توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرهای تنهایی
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
7
8
9
[
10]
11
ارمين
14th December 2009, 03:16 PM
اگه فکر میکنی که رفتنت باعث شکستنم میشه ؛ اگه فکرمیکنی که بعد ازرفتنت اشک میریزم ؛ اگه فکرمیکنی که بانبودنت لحظه هام خالی میشن؛ اگه فکرمیکنی که هرلحظه دلم برات تنگ میشه؛ اگه فکرمیگنی که بی تومیمیرم؛ درست فکرمیکنی تو که میدونی نبودنت رو تاب نمیارم پس بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــمــون
ارمين
14th December 2009, 03:17 PM
بخشمت بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی...بخاطر تمام خنده هایی که به صورتم نشاندی نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی...بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی...نمی بخشمت بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی...بخاطر نمکی که بر زخمم گذاشتی...و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی
ارمين
14th December 2009, 03:17 PM
عشق از دوستی پرسید : تفاوت من وتو در چیه ؟ دوستی گفت : من دیگران را باسلامی آشنا می کنم و تو با نگاهی . من آنها را با دروغ جدا می کنم و تو با مرگ
ارمين
14th December 2009, 03:17 PM
هيچ وقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كه توش دوتا دل كنار هم جا نميشه... ولي اگه دل بستيد هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني
وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم باز کسي حرفمون رو نميفهمه
http://i7.tinypic.com/21bu539.gif
ارمين
14th December 2009, 03:17 PM
هميشه فکر کن تو يه دنياي شيشه اي زندگي ميکني. پس سعي کن به طرفه کسي سنگ پرتاب نکني چون اولين چيزي که ميشکنه دنياي خودته
سيب سرخي رابه من بخشيد و رفت ، عاقبت برعشق من خنديد ورفت ، اشك درچشمان سردم حلقه زد ، بي مروت گريه ام راديد و رفت
ارمين
14th December 2009, 03:18 PM
خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت
ارمين
14th December 2009, 03:18 PM
جيرجيرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونه، بعد صحبت ميكنيم. خرس رفت خوابيد ولي نميدونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه
http://i7.tinypic.com/21bu539.gif
ارمين
14th December 2009, 03:18 PM
هر وقت خواستي بدوني کسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات کرد عاشقته . اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره
معرفت را باید از سیگار یاد بگیرید , با اینکه که میدونه بعد از اینکه تموم شد زیر پا لهش می کنی ولی بازم تا آخرش به پات می سوزه
ارمين
14th December 2009, 03:18 PM
سنگ قبر من بنويسـيد خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تـنها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه، دســــته بود بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود
گفتي عاشقمي، گفتم دوستت دارم. گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم، گفتم من فقط ناراحت ميشم. گفتي من بجز تو به كسي فكر نمي كنم، گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم. گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم، گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه، من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم. گفتي ... ، گفتم... . حالا فكر كردي فرق ما اين هاست؟ نه! فرق ما اينه كه: تو دروغ گفتي، من راستش
http://i7.tinypic.com/21bu539.gif
ارمين
14th December 2009, 03:22 PM
دوست عزیز نگاهی به طبیعت می اندازم و چیزی که قابل ستایش تو باشد نمیابم پس ناچار به قلبم رجوع میکنم و آن را با خنجر محبت میشکافم و قطره خونی را به عنوان سلام تقدیمت می نمایم امیدوارم که پذیرا
ارمين
14th December 2009, 03:23 PM
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا مي گرفتم اگر سنگ بودم به هر جا که بودي سر رهگذار تو جا مي گرفتم اگر ماه بودي به صد ناز شايد شبي بر لب باممان مي نشستي اگر سنگ بودي به هر جا که بودم مرا مي شکستي، مي شکستي
ارمين
14th December 2009, 03:23 PM
من از کجاي تو شروع شدم در امتداد لحظه اي که امتداد تو بود از درون تو گذشتم، در درون تو زاده شدم چون حوا که از دنده ي آدم بيرون آمد خودم را تنها يافتم ميان فاصله اي از خودم، تا سايه هاي تو *** غم هايم آشنا با من نفس مي کشند با حادثه هاي معمول از حوادث عبور مي کنند از فضاهاي رنگي به جستجوي بيرنگي آهنگ بي صداي بودن، بودم يا طنين ترانه اي در دور *** کلاه تو بزرگ بود و پر سايه و من و سبزهاي کوچک، در انتظار نور سوار بر خيالات خودم بودم که بادي وزيد و پلکهايم در افق گم شد با سکوت *** در چشمانت سؤالي بود نوري که از مردمکهايت مي ريخت پريدن پرنده اي از ميان پلکهايت در چشمانت سوال... و من که بي تفاوت از کنارت عبور کردم
ارمين
14th December 2009, 03:24 PM
خدایا من در کلبه ی حقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری من چون تویی دارم و تو چون خود نداری.
ارمين
14th December 2009, 03:24 PM
من عاشق چشم توام تو مبتلای دیگری دارم به تقدیر خودم عمری عادت میکنم گفتی محبت کن برو باشه خداحافظ ولی رفتم که تو باور منی دارم محبت میکنم . ارسالی از بهاره
ارمين
14th December 2009, 03:25 PM
عشق با هم زیر باران ایستادن و خیس شدن نیست عشق ان است که یکی برای دیگری چتری شود و او هیچگاه نفهمد که چرا خیس نشد
ارمين
14th December 2009, 03:25 PM
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب بدین سان خوابهارا با تو زیا میکنم هر شب تویی این کاه را چون کوه میسازد چه غوغایی در این دشت بر پاست امشب چه پیچ و تابی دراد این اتش که من این پیچ و تاب را تماشا میکنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی که من این واژه رو منی میکنم هر شب.ارسالی
ارمين
14th December 2009, 03:25 PM
روزي روزگاري، اهالي يک دهکده تصميم گرفتند تا براي نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همهء مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و اين يعني ايمان
http://irapic.com/uploads/1185983786.gif
ارمين
14th December 2009, 03:26 PM
دوستت دارم اما نه به اندازه ي بارون ، چون يه روز بند مياد . دوستت دارم اما نه به اندازه ي برف ، چون يه روز آب مي شه . دوستت دارم اما نه به اندازه ي گل ، چون يه روز پژمرده مي شه . دوستت دارم به اندازه ي دنيا ، چون هيچ وقت تموم نمي شه
ارمين
14th December 2009, 03:26 PM
زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدر لحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم
ارمين
14th December 2009, 03:34 PM
هرگز براي عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه اي مي رسي که ماه را بر لبانت مي نشاند
ارمين
14th December 2009, 03:35 PM
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست و دلم بس تنگ است بی خيالی سپر هر درد است باز هم می خندم آن قدر می خندم که غم از روی رود
ارمين
14th December 2009, 03:35 PM
شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي... سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد گفت طولي نکشد نيز تو خاموش شوي
ارمين
14th December 2009, 03:35 PM
ميدوني فرق لبخند تو با لبخند من چيه ؟ تو وقتي شادي ميخندي،من وقتي تو شادي ميخندم
ارمين
14th December 2009, 03:36 PM
به همه لبخند بزن اما با یک نفر بخند همه را دوست داشته باش اما به یک نفر عشق بورز تو قلب همه باش اما قلبت همیشه برای یه نفر باشد
ارمين
14th December 2009, 03:36 PM
در دنياي بچه ها هر کي زودتر بگه دوستت دارم برنده هست ولي در دنياي بزرگتر ها هر کي زودتر بگه دوستت دارم بازنده است
ارمين
14th December 2009, 03:36 PM
براش بنویس دوستت دارم آخه میدونی.آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفها شونو از یاد میبرن ولی یه نوشته ، به این سادگیها پاک شدنی نیست.اگرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره...ولی
ارمين
14th December 2009, 03:37 PM
يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى اش را بلند مي كند و مي گذارد روى ميزش ، و مي رود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد : ثابت كنيد كه اصلا اين " صندلى " وجود ندارد ! دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاى فلسفى و رياضى را زير و بالا مي كنند ، نمى توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را مي دهد . او روى ورقه اش مي نويسد : كدام صندلى ؟؟
ارمين
14th December 2009, 03:37 PM
مي خواهم گلي را برايت بفرستم اما مي ترسم از اينکه پژمرده شود پس "س" را از "گل سرخ" و "ل" را از گل " لاله" ، "ا" را از گل "اطلسي" و "م" را از گل " مريم" بر ميدارم و سلام را تقديمت مي کنم
ارمين
14th December 2009, 03:37 PM
ديشب فرشته اي فرستادم تااز تو مواضبت كنداماوقتي رسيد توخواب بودي زود برگشت وگفت هيچ فرشته اي نمي تواند مواظب فرشته اي ديگر باشد
ارمين
14th December 2009, 03:37 PM
خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ي خاطراتم رو انداختم يه گوشه اي و گفتم : فراموش يه چيزي ته قلبم خنديد و گفت : يادمه
ارمين
14th December 2009, 03:38 PM
كسي كه الفبا رو اختراع كرد يه اشباهه خيلي خيلي بزرگي كرد و اونم اين بود كه : ميون i و u رو فاصله انداخت
ارمين
14th December 2009, 03:39 PM
چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتي! چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه كودكانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يك كلمه مرا ترك كردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم
ارمين
14th December 2009, 06:37 PM
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
ارمين
14th December 2009, 06:38 PM
عشق یعنی حسرتی در یک نگاه
عشق یعنی غربتی بی انتها
عشق یعنی فرصت اما کوتاه
عشق یعنی مرگ اما بی صدا
ارمين
14th December 2009, 06:38 PM
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد
و دیوانه وار در هوا می پراکند
پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود
چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من
در دل تاریکی
ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...
اه... چه بی انجام می رفتی
انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
ارمين
14th December 2009, 06:38 PM
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم
چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا
دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
ارمين
14th December 2009, 06:39 PM
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خو همواره بستن
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
__________________
ارمين
14th December 2009, 06:39 PM
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر سخت مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكی سازند
گلويم سوتكی باشد به دست طفلكی گستاخ و بازی گوش
كه هر دم پاك خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را در گلويم آشفته تر سازد
ارمين
14th December 2009, 06:39 PM
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
__________________
ارمين
14th December 2009, 06:39 PM
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد.........
وسعت تنهاییم را حس نکرد............
در میان خنده های تلخ من ...........
گریه پنهانیم را حس نکرد..............
در هجوم لحظه های بی کسی.......
درد بی کس ماندنم را حس نکرد.....
انکه با اغاز من مانوس بود............
لحظه پایانیم را حس نکرد.............
ارمين
14th December 2009, 06:40 PM
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
__________________
ارمين
14th December 2009, 06:40 PM
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ...
ارمين
14th December 2009, 06:40 PM
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
« باید برم » برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود ، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبت این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
همیشه یه دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا جا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنچره ای که عاشق دیدن توست
ارمين
14th December 2009, 06:40 PM
مي توان تنها ماند
مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد!
مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد
مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد
مثل يک دريا موج
ميتوان اشک بريخت
همچو طوفاني سخت
مي توان آه کشيد
مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند
مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد
مي توان چون صحرا
آتشي در دل داشت
مي شود مثل بهار
نفسي پر بر داشت
ميتوان تنها رفت.......
مي توان تنها مرد...............
مي توان تنها ماند ؟!!
ارمين
14th December 2009, 06:41 PM
یه روزی یه وقت یه جایی
چشم من میوفته تو چشمای تو
اما این همون خیاله
که با من هست
تا همیشه
نمیخوام که نا امیدی
بشینه تو قلب خستم
چی دیدی خدا رو شاید
بشی مال من همیشه
روز موعود مطمئن باش
که زیادم دور نیست
من کنار تو و تو
مال منی تا همیشه
ارمين
14th December 2009, 06:41 PM
من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ وریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
ارمين
16th December 2009, 03:34 PM
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
ارمين
16th December 2009, 03:34 PM
عشق یعنی حسرتی در یک نگاه
عشق یعنی غربتی بی انتها
عشق یعنی فرصت اما کوتاه
عشق یعنی مرگ اما بی صدا
__________________
ارمين
16th December 2009, 03:34 PM
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد
و دیوانه وار در هوا می پراکند
پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود
چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من
در دل تاریکی
ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...
اه... چه بی انجام می رفتی
انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
ارمين
16th December 2009, 03:34 PM
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم
چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا
دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
ارمين
16th December 2009, 03:35 PM
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خو همواره بستن
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
ارمين
16th December 2009, 03:41 PM
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر سخت مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكی سازند
گلويم سوتكی باشد به دست طفلكی گستاخ و بازی گوش
كه هر دم پاك خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را در گلويم آشفته تر سازد
ارمين
16th December 2009, 03:41 PM
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
__________________
ارمين
16th December 2009, 03:41 PM
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد.........
وسعت تنهاییم را حس نکرد............
در میان خنده های تلخ من ...........
گریه پنهانیم را حس نکرد..............
در هجوم لحظه های بی کسی.......
درد بی کس ماندنم را حس نکرد.....
انکه با اغاز من مانوس بود............
لحظه پایانیم را حس نکرد.............
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
« باید برم » برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود ، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبت این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
همیشه یه دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا جا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنچره ای که عاشق دیدن توست
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
مي توان تنها ماند
مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد!
مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد
مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد
مثل يک دريا موج
ميتوان اشک بريخت
همچو طوفاني سخت
مي توان آه کشيد
مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند
مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد
مي توان چون صحرا
آتشي در دل داشت
مي شود مثل بهار
نفسي پر بر داشت
ميتوان تنها رفت.......
مي توان تنها مرد...............
مي توان تنها ماند ؟!!
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
یه روزی یه وقت یه جایی
چشم من میوفته تو چشمای تو
اما این همون خیاله
که با من هست
تا همیشه
نمیخوام که نا امیدی
بشینه تو قلب خستم
چی دیدی خدا رو شاید
بشی مال من همیشه
روز موعود مطمئن باش
که زیادم دور نیست
من کنار تو و تو
مال منی تا همیشه
ارمين
16th December 2009, 03:42 PM
من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ وریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
ارمين
16th December 2009, 03:44 PM
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی سوخته
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
ارمين
16th December 2009, 03:45 PM
آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
__________________
ارمين
16th December 2009, 03:45 PM
یک سرنوشت سه حرفی ، خالیست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول
آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه
در دود خاکستر اینجا مردی است در پای منقل
سر درد داریم و گیجیم ، اینرا نباید بگوئیم
این چیزها مشکلی نیست ، بعدن خودش می شود حل
این گرگ های گرسنه ، عادیست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل
باید فداکار باشیم ، دارد قطاری می آید
پیراهنم را بسوزان ، باید بسازیم مشعل
این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه ی شومینه ی گرم ، در یک اتاق مجلل
من می روم تا پس از این آماده ی مرگ باشم !
ها ! راستی " مـرگ " ، دیگر حل شد معمای جدول
ارمين
16th December 2009, 03:45 PM
شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد
__________________
بة نام خدايي كة براى قلب دوست
ارمين
16th December 2009, 05:26 PM
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:27 PM
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد.........
وسعت تنهاییم را حس نکرد............
در میان خنده های تلخ من ...........
گریه پنهانیم را حس نکرد..............
در هجوم لحظه های بی کسی.......
درد بی کس ماندنم را حس نکرد.....
انکه با اغاز من مانوس بود............
لحظه پایانیم را حس نکرد.............
ارمين
16th December 2009, 05:27 PM
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
ارمين
16th December 2009, 05:27 PM
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:27 PM
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
« باید برم » برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود ، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبت این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
همیشه یه دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا جا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنچره ای که عاشق دیدن توست
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:27 PM
مي توان تنها ماند
مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد!
مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد
مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد
مثل يک دريا موج
ميتوان اشک بريخت
همچو طوفاني سخت
مي توان آه کشيد
مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند
مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد
مي توان چون صحرا
آتشي در دل داشت
مي شود مثل بهار
نفسي پر بر داشت
ميتوان تنها رفت.......
مي توان تنها مرد...............
مي توان تنها ماند ؟!!
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:28 PM
یه روزی یه وقت یه جایی
چشم من میوفته تو چشمای تو
اما این همون خیاله
که با من هست
تا همیشه
نمیخوام که نا امیدی
بشینه تو قلب خستم
چی دیدی خدا رو شاید
بشی مال من همیشه
روز موعود مطمئن باش
که زیادم دور نیست
من کنار تو و تو
مال منی تا همیشه
ارمين
16th December 2009, 05:28 PM
من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ وریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
ارمين
16th December 2009, 05:28 PM
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی سوخته
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
ارمين
16th December 2009, 05:28 PM
آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:28 PM
یک سرنوشت سه حرفی ، خالیست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول
آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه
در دود خاکستر اینجا مردی است در پای منقل
سر درد داریم و گیجیم ، اینرا نباید بگوئیم
این چیزها مشکلی نیست ، بعدن خودش می شود حل
این گرگ های گرسنه ، عادیست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل
باید فداکار باشیم ، دارد قطاری می آید
پیراهنم را بسوزان ، باید بسازیم مشعل
این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه ی شومینه ی گرم ، در یک اتاق مجلل
من می روم تا پس از این آماده ی مرگ باشم !
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
اين شعرها ديگر براي هيچ كس نيست
نه! در دلم انگار جاي هيچ كس نيست
آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم
ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست
حتي نفسهاي مرا از من گرفتند
من مردهام در من هواي هيچ كس نيست
دنياي مرموزيست ما بايد بدانيم
كه هيچكس اينجا براي هيچكس نيست
بايد خدا هم با خودش روراست باشد
وقتي كه ميداند خداي هيچكس نيست
من ميروم هر چند ميدانم كه ديگر
پشت سرم حتي دعاي هيچكس نيست
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
وصیتم این است
این قلم خیس گریه را
به کودکی در جنوب جستجو بسپارید!
تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد
آن مرد سیب دارد ...
آن مرد انار دارد ...
آن مرد سبد ندارد !
یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت
نقاشی کند
گوش کن !
صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی
که هنوز
بعد از گذشت این همه روز
خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟
نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند
راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم !
می خواهم در جنگلی از درختان کاج خاکم کنند
تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد
مثل نگاه تو
که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته یدنیا
همراهم است
برای کفن هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است
تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد
تاری از طلای مویت را
در دست من بگذار
می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم
آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم
تا هر کس خورشید را نگاه کند
خطوط پاک چهره ی تو را هم ببیند
آن وقت همه خواهند دانست
بانوی بهاری من که بوده است
همین را می خواهم و
دیگر هیچ!
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
کوچه از من پرسيد
کين چنين سرد و خموش
به کجا می روی امشب به کجا ؟؟!!
گفتمش
آن روزی
که همه زندگيم زين جا رفت
تو از او پرسيدی
به کجا می رود از خانه ی ما ؟؟؟!!!!!
ارمين
16th December 2009, 05:29 PM
اصلا نباش
پس باید رفت
باید به تمامی رفت
برای همیشه باید رفت
به جایی که هیچ نشان پستی ندارد
هیچ بلیط برگشتی نیست!
ارمين
16th December 2009, 05:30 PM
خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و از آن بتر -بدتر- فردامان
زین تیره دل دیو صفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:30 PM
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي امروزها ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم مرمر هاي زرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد و درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارق از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر
خاك مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يك سو مي روند
پرده هاي تيره ي دنياي من
چشم هاي نا شناسي مي خزند
روي كاغذ ها و دفتر هاي من...
ارمين
16th December 2009, 05:30 PM
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:30 PM
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می كند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ?
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون كار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی كارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی كه بیداری نمی بیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا " هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟؟؟
ارمين
16th December 2009, 05:30 PM
میخواهم خوابِ اقاقياها را بميرم. خيالگونه
در نسيمی کوتاه که بهترديد میگذردخوابِ اقاقياها را
بميرم.
میخواهم نفسِ سنگينِ اطلسیها را پرواز گيرم. در باغچههایِ تابستان،
خيس و گرم به نخستين ساعاتِ عصرنفسِ اطلسیها را
پرواز گيرم.
حتا اگر زنبقِ کبودِ کاردبر سينهام
گُلدهدــ
میخواهم خوابِ اقاقياها را بميرم در آخرين فرصتِ گل،
و عبورِ سنگينِ اطلسیها باشم
بر تالار اُرسی
به ساعتِ هفتِ
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان که زهم ميشکافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاک ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي کوفت مي شکافت
وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال ميکنند
مردان و کودکان و زنان ميگريختند
گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميکنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار کودک در خواب ناز را
کوبيد و خاک کرد
چندين مادر زحمت کشيده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاک
بيچاره بند بند وجودش شکسته بود
ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت
دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود
زيرا که جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي که برآيد ز تن نداشت
شب ها که آن دقايق جانکاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس ميکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من
آن دست هاي کوچک و آن گونه هاي پاک
از گونه سپيده مان پاکتر کجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناک تر کجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام که بر خاک چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگيست...!
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
مي دانم
دل آسمان مي شكند
چگونه مي توانم گريه نكنم
از آن همه ستاره
تنها سنگي شعله ور
به خانه ام افتاد
گيسوانش را بريدند و
برايم پست كردند
و باقي اينكه
سلامت باشم
چگونه مي توانم گريه نكنم
من از باز كردن هيچ نامه اي خوشبخت نبوده ام .
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
دیر یا زود
مانند یک دستهی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را میگیرد
دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
یک سر این رشته گم شده است…
و چیزی…جایی…
ناگفته مانده است
و اکنون ما
در خانه های خویش غریب ایم…
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
فراموشی می آید…مثل همین پائیز
با ابرهای سهمگینش
دیروز برگ خشکی دیدم
که نمی دانست
از کدام شاخه جدا شده…
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:31 PM
غروب اول آبان صدای موزیك...
دلم گرفته برای یكی دو روزی كه
قرار بود بیایی و زندگی بكنی
و چشمهای خودت را به در بدوزی كه
اجاق روشن این خانه هی غذا بپزد
درون ظرف غذایت مرا بسوزی كه
نه! هیچ حادثهای روی بند رختم نیست
چقدر باد برقصد در آن بلوزی كه
زن اثیری گلدان جنازهی من بود
درون گاری آن پیرمرد قوزی كه
من و تو راه كمی را جدا شدیم از هم
شبیه حركت یك جفت مار موذی كه
یواش میروم و اتفاق میافتم
منی كه بعد تو افتادهام به روزی كه...
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سرا پا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در یبن جمع
لاله ام که از داغ تنهای به صحرا سوختم
همچون آن شمعی که افروزند نه پیش آفتابچ
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم ازآتش دل درمیان موج اشک
شور بختی بین که درآغوش دریا سوختم
شمع وگل هرکدام شعله ای درآتشند
درمیان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتا ب بود
رفتم
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
سبزم اگه جنگل اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست روی لبها تو کتابها
اگه رودم رود گنگم مثل مریم اگه پاک
اگه نوری بر صلیبم اگه گنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مرگم
اگه پاکم مثل معبد اگه عاشق مثل هندو
مثل بندر واسه قایق واسه قایق مثل پارو
اگه عکس چل ستونم اگه شهری بی حصار
واسه آرش تیر آخر واسه جاده یه سوار
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
اگه قیمتی ترین سنگ زمینم توی تابستون دستای تو برفم
اگه حرفای قشنگ هر کتابم برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سیلم پیش تو قد یه قطره اگه کوهم پیش تو قد یه سوزن
اگه تن پوش بلند هر درختم پیش تو اندازه دگمه پیرهن
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
با عاشقان به حال وداعي سفر بخير
از دوري تو عاقبت چشم تر به خير
تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب
اشك شبان غربت و آه سحر به خير
اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام
آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير
من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو
شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير
گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را
در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير
من باغبان خسته تنم اي نهال سبز
بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره
چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا
ياد تو با با خبر نامه بر به خير
گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست
ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير
تاب فراق از پدر پير خود مخواه
اي يادگار روز جواني سفر به خير
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
تمام روزها
روی تنهاییم راه می روم
به همه جا نگاه می کنم
مدام
خورشید
از لای پنجره نمی تابد به اتاق
و پروانه
پریدن را لای کتاب جا گذاشته است
ای کاش می توانستم
آبی آسمان رابیاورم توی شعرم
ای کاش
دوستم می داشتید!
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
مجالی نیست
تا از آستین کوتاه روز
بالا بروم
و گپی با ستاره ها بزنم
دل تنگ آدم ها
شمعی بود
که هرشب
نور می گریست
ارمين
16th December 2009, 05:32 PM
اين راه كه ميروم چه دوراست و دراز
دردا كه از اين سفر نمي ايم باز
اي چرخ اگر بمن نكردي تو وفا
با مانده مسافران اين راه بساز
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
شا نه زدم یا س های خاطره را
یادی از لبخندها
برگی از غم ها
زجری که شد قانون فا صله ها
عاقبت مرهمی شد
برای زخم ها
اما افسوس.....
که مرهم
خود یادآور زخم هاست
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
نه نام كس به زبانم نه در دلم هوسي
به زنده بودنم اين بس كه مي كشم نفسي
جهان و شادي ي ِ او كام دوستان را باد
پر شكسته ي ما باد و گوشه ي قفسي
از آن به خنجر حسرت نمي درم دل خويش
كه يادگار بر او مانده نقش ِ عشق كسي
بهار عمر مراگر خزان رسد، كه در او
نرُست لاله ي عشقي، شكوفه ي هوسي
سكوت جان من از دشت شد فزون كه به دشت
دراي قافله يي بود و ناله ي جرسي
شكيب خويش نگه دار و دم مزن، سيمين!
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
كه رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسي
ارمين
16th December 2009, 05:33 PM
ابان در تنهايي خود غرق است
و نگاه منتظرش بر رهگذريست
كه ناداني به او جرأت داده است
تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
خانه در تنهايي خود غرق است
و حضور ره نوردي را مي نگرد
كه گامهايش لحظه اي
سكوت سنگين خانه را شكسته است
آسمان در تنهايي خود غرق است
و گذار پرنده اي را مي خواهد
كه بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد
و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم
كه ديگر نباشم
ارمين
16th December 2009, 05:37 PM
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....
ارمين
16th December 2009, 05:37 PM
چراغ هاي رابطه تاريكند))
و من افسرده از ناتواني اين روح
افسرده از شنيدن آواي خوشبختي ماهيان ساده دل
كه سوار بر رود پوچي اند
من از نگاه حزن آلود خويش افسرده ام
و از شنيدن اين كه
چراغ هاي رابطه تاريكند
من از ناتواني اين روح افسرده ام
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:37 PM
هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
ارمين
16th December 2009, 05:37 PM
آنان كه به شادي ام نمي آسودند
يك عمر در انتظار فرصت بودند
تا من به تو اعتماد كردم آنها
دستان تو را به خون من آلودند
پاي سند قتل من انگشت زدند
اين قوم مرا به نيت كشت زدند
خنجر خوردم ، ولي نمي بينمش آه
يعني كه مرا دوباره از پشت زدند
ارمين
16th December 2009, 05:37 PM
دانه های برف بر بلندای آسمان گیتی نعره برآوردند
و هر یک لباس سپید رزم را بر تن کردند و شمیرهای
سرد خود را بر گردن بلورهای باران گذاردند و سر از
تنشان جدا ساختندو خود را در قلب آنان جای دادند ، و پای
خود را چنان محکم بر زمین گذاردند که هستی را ،نیست ساختند.
زمین تن پوش سپید دردانه های برف را به تن داشت و دست
خود را بر قلب گرمش نهاده بود تا لشکر کینه توز برف در قلبش
لانه نگسترانند او تا رسیدن نغمه دلنشین و پر طنین جوانه های سبز
خود را در دستان آینه زندانی می دید اما دل آرام از گرمای عشق برف
گونه های ریز نقش که بر صورت تب کرده اش مرحم سرما نهاده بودند،
حال با خیلی پر آسوده بر تخت نرمگه سپیدی آرمید تا به خوابی زیبا و
رویایی رود و خود را در آغوش مستانه آن دباره لخت و عریان دید تا
بوسه های سرد را از آتش
ارمين
16th December 2009, 05:38 PM
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:38 PM
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و، آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و، شد نهان
نام خود، ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد، من شعله ای
در وجود خود، نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و، جانم بسوخت
آتشین تر، این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه ی آب روانم کرد و رفت
آمدو تیری زد و، شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:38 PM
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست
از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
ارمين
16th December 2009, 05:38 PM
كسی غیر از تو نمونده
اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری
خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت
توی غربت شبونه
میون رنگین كمونه
خاطرات عاشقونه
آخرین ستاره بودی
تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود
تو شبای بی كسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو
شب و گریه در كمینه
تو دیگه بر نمی گردی
آخر قصه همینه...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:38 PM
الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟
چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم
ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن
نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم
سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی
شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا
همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا
به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها
سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا
پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
یادته بهت میگفتم
یه روزی میزاری میری
دنبال یه عشق تازه
تو میگفتی که میبینیم
حالا تو دنیا رو دیدی
روزگار چطور ورق خورد
تو شدی عروس دنیا
من شدم همدم رویا
رویای پیر و قشنگم
تو حصار دنیا مونده
به جز اون چشم سیاهت
توی هیچ دل جا نمونده
روزگار با ما چیکار کرد
دنیا رو ببین چه ها کرد
جز غم نبود چشمات
هر چی در بود واسه ما بست
آسمون دلش میسوزه
زندگیم همش حرومه
آخر بازیه عشقم
میدونم دیگه تمومه
میدونم که سرنوشتم
تو کتاب عاشقی سوخت
صفحه آخر عمرم
بی گناه تر از همه سوخت
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي
افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا ... بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس
آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه
اندوه ميكارد
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
تن تو نازك ونرمه مثل برگ
تن من جون ميده پر پر بزنه زير تگرگ
دست باد پر ميده برگو تو هوا
اما من موندنيم تا برسه دستهاي مرگ
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
گلي خشکيده در جنگ بودن و نبودن
که مي جويد قطره آبي را
که زندگي اش را مي جويد
که نفس مي خواهد
شاخه گل خشکيده
اما هيچ دست مهرباني نبود
اما باغباني نبود
او خودش روييد
نبود کسي او آب دهد
گل تنها شده
حتي علفهاي هرز هم ديگر کنار او نيستند
گلي که مي توانست پيوند دو نگاه باشد
يا بهانه يک سلام
اکنون در اين خاک غريب پوسيده
ديگر اميدي ندارد
گل ديگره مرده است
اشک نمي خواهد
گل هاي ديگر را
اميد زندگي باشيم
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام
ارمين
16th December 2009, 05:39 PM
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد
و دیوانه وار در هوا می پراکند
پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود
چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من
در دل تاریکی
ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...
اه... چه بی انجام می رفتی
انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
ارمين
16th December 2009, 05:40 PM
امشب گیسوان مهتاب
دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند
و آهنگ سکوت را تکرار کنان
زمزمه می کنند
و میگویند :
......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:40 PM
خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه
خیلی وقت که یه آهی تو نگامه
خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من
تک و تنها تو قفس اسیر این تن
خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست
آرزوهام چون حبابی روی دریاست
خیلی وقت که شب هام نوری نداره
توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره
خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند
ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند
خیلی وقت قلب من خسته و پیره
برای سوختن و ساختن دیگه دیره
خیلی وقت قابی خالی رو دیواره
قابی بی عکس که تورو یادم می اره
خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته
تنها من موندم و گیتاری شکسته
ارمين
16th December 2009, 05:40 PM
شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته
گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته
دل آیینه شکسته از صدای هق هق من
بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم
همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم
می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه
دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
ارمين
16th December 2009, 05:40 PM
مانده ام در کوچه های بیکسی
سنگ قبرم را نمی سازد کسی
سوختم خاکسترم را باد برد
بهترین دوستم مرا از یاد برد
ارمين
16th December 2009, 05:40 PM
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.
با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:41 PM
از مرگ هراسم نیست
من از زندگی می ترسم که ناگاه به انتها می رسد
من تشنه ترین احساسم زمانی است که سنگ قبرم را می شویند و
سهم من تنها شنیدن صدای آب است .....
ارمين
16th December 2009, 05:41 PM
امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟
ارمين
16th December 2009, 05:41 PM
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند----
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:41 PM
همچنان باران مي بارد
همچنان اشک از چشم من
کوچه ها هنوز خلوت و بي رهگذر
و نگاهم خيره به پيچ کوچه
خانه تاريک و تار
عصري حزن انگيز
غروبي سرخ و پر اشک
سرمازده و سياه پوش تمام بي کسي هايم
بي رمق
باران مي بارد
دل پر از تنهايي ست
که حتي اشکي هم در او خانه ندارد
دل پر از لحظه هاي باراني ست
صدايي غمگين و پر سوز در کوچه مي پيچد
مي خواند و مي رود.
او هم دلش گرفته
او هم پرسوز است نگاهش
مثل من
آسمان ديگر آبي نيست
پر است از ابرهاي خاکستري و پر اشک
خورشيدي نمي تابد
و طوفاني اين ابرها را تکان نمي دهد
و گهگاهي نسيمي از سوي او
سروش شادي همراه مي آورد
آسمان باراني است
ديگر قطره هاي باران آبي نيستند
سياه و سرد و خشمگين
همچنان سردي انتظار ادامه دارد
همچنان خاطرات خشکيده مي سوزند
همچنان باران مي بارد
و همچنان اشک از چشم من
ارمين
16th December 2009, 05:41 PM
دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
می پرسم از دل خود شاید تو را بیابم
شاید تو را در این دل من پیش خود بیابم
رفتی تو از دل من دیگر تو را نخواهم
دیگر منم دل من دیگر تو را نخواهم
زین پس ز تو دل من دیگر نشان نگیرم
دیگر در این دل خود یادی ز تو نگیرم
ارمين
16th December 2009, 05:42 PM
نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند
چه با ضرب مي زنند خود را
آرامشان كنيد ... چه شوقي ...
من هنوز اينجايم ...
منتظر او ...
در جستجوي نازمن
هر رهگذري نامم كرده است ...
عده اي ديوانه ام دانند ...
عده اي الافم خوانند ...
بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...
آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من
آه باز شب آمد ...
شب آن كهنه آشناي من ...
آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...
اين تنها شاهد راز و نياز من
خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...
لایق خشمم كاغذي و سازي ...
كاغذم پاره شد ...
از بس خشمم پاره شد سيم سازم
خفه ام مكنيد !!!
اگر طالب غمي خوشدل !!!
گوش كن ...
غم مي چكد از آواز من
ارمين
16th December 2009, 05:42 PM
گیاه وحشی کوهم نه لاله گلدان
مرا به بزم خوشی های خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر ...
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا به گریه میار ...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:42 PM
نمیدانی که تنهایم
نمی بینی تو -مرگ زرد دنیایم
نمیخواهم ز اینک خاطراتم را
و میبندم دهانم را که میسوزد
ز هر بغضی که در سینه به خود دارم
و میخوانم غم تلخ جدا گشتن ز فردایم
نمیبینی تو- دفن ارزوهایم
و عزم رفتنی کردی که در من میگشاید زخم شبهایم
نمیدانی ز دیروزم
که در من خرد شد خود باوریهایم
فقط میپرسی و میخواهیم
تا سفره ی دل را به رویت باز بگشایم
ارمين
16th December 2009, 05:42 PM
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم
میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم
ارمين
16th December 2009, 05:42 PM
یک سال گذشت
هنوز هم من اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی ...
اینجا ، هنوز هم منم
و صدای عبوری دوردست
که شاعرانه تر از پاییز
می شکند سکوت اتاقم را
اینجا ، هنوز هم منم
و دفتری سفید ، پر از غزل های نو
و یک دنیا خاطره های نیمه کاره و گندم گون...
اینجا ، هنوز هم منم
و سایه ای یک ساله ، که شاید دیگر زنده نیست !
و قلبی مالامال از این آرزوی خام ،
که کاش همیشه شب باشد ...
اینجا
پس از یک سال
هنوز هم که هنوز است
منم و رویای گم شدن در آرامش دریایی دور
اینجا ،
هنوز هم که هنوز است منم
من!
همان بانوی ماه
با همان دامن حریر سپید
با همان رویای گندمزار ...
یک سال گذشت
اما ، من
هنوز هم که هنوز است
اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:43 PM
پوسيدن درد در رگهايم
قهقهه مرگ را زمزمه مي کند به هنگامي که
اسطوره هاي نفرت ، چشمانم را از حدقه بيرون مي آوردند.
بوي جنون آميز خون از قلعه تاريک آدميت
به مشام هر هرزه اي مي رسد.......
روحم را بيرون بکش از سينه شکافته شده ام
اي اهريمن سرد.
تا گواهي نباشد
تا مرثيه اي نباشد
بر آنچه ميبينم
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:43 PM
آن چه بيرق بود باد بي مروت برد
در ميان آذرخش و تندرو توفان
كه همه سيماچه ها راشست
از تبار استقامت قامت مردي
مانده بر جا در دل ميدان
زير اين باران رگباران
آه! اي تنهاترين تن ها!
كه همه ياران تو را بدرود كردند و
به راه خويشتن رفتند
عقده هاشان را عقيده نام دادند و
ز ((ما))ها سوي ((من)) رفتند
من به آواز تو مي انديشم از راهت نمي پرسم
كه به تركستان رور يا كعبه يا جاي دگر اي مرد
و سلامت ميكنم همراه ميثاق كبوتر ها
از ميان حلقه اين چاه ويل و درد
اي دل قرن!اي دلير !اي گرد!
آخرين قديس بر جا مانده زان آيين
كه همه پيغمبرانش توبه كردند و
خدايش روزگاري پيش از اينها مرد!
روزگاري بود و ميگفتم
كاين زمين بي آسمان آيا چه خواهد بود؟
وين زمان در زير اين هفت آسمان پرسم
ارمين
16th December 2009, 05:43 PM
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!
که یار از این میان کم دارم امشب
چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتی
دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امید اینکه گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که در دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
ارمين
16th December 2009, 05:43 PM
گم ترین پیدائی
دوری و اینجائی
من که با تو هستم تو چرا تنهائی
با همه دوری ما
این همه فاصله ها
همه جا سرشار است از هوایت
ارمين
16th December 2009, 05:43 PM
آنگاه که بمیرم . ای عزیز ترین
برایم مرثیه های اندوه بار
سر مده .
گلهای سرخ نپرور .
سرو های پر سایه نگستر
و
بگذار مرقدم را تا علفهای هرز بپوشاند
و شادابی خویش از
ژاله و رگبار بگیرد .
و انگاه در ارامش و شفقتی ابدی که ان
را طلوع و غروبی نیست .
شاید تو را به یاد بیاورم . و شاید
به فراموشی سپارم...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:44 PM
كنار پنجره بودم كه آسمان بارید
صدای مرگ برایم رهاترین دل بود
هجوم خلوت شبهای سرد و مهتابی
چقدر زندگیم بی تو سخت و مشكل بود
***
كنار پنجره بودم هوا پر از غم بود
ز قلب ثانیه ها بوی هوش می آمد
تمام صورت شب خیس اشك بود ولی
صدای گام غریبی به گوش می آمد
***
كنار پنجره بودم غریبه ای آمد
غریبه بود ولی چشمهای گرمی داشت
به شیوه گل مریم مرا صدا می كرد
بلور یخ زده قلب من ترك برداشت
***
و ایستاد كنارم برای یك لحظه
تمام قصه غمهای من هویدا بود
به چشمهای غریبش نگاه كردم باز
چقدر برق نگاهش شبیه دریا بود
ارمين
16th December 2009, 05:44 PM
عشق از دوستي پرسيد:
تفاوت من و تو در چيست؟
دوستي گفت : من ديگران را به سلامي
با هم آشنا مي كنم تو به نگاهي.
من به دروغي ديگران را از هم جدا
مي كنم تو با مرگ.
ارمين
16th December 2009, 05:44 PM
پروردگار من...
روزهای تقویم بی کسی ام
بی امید به لطف تو
چگونه سپری خواهد شد؟
آیا مرا که بی پناهی این جهان
و سیا هی کردارم
روزها و روزگارم را خط خطی کرده است
جز ایمان به مهربانی تو
امیدی خواهد بود
ارمين
16th December 2009, 05:44 PM
در میان دشت بی پایان تنهایی
خانه ای تا مرگ خواهم ساخت
بعد از این دل را میان قصری از فولاد خواهم بست
بعد از این زندانی از تدبیر خواهم ساخت
بعد از این پیراهن اندیشه خواهم ساخت
بعد از این تا مرگ خود، دور از سوار عشق خواهم تاخت
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:44 PM
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان
زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير
مرا کمان اجل بسکه تير باران کرد
ز مو به موي تنم ميدمد جوانهء تير
هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
مگر که همت يار از کمر کشد شمشير
زمينگرفتهء اين کوييم و غريبهء دوست
گرسنه مانده درگاه عشق و از جان سير
به کودکي شدم از عمر نااميد و چه زود
خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير
در انتظار کدامين سوار موعودم؟
کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير
چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجي جاي
مرا به پاي سفر گشته اينچنين زنجير؟
قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است
چنانکه مرغ گرفتار اگر هماي، اسير
که خواهد آمد؟ کي ميرسد؟ چه خواهد گفت؟
که کس نگفته و نشينده اي به دي و پرير
افق تهيست، مياويز چشم خسته در او
سراب تافته را برکهء زلال مگير
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
ارمين
16th December 2009, 05:45 PM
هیچ پرنده ای به خلوت پنهان من پرواز نمی کند
نه پرستوی سیاهی که دلتنگی به همراه می آورد
نه مرغ دریایی سپیدی که خبر از توفان.........
روح وحشی من در سایه ی صخره ها ایستاده
آماده پروازبا شنیدن گامهایی که نزدیک می شوند...
من در گذرگاه بادها دروازه ای بنا کرده ام :
دروازه ای طلایی به سوی غروب
- به سوی عشقی که هرگز نمی آید-
دروازه ای به سوی روز
دروازه ای به سوی اندوه
دروازه ای - همیشه گشوده - به سوی مرگ!
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:45 PM
مردن امر ساده ای است و از زندگی کردن بسیار ساده تر
تمام خفتگان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای است
و در مقابل خستگی زندگی
چو سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و دیگر هرگز باز نمی گردیم
ارمين
16th December 2009, 05:45 PM
افسانه من به پایان رسیده است
و احساس می کنم که این آخرین منزل من است
دیگر نه بانگ جرس کاروانی
دیگر نه آوای رحیلی
تنهایی آرامگاه جاوید من است
و درد و سکوت
همنشین تنهایی جاودانه من!
ارمين
16th December 2009, 05:45 PM
در خانه ابديم
آرام و تنها
ميان شقايقهاي سرخ رنگ
به ديدار من بيا اي دوست
و برايم فانوسي بياور
تا با نور طلاييش
بتوانم از كوچه پس كوچه هاي مه آلود
عشق را پيدا كنم
زيبايي را ببينم
ارمين
16th December 2009, 05:45 PM
این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مردهام در من هوای هیچکس نیست
دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست
من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای خیر هیچکس نیست
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
شبي در اوج تنهايي
تو را با هرم تلخ اين نفسهايم
صدا كردم.
شبي مست از سخن هايت
تو را با اين دو دست آتشين
لبريز خواهش ها مي كردم.
شبي گمگشته در فرداي بي پايانم
تو را با اين دو چشم شيشه اي
همچون حقايق مي پرستيدم.
شبي در فكر آواز كبوتر ها
تو را با اين صداي خسته و غمگين
همچون ترانه مي سراييدم..
شبي با فكر اينكه تا ابد
شبهايم براي ياد توست
و فكر تو مال دگر
شب را به صبح بي سر انجامي سپردم.
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرو مزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
نمي خوام چشمامو رو هم بذارم ، فرصت نگاه تو خيلي كمه
عمر من به خواستنت نمي رسه ، همين امشب وقت از تو گفته
دردامو حوصله كن غزل غزل واسه موندن مرگمو بهونه كن
وقتي شعرامو به آتيش مي كشي خون بهاي اين دل ديوونه كن
نمي خوام چشمامو رو هم بذارم نكنه اسم تو رو كم بيارم
آخه نقره داغ روزگارمي ، من پاپتي فقط تو رودارم
كي مثل تو منو باور مي كنه با منو هق هق دل سر مي كنه
واسه جشن همه گريه هاي من ، گل تنهاييشو پرپر مي كنه
كي مثل منو باور مي كنه ، با من چله نشين سر مي كنه
كي مثل تو پاي حرفام مي شينه ، شعر ديوونگي از بر مي كنه
نمي خوام زخمامو مرهم بذارم ، نكنه پيش چشات كم بيارم
من به عمره با غمت زار مي زنم ، من كه از عاشقي ترسي ندارم
نمي خوام چشمامو رو هم بذارم فرصت نگاه تو خيلي كمه
كاشكي دستات به سراغم مي يومد آخه امشب وقتي بي تو مردنه
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:46 PM
اون روزی رو یادم میاد که من بوی گند میدادم
روی تخت مرده شور خونه منو ماساژم میدادن
نمیدونستم چی شده دنیام دیگه تموم شده
نمیتونم جم بخورم عمرم دیگه تموم شده
فرقی نداره واسشون مردن و زنده بودنم
هی میزنن تو سرشون که بگن عاشق منن
اما دیگه راحت شدم از هرچه درد رد شدم
از اونایی که الکی میگفتن دوست داریم رها شدم
اینجا پر از صداقت زندگی خیلی راحته
هیچکی نمیتونه بگه که عاشقی یه عادته
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
در کنار پنجره ای ایستاده ام در این دور دستها
صدای پا میآید از کوچه پس کوچه های غربت
که قدمهایش حکایت از طلوع غم میکند
دلهره ای در وجودم پدیدار میشود
پنجره را میبندم و دوان دوان به کناره ای مینشینم
صدا نزدیکتر میشود، قدمها تند تر
شب است و ماه تنها
جغد شب سکوتش را میشکند
دلکده ی وجودم، وجودم را میلرزاند
چشمانم به پنجره خیره است
اما دلم :
به صدای ساز قدم غریبه نزدیک شده است
کیست مهمان من ؟
غم است مهمان دلکده ی شبهای من...!
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
مرگ را دیدهام من.
در دیداری غمناک،
من مرگ را به دست سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت و فرساینده.
...
آری ، مرگ
انتظاری خوفانگیز است.
انتظاری
که بیرحمانه بهطول میانجامد...
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من
چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من
چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من
من ان دير اشنا را ميشناسم
من ان شيري ندارا مي شناسم
محبت بين ما كار خدا بود
از اينجا من خدا را ميشناسم
چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من
خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد
قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي
بپرسم كام عاشق كي بر ايد
چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
ساکت و تنها چون کتابي در مسير باد
ميخورد هر دم ورق اما هيچ کس او را نميخواند
برگ ها را ميدهد بر باد
ميرود از ياد
هيچ چيز از او نمي ماند
بادبان کشتيِ او در مسير باد
مقصدش هر جا که باداباد
بادبان را نا خدا باد است
ليک او را هم خدا هم نا خدا باد است
ارمين
16th December 2009, 05:47 PM
مرا جرعه ای مرگ بنوشانید
نوش دارویی بخورانید
زخم تنهایی ام کهنه گشته
مرهم از تنهایی ها خسته
بخورانیدم ، بنوشانیدم
در مرگ بجوشانیدم
تا روحم از بخار گردد
و زخم تنهایی مهار گردد
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:48 PM
نویسم جانم از یاری خیالی
بیابد بلکه هم خواننده حالی
براهی شد دو چارم گلعذاری
مهی شوخی ز گل به طرفه یاری
چو دیدم من بناگه آن صنم را
سپردم سر به در هشتم حرم را
فسبحان اله ز آن چشم خمارین
شد او صیاد و من هم صید پارین
یکی تیر از کمان ابروانش
بدل اندر نشست و شد سناتش
مگو تیر سنان گیو می گو
گه جنگ پشن رزم سبد کو
تعالی اله ز قد سرو سایش
بموسی طعنه زن شد بر عصایش
بخون خواری من چنگی بدل زد
همان شاه ره ترک چگل زد
پری سان برد تاب و عقل و هوشم
وز آن هر لحظه دیگ آسا بجوشم
تو یارب عشق را کن تا ز کارش
غمین زاین عشق زه زه بر فشارش
همانا عشق هم اندازه دارد
هزاران سوز و ساز تازه دارد
در این پیرانه سر بر من جفا کرد
چه صنعانی به ترسا مبتلا کرد
بعمری حاصل این شد رنج و درسم
ز مرگ خویشتن هرگز نترسم
زمانی را که جایم دار فانی ست
مر او را احتمال آمدن چیست
به هنگامی که او آمد همانا
وجودم من نخواهد داشت اصلا
در این صورت چرا ترسم ز مُردن
به بیجا اندُه بیهوده خوردن
پس اینسان غم نخواهد خورد عاقل
چو این باشد مگر را نیست حاصل
رها کردم طریق زندگانی
برون گشتم ز قید آسمانی
سرم مست از می عشق جوانی
نور دیدم بساط کامرانی
مر ا ین اشعار ا ینجا گشت محبوس
چه که؟ اوضاع گیتی گشته معکوس
ارمين
16th December 2009, 05:48 PM
تنها لحظات تنها عمر من
میگذرد از جاده تنهایی تن
تنها سرود تنهایی را
می سرایم کنون تا فردا
می کشانم تن خسته
به کنار خاطراتم تا هرجا
ارمين
16th December 2009, 05:48 PM
مرگ را میبوسم چرا که بوسه ای ابدیست
مرگ را با خودم به خرید میبرم چرا که هر چیزی را نمیشود خرید
مرگ را میشورم تا تمیز شود
امروز مهمانی دو نفره ای داشتیم منو مرگ با مرگ قهوه خوردم
مرگ را دوست دارم چرا که تنها مکان آزادیه من است
و مرگ را زندگی میکنم چرا که زندگی بی مرگ زندگی نیس
حتی مرگ هم نیست
شاید از تنهاییست شاید از خوب بودن مرگ است
هر چه هست و هر چه که باشد مرگ را میبوسم
دوستش دارم
و با او زندگی میکنم
خدا را چه دیدی شاید روزی با او مردم
ارمين
16th December 2009, 05:48 PM
مرگ
از پنجره بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت، حس خواهد کرد
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده زشت و کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان آمده ان
ارمين
16th December 2009, 05:49 PM
شب رسید و باز ستاره
میگه تنهایی دوباره
رو حریر خلوت تو
هیچکسی پا نمیزاره
مث سایه رو تن شب
پرسه می زنم به هر جا
میام اونجا که تو باشی
اگه حتی ته دریا
خیلی وقته پر کشیدی
از حصار غربت من
بی کسی و هجرت تو
شده انگار قسمت من
تویی که واسم عزیزی
با غم من آشنایی
تویی که از جنس خورشید
یا خود ستاره هایی
بیا همراه قدیمی
دل من تنگه هنوزم
تا رسیدن سپیده
چشم به راه تو می دوزم
ارمين
16th December 2009, 05:49 PM
من و تنهايي و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نيست رهگذري آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنايي نور نشان دهد
شايد با زنگي آشتي دهد ؟
شايد ...
خورشيد خاموش ، بهتر خموش
نيست کسي که بشکند تنهايي تو را
به تبسم بهاري
به نگاه رازقي
انتظار از نسيم بهاري
کو بهاري ؟
شايد نيست نسيم بهاري ؟
بدهد طراوت
به لحظه هاي بي خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مينويسم
از تنهاييم
روي ذهن سفيد ترانه ها
با قلم جاودانگي
چه کسي تنهاي مرا ميشکند ؟
چه کسي از پس غروب تنهايي
با لطافت محبت
با گرمي عشق
ميشکند ؟
اي خورشيد چه انتظار بيهوده
نديدي ؟ چه کسي روشنايي خورشيد رو شکست
اري حالا خورشيد خاموشم
هنوز اميد به انتظار بيهوده
که شايد
بشکند تنهاي مرا دوباره
روشنايي بخشد به خورشيد خاموش
آيا کسي تنهايي مرا ميشکند ؟
يک دوست ...
يک آشنا ...
يک غريبه ...
شايد ...
ارمين
16th December 2009, 05:49 PM
دیـرگـاهیسـت که تـنها شـده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بـاز هم قسـمت غم ها شـده ام
دگر آییـنه زمن بـی خبر است
کــه اسـیر شـب یـلـدا شــده ام
مـن کـه بـی تاب شـقایق بودم
هـمـدم سـردی یـخ ها شـده ام
کـاش چـشمان مرا خاک کنید
تـا نبیـنم کـه چـه تـنها شده ام
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:49 PM
نمی دانم چرا رسوا شد این دل
غریب و بی کس تنها شد این دل
نمی دانم چرا از ابر گریان
نصیب ما نشد یک قطره باران
نمیدانم چرا با من چنین کرد
دل دیوانه را عاشق ترین کرد
نمی دانم چرا سبزی خزان شد
وجود خنده ای بر ما گران شد
نمی دانم چرا دلها شکسته
زمین و اسمان از هم گسسته
نمی دانم چرا بر من جفا کرد
نمی دانم چرا من را فدا کرد...؟
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کني
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
ه دل هست مرا غم که گفتن ندارد
چه گویم از این غم شنفتن ندارد
که گوید که با کس غم دل توان گفت
از این غم چه گویم که گفتن ندارد
ببین غنچه ی خنده روی لب من
که بی رویت ای گل شکفتن ندارد
نشسته غبار غمت بر دل من
غبار غم عشق رفتن ندارد
شبی نیست کاید بچشمم دمی خواب
که شب بی خیال تو خفتن ندارد
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
نه من دیگر بروی نکسان هرگز نمی خندم
گر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نیم خندم
کارو
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
لعنت به توای عشق ای عشق جگرسوز
لعنت به توای اتش این قلب پرازسوز
لعنت به تو ای اتش بی وقت دمادم
لعنت به توای کس که پرتاب کنی همیشه ماتم
لعنت به توای خنده بی وقته خوش رنگ
لعنت به تو ای اینه شکسته از سنگ
لعنت به تو ای دیده لرزان صداقت
لعنت به توای دست که رفتی به رفاقت
لعنت به تو ای قلب که ساده رنگ بودی
لعنت به تو ای عشق که بی درنگ بودی
لعنت به تو ای که این غرورخارنمودی
لعنت به تو ای شب که مرا پرده اسرارنمودی
لعنت به تو ای ماه که درشب سیاهی
لعنت به توای ماه که روشن نکنی به عشق راهی
لعنت به تو ای زمانه بی در وپیکر
لعنت به توای قلب شکسته شده پرپر
لعنت به تو ای خفته بیدارنگاهم
لعنت به تو ای چشم سیاه سر راهم
لعنت به تو ای ناجی زندان رفاقت
لعنت به تو ای دست کشیده ز صداقت
لعنت به تو ای عاشق معشوق درنده
لعنت به توای تیر که خورده ای به این قلب تپنده
ارمين
16th December 2009, 05:50 PM
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ایی دیگر
زندگی شستن یک بشقاب نیست
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب در ضربان دلها
زندگی هندسه ساده یکسان نفس هاست
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
مرگ در سایه نشسته به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:51 PM
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:51 PM
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.
ارمين
16th December 2009, 05:51 PM
اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ارمين
16th December 2009, 05:51 PM
گریستن را همچون تمنایی ناممکن و محکوم آموخته ام
و من آن پرنده نازک بالم
تا کی مجال پریدن در آسمان فلزی را دارم؟
گویا تارک دنیا شدم
و بهترین نماد دلتگی ام
باران
و تمام تلاش خود را با سکوتی مات و غمگین گذاشتم
و من همه چیز داشتم و اکنون هیچ ندارم
برگشته ام به زندگی عادی ام
رسیدگی به تنهایی هایم !!!
ارمين
16th December 2009, 05:51 PM
جاده بی انتهاست ٬ می دانم
مرگ هم سهم ماست ٬ می دانم
قسمت چشمهای بارانی
گریه ی بی صداست ٬ می دانم
مادرم با نگاه خود می گفت :
زندگی اشتباست ٬ می دانم
یک نفر بی بهانه می گرید
در دلش جای پاست ٬ می دانم
یک نفر بی گناه می میرد
آه ٬ او آشناست ٬ می دانم
همسفر فکر رفتن ٬اما دل
در غم جاده هاست ٬ می دانم
می سپارم تو را به آیینه
آینه بی ریاست ٬ می دانم
دردها بی سوال می آیند
" ما به جرم نکرده می سوزیم "
زندگی بی وفاست
می دانم !!!
ارمين
16th December 2009, 05:52 PM
وقتی که از خلاء به جهان پا گذاشتم
داغی به روی سينهی بابا گذاشتم
اينحا کنار بستــــر من مادری نبود
او را ميان خاطـــــره ها جا گذاشتم
دستی نداشتم که خدا را دعا کنم
جايی نبود ... روی خودم پا گذاشتم
نوروز من هميشه شب اول دی است
اســـم بـــهار را شب يلدا گذاشتم
سرما غرور عکس تو را هم شکسته بود
يادم نبود پنجــــــره را وا گذاشتم
آن شب که چشم مست تو را دار می زدند
قلب تو را شکستم و تنها گذاشتم
رفتی ... تمام شهر به من خيره گشته اند
بعد از تو خويش را به تماشا گذاشتم .
ارمين
16th December 2009, 05:52 PM
در مرگِ شقایق
یکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!
مـــــاندم!
من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه
خالی از شک
خالی از ترس
خالی ازبیم
و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....
ارمين
16th December 2009, 05:52 PM
ببين! براي تو اي ميوهء گس نارس
چقدر دل نگرانم؛ چقدر دلواپس
از اين روزهاي پروازكش دلم خون است
خوشا به حال شما جوجه هي توي قفس
براي من كه زمان و زمينه معكوس است
بهار عين خزان است و آسمان محبس
مني كه پيرم از اين باغ،خسته و سيرم
چه ميكشند سپيدارهاي تازه نفس
دوباره حال خودم از خودم بهم خورده است
چقدر فكر مزخرف؟!چقدر فعل عبث؟!
فرشته هاي شما هيچ نمي فهمند
فقط فرشته خوب خودم! همين و بس
ارمين
16th December 2009, 05:53 PM
مي شكند سكوت غريبانه ي اتاق
با فريادي و نهيبي بر خود
تا شايد
به خود آيد اين جان خمود و خواب آلوده
د هان كج چشم بسته و آينه اي در پيش
با اين هيبت دلقك وار هم اما
به خنده در نمي آيم گر يه ام مي گيرد
چون با يك چشم هم مي توان
نقش دردآلود زندگي را د ر آينه ديد
آرام سنگين مبهوت
پشت بر آينه شايد هيچ و شايد همه چيز
رايحه اي همسفر باد حضوري غريبانه
و فضاي انباشته ي اتاق
روي برمي گردانم با ترس و با اميد
با اميدي كه شايد
نشسته سرد و بي حركت درون مبل
كنار پنجره يا
با آشكارا خشمي
قدم زنان د ر اتاق
صدايي مي شنوم
به گمانم چيزي در وجودم مي شكند
شايد بغضي به قدمت تمام تنهايي هاست
آواي آهي به اميد پرواز
رهيدن
شايد هم صداي بدرود من ديگر است
كه نرم و سبك با كوله باري در حال گريز است
اين بار د ر آينه تصوير دلقكي است
كه مي خندد.
ارمين
16th December 2009, 05:53 PM
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:53 PM
دختر سلام کرد... وَ باران گرفتتان
چشمان ناز و قهوه ایِ شان گرفتتان !
رفتید و گرگ های غزل پوش بره فام
با دست های بسته به دندان گرفتتان
از آبروی سبز چمنزار و جنگل است
این برجهای آجریِ جان گرفته تان !
می خواستید پا بشوید از زمین ، ولی
دستان گرد و خاکیِ تهران گرفتتان !
...
پرواز یادتان نرود ، جان چلچله !
حالا که ، سارها ! تب انسان گرفتتان !...
[]
ترمز !... وَ لحظه لحظهء برخورد بود و بوق ...
دیدید ! ...آهِ سردِ دهستان گرفتتان
ارمين
16th December 2009, 05:53 PM
بار دیگر آمدم
شاید مدتی کوتاه
و شاید مدت طولانی
اما آمدم
آمدم که ثابت کنم
اما نمیدانم چگونه
نمدانم چگونه ثابت کنم که
مرگ پایان کبوتر نیست
شايد باز هم بروم تا ياد بگيرم
ياد بگيرم که بگويم
که به همگان بگويم
نترسيم از مرگ مرگ پايان کبوتر نيست
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:53 PM
خدا کنه که حسرت خوشی به قلبت بمونه
یه بی وفا مثل خودت ریشه هاتو بخشکونه
یکی باشه که هر نفس،آتیش به جونت بزنه,بهت خیانت بکنه،زخم زبونت بزنه
کاشکی دلم بدونه که خوبی بهت نیومده
این همه خوبی آخرش ، چی به سر من اومده
پشت سرت هر جا که بری , نفرین من به راهته
به اون چش دربه درت , به اون دل سیاهته
همین قدم که خواستمت ، از سرتم زیادیه
فکر نکنی تو قلب من ، یه لحظه از تو یادیه
خیال نکن به یادتم ، بدون که مردی تو دلم
خودت می دونی جای عشق ، نفرت و کاشتی تو دلم
واسه همیشه از دلم دیگه می زارمت کنار
تموم بی وفایی هات ، از تو بمونه یادگار
حالا که می ری یه نظر ، پشت سرت رو هم ببین
ببین که تنها نمی شم ، تنها تو باختی نازنین
الهی هرکی که رسید پا روی قلبت بزاره
هر چی که با من می کنی ، یه روز به روزت بیاره
اهای رفیق نیمه راه ، ای تو که تنهام می زاری
فقط یه نفرین می کنم تو اوج غربت بمیری
ارمين
16th December 2009, 05:54 PM
وقتي سكوت ِ دهكده فرياد مي شود
تاريخ ، از انحصار ِ تو آزاد مي شود
تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن
از زخم هاي كهنه ي من ياد مي شود
از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم
تا كي به اهل ِ دهكده بيداد مي شود؟
خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن
موسي ، دل ِ من است كه نوزاد مي شود
با اين غزل ، به مـُلك ِ سليمان رسيده ام
اين مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مي شود
اي ابروان ِوحشــي ِتو لشكر ِ مغول!
پس كي دل ِ خراب ِ من ، آباد مي شود؟
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود
ارمين
16th December 2009, 05:54 PM
دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟..... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
بنام تنها خالق هستي
باز دلم هواي نوشتن به سرش زده است .
مي دانيد هر وقت كه تنها و دل تنگ مي شود ، كسي را فرا نمي خواند جزء قلم و كاغذ ، مي خواهد كه بنويسد از همه چيز از همه كس ...................
ولي وقتي شروع به نوشتن مي كند چيزي براي نوشتن ندارد ؟دلش پر از حرفهاي نگفته است ولي چيزي براي گفتن ندارد ، هيچ !
خودش هم نمي داند كه چه چيزي مي خواهد ؟خودش هم نمي داند كه دلش چه مي خواهد ، طفلكي سرگردان وحيران است ؟ولي نه چرا مي داند ولي حقي ندارد ، هيچ حقي ندارد او محكوم به تنهايي و مرگ است منتظر است تا مرگ او فرا برسد و در گوشه اي خلوت بميرد آري .
در بي كسي و غربت بميرد .................
براي همين نمي تواند چيزي بگويد يا نه اجازه براي گفتن ندارد ؟آره اجازه براي حرف زدن ندارد بايد سكوت كند سكوت محض ، يك سكوت ابدي ..........
چقدر سخت است ، آري خود را جاي او بگذاريد و ببينيد كه چه دردي مي كشد لطفلكي !
اما نه حقش همين هست ، آره دلي كه افسارش را در اختيار هر كسي قرار بده از اين بدتر بايد به سرش بيايد ، اين كه چيزي نيست ، هيچ ، در مقابل نافرماني و سركشي كه كرده است اين حداقل مجازات براي اوست .
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
اگر قرار باشد روزی به تو برسم
انتظار اسان است
اگر قرار باشد دوباره تو را ببينم
زندگی شيرين است
اگر قرار باشد مزه ی دستان تو را بچشم
مشکلات حل می شود
اگر قرار باشد روزی به پای تو بميرم
لطفا فوتم نکن؛می خواهم در سينه ی تو تمام شوم
اشک ها همه به لبخند تبديل می شود
اگر قرار باشد تو را يک بار ببوسم
و لبخند ها دوباره به اشک
فقط اگر ببينم خيال رفتن داری
زنگيم می سوزد اگر بفهمم روزی از من دل گير شده ای
اما بدان دوستت دارم
از پشت اين همه فاصله
از پشت اين همه حرف
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می وزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید!
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت!!!!!
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
داسم ولي ببخش علف را صدا زدم
دست خودم نبود چنين نابجا زدم
وقتي كه لابلاي دلم كوه مي شدي
سنگ تو را به سينهي آيينه ها زدم
با پاي شوق بر تل انبوه رفته ها
رقص مـراد كردم و چرخ صفا زدم
ابليس اين غرور چنان در برم كشيد
كز بام كبر طعنه به نام خدا زدم
موسيكنار قصهي من زار ميگريست
وقتيبهنيل فاجعه آن شبعصا زدم
آنلحظه آب از سر منداشت مي گذشت
فرصت نبود تا كه بگويم چرا زدم؟
در نقطهي سياه نشانها به راحتي
ديدم كه تير آخر خود را خطا زدم
آنـجا كسـي مقـصر حالـم نبـود
وقتيخودم به سايهءخود پشت پا زدم
چندي است آخرين غزلم گشته اين غزل
آغاز كن مرا...كه نگويند جا زدم
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
سخت دلگیرم نمی دانم چرا
از خودم سیرم نمی دانم چرا
غربت و دلتنگی و بیچارگی
گشته تقدیرم نمی دانم چرا
روزها تشویش شبها اظطراب
می کند پیرم نمی دانم چرا
یک نگاه ساده در صبحی زلال
کرده زنجیرم نمی دانم چرا
ارمين
16th December 2009, 05:55 PM
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
ارمين
16th December 2009, 05:56 PM
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفتو گوی من، حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نهفتن تاکی
سوختم ، سوختم این سوز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله ، سلسله مویی بودیم
یک گرفتار از این جمله که هستند ، نبود
نرگس غمزده زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت زغوغایی تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد .
__________________
ارمين
16th December 2009, 05:56 PM
گل اميد :
گل حسرت ز دلم مي پرسيد :
به چه مي انديشي ؟
در جوابش گفتم :
به گل و باغچه و ريشه ي بيرون از خاک
به شب و خاطره و اشک غم اين دل چاک!
و به بوي گل اميد که در حسرت آب
چشم بر بوسه باران دارد !
ز چه نالان شده اي ؟
از فراغ رخ يار و تمناي دلي آزرده
و سرود غم تنهايي يک پروانه
چه کنم ؟؟؟
باز شبم غمگين است !
دل من باز در انديشه پرواز به عشق
با صداي گل نوميدي مي خوابد ... .
ارمين
16th December 2009, 05:56 PM
چه عـــاشقانه مانده ام
در بیهودگی
انتظار
پیوستن به تو
چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوریت را
بر سر در خانه نوشته اند
و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیارست دورویی ها
فراموش کردن ها
و گسستن ها
و من در این همهمـــه
چه صــادقــانه مــــانده ام
رفیقان همه با نارفیقی خود رفیقــند
من هنوز با آنان
چه دوستانه مانده ام
خاستگــــاه من
کجاست
که من آنجا قنودن خواهم
من در پیمودن راه
چه عاجـــــــــــزانه مانده ام
تنهــــــا در میان تن ها
چه عاشقانه مانده ام...
ارمين
16th December 2009, 05:56 PM
گاه به هنگام تنهايي و خلوت
به تو مي انديشم
گاه در چهار ديواريي كه در آنم
جايي كه سكوت فضاي آنرا تصاحب كرده
و حتي تيك تاك ساعت در آن راه ندارد
به تو مي انديشم
به تو يي كه قبل از انكه ببينمت
حس كردم مي شناسمت
و زمان روبرو شدن با تو
بر دهانم
قفل سكوت واجب
اما به ناگاه
تو رنگ باختي
ماسك معصوميت نگاه
از ديدگانت رخت بست
وقلب سراسر عطوفت
جاي خود براي خشم و ريا خالي كرد
و تو
بسان خيمه شب باز ماهري
با عروسك وجودم بازي كردي
و هنگامي كه خسته گشتي
مرا به گوشه اي پرتاب نمودي
هنگامي كه سرخورده وغمگين
از اين بازي
به صحراي عزلت و تنهايي خويش
پناه برده بودم
تو
آري تو
قصد ادمه بازي را داشتي
اما افسوس كه من
قادر به ادامه
اين خيمه شب بازي مضحك نيستم
ارمين
16th December 2009, 05:57 PM
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان
زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير
مرا کمان اجل بسکه تير باران کرد
ز مو به موي تنم ميدمد جوانهء تير
هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
مگر که همت يار از کمر کشد شمشيرhttp://forum.hammihan.com/images/smilies/new/171.gif
زمينگرفتهء اين کوييم و غريبهء دوست
گرسنه مانده درگاه عشق و از جان سير
به کودکي شدم از عمر نااميد و چه زود
خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير
در انتظار کدامين سوار موعودم؟
کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير
چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجي جاي
مرا به پاي سفر گشته اينچنين زنجير؟http://forum.hammihan.com/images/smilies/new/179.gif
قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است
چنانکه مرغ گرفتار اگر هماي، اسير
که خواهد آمد؟ کي ميرسد؟ چه خواهد گفت؟
که کس نگفته و نشينده اي به دي و پريرhttp://forum.hammihan.com/images/smilies/new/31.gif
افق تهيست، مياويز چشم خسته در او
سراب تافته را برکهء زلال مگير
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
ارمين
16th December 2009, 05:57 PM
درد بی پایان من یا رب به پایان كی رسد
هر شبی افزون شود وین شب به پایان كی رسد
هم شبم یلدا شده هم درد من كوهی بلند
درد دل بیش از همه این درد به درمان كی رسد
غم ز هجران سحر با گل هم آوایی كند
بلبل شوریده دل آخر به سامان كی رسد
چون به دریا پا نهم طوفان ز دریا پا شود
زورقی بشكسته از آن سوی طوفان كی رسد
در غربت و تنهائیم چون شمع بسوزم تاسحر
صبح به پروانه نگوید جان نثاران كی رسد
در بستر بیماری ام افتاده ام از پا ولی
چشمم به راهش مانده تا پیكی زجانان كی رسد
بختم نشد یاری من وصلم شود هجران من
بخت كسی یاری كند وصلش به هجران كی رسد
باغبان تیری به كف دارد ولی بر لب دعا
غنچه ای بشگفته گردد گل نمایان كی رسد
گشته درویش منتظر بر مرهم و جام اجل
كو به كندی آید و یا آن شتابان كی
ارمين
16th December 2009, 05:59 PM
هیچ پرنده ای به خلوت پنهان من پرواز نمی کند
نه پرستوی سیاهی که دلتنگی به همراه می آورد
نه مرغ دریایی سپیدی که خبر از توفان.........
روح وحشی من در سایه ی صخره ها ایستاده
آماده پروازبا شنیدن گامهایی که نزدیک می شوند...
من در گذرگاه بادها دروازه ای بنا کرده ام :
دروازه ای طلایی به سوی غروب
- به سوی عشقی که هرگز نمی آید-
دروازه ای به سوی روز
دروازه ای به سوی اندوه
دروازه ای - همیشه گشوده - به سوی مرگ!
ارمين
16th December 2009, 06:00 PM
افسانهاي خموش در آغوش صدفريب
گرد فريبخوردهاي از عشوه نسيم
خشمي كه خفته در پس هر درد خندهاي
رازي نهفته در دل شبهاي جنگلي...
من چيستم؟
فريادهاي خشم به زنجير بستهاي
بهت نگاه خاطرهآميز يك جنون
زهري چكيده از بن دندان صد اميد
دشنام پست قحبه بدكار روزگار
من چيستم؟
يك لكهاي زننگ به دامان زندگي
وز ننگ زندگاني آلوده دامني
يك ضجه شكسته به حلقوم بيكسي
راز نگفتهاي و سرود نخواندهاي
من چيستم؟
.................
.................
.................
.................
من چيستم؟
لبخند پر ملالت پاييزي غروب
در جستوجوي شب...
يك شبنم فتاده به چنگ شب حيات
گمنام و بي نشان
در آرزوي سرزدن آفتاب مرگ
ارمين
16th December 2009, 06:00 PM
ی دلتنگی!
آی!
ترا به پاس سالها همراهی لحظه به لحظه
بی چشمداشت محبتی
ترا به پاس یک عمر صبوری
بی امید مرحمتی
دوست میدارم!
ترا که در عمق شادی هایم
و از ابتدای غمهایم
حضور داری
ترا که خوب می شناسی ام
خسته ای از من؟!
میدانم
از من که از خود می گریزم
و خود را در تو میریزم
تا بگذرد لحظه هایم
خالی تر از همیشه
و گاه انقدر پر از هیچ می شوم
که تو بی تاب تر میشوی از من
بر سینه ام می کوبی
گلویم را می فشاری
انگشتت را در چشمهایم فرو می کنی
که به خود ایم
من تمام بی تابی ات را می فهمم
سینه ام درد می گیرد
گلویم پر از بغض می شود
چشمهایم می سوزد
و مغزم پر از کلمه می شود
سینه ام اه می کشد
فریاد دردش را بر گلویم جاری می سازد
و از چشمانم اشک می بارد
کلمات در مغزم رژه می روند
_بی هیچ نظمی_
و در جستجوی قلم و کاغذی بر می خیزم
تا
ترا
ترا که مونس تمام لحظه های زندگی ام هستی
ترا که در عمق شادی هایم
و از ابتدای غمهایم حضور داری
ترا
ترا که مرا بهتر از هر کسی می شناسی
روی کاغذ نقش کنم
_شاید کمی ارام تر شوی!_
آرام تر شدی؟!!
نخوابی!
من هنوز بیدارم!
بی تو خوابم نمی برد!
حا لا دگر صبح رسیده است
برایم لالایی بخوان
تا بخوابم!
ارمين
16th December 2009, 06:00 PM
با گندم وسیب کودتا کرد پدر
دیدی چه قیامتی به پاکرد پدر
توشاهد ماجرای عصيان بودی
مادر تو بگوچرا خطا کرد پدر ؟
عمریست برای من سوالی شده است
در کفش خدا چگونه پا کرد پدر؟
آن روز که قابيل مرا خنجر زد
بی تاب شد وخدا خدا کرد پدر
امروز اسير گندمم سيب کجاست؟
با گندم وسيب کودتا کرد پدر
ارمين
16th December 2009, 06:00 PM
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
ارمين
16th December 2009, 06:01 PM
نه دلداری نه خمخواری
نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پولو هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش ازادی
ارمين
16th December 2009, 06:01 PM
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك !هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...... http://vb.niksalehi.com/images/smilies/2.gif
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:01 PM
زندگی مانند جوی آبی است که گاهی روی آن یخ می بنددو در عین حال
آب از زیر یخ ها جریان دائمی خود را ادامه می دهد. نادان از دیدن یخ ها
افسرده می شود و عاقل متانت خود را حفظ می کندو به جریان آب توجه
می کند و اطمینان دارد که٬ دیر یا زود یخ ذوب می شود و آب همچنان
جریان می یابد...
ارمين
16th December 2009, 06:01 PM
من اينجا خفته ام
در خانه ابديم
آرام و تنها
ميان شقايقهاي سرخ رنگ
به ديدار من بيا اي دوست
و برايم فانوسي بياور
تا با نور طلاييش
بتوانم از كوچه پس كوچه هاي مه آلود
عشق را پيدا كنم
زيبايي را ببينم.
ارمين
16th December 2009, 06:02 PM
این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مردهام در من هوای هیچکس نیست
دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست
من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای خیر هیچکس نیست...
ارمين
16th December 2009, 06:02 PM
در غریبی ناله ها کردم کسی یادم نکرد
در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد
ضربه مردم چنان از زندگی سیرم نمود
آرزوی مرگ کردم ، مرگ هم یادم نکرد !!!
*******
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط به اندازه دشت
افسانه ی زندگی چنین می باشد
در سایه کوه باید از دشت گذشت !!!
ارمين
16th December 2009, 06:02 PM
عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی
از رهگذری محنت بین
دیدم که گذر می کردی
درد عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
از آن شبی که بر نگشتی
ارمين
16th December 2009, 06:02 PM
گویید که بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی انرا نشناخت
مهربون بود
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از ان لذت نبرد
در ابگیر قلبش جنب و جوش بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی مینمود
ولی به کسی دل نداد
و خلاصه بنویسید زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:03 PM
شبي در اوج تنهايي
تو را با هرم تلخ اين نفسهايم
صدا كردم.
شبي مست از سخن هايت
تو را با اين دو دست آتشين
لبريز خواهش ها مي كردم.
شبي گمگشته در فرداي بي پايانم
تو را با اين دو چشم شيشه اي
همچون حقايق مي پرستيدم.
شبي در فكر آواز كبوتر ها
تو را با اين صداي خسته و غمگين
همچون ترانه مي سراييدم..
شبي با فكر اينكه تا ابد
شبهايم براي ياد توست
و فكر تو مال دگر
شب را به صبح بي سر انجامي سپردم
ارمين
16th December 2009, 06:03 PM
در میان دشت بی پایان تنهایی
خانه ای تا مرگ خواهم ساخت
بعد از این دل را میان قصری از فولاد خواهم بست
بعد از این زندانی از تدبیر خواهم ساخت
بعد از این پیراهن اندیشه خواهم ساخت
بعد از این تا مرگ خود، دور از سوار عشق خواهم
ارمين
16th December 2009, 06:03 PM
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟
« بال » وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
ارمين
16th December 2009, 06:03 PM
شکسته تموم بال و پر من
مرده تموم خیال و باور من
این سکوت سرد و مبهم
شده تنها یادگار همسفر من
قصه ی من از کجا شروع شد
مردن چرا همیشه شد سهم آخر من
ارمين
16th December 2009, 06:04 PM
تو دور مي شوي
و انگار ابرها ستاره ام را مي چينند
و تك شقايقم در مرداب مي ميرد
و حال در بطن اين لحظه هاي سرد
سبد هاي سيب پر از خالي است
ومن اهسته زير سايه ي درخت ها تب مي كنم
و در اغتشاش توهم برگ ها هذيان مي گويم
اه تو هركجا هستي سري به خواب من بزن
وببين كه هنوز بي شقايق بي ستاره در چشم سيب ها رنگ مي بازم
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:04 PM
عشقت چه پاکه اما نشد بگم همیشه
دوستت دارم میدونی بدون تو نمیشه
فکر و خیال و ذهنم قاطی شده یه عمره
این همه عاشق بودم قسم به تو به عمرت
گفتی برو میرم چون عاشقتم من هنوز
مونده تو من هنوزم یه اهه دست و دل سوز
عشقم واست یه ذره حتی نداشته ارزش
به جا نیاوردی تو تو عشق اصول و رسمش
مثل یه ابر گریون همش دارم می بارم
خنده شده یه رویا همش دارم می نالم
تو هفت اسمون ندارم من حتی یه ستاره
تو رفتی و نشستم پای یاد و اشاره
ارمين
16th December 2009, 06:04 PM
روحهای خسته بی جان است
چهره ها از غصه گریان است
در پس آن نوبهار سبز
فصل ما فصل زمستان است
در غروب سرخ خون آلود
زنده هایی مرده در تابوت
دستهاشان سرد و لرزان است
چشمها محتاج باران است
زندگی سرگشته و مرگ آواره
داستان ها ساكت و شعر ها پاره
رستم دستان ز ترس دیو پنهان است
بر درفش كاوه عكس خرده ای نان است
خنجر هر كس به خون دوست آلوده
پای همراهان ز تیغ راه فرسوده
گرچه خورشید بر شب و كابوس پایان است
لیك فصل ما اینك زمستان است
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:04 PM
به ثانیه ها می نگرم
به دقیقه های من
به حادثه هایی که پشت هم گذشت
به این باور رسیدم اکنون
روزگاریست دقیقه هایم را
و ثانیه ها را
داده ام از دست
و حادثه ها را...
انگار روزگاریست که مدهوشم
و خاموشم درون تاریکی
فرصتی نیست
برای گفتن لحظه هایم
برای ماندن
فرصتی نیست
روبرویم نشسته ست اکنون
ارمين
16th December 2009, 06:05 PM
افسانه من به پایان رسیده است
و احساس می کنم که این آخرین منزل من است
دیگر نه بانگ جرس کاروانی
دیگر نه آوای رحیلی
تنهایی آرامگاه جاوید من است
و درد و سکوت
همنشین تنهایی جاودانه من!
ارمين
16th December 2009, 06:05 PM
دشت خواب با كوه هاي
آبي ، نه شعري نه
ميلادي
طلوعي بود كه مغربش
گريه ميكرد
ستاره ها دل نداشتند كه
بخوابند
سوخته حتي خاكستر دشت
ستون ستون، حرمت ِ
احساس بي ريشه گي
قدم قدم، درد ِ بي
همخونان
بغض بغض زجر ِ من بودن
ارمين
16th December 2009, 06:05 PM
راز درون چشمهایم
مثل غروب ، بک غروب دلگیر یک غروب نفس گیر دلم گرفته است...
دلم از همه چیز و از همه کس گرفته است.....
مثل دیوانه ها ، مثل یک دیوانه تنها و
بی کس درد دل های دلم را با دلم در میان می گذارم...
دلی که خود پر از درد است ، دلی که درون آن پوچ
و خالی هست می شنود دردهایش را!
درد هایش را می شنود تا شاید دوایی را برای آن بیابد...
دلم گرفته است مثل لحظه پر پر شدن شاخه ای از یک گل سرخ...
مثل لحظه رفتن مهتاب در پشت ابرهای سیاه دلم گرفته است ...
احساس تنهایی در من بیشتر شده است و
تنهایی جای خالی دلم را با حضورش پر کرده است...
دستانم را با دستان سردش گرفته است ،
و مرا در آغوش بی مهر خود برده است...
لحظه ای که دلتنگ می شوم دلم می گیرد
وآن لحظه که دلم می گیرد احساس تنهایی می کنم...
کاش دلتنگ نمی شدم و ای کاش درد تنهایی مرا خرد نمی کرد...
چه لحظه های غریبی است.... نفس گیر ، بی عاطفه و سرد...
چشمانی خسته ، دلی شکسته ، ای وای باز این دل به غم نشسته...
آن زمان بود که دوای درد خود را یافتم....
دوای تمام غم ها ، غصه ها ، و تنهایی ام!
یک قطره اشک ، دو قطره اشک ، سه قطره اشک ،
گونه ای خیس ، و صدای نفس گیر گریه هایم
و در پایان آرام آرام و خالی خالی شدم از غم ها و غصه ها!
آری آرام شدم.... خالی شدم.... و بغض دیرینه ام شکسته شد....
کاش از همان اول می دانستم دوای درد من درون چشمهایم هست.....
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:06 PM
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن...
ارمين
16th December 2009, 06:06 PM
عقل دور انديش با دل هرچه گفت.
گوش داد و جمله را بشنيد و رفت.
تلخي و شيريني هستي چشيد.
از حوادث با خبر گرديد و رفت.
قاصد معشوق بود از كوي عشق.
چهره عشاق را بوسيد و رفت.
اوفتاد اندر ترازوي قضا. كاش ميگفتند چند ارزيد و رفت.
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:06 PM
ای رهگذران وادی هستی!
از وحشت مرگ میزنم فریاد
بر سینهی سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما اینست
ده روزهی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
" از کردهی خویشتن پشیمانم"
من تشنهی این هوای جانبخشم
دیوانهی این بهار و پائیزم
تا مرگ نیامدهست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
ارمين
16th December 2009, 06:06 PM
هميشه همينطور است
يکي مي ماند
تا روزها و گريه را حساب کند
يکي مي رود
تا در قلبت بماند تا ابد
اشک هايت را پشت پايش بريزي
رسم روياها همين است
که تنها بماني با اندوه خويش
روزها و گريه ها را
به آسمان خالي ات سنجاق کني
بايد باور کني که بر نمي گردد
که بگويي چقدر شب ها سر بي شام گذاشته اي
تا بتواني هر صبح
با يک شاخه گل ارزان
منتظرش بماني
ارمين
16th December 2009, 06:07 PM
پس پشت پنجره عادت مرگه
باغ پايزي ما مسلخ برگه
حرف پوسيده دل غزل گرفته
جايي كه شبنم گل ،خود تگرگه
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:07 PM
باز هم از زيبايی و يکتايی او گفتی با من
باز مرا با او يکی دانستی
آخر کيست پشت اين قصه تنهايی ما.
یا کجا رفت آن همه رسوايی ما.
قصه با تو بودن
سالهاست می شنوم
حرفی از آخر دل
آخه دست چه کسی
گرفته در اين خونه رو گل
بيا با من از بارون بگو
از خدا ،ستاه، از لب بوم بگو
بيا که ديگه...
ارمين
16th December 2009, 06:07 PM
تلخ چون باده دلپذير چو غم
رفت آن يار و داغ صد افسوس
بر دل داغدار يار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ايم
او به منزل رسيد و بار گذاشت
در جواني كنار هم بوديم
چون جواني مرا كنار گذاشت
تن به ميخانه برد و مست افتاد
جان هوشيار در خمار گذاشت
پي تيشه زدن به ريشه ي خويش
دست در دست روزگار گذاشت
آنچه دشمت نكرد با خود كرد
جان مفرسود و تن نزار گذاشت
او به پايان راه خويش رسيد
همرهان را در انتظار گذاشت
نام اميد داشت ، اما گام
در ره نا اميدوار گذاشت
مست هشيار بود و رندانه
دست بر مست و هوشيار گذاشت
ره نجست از حصار شب بيرون
آتشي در شب حصار گذاشت
خاتمي ساخت شاهكار و در او
لعلي از جان خويش كار گذاشت
قدحي پر ز خون ديده و دل
پيش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده دلپذير چو غم
طرفه شعري به يادگار گذاشت
با قيامت غم از خزانش نيست
آن كه اين باغ پر بهار گذاشت
پيش فرياد او جهان كر بود
او در اين گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشك انديش
سيلي از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نيك و بد كه نيك بد است
آن كه بر نيك و بد شمار گذاشت
بر بد و نيك كار و بار جهان
نتوان هيچ اعتبار گذاشت
كي سواري ازين كريوه گذاشت
كه نه بر خاطري غبار گذاشت
سينه ي سايه بين كه داغ اميد
بر سر داغ شهريار گذاشت
اشك خونين من ازين ره دور
گل سرخي بر آن مزار گذاشت
ارمين
16th December 2009, 06:08 PM
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاك كسي
زير يك سنگ كبود
دردل خاك سياه
مي درخشد دو نگاه
كه به ناكامي ازين محنت گاه
كرده افسانه هستي
ارمين
16th December 2009, 06:08 PM
بنویسیم از مرگ
که مرگ آغز زیباییست یا پایان زیبایی ؟
بنویسیم از مرگ
و نترسیم از مرگ
که مرگ در همین نزدیکی پشت دیوار رهایی
پشت آن لحظه زیبا
پشت آن خداحافظی کوچک ما
زنده مانده
و می کشد انتظار
تا بگیریم دستش را آرام آرام
ارمين
16th December 2009, 06:08 PM
مرگ من نزدیک است
باور کن
لحظه ی سخت نبودن
بسیار
نزدیک است
باور کن
دیگر از پنجره ی بسته ی شهر
هیچ کس
شعر زیبای زمان را
نتوان ریخت برون
دیگر از چلچله ها هیچ کسی نیست بدارد خبری
مشت ها بود نشان خروار
و نهایت شبهی بود که من می دیدم
عینکی باید داشت
عینکی تا ابدیت
تا عقل
و نه دل
و دل از باغچه باید به برون کرد سریع
که مبادا اندکی جهل کند یک احساس
من
سپیدار بلندی بودم
سایه ام
برگ و تمام هستی ام
مال کسی بود روزی
من به یک زیر نگاهش جان به جان دادم و او
باز مرا خوب ندید
حال چند تکه ی بی ارزش چوبی هستم
چند تکه که به دیده زشت است
ارزان است
در عمل این ها نیست
من به تاراج تمام لحظه های آبی احساسم
مدیونم
و زمانی که جهان در گرو مشت من است
می خندم
و بلند خواهم گفت
این فقط
ذره ای از
شعله ی چند تکه ی چوب زشت است
من
سپیدار بلندی بودم ...
حال تنها شعله و آتش و دردم
همین
ارمين
16th December 2009, 06:08 PM
كاش لحظه هاي رفتن، نمي باريد اشك چشمام
حق حق دلتنگيامو مي شكستم توي رگهام
دل پر تحملم از گريه من گله داره
چهره سرخ غرورم، از شكستم شرمساره ...
باغ پيوند من و تو پره از عطر اقاقي
فصل آشنايي ما سبز خواهند ماند باقي
همة آنچه كه دارم، پيش كشه سادگي تو
سوگلي ترانه هايم هدية يك رنگي تو
فكر من مباش مسافر به سپيده ها بيانديش
چشم فرداها به راهه راه سختي مانده در پيش
اي تولد دوباره فصل آغاز من و توست
اي رها از رخوت تن وقت پر كشيدن توست ... "
__________________
ارمين
16th December 2009, 06:09 PM
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
__________________
ارمين
18th December 2009, 08:12 AM
به نام عشق اکسید همیشه جاوید
من آهنگ غریب روزگارم
غمی در انتهای سینه دارم
تمام هستی ام یک قلب پاک است
که اون رو زیر پایت می گذارم
ارمين
18th December 2009, 08:12 AM
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر ايد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر بر ايد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوب رويان اين كار كم تر ايد
گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا كه شبروست او از راه ديگر ايد
گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر ايد
گفتم خوشا هوايي كز باد صبح خيزد
گفتا خنك نسيمي كز كوي دلبر ايد
گقتم كه نوش لعلت ما را به ارزو كشت
گفتا تو بندگي كن كاو بنده پرور ايد
گفتم دل رحيمت كي عزم صلح دارد
گفتا مگوي با كس تا وقت ان در ايد
گفتم زمان عشرت ديدي كه چون سر امد
گفتا خموش حافظ كاين غصه هم سر ايد
ارمين
18th December 2009, 08:12 AM
ای عشق
نگاه غم پرستم دادی ای عشق
در این بازی شکستم دادی ای عشق
مرا از مرز هستی دور کردی
عجب کاری بدستم دادی ای عشق
ارمين
18th December 2009, 08:13 AM
قطار مي رود....تو مي روي..... تمام ايستگاه مي رود............
و من چقدر ساده ام كه سالهاي سال ،در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان به نرده هاي ايستگاه رفته تكيه داده ام!!(قيصرامين پور)
ارمين
18th December 2009, 08:13 AM
برای خرید عشق هر کی هر چی داشت آورد....
دیوانه هیچ نداشت و گریست !!!
همگان گمان کردند که دیوانه هیچ ندارد میگرید....!!
اما کسی ندانست که بهای عشق اشک است
ارمين
18th December 2009, 08:13 AM
بي دل خسته در اين شهرم و دل داري نيست
غم دل با كه توان گفت كه غم خواري نيست
شب به بالين من خسته به غير از غم دوست
ز اشنايان كهن يار و پرستاري نيست
يا رب اين شهر چه شهريست
كه صد يوسف دل به كلافي به فروشيم خريداري نيست
فكر بهبود خود اي دل به كن از جاي دگر
كه اندر در اين شهر طبيب دل بيماري نيست
ارمين
18th December 2009, 08:13 AM
چو رخت خويش بر بستم از اين خاك
همه گفتند با ما اشنا بود
وليكن كس ندانست اين مسافر
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود
( اقبال لاهوري )
ارمين
18th December 2009, 08:14 AM
خدا ان ملتي را سروري داد
كه تقديرش به دست خويش بنوشت
به ان ملت سروكاري ندارد
كه دهقانش براي ديگران كشت
ارمين
18th December 2009, 08:14 AM
نهنگي بچه ي خود را چه خوش گفت
به دين ما حرام امد كرانه
به موج اويز و از ساحل بپر هيز
همه درياست ما را اشيانه
ارمين
18th December 2009, 08:15 AM
شاد کن جان من که غمگين است
رحم کن بر دلم که مسکين است
روز اول که ديدمت گفتم
آنکه روز من سياه کند اين است
گه گه ياد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شيرين است
بيرخ تو دين من همه کفر است
با رخ تو کفر من همه دين است
_________________
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.