PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سرانجام قصه چت (طنز)



matrix
9th November 2009, 11:25 AM
شدم با چت اسير و مبتلايش / شبا پيغام مي دادم از برايش
به من مي گفت هيجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقي صد داد و بيداد
بگفت هاله ز موهاي کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خيلي فريباست / ز صورت هم نگو البته زيباست
نديده عاشق زارش شدم من / اسيرش گشته بيمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت مي نمودم / به او من کم کم عادت مي نمودم
در او ديدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و اميد فردام
براي ديدنش بي تاب بودم / زفکرش بي خور و بي خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسيده / که بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم که قصدم ديدن توست / زمان ديدن و بوييدن توست
ز رويارويي ام او طفره مي رفت / هراسان بود او از ديدنم سخت
خلاصه راضي اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بيرون اندکي زود
چو ديدم چهره اش قلبم فرو ريخت / توگويي اژدهايي بر من آويخت
به جاي هاله ي ناز و فريبا / بديدم زشت رويي بود آنجا
نديدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فريبا
مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، ديدم که او نيست / دگر آن هاله ي بي چشم و رو نيست
به خود لعنت فرستادم که ديگر / نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به «جاويد» / به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
که تا گيرند از آن درس عبرت / سرانجامي ندارد قصّه ي

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد