توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای پندآموز
آبجی
8th November 2009, 01:32 PM
پیرمرد بازنشسته باهوش
http://www.3noqte.com/main/images/stories/pirmard_bahoosh.jpg
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی1000 تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد».
بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومان بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومان؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومان حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم».
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
آبجی
8th November 2009, 01:33 PM
دری که قفل نبود
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/ghofl.jpg
پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».
پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
آبجی
8th November 2009, 01:34 PM
دنیایی با نود و نه سکه طلا
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/gold-coins.jpg
پادشاهي كه يك كشور بزرگ را حكومت مي كرد ، باز هم از زندگي خود راضي نبود . اما خود نيز علت را نمي دانست.
روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد . هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد ، صداي ترانه اي را شنيد . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد .
پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد : چرا اينقدر شاد هستي ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط يك آشپز هستم . تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم .
ما خانه حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم . بدين سبب من راضي و خوشحال هستم . پس از شنيدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت كرد . نخست وزير به پادشاه گفت : قربان ، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست . اگر او به اين گروه نپيوندد ، نشانگر آن است كه مرد خوشبيني است .
پادشاه با تعجب پرسيد : گروه 99 چيست ؟ نخست وزير جواب داد : اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست ، بايد چند كار انجام دهيد : يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد . به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست .
پادشاه بر اساس حرفهاي نخست وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كيسه را ديد . با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز كرد . با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت . آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد . 99 سكه ؟ آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است .
بارها طلاها را شمرد . ولي واقعا 99 سكه بود . او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست . فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست ؟ شروع به جستجوي سكه صدم كرد . اتاق ها و حتي حياط را زير و رو كرد . اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد .
آشپز بسيار دل شكسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش كند تا يك سكه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يكصد سكه طلا برساند .
تا ديروقت كار كرد . به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد كه چرا وي را بيدار نكرده اند .
آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند . او فقط تا حد توان كار مي كرد .
پادشاه نمي دانست كه چرا اين كيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد .
نخست وزير جواب داد : قربان ، حالا اين آشپز رسما به عضويت گروه 99 درامد . اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند : آنان زياد دارند اما راضي نيستند . تا آخرين حد توان كار مي كنند تا بيشتر بدست آورند . آنان مي خواهند هر چه زودتر " يكصد " سكه را از آن خود كنند . اين علت اصلي نگراني ها و آلام آنان مي باشد . آنها به همين دليل شادي و رضايت را از دست مي دهند و البته همين افراد اعضاي گروه 99 ناميده مي شوند .
آبجی
8th November 2009, 01:36 PM
آدم پاک
نامت چه بود؟
- آدم
فرزندِ كي ؟
- من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟
- بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
- زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟
- امانت است.
قدت؟
- روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟
- حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
- در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟
- اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟
- نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین
جنست؟-
نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟
- در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟
- خدا
نام وکیل؟
- آن هم فقط خدا
جرمت؟
- یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟
- همین و بس
حکمت؟
- تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟
- حوای آشنا
ترسیده ای؟
- کمی
زچه؟
- که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟
بلی
چه کس؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه؟
حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟
زیاد
برای که؟
تنها فقط خدا
آورده ای سند؟
بلی
چه؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟
بلی
چه کس؟ فقط خدا
در آخرین دفاع؟
می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
آبجی
8th November 2009, 01:36 PM
كلبه سوخته و بازمانده ي يك كشتي
http://www.3noqte.com/main/images/stories/house_fire.jpg
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد!!
فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟'' صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم...
وقتی که اوضاع خراب می شود، نا امید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم.
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است. پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
آبجی
8th November 2009, 01:37 PM
ماهیگیر مکزیکی و تاجر آمریکایی
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/sahel.jpg
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید:
چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر:
مدت خیلی کم.
تاجر:
پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهی گیر:
چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر:
اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهی گیر:
تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به خوش گذرندان. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر:
من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.
ماهی گیر:
خوب بعدش چی؟
تاجر:
به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
ماهی گیر:
این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر:
پانزده تا بیست سال.
ماهی گیر:
اما بعدش چی آقا؟
تاجر:
بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
ماهی گیر:
میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟
تاجر:
اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات خوش بگذرونی.
آبجی
8th November 2009, 01:38 PM
پيله و مرد مهربان
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/pile.jpg
روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله را تماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر مي کرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم پرواز کنيم...
آبجی
8th November 2009, 01:39 PM
ني ني كوچولو به من بگو
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/nini.jpg
مدت زيادي از تولد برادر تامي كوچولو نگذشته بود . تامي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند تامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار تامي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
تامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها تامي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
آبجی
8th November 2009, 01:40 PM
هرگز زود قضاوت نکن !
http://www.3noqte.com/main/images/stories/ali/ghatar-harkat.jpg
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.