM
به باران قسم
به راز بودنم قسم
به چشمان پرالتماسم قسم
دگر خبرت را از قاصدک لبانت نخواهم گرفت
دگر رازهای سر به مهرم را بتو نخواهم گفت
نه دگر نه من و نه چشمان بخون نشسته ام
نه دیگر سراغت را از آن همه همهمه نخواهم گرفت

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
سكوت بلندی در امتداد این جاده نشسته است و
یاد تو همچون هراسی سرد وجودم را در بر گرفته
حال من هستم و شكوه نگاه تو
نگاهت بر نگاه خسته ام چقدر زیبا و دل انگیز است!
نگاهت را از من مگیر.

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
نشسته ام و به دیواره دلم تکیه داده ام
به گوشه ای خزیده ام و گریه سر داده ام

دلم گرفت از این دنیای سیاه و سرد
باز یاد یارم به سر داده ام

فریاد و فغان می کشم از ما ته وجود
گویی که تمام هستی ام به باد داده ام

هر دم به یاد می آورم آن روزگار خوش که گذشت
با یاد آن، این به باد داده ام

زندگی و هستی و وجود را
با یک پلک یار به باد داده ام

ای صبا نشین کنار ما ز سکوت
که تو را بار امانتِ یار داده ام

صبا رسان امانت ما به دست دوست
که آن سخنی ست که به یار داده ام

من خود می روم از این شهر و این دیار
لیکن پیام خود به تاریخ شهر داده ام

تاریخ نگاشته است شرح حال مرا
که چگونه با یک نظر دل به او داده ام

چون بگذاشت پا در شهر دل، یار ما
همه شهر را به قربانش داده ام

این شعرهای من گر نیست لایق او، لیکن
نور و خونِ چشم و دل به او داده ام

داده ام هر آنچه داشتم به یاد او
ولی یاد او یک دم به یاد دگر نداده ام

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
دارم از زلف سیاهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بی سر و سامان كه مپرس...

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
وقتی که تنها می شم
اشک تو چشام پر می زنه
غم می آد یواشکی خونه دل در می زنه....

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

ارمين
6th December 2009, 09:31 PM
اي وارث ساليان خاكستر !
خاموشي صدايت هرگز مباد.
كه زخم هايت از شمار ستاره افزون است
چون بيكسي من

اي سبز تر از نجابت !
دريچه ي بسته ي اندوهانت را
چه كسي به رويكوچه ي خوشبخت خواهد گشود؟!
تا همسايگان شب پرست تو
از راز چراغ بهراسند

اي پر از شهوت رستن !
امتداد سخاوتت را
بر بيكرانگي انتشار قنوت دستهايم بگستران
آنچنان كه عرياني سادگي هايم را –در مصيبت ماندن –
بر شانه هاي تكيده ي تو پهن كرده ام

اي هرم اشتياق !
پر از وسوسه ي رفتني تو
و من
چگونه پنهان كنم راز ستاره هايي را
كه از ارتفاع چشم ها سقوط مي كنند ؟!
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
ایینه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار امیدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت
او را که با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت
اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت
من با که گویم اینغم بسیار کو مرا
در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت
در سینه ام نهال غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است
فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
من از طرح نگاهتو امید مبهمی دارم
نگاهت را مگیر از من که با ان عالمی دارم

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
کاش مي شد با تو بودن را نوشت
تا که زيبا را کشم بر هر چه زشت
کاش مي شد روي اين رنگين کمانمي نوشتم
تا ابد با من بمان

__________________

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

ارمين
6th December 2009, 09:32 PM
پوسيدن درد در رگهايم

قهقهه مرگ را زمزمه مي کند به هنگامي که

اسطوره هاي نفرت ، چشمانم را از حدقه بيرون مي آوردند.

بوي جنون آميز خون از قلعه تاريک آدميت

به مشام هر هرزه اي مي رسد.......

روحم را بيرون بکش از سينه شکافته شده ام

اي اهريمن سرد.

تا گواهي نباشد

تا مرثيه اي نباشد

بر آنچه ميبينم.
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:33 PM
آسمون به ماه میگه:
عشق یعنی چی؟
ماه میگه: یعنی اومدن دوباره‌ی تو ماه میگه؟
تو بگو عشق یعنی چی؟
آسمون میگه : انتظار دیدن تو
نشان عشق
روز و شب...
مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب
جان دهم از دوری دیر آشنایی روز و شب


هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام
تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب

عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام
تا بیابم شاید از تو، رد پایی روز و شب

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من
روز و شب با یاد تو، دارم صفایی

ارمين
6th December 2009, 09:33 PM
ذهنم هنوز می تپد و قلبم آزاد است .
پر می کشم ,
اوج می گیرم ,
می خندم و زندگی را معنا می بخشم .
درست است..
من برای زندگانی کردن آمده ام نه زنده ماندن ...

ارمين
6th December 2009, 09:33 PM
طلوع بر چشم‌هايم غروب مي‌كند و غروب بر چشم‌هايم طلوع

به پا نرسيد

از سر گذشت

و زندگي همين يك وجب بود!

ارمين
6th December 2009, 09:34 PM
دیشب به یاد تو
هفت آسمان را

به جستجوی ستاره ات
بوئیدم...
سرت را روی شانه ام بگذار
دیگر برایت
نه حافظ می خوانم
نه شمس
نه حتی سهراب
فقط تو ....
شعر تو را خواهم گفت

ارمين
6th December 2009, 09:34 PM
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد

ارمين
6th December 2009, 09:34 PM
هرگز باورم نميشه.......
در انتظار


انتظار احتضار شب
شهر خسته است ...
و فانوسهای درد
خرد شدن را سالهاست
در آغوش زمین آموخته اند
چه کسی با غروب خورشید وضو می سازد ؟ !
و نماز وحشت را
با لکنتی غریب
در فصل ترانه ها، به جای می آورد ؟ !
و باز
با...ز
تنهایی ، در تابوتهای کاغذی
جنازه ی سکوت قلم را تشییع می کند

ارمين
6th December 2009, 09:35 PM
تنها
گام در راه می گذارم
از میان مه ، راهم به روشنی پیداست
شب ، آرام است
و صحرا،
غرق نیایش پروردگار
این چیست؟
که اینسان برایم سخت و دردناک است؟
در انتظار چیستم؟
و اندوهگین کدامین؟
مرا
نه از زندگی ام خواسته ای است
و نه بر گذشته ام افسوسی
آزادی میخواهم و آرامش!
می خواهم همه چیز را به فراموشی بسپارم

ارمين
6th December 2009, 09:35 PM
دل وحشت زده در سینه ی من می لرزید
دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید
آی همسایه ی زندانی من
ضربه ی دست مرا پاسخ گوی!
ضربه ی دست مرا پاسخ نیست.
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم

ارمين
6th December 2009, 09:35 PM
شايد آن روز که سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد کرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت بايد اينجور نوشت هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچک و ياس زندگي اجبارست

ارمين
6th December 2009, 09:36 PM
من پذیرفتم شکســــــــت خویش را پندهای عقل دور اندیش را من

پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد اشنه دیوانه است میروم از

رفتن من باش شــــــــــــاد از عذاب دیدنم ازاد باش گر چه تو زودتر

از من میـــــــــــروی آرزو دارم ولی عاشق شوی ارزو دارم

بفــــهـــــمی درد را تلخی برخورد های سرد را

__________________

http://www.aftablog.com/uploads/m/mostafa210/52257.gif

به انتظار نبودی،زانتظار چه دانی ...
/http://baran00tanha.blogfa.com (http://baran00tanha.blogfa.com)

http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif http://forum.hammihan.com/images/buttons/quote.gif (http://forum.hammihan.com/newreply.php?do=newreply&p=833317)
کاربران زير از دوست گرامي soltane_baran به دليل اين نوشته سودمند سپاسگزاري کردند : lele (http://forum.hammihan.com/member.php?u=8168)

ارمين
6th December 2009, 09:36 PM
مرگ پرنده مهاجر
=========
پرندگان مهاجر آمدند
خستگیشان را از تن زدودند
خود را به آب روان سپردند
مرا نگاه می کردند
که همچنان تنها در این گرداب زمان مانده بودم
آخر عشق من دراینجا خاک بود
چگونه می توانستم آنرا رها سازم
خواب هم از سرم دور نمی بود
چگونه یادش را از ذهنم بیرون می ساختم
در تنهاییم بارها و بارها مردم
کسی به دادم نیامد
دستان بی توانم را که غرق در محبت بود نگرفتند
چگونه آزارهای فراق را تحمل کند
پرنده مهاجر یکجا نشین
او بالهایش را باز می گشود
اما بادی بر او نمی وزید تا او را بالا برد
خواب مرگ را در بیداری دیده بود
بالهایش در سرمای زمستان ناتوان گشته بودند
دیگر امید پرواز برایش معنی نداشت
او در حال مرگ بود و خود را کماکان تنها می یافت
پرنده تاب زمستان را نیاورد و مرد
آن زمستان بی مروت فقط مرگ و مرگ و مرگ بود
مرگ پرنده مهاجرhttp://njavan.ir/images/smilies/new/17.gif

ارمين
6th December 2009, 09:36 PM
اینجا همان جاست که ارواح زل میزنند در چشمانت با چشمانی درشت و گرد شده ؛ در حالی که باد موهای بلندشان را می رقصاند ؛ و تو به بدن نیلی رنگشان می نگری ...
دستانت را مشت میکنی باد تند تر میشود ؛ دستانت را بالا میبری نور از پشت سرت فوران میکند !
جمع ارواحان دستانشان را جلوی چشمانشان میگیرند ...
وای ای کاش باز هم باران ببارد ؛
در باران سرما گم می شود.

بیا نازنینم بیا !
بیا تا زیر باران دستان هم را محکم بفشاریم ؛ اشکانمان را به هم بنشانیم ؛ لبخند بزیم ؛ لبخند ...
تا جمع ارواحان به ما سجده کنند .

بیا نازنینم بیا تا در آغوشم محکم بفشارمت !
دوستت دارم !

ارمين
6th December 2009, 09:37 PM
منم آن دير نشين از غم تنهايي تو

منم آن آتش کين از دل و انديشه ي خود




تويي تک ستاره ي راه قشنگ

تويي دل واپسي من تو تموم لحظه ها

تويي آرامش اين دل بعد از آن نور خدا

تو شدي مهر نماز و شمع محراب دلم

تو همون آيت حقي تو کلام آخر م




من همون نگاه تب دار توي چشماي يه بيمار

من همون زجه ي نالان تو دل عزيز مادر

من همون نياز ايتام وا سه داشتن يه هم دم

من همون جام شکسته توي اون ويرانه ي دل

من همون نغمه ي ناجور تو شباي سرد حسرت

من همون خار يه ساقه که نخواستي باشه با گل

من همون حسرت ديدار واسه دل سپردن تو

من همون موندن و موندن تو نگاه آخر تو


__________________
http://njavan.ir/images/smilies/new/16.gif تنها عضوي است كه با نگاه لمس مي شود. *
http://njavan.ir/images/smilies/new/16.gif تاري است كه وقتي بشكند بهتر مي نوازد*
http://i22.tinypic.com/bhbq50.gif

ارمين
6th December 2009, 09:37 PM
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید ز چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی نگهت هیچ نیافتاد به راهی که گذشت

ارمين
6th December 2009, 09:37 PM
اگر خواهم غم دل با تو گويم جايي نمي يابم
اگر جايي كنم پيدا تو را تنها نمي يابم
اگر جايي كنم پيدا تو را پيدا كنم تنها
ز شادي دست و پا گم مي كنم خود را نمي يابم

ارمين
6th December 2009, 09:38 PM
به او بگوید دوستش دارم با صدایی آهسته
آهسته تر از صدای بال پروانه ها
به او بگوید دوستش دارم با صدایی بلند
بلندتر از صدای پرواز کبوتران عاشق
به او بگوید دوستش دارم با هیچ صدایی
چون فریاد دوستت دارم نیاز به صدای بلند یا کوتاه ندارد
فریاد دوستت دارم را میتوان با تپش یک قلب
به تمام جهانیان رساند
پس بگذار بدون هیچ شرمی بگویم دوستت دارم

ارمين
6th December 2009, 09:38 PM
حرمت پنجره را مي شکند باد آري
در گلو، بغض شود در تب فرياد آري

رگ خالي شده از حس عطوفت با گل
زير و رو ميکند احساس ز بنيادآري

به هوا خواهي گل، کار چکاوک ناچيز
لانه گر طعمهءطوفان شد و بر باد آري

چند بايد بکند حوصله قمري و هَزار
از قفس تا که رها گردد و آزاد آري...



__________________
http://njavan.ir/images/smilies/new/16.gif تنها عضوي است كه با نگاه لمس مي شود. *
http://njavan.ir/images/smilies/new/16.gif تاري است كه وقتي بشكند بهتر مي نوازد*
http://i22.tinypic.com/bhbq50.gif

ارمين
6th December 2009, 09:38 PM
خیلی تنهام


http://amirgig.persiangig.com/cart/tanham.jpg

آنکس که ميگفت دوستم دارد عاشقي نبود که به شوق من آمده باشد.

رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه ميرفت.

صداي خش خش برگ ها همان آوازي بود که من گمان ميکردم مي گويد: دوستت دارم...

ارمين
6th December 2009, 09:39 PM
صدای قدم هایت را می شنوم


صدای در را آرزو می کنم

صدای در را می شنوم
تو را آرزو می کنم.

صدایت را می شنوم.
دستت را آرزو می کنم.
قلبم نمی زند.همه جا به طرز عجیبی سرد می شود.
دیوارها دیوانه، پنجره ها مضطرب

از این شعر پاکت می کنم.
به کمی هوای دریا
و خودم نیاز دارم.رفتن و ماندنت به خودت بستگی دارد
و سکوت چیز عجیبی نیست
رفت و آمدی ست میان من وخیال:
صدای قدم هایت را می شنوم

ارمين
6th December 2009, 09:39 PM
دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت

سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ام؟
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ....

دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است

و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند

و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم

نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی

تا به حال نوشته بودم ؟

به گمانم نه

پس اینبار برایت می نویسم که

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند

می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند

هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید

و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که


دلتنگت شده ام به همین سادگی

ارمين
6th December 2009, 09:39 PM
ديدي شبي در حرف و حديث مبهم بي فردا گمت کردم !

ديدي در آن دقايق دير باور پر گريه گمت کردم !

ديدي آب آمد و از سر دريا گذشت و تو نيامدي ...!

همین و دیگر هیچ ...

هیچ ...

هیچ ...

ارمين
6th December 2009, 09:39 PM
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
وقتی که تنها می شم
اشک تو چشام پر می زنه
غم می آد یواشکی خونه دل در می زنه....

ارمين
6th December 2009, 09:40 PM
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

ارمين
6th December 2009, 09:40 PM
پوسيدن درد در رگهايم

قهقهه مرگ را زمزمه مي کند به هنگامي که

اسطوره هاي نفرت ، چشمانم را از حدقه بيرون مي آوردند.

بوي جنون آميز خون از قلعه تاريک آدميت

به مشام هر هرزه اي مي رسد.......

روحم را بيرون بکش از سينه شکافته شده ام

اي اهريمن سرد.

تا گواهي نباشد

تا مرثيه اي نباشد

بر آنچه ميبينم

ارمين
6th December 2009, 09:40 PM
آسمون به ماه میگه:
عشق یعنی چی؟
ماه میگه: یعنی اومدن دوباره‌ی تو ماه میگه؟
تو بگو عشق یعنی چی؟
آسمون میگه : انتظار دیدن تو
نشان عشق
روز و شب...
مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب
جان دهم از دوری دیر آشنایی روز و شب


هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام
تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب

عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام
تا بیابم شاید از تو، رد پایی روز و شب

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من
روز و شب با یاد تو، دارم صفایی روز شب
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
6th December 2009, 09:40 PM
ذهنم هنوز می تپد و قلبم آزاد است .
پر می کشم ,
اوج می گیرم ,
می خندم و زندگی را معنا می بخشم .
درست است..
من برای زندگانی کردن آمده ام نه زنده ماندن

ارمين
6th December 2009, 09:41 PM
طلوع بر چشم‌هايم غروب مي‌كند و غروب بر چشم‌هايم طلوع

به پا نرسيد

از سر گذشت

و زندگي همين يك وجب بود!

ارمين
6th December 2009, 09:41 PM
دیشب به یاد تو
هفت آسمان را

به جستجوی ستاره ات
بوئیدم...
سرت را روی شانه ام بگذار
دیگر برایت
نه حافظ می خوانم
نه شمس
نه حتی سهراب
فقط تو ....
شعر تو را خواهم گفت .
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:41 PM
می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟

ارمين
6th December 2009, 09:42 PM
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
__________________

كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...

ارمين
6th December 2009, 09:42 PM
بر نمی گردد این رود
به مخفی خواب خویش
بر نمی گردد این قافله این بدقول این دقیقه ها
برنمی گردد این
از هر چه رفته که رفته است
کبوتر کلمه سکوت ثانیه ها
دختر هی دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همین سطر مانده به لااقل را لا اقل
...............

ارمين
6th December 2009, 09:42 PM
من درد ها کشیدم ام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
همین است که این سکوت بی باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردی بهشت را
کی بی وزیدن از سرمست بابونه دیده اید

ارمين
6th December 2009, 09:42 PM
فواره‌های آبی خاموش‌اند
سرد و تاریک
آن‌قدر سرد که انگار هیچ گاه گرم نخواهند شد.
دریچه‌های درخشش نور گم شده‌اند
محو شده‌اند
و غباری که به سنگینی نامردی‌ست
پنجره‌ی خورشید را که به وسعت معرفت است
می‌کشد سخت در آغوشی
که به اندازه‌ی تاریکی‌ست.
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشه‌ها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینه‌هایی بی‌فروغ
همچو دزدی می‌برد نور ستاره
می‌کشد هر چه خوبی‌ست در بن چاه گناه
می‌زند سیلی خشم تعصب بر دهان
می‌نشاند دانه‌های باطل بر ایمان!
__________________

ارمين
6th December 2009, 09:42 PM
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنه‌گی را شایسته‌تر
تا جامه‌ای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنین‌اش بافته‌ای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیخته‌ات بشکن
که سیاهی را بایسته‌تر
تا نمایی ذره ذره‌اش تاریِ ناهمگون
که چنین‌اش ساخته‌ای

ارمين
6th December 2009, 09:43 PM
مانده در آستانه‌ی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیه‌ای ناهمگون را می‌مانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمی‌بینم‌ات؟!
با دشنه‌ای کین‌آلود بر قلب هستی خویش زخمه می‌زنی
که چه؟
دیوانه‌وار بر طبل بی‌عاری لحظه‌های خویش ضرب می‌گیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمه‌گونه‌ای خیال‌انگیز‌،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دل‌ات بی‌صداست
هیاهوی ذهن‌ات بی‌صداست
نگاه‌ات بی‌صدا
صدای‌ات بی‌صداست.
آن که غریب و نا‌آشنا می‌نگرد
من هستم

ارمين
6th December 2009, 09:43 PM
گفتي ساده از كنار گلهاي پاييزي نگذرم
خواستي باور كنم كه همه بوي بهار مي دهند .
گفتي سكوت حرمان لحظه هاست اما تو در پي هياهويي شيرين باش
خواستي از دل نامهرباني هاي طبيعت مشوقي يابم تا قافيه اي براي شعر هستيمان باشد .
گفتي تنهايي اويزي نيست كه نقش بند دل مردمان باشد، تنهايي بتي است
خواستي من و تو با هم بشكنيمش ....
اكنون من در جاده هاي پنهان اشكارا به دنبال تو گام بر مي دارم
اما حتي سايه خيال تو همراهيم نمي كند ، چرا ؟
انچه شكستيم چه بود ؟
شعري كه سروديم چه شد ؟
http://forum.hammihan.com/images/statusicon/user_offline.gif

ارمين
7th December 2009, 02:12 PM
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند

ارمين
7th December 2009, 02:12 PM
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.

ارمين
7th December 2009, 02:12 PM
و اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ

ارمين
7th December 2009, 02:12 PM
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را

ارمين
7th December 2009, 02:12 PM
گریستن را همچون تمنایی ناممکن و محکوم آموخته ام

و من آن پرنده نازک بالم

تا کی مجال پریدن در آسمان فلزی را دارم؟

گویا تارک دنیا شدم

و بهترین نماد دلتگی ام

باران

و تمام تلاش خود را با سکوتی مات و غمگین گذاشتم

و من همه چیز داشتم و اکنون هیچ ندارم

برگشته ام به زندگی عادی ام

رسیدگی به تنهایی هایم !!!

ارمين
7th December 2009, 02:13 PM
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من

چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

من ان دير اشنا را ميشناسم

من ان شيري ندارا مي شناسم

محبت بين ما كار خدا بود

از اينجا من خدا را ميشناسم

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من

خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد

قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي

بپرسم كام عاشق كي بر ايد


چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

ارمين
7th December 2009, 02:13 PM
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

ارمين
7th December 2009, 02:13 PM
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین گونه یشکند هر دم سکوت مرگبارم را ... !
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:13 PM
...مردن چه قدر حوصله مي خواهد


بي آن كه در سراسر عمرت


يك روز ، يك نفس


بي حس مرگ زيسته باشي !


...


*


...نامي براي مردن


نامي براي تا به ابد زيستن


نامي براي بي كه بداني چرا


گاهي گريستن ...




*


اين سالها كه مي گذرد


چندان كه لازم است


ديوانه نيستم


احساس مي كنم كه پس از مرگ


عاقبت


يك روز ديوانه مي شوم




و ...

ارمين
7th December 2009, 02:13 PM
مرا جرعه ای مرگ بنوشانید
نوش دارویی بخورانید

زخم تنهایی ام کهنه گشته
مرهم از تنهایی ها خسته

بخورانیدم ، بنوشانیدم
در مرگ بجوشانیدم

تا روحم از بخار گردد
و زخم تنهایی مهار گردد
____________

ارمين
7th December 2009, 02:14 PM
نویسم جانم از یاری خیالی



بیابد بلکه هم خواننده حالی



براهی شد دو چارم گلعذاری



مهی شوخی ز گل به طرفه یاری



چو دیدم من بناگه آن صنم را



سپردم سر به در هشتم حرم را





فسبحان اله ز آن چشم خمارین



شد او صیاد و من هم صید پارین



یکی تیر از کمان ابروانش



بدل اندر نشست و شد سناتش



مگو تیر سنان گیو می گو



گه جنگ پشن رزم سبد کو



تعالی اله ز قد سرو سایش



بموسی طعنه زن شد بر عصایش



بخون خواری من چنگی بدل زد



همان شاه ره ترک چگل زد



پری سان برد تاب و عقل و هوشم



وز آن هر لحظه دیگ آسا بجوشم



تو یارب عشق را کن تا ز کارش



غمین زاین عشق زه زه بر فشارش



همانا عشق هم اندازه دارد



هزاران سوز و ساز تازه دارد



در این پیرانه سر بر من جفا کرد



چه صنعانی به ترسا مبتلا کرد



بعمری حاصل این شد رنج و درسم



ز مرگ خویشتن هرگز نترسم





زمانی را که جایم دار فانی ست



مر او را احتمال آمدن چیست



به هنگامی که او آمد همانا



وجودم من نخواهد داشت اصلا



در این صورت چرا ترسم ز مُردن



به بیجا اندُه بیهوده خوردن



پس اینسان غم نخواهد خورد عاقل



چو این باشد مگر را نیست حاصل



رها کردم طریق زندگانی



برون گشتم ز قید آسمانی



سرم مست از می عشق جوانی



نور دیدم بساط کامرانی



مر ا ین اشعار ا ینجا گشت محبوس



چه که؟ اوضاع گیتی گشته معکوس
__________________
ازدست دوستان عقرب صفت


دوستی با مارم آرزوست.............

ارمين
7th December 2009, 02:14 PM
تنها لحظات تنها عمر من
میگذرد از جاده تنهایی تن

تنها سرود تنهایی را
می سرایم کنون تا فردا

می کشانم تن خسته
به کنار خاطراتم تا هرجا

ارمين
7th December 2009, 02:14 PM
اخر قصه


کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه

آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

میشکنم بی تو و نیستی به سراغم نمیآ یی که ببینی
بی تو میمیرم و نیستی تو کجایی تو کجایی که ببینی
میشکنم بی تو و نیستی به سراغم نمیآ یی که ببینی
بی تو میمیرم و نیستی تو کجایی تو کجایی که ببینی

شب بی عاطفه برگشت شب بعد از رفتن تو
شب از نیاز من پر شب خالی از تن تو
با تو گل بود و ترانه با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آواز

آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسیهام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

میشکنم بی تو و نیستی به سراغم نمیآ یی که ببینی
بی تو میمیرم و نیستی تو کجایی تو کجایی که ببینی
میشکنم بی تو و نیستی به سراغم نمیآ یی که ببینی
بی تو میمیرم و نیستی تو کجایی تو کجایی که ببینی...

ارمين
7th December 2009, 02:14 PM
مرگ را میبوسم چرا که بوسه ای ابدیست
مرگ را با خودم به خرید میبرم چرا که هر چیزی را نمیشود خرید
مرگ را میشورم تا تمیز شود
امروز مهمانی دو نفره ای داشتیم منو مرگ با مرگ قهوه خوردم
مرگ را دوست دارم چرا که تنها مکان آزادیه من است
و مرگ را زندگی میکنم چرا که زندگی بی مرگ زندگی نیس
حتی مرگ هم نیست
شاید از تنهاییست شاید از خوب بودن مرگ است
هر چه هست و هر چه که باشد مرگ را میبوسم
دوستش دارم
و با او زندگی میکنم
خدا را چه دیدی شاید روزی با او مردم

ارمين
7th December 2009, 02:15 PM
مـــرگ آن نيست كه در قبر سياه دفن شوم
مـــرگ آن است كه از خاطر تو محو شوم...

ارمين
7th December 2009, 02:15 PM
مرگ

از پنجره بسته به من می نگرد

زندگی از دم در

قصد رفتن دارد

روحم از سقف گذر خواهد کرد

در شبی تیره و سرد

تخت، حس خواهد کرد

که سبک تر شده است

در تنم خرچنگی است

که مرا می کاود

خوب می دانم من

که تهی خواهم شد

و فرو خواهم ریخت

توده زشت و کریهی شده ام

بچه هایم از من می ترسند

آشنایانم نیز

به ملاقات پرستار جوان آمده اند

ارمين
7th December 2009, 02:15 PM
وقتی مرگ می آید و در گوشم نجوا می کند :
" عمر تو به پایان رسیده است ، "
بگذار بگویمش : " من در عشق زیسته ام ،
نه در زمان ."
خواهد پرسید : " می خواهی آوازهایت بمانند ؟ "
خواهم گفت : " نمی دانم ، اما این را می دانم که اغلب
هر وقت می خواندم ، جاودانگیم را می یافتم !!! " »

ارمين
7th December 2009, 02:15 PM
شب رسید و باز ستاره
میگه تنهایی دوباره
رو حریر خلوت تو
هیچکسی پا نمیزاره
مث سایه رو تن شب
پرسه می زنم به هر جا
میام اونجا که تو باشی
اگه حتی ته دریا
خیلی وقته پر کشیدی
از حصار غربت من
بی کسی و هجرت تو
شده انگار قسمت من
تویی که واسم عزیزی
با غم من آشنایی
تویی که از جنس خورشید
یا خود ستاره هایی
بیا همراه قدیمی
دل من تنگه هنوزم
تا رسیدن سپیده
چشم به راه تو می دوزم
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:16 PM
من و تنهايي و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نيست رهگذري آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنايي نور نشان دهد
شايد با زنگي آشتي دهد ؟
شايد ...
خورشيد خاموش ، بهتر خموش
نيست کسي که بشکند تنهايي تو را
به تبسم بهاري
به نگاه رازقي
انتظار از نسيم بهاري
کو بهاري ؟
شايد نيست نسيم بهاري ؟
بدهد طراوت
به لحظه هاي بي خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مينويسم
از تنهاييم
روي ذهن سفيد ترانه ها
با قلم جاودانگي
چه کسي تنهاي مرا ميشکند ؟
چه کسي از پس غروب تنهايي
با لطافت محبت
با گرمي عشق
ميشکند ؟
اي خورشيد چه انتظار بيهوده
نديدي ؟ چه کسي روشنايي خورشيد رو شکست
اري حالا خورشيد خاموشم
هنوز اميد به انتظار بيهوده
که شايد
بشکند تنهاي مرا دوباره
روشنايي بخشد به خورشيد خاموش
آيا کسي تنهايي مرا ميشکند ؟
يک دوست ...
يک آشنا ...
يک غريبه ...
شايد ...

ارمين
7th December 2009, 02:16 PM
دیـرگـاهیسـت که تـنها شـده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بـاز هم قسـمت غم ها شـده ام
دگر آییـنه زمن بـی خبر است
کــه اسـیر شـب یـلـدا شــده ام
مـن کـه بـی تاب شـقایق بودم
هـمـدم سـردی یـخ ها شـده ام
کـاش چـشمان مرا خاک کنید
تـا نبیـنم کـه چـه تـنها شده ام
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:16 PM
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید

من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:16 PM
نمی دانم چرا رسوا شد این دل
غریب و بی کس تنها شد این دل

نمی دانم چرا از ابر گریان
نصیب ما نشد یک قطره باران

نمیدانم چرا با من چنین کرد
دل دیوانه را عاشق ترین کرد

نمی دانم چرا سبزی خزان شد
وجود خنده ای بر ما گران شد

نمی دانم چرا دلها شکسته
زمین و اسمان از هم گسسته

نمی دانم چرا بر من جفا کرد
نمی دانم چرا من را فدا کرد...

ارمين
7th December 2009, 02:16 PM
عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت

بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت

در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت

تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرو مزاری شعله ور خواهم گذاشت

بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت...

ارمين
7th December 2009, 02:17 PM
نمي خوام چشمامو رو هم بذارم ، فرصت نگاه تو خيلي كمه

عمر من به خواستنت نمي رسه ، همين امشب وقت از تو گفته

دردامو حوصله كن غزل غزل واسه موندن مرگمو بهونه كن

وقتي شعرامو به آتيش مي كشي خون بهاي اين دل ديوونه كن

نمي خوام چشمامو رو هم بذارم نكنه اسم تو رو كم بيارم

آخه نقره داغ روزگارمي ، من پاپتي فقط تو رودارم

كي مثل تو منو باور مي كنه با منو هق هق دل سر مي كنه

واسه جشن همه گريه هاي من ، گل تنهاييشو پرپر مي كنه

كي مثل منو باور مي كنه ، با من چله نشين سر مي كنه

كي مثل تو پاي حرفام مي شينه ، شعر ديوونگي از بر مي كنه

نمي خوام زخمامو مرهم بذارم ، نكنه پيش چشات كم بيارم

من به عمره با غمت زار مي زنم ، من كه از عاشقي ترسي ندارم

نمي خوام چشمامو رو هم بذارم فرصت نگاه تو خيلي كمه

كاشكي دستات به سراغم مي يومد آخه امشب وقتي بي تو مردنه

ارمين
7th December 2009, 02:17 PM
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...

ارمين
7th December 2009, 02:17 PM
خواهم بر سر خاک من ای قوم نیایید *** بی قوممو بی خویش چو این قوم شمایید
بگریختم از دست شما در قفس تنگ *** زین بیش در پی آزار من چرایید؟
تا بدم نیش, کنون نوش چه رنگ است *** حقا که شما اهل ریایید و فریبید
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:17 PM
- باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:18 PM
اون روزی رو یادم میاد که من بوی گند میدادم

روی تخت مرده شور خونه منو ماساژم میدادن

نمیدونستم چی شده دنیام دیگه تموم شده

نمیتونم جم بخورم عمرم دیگه تموم شده

فرقی نداره واسشون مردن و زنده بودنم

هی میزنن تو سرشون که بگن عاشق منن

اما دیگه راحت شدم از هرچه درد رد شدم

از اونایی که الکی میگفتن دوست داریم رها شدم

اینجا پر از صداقت زندگی خیلی راحته

هیچکی نمیتونه بگه که عاشقی یه عادته
__________________
برگهای پائیزی مثل آرزوهای نا تمام میمانند

آرزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بی توجه زیر پاهای آدمی له میشوند

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است ... !



منهم آن برگ افتاده ام مسافر ؛ با قدمی بگذر و تمامم کن ...

ارمين
7th December 2009, 02:18 PM
در کنار پنجره ای ایستاده ام در این دور دستها
صدای پا میآید از کوچه پس کوچه های غربت
که قدمهایش حکایت از طلوع غم میکند
دلهره ای در وجودم پدیدار میشود
پنجره را میبندم و دوان دوان به کناره ای مینشینم
صدا نزدیکتر میشود، قدمها تند تر
شب است و ماه تنها
جغد شب سکوتش را میشکند
دلکده ی وجودم، وجودم را میلرزاند
چشمانم به پنجره خیره است
اما دلم :
به صدای ساز قدم غریبه نزدیک شده است
کیست مهمان من ؟
غم است مهمان دلکده ی شبهای من...!

ارمين
7th December 2009, 02:18 PM
مرگ را دیده‌ام من.
در دیداری غمناک،
من مرگ را به دست سوده‌ام.
من مرگ را زیسته‌ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت و فرساینده.
...
آری ، مرگ
انتظاری خوف‌انگیز است.
انتظاری
که بی‌رحمانه به‌طول می‌انجامد...

ارمين
7th December 2009, 02:25 PM
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من

چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

من ان دير اشنا را ميشناسم

من ان شيري ندارا مي شناسم

محبت بين ما كار خدا بود

از اينجا من خدا را ميشناسم

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من

خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد

قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي

بپرسم كام عاشق كي بر ايد


چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:25 PM
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین گونه یشکند هر دم سکوت مرگبارم را

ارمين
7th December 2009, 02:26 PM
ساکت و تنها چون کتابي در مسير باد
ميخورد هر دم ورق اما هيچ کس او را نميخواند
برگ ها را ميدهد بر باد
ميرود از ياد
هيچ چيز از او نمي ماند
بادبان کشتيِ او در مسير باد
مقصدش هر جا که باداباد
بادبان را نا خدا باد است
ليک او را هم خدا هم نا خدا باد است

ارمين
7th December 2009, 02:26 PM
افسانه من به پایان رسیده است

و احساس می کنم که این آخرین منزل من است

دیگر نه بانگ جرس کاروانی

دیگر نه آوای رحیلی

تنهایی آرامگاه جاوید من است

و درد و سکوت

همنشین تنهایی جاودانه من!

ارمين
7th December 2009, 02:26 PM
در خانه ابديم
آرام و تنها
ميان شقايقهاي سرخ رنگ
به ديدار من بيا اي دوست
و برايم فانوسي بياور
تا با نور طلاييش
بتوانم از كوچه پس كوچه هاي مه آلود
عشق را پيدا كنم
زيبايي را ببينم

ارمين
7th December 2009, 02:27 PM
این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای خیر هیچ‌کس نیست

ارمين
7th December 2009, 02:27 PM
بگویید که بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی انرا نشناخت
مهربون بود
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از ان لذت نبرد
در ابگیر قلبش جنب و جوش بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی مینمود
ولی به کسی دل نداد
و خلاصه بنویسید زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن

ارمين
7th December 2009, 02:27 PM
شبي در اوج تنهايي
تو را با هرم تلخ اين نفسهايم
صدا كردم.
شبي مست از سخن هايت
تو را با اين دو دست آتشين
لبريز خواهش ها مي كردم.
شبي گمگشته در فرداي بي پايانم
تو را با اين دو چشم شيشه اي
همچون حقايق مي پرستيدم.
شبي در فكر آواز كبوتر ها
تو را با اين صداي خسته و غمگين
همچون ترانه مي سراييدم..
شبي با فكر اينكه تا ابد
شبهايم براي ياد توست
و فكر تو مال دگر
شب را به صبح بي سر انجامي سپردم.

ارمين
7th December 2009, 02:28 PM
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم

میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم

ارمين
7th December 2009, 02:28 PM
یک سال گذشت
هنوز هم من اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی ...

اینجا ، هنوز هم منم
و صدای عبوری دوردست
که شاعرانه تر از پاییز
می شکند سکوت اتاقم را

اینجا ، هنوز هم منم
و دفتری سفید ، پر از غزل های نو
و یک دنیا خاطره های نیمه کاره و گندم گون...

اینجا ، هنوز هم منم
و سایه ای یک ساله ، که شاید دیگر زنده نیست !
و قلبی مالامال از این آرزوی خام ،
که کاش همیشه شب باشد ...

اینجا
پس از یک سال
هنوز هم که هنوز است
منم و رویای گم شدن در آرامش دریایی دور

اینجا ،
هنوز هم که هنوز است منم
من!
همان بانوی ماه
با همان دامن حریر سپید
با همان رویای گندمزار ...

یک سال گذشت
اما ، من
هنوز هم که هنوز است
اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی...
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:28 PM
پوسيدن درد در رگهايم

قهقهه مرگ را زمزمه مي کند به هنگامي که

اسطوره هاي نفرت ، چشمانم را از حدقه بيرون مي آوردند.

بوي جنون آميز خون از قلعه تاريک آدميت

به مشام هر هرزه اي مي رسد.......

روحم را بيرون بکش از سينه شکافته شده ام

اي اهريمن سرد.

تا گواهي نباشد

تا مرثيه اي نباشد

بر آنچه ميبينم
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:28 PM
آن چه بيرق بود باد بي مروت برد

در ميان آذرخش و تندرو توفان

كه همه سيماچه ها راشست

از تبار استقامت قامت مردي

مانده بر جا در دل ميدان

زير اين باران رگباران

ارمين
7th December 2009, 02:28 PM
من به آواز تو مي انديشم از راهت نمي پرسم

كه به تركستان رور يا كعبه يا جاي دگر اي مرد

و سلامت ميكنم همراه ميثاق كبوتر ها

از ميان حلقه اين چاه ويل و درد

اي دل قرن!اي دلير !اي گرد!

آخرين قديس بر جا مانده زان آيين

كه همه پيغمبرانش توبه كردند و

خدايش روزگاري پيش از اينها مرد!

روزگاري بود و ميگفتم

كاين زمين بي آسمان آيا چه خواهد بود؟

وين زمان در زير اين هفت آسمان پرسم

كه زمين و آسمان بي آرمان آيا چه خواهد بود؟

ارمين
7th December 2009, 02:29 PM
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!
که یار از این میان کم دارم امشب
چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتی
دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امید اینکه گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که در دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

ارمين
7th December 2009, 02:29 PM
گم ترین پیدائی
دوری و اینجائی
من که با تو هستم تو چرا تنهائی
با همه دوری ما
این همه فاصله ها
همه جا سرشار است از هوایت اینجا

ارمين
7th December 2009, 02:29 PM
آنگاه که بمیرم . ای عزیز ترین

برایم مرثیه های اندوه بار
سر مده .

گلهای سرخ نپرور .

سرو های پر سایه نگستر

و
بگذار مرقدم را تا علفهای هرز بپوشاند

و شادابی خویش از
ژاله و رگبار بگیرد .

و انگاه در ارامش و شفقتی ابدی که ان
را طلوع و غروبی نیست .

شاید تو را به یاد بیاورم . و شاید
به فراموشی سپارم...
__________________
ساحل غم پايان ندارد

ارمين
7th December 2009, 02:29 PM
برگهای پائیزی مثل آرزوهای نا تمام میمانند

آرزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بی توجه زیر پاهای آدمی له میشوند

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است ... !



منهم آن برگ افتاده ام مسافر ؛ با قدمی بگذر و تمامم کن ... !!

ارمين
7th December 2009, 02:30 PM
كنار پنجره بودم كه آسمان بارید

صدای مرگ برایم رهاترین دل بود

هجوم خلوت شبهای سرد و مهتابی

چقدر زندگیم بی تو سخت و مشكل بود

***

كنار پنجره بودم هوا پر از غم بود

ز قلب ثانیه ها بوی هوش می آمد

تمام صورت شب خیس اشك بود ولی

صدای گام غریبی به گوش می آمد

***
كنار پنجره بودم غریبه ای آمد

غریبه بود ولی چشمهای گرمی داشت

به شیوه گل مریم مرا صدا می كرد

بلور یخ زده قلب من ترك برداشت

***
و ایستاد كنارم برای یك لحظه

تمام قصه غمهای من هویدا بود

به چشمهای غریبش نگاه كردم باز

چقدر برق نگاهش شبیه دریا بود

http://i9.tinypic.com/4c8ltnt.jpg (http://i9.tinypic.com/4c8ltnt.jpg)
__________________
ساحل غم پايان ندارد

ارمين
7th December 2009, 02:31 PM
خسته ام!

خسته از این بار هوار شده روی سرم که اسمش را میگذاریم.... زندگی !!!



خسته ام!

خسته از تکاپوی بی حاصل به دنبال یک مشت دانه سبز رنگ که نه شکلشان به دانه واقعی میبرد و نه میشود آن ها را خورد ... تازه اگر هم خورده شوند دست کم مزه دانه را هم نمیدهند !



خسته ام!

خسته از خودم ، از ثانیه ها ، از دقیقه ها ، از ساعت ها ، روزها ، ماه ها و سال ها !



خسته ام!

خسته از شکوه بی حاصل ، از روزمرگی ، از نگاه به اطراف ، به بالا و پایین.... از توضیح یک مطلب تکراری برای آدم هایی که قدرت فهم آنها با سنشان نسبت عکس دارد !



خسته ام !

خسته از زدن و شنیدن حرف های تکراری ، حرف های کلیشه ای ، حرف هایی که انگار از روی نوشته زده میشوند !



خسته ام!

خسته از تحمل فشار آویزان بودن و سنگینی بار حیرانی در گذر ۳۶۵ روز از عمر بی بازگشتم !



خسته ام!

خسته از شنیدن سخنان هجو و هزلی که پشت سرم راه می افتند و هر چند وقت یک بار از دهان آشنایی میشنومشان !



خسته ام!

خسته از اندیشیدن به دو تصویر نقش بسته بر ذهن بسته ام از آینده... آن هم آینده ای که معلوم نیست اصلا در کار باشد !



خسته ام!

خسته از جنگ لفظی روزانه با بزرگ خاندان ۴ نفریمان در مورد چرخش انسانی بی حاصل ۳۶۵ روزه ام در زمین از فرط گرانی ، مفت خدا !



خسته ام!

خسته از کلنجار روزانه با سرسخت ترین دشمنم ، سیامک !



خسته ام!

خسته از حرکت انگشتانم به روی قوس کمر کلید های صفحه کلیدی کوچک برای کاستن کاهی از تل انبار شده عقده های درونی ام !



خسته ام!

خسته از خود پسندی ، خود بزرگ بینی و غرور وصف ناپذیر !



خسته ام!

خسته از خریت ، خریت ، خریت و خریت !



خسته ام!

ارمين
7th December 2009, 02:31 PM
عشق از دوستي پرسيد:
تفاوت من و تو در چيست؟
دوستي گفت : من ديگران را به سلامي
با هم آشنا مي كنم تو به نگاهي.
من به دروغي ديگران را از هم جدا
مي كنم تو با مرگ.

ارمين
7th December 2009, 02:42 PM
پروردگار من...
روزهای تقویم بی کسی ام
بی امید به لطف تو
چگونه سپری خواهد شد؟
آیا مرا که بی پناهی این جهان
و سیا هی کردارم
روزها و روزگارم را خط خطی کرده است
جز ایمان به مهربانی تو
امیدی خواهد بود

ارمين
7th December 2009, 02:42 PM
خسته ام!.............................................

ارمين
7th December 2009, 02:42 PM
مانده ام در کوچه های بیکسی‎
سنگ قبرم را نمی سازد کسی‎

سوختم خاکسترم را‎ ‎باد برد‎
بهترین دوستم مرا از یاد برد
__________________

ارمين
7th December 2009, 02:43 PM
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.

با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز

ارمين
7th December 2009, 02:44 PM
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
.
.
.

ارمين
7th December 2009, 02:44 PM
از مرگ هراسم نیست

من از زندگی می ترسم که ناگاه به انتها می رسد

من تشنه ترین احساسم زمانی است که سنگ قبرم را می شویند و

سهم من تنها شنیدن صدای آب است .....
__________________
برگهای پائیزی مثل آرزوهای نا تمام میمانند

آرزوهایی که با عبور یک عابر خسته و بی توجه زیر پاهای آدمی له میشوند

و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است ... !



منهم آن برگ افتاده ام مسافر ؛ با قدمی بگذر و تمامم کن ... !!

ارمين
7th December 2009, 02:46 PM
خوب یادتان باشد

من همان کودک دیروزم

دستهایم کرخت میشد در زمستان

ولی با هیاهویی که هرگز ظاهر نمیشد

و همیشه در دلم پنهان میماند

گوشه ای برف بر میداشتم

و همچنان از گوشه ای به انتظار مینشستم

تا شاید کسی باشد که بتوانم

عقده های کودکی خویش را بر سرش با گلوله برفی خالی

وقتی پایی رفتنم

سالها در میان رنج و بود و مرا توان حمل نداشت

تنها دلخوشی من گریه ام بود گریه ام بود

و حال نیز وقتی عشق برای ثمری جز درد ندارد

با تنها دلخوشیم گریه هایم خواهد بود

ارمين
7th December 2009, 02:46 PM
بازی بیهوده ای بود عشق
که کودکانه
از بالای سرسره ها
پرتاب شد
و تاب خورد و خورد
تا افتاد
به روی خاکهای پر از درد
و انگورهای درشت باغ بالا
سرکه های بد طمعی شدند
نه شرابهایی کهنه و ناب
و من و تو پیرشدیم
درست در روز تولد
درست در شب آغاز
سی و پنج – نه حتی بیست و پنج سال پیمودن
راه زیادی است
اگر همیشه سینه خیزرفته باشی
در هوایی گرم و کویری
بدون امید بارش باران

ارمين
7th December 2009, 02:46 PM
خيلي سخته كسي رو كه، تا ديشب بود يادگاري
صبح بلند شي و ببيني كه ديگه دوسش نداري

ارمين
7th December 2009, 02:46 PM
گفتن لحظه ی آخر واسه من هنوز سوال


دیدن دوباره ی تو فقط تو خواب و خیال

لحظه های آخر تو , توی قلب من می مونه


هیچ کی مثل من بلد نیست , قدر چشماتو بدونه

رفتی و چشمای خیسم , یادگاری از تو مونده


بی وفاییات هنوزم , تو رو از دلم نرونده

رفتی اما خاطراتت , توی قلب من می مونه


هیچ کی مثل تو بلد نیست , دلمو بسوزونه

ارمين
7th December 2009, 02:47 PM
بخواب گل شکستنی که شب داره سر میرسه
مهلت عاشقی هامون داره به اخر میرسه
نگاه نکن به اسمون خورشید خانوم رفته دیگه
اینجا کسی از قدیما قصه و شعری نمیگه
بخواب قشنگ و موندنی که دنیا دیدن نداره
گلای خشک کاغذی که دیگه چیدن نداره
ضریح عشقمون دیگه هیچی کبوتر نداره
شب میره اما تو کوچه تاریکیشو جا میذاره
از خواب نمیپره کسی وقتی که برگا میریزن
شقایقای بی پناه اسیر دست پاییزن
مرز و حصار انتظار گم تو غبار جاده هاست
تو این هجوم بی کسی پروانه بودن اشتباست
همدم غصه های تو زخمی بغض خاطرست
اما هنوزم غروبا عاشقی پشت پنجرست
همش غم و همش غروب یه غنچه و صد تا خزون
دلم میگیره واسه غربت پاک باغچمون
بخواب اصالت سحر که دیگه تو دنیای ما
چراغی روشن نمیشه به دست سرد ادما

ارمين
7th December 2009, 02:47 PM
وقت رفتن چشمهایت را تماشا می کنم.
غصه هارا می کشم در خویش و حاشا می کنم.
آسمان ارزانی چشمان مستت عشق من.
آسمان را زیر پاهایت تماشا می کنم.
میروی در لا به لای ابرها گم میشوی.
رفتنت در عمق دریا را تماشا می کنم.
آسمان بغضش شکست از خلوت سنگین من.
زیر باران ...خاطراتت را تماشا می کنم ...

ارمين
7th December 2009, 02:47 PM
نه نه نمی تواند باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه دانه های پرکنده
با ریزشی سبک
با خکه بارشی که نه

ارمين
7th December 2009, 02:49 PM
شب رفتنت عــــزيزم هرگــــز از يادم نمــيره
واسه هركس كه ميگم قصه شو آتيش ميگيره

دل من يه دريا خون بود چشم تو يه دنيا ترديد
آخرين لحظه نگاهت غصه داشت باز ولي خنديد

غما اون شب شيشه هاي خونه رو زدن شكستن
پا به پام عكساي نازت اومدن تا صبح نشستن

تو چرا از اينجا رفتي تو كه مثل قصه هايي
گله م از چه چيزي باشه نه بدي نه بي وفايي

بارون اون شب دسشو از سر چشام بر نميداشت
من تا مي خواستم ببارم هر كسي ميديد , نميذاشت

سرنوشت ما يه ميدون زندگي ولي يه بازي
پيش اسم ما نوشتن حقّته بايد ببازي

شب رفتن تو ابرا واسه گريه كم آوردن
آشناها براي زخم وا شده م مرهم آوردن

شب رفتن تو غربت,جاي اونجا,اينجا پيچيد
دل تو بدون منظور,رفت و خوشبختي مو دزديد

شب رفتن تو ديدم يكي از قناريا مُرد
فرداش اما دس قسمت,اون يكي رم با خودش برد

شب رفتنت دلم رفت پيش چشمايي كه خيسن
پيش شاعرا كه دائم از مسافر مي نويسن

شب رفتن تو ديدم خيليه غماي شاعر
روي شيشمون نوشتم مي شينم به پات مسافر

برو تا همه بدونن سفرم اونقدرا بد نيست
واسه گفتن از تو اما,هيچكي شاعري بلد نيست

ارمين
7th December 2009, 02:49 PM
زير بارون راه نرفتي
تابفهمي من چي ميگم
تو نديدي اون نگاه رو
تا بفهمي از كي ميگم
چشماي اون زير بارون
سر پناه امن من بود
سايه بون دنج پلكاش
جاي خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود
اگه اون رو ديده بودي
با من اين شعر رو مي خوندي
رو به شب دادمي كشيدي
نازنين ! چرا نموندي ؟
حالا زير چتر بارون
بي تو خيس خيس خيسم
زير رگبار گلايه
دارم از تو مي نويسم
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود

ارمين
7th December 2009, 02:49 PM
امشب نيامدي

دلواپسي يك لحظه امانم نداد

نگفتي من هم دلي دارم؟!

.. و اشك‌هاي ناگفته‌اي براي تو

براي باران!

پس چرا اين طور بي‌خيال

به دل‌تنگي‌هايم لب‌خند مي‌زني؟!

يك امشب كه من از سر نياز

در كنار مهرباني توام

اين‌قدر نامهربان نباش!!!

دستي بر غبار ديرسال اين پنجره‌ها بكش!

بگذار بوي بهار و بابونه

به اتاق من هم بيايد..

مگر چه مي ‌شود ؟!

ارمين
7th December 2009, 02:50 PM
باور کنم يا نکنم تباهه زندگيم تباه


رنگ چشاي خودمه مشکي ترين رنگ سياه






آرزوها م خاکي شدن خودم شبيه مردها


امروز و فردا س که برم اون بالا پيش خدا






اين شعر من براي تو فقط تويي يه مهربون


پنج شنبه ها يادت نره يه فاتحه برام بخون






من چه بخوام و چه نخوام به انتها رسيدنو


دارم با چشمام مي بينم جدا شدن از دل تو






پنج شنبه ها دم غروب کنار پنجره بنشين


ترانه مو زمزمه کن توي دلت اي نا زنين






رفقيق لحظه هاي غم تو يادي از من مي کني ؟


سردي خاک گورمو با شمع روشن مي کني ؟






تلخ ولي حقيقته من به تمام مي رسم


به انتها ي بودن و ختم کلام مي رسم






يادت نره پنج شنبه ها وقت غروب غربتم


بياي کنار قبرمن بازم بشي هم صحبتم






مثل يه شمع نيمه جون آهسته خاموشم نکن


سفارشم يادت نره هرگز فراموشم نکن






نمي دانم پس ا ز مرگم چه خواهد شد


نميخواهم بدانم کوزگر ا ز خاک اندامم چه خواهد ساخت


ولي آنقدر مشتاقم که ا ز خاک گلويم سوتکي سازد



گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازي گوش و ا و يک ريز و پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد و خوا ب خفتگان خفته را آشفته سازد و اينسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را .






http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gifhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gif

ارمين
7th December 2009, 02:51 PM
بین این همه غریبه

توبه آشنا میمونی

حرفهای تلخی كه دارم

من نگفته تو میدونی

من پر از حرفهای تازه

عاشق گفتنو گفتن

تو با درد من غریبی


اما تشنه ی شنیدن

غریبه

ارمين
7th December 2009, 02:51 PM
در گذرگاه خیمه شب بازی دیگر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها میمیرند

رنگها رنگ دگر میگیرند


و فقط خاطره هاست


كه چه تلخ و شیرین دست نخورده به جای می مانند











دریا

ارمين
7th December 2009, 02:51 PM
چراغها را خاموش کنید
می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم
غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی
نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛
بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو
میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم
از من نگیر این لحظه های دلخوشی را
نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...
یادت می آید حرفی را که زدی؛
گفتی می روم،
گه گداری شاید به خوابت بیایم
شاید در خواب،
تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم
لااقل همین وعده را برایم بگذار ...
غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش



غریبه

ارمين
7th December 2009, 02:51 PM
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای
,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
.خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم
. خسته شده ام خسته خسته


هیوا

ارمين
7th December 2009, 02:51 PM
تو را دوست دارم.... [شعر , ]




اگر تو نباشی: بی تعارف و مبالغه بگم همه چیز طعم زهر را خواهد داشت حتی عسلی كه از همه به گل سرخ شبیه تر است




اگر تو نباشی: از اینجا میروم و آسمان را هر چند شیرین و شفاف با خود نمی برم آنقدر دور میشوم كه نسیمی از كنارم عبور نكند و چشمم به چشم ستاره ای نیفتد




اگر تو نباشی: نه شعر می گویم نه با ماهی ها حرف میزنم نه شبها به آغوش ستاره ها پناه میبرم فقط صبح تا شب خاطرات صدفهای شكسته را مرور میكنم تمام این باغ ها . شقایق ها. سنجابهای بازیگوش . رودهای پر جنب و جوش . اقیانوس های آرام و دیوارهای بی بام با توست كه زیباست




اگر تو نباشی: چه خواب باشم چه بیدار حتم دارم روزگار تكه كاغذی هست افتاده در گوشه خیابانی دراز خیابانی كه پای هیچ عاشق به آن باز نشده است




اگر تو نباشی : چه در كنار پنجره بایستم چه در شبستانی نمورو بی نور بنشینم اشتیاقی برای دیدن آفتاب ندارم و دوری تو را حتی به اندازه ی یك نفس كشیدن تاب ندارم




پس چرا رفتی و منو با كوله باری لز غم تنها گذاشتی چرا جوانه عشق را در دلم خشكاندی

چرا چرا چرا ؟؟؟



هیوا

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد