LaDy Ds DeMoNa
7th November 2009, 07:45 AM
رازهاييكه با موسيقي آشكار ميشود!! -
ماه گذشته پروفسور ويلفريد ملرز آهنگساز، موسيقيشناس، نويسنده و استاد دانشگاه يورك بريتانيا در سن نود و چهار سالگي درگذشت.
ملرز به واسطه آهنگسازي، نقدهاي دقيق و هوشمندانه و روش بديعاش در تدريس موسيقي در دانشگاهها روي نسل آهنگسازان بريتانيايي بعد از خود تاثيرگذار بوده است.
توجه او به سبكهاي گوناگون و مختلف موسيقي و نظرات منصفانه و خالي از تعصب او موجب شد كه در ميان منتقدين موسيقي اروپايي جايگاه ويژهاي داشته باشد. مرگ او بهانهاي شد كه در اين مجال به بررسي زندگي او و معرفي مختصري از شماري از آثار برجسته او چه در زمينه نقد و تاليف و چه در زمينه آهنگسازي بپردازيم.
ويلفريد ملرز در طول بيش از شش دهه بهعنوان آهنگساز، منتقد و مدرس موسيقي تاثير محركي بر موسيقي بريتانيا گذاشت. ايده اصلي او برقراري ارتباط بين سبكهاي مختلف بوده است و او اينگونه فعاليتها را نه موجب تعارض و مغايرت بلكه منجر به تكميل سبكها ميدانست. موسيقي او تحتتأثير موسيقي دوره باروك، تئاترهاي موزيكال، موسيقي جاز و موسيقي سنتي فرهنگهاي مختلف بود. او مطالعات هوشمندانهاي را درباره آهنگسازان جريان اصلي سنت اروپايي به انجام رساند كه اين مطالعات آهنگسازان متفاوتي از جمله كوپرن، وون ويليامز، پرسي گرينگر و گروه بيتلز را در بر ميگيرد.
او در فاصله سالهاي 1964 تا 1981، بهعنوان استاد موسيقي در دانشگاه يورك، روش تدريس جديدي ابداع كرد كه در آن بررسيهاي تكنيكي با استفاده از آهنگسازي و ساخت موسيقي به انجام ميرسيد.
اين تنوع، كه گيجكننده بهنظر ميرسد، به واسطه هوشمندي پايسته او، كه انواع سبكهاي موسيقي را شايسته مطالعه (ولي نه صرفا پذيرفتن آنها) ميدانست، انسجام يافته بود. او كاركرد موسيقي را «برملا ساختن هدف انسان از زندگي» ميدانست. اين ديدگاه منصفانه به انواع سبكهاي موسيقي را نبايد با تساوي طلبي بيفكرانه يكي دانست. ملرز در قضاوتهايش با صراحت برخورد ميكرد و اصرار داشت كه «تكثر بيحد و مرز ارزشها تفاوت چنداني با عدموجود ارزشها ندارد.» ضمن اينكه او با اين گفته تاثير يكي از مهمترين استاداناش، اف آر ليويس، را منعكس ميكند كه هرگز در جريان فكري او يك سنت بزرگ موسيقي وجود نداشته است.
ويلفريد هاوارد ملرز در سال 1914 به دنيا آمد و در داونينگ كالج در كمبريج به تحصيل پرداخت. او بعدها تحصيلات خود را در موسيقي ادامه داد و در آكسفورد به همراه «ايگان ولس» و «ادموند روبرا» به يادگيري آهنگسازي مشغول شد. با بازگشت به كمبريج، ليويس او را بهعنوان مشاور كالج در زبان انگليسي استخدام كرد و در همان زمان نگارش مقالات ادبي و نقدهاي موسيقي را براي نشريه «اسكرونيتي» آغاز كرد. ملرز بدون پرداخت هيچ اجارهاي در منزل ليويس اقامت گزيد تا اينكه جدلي بين او كويني ليويس موجب شد كه در سال 1948 از آنجا نقل مكان كند.
در همين فاصله او كم كم كار آهنگسازي را آغاز كرده بود. نخستين كتابهاي او كتاب موسيقي و جامعه (1946) و مجموعه مقالاتي با عنوان كنكاشهايي در موسيقي معاصر (1948) بود. در اين آثار، تاثير درگيريهاي ذهني پيشين او با موسيقي بهعنوان يك كاركرد اجتماعي و زبان «كاوشگرانهترين زبان موجود» بهصورت پويا و نافذ ديده ميشد.
ملرز بهعنوان مدرس موسيقي در بخش خارج از شهر دانشگاه «بيرمنگام» مشغول به كار بود كه موقعيت خوبي بهعنوان آهنگساز نمايشهاي «ميدلند» به دست آورد. در اين زمان او در «اتينگام پارك» مدرسه تابستانهاي برپا كرد و چند آهنگساز آمريكايي، از جمله كاپلند، ويرجيل تامسن و مارك بليتزستاين و همينطور روبرا و ولس را به آنجا دعوت كرد. بسيار آهنگسازي ميكرد و از جمله آثار او در اين دوره اپرايي براي «كريستوفر مارلو» بود كه به گفته خودش تم آن ريشه در گذشته ما دارد و با زمان حال متناسب است.
اين بياني اساسي از يكي ديگر از دلمشغوليهاي اصلي ملرز بود. توجه او به ارتباط بين پيچيدگيهاي مدرن و آنچه او اغلب معصوميت «بهشتي» ميناميد، با رغبت او به موسيقي بومي و حتي موسيقي پاپ مدرن، در كنار پختهترين انواع موسيقي اروپايي، بيارتباط نبود.
نخستين كتاب مهم او كه هنوز يك منبع تدريس معتبر است كتاب «فرانسوا كوپرن و سنت كلاسيك فرانسوي» (1950) بود. او همچنين يك كتاب دو جلدي درباره موسيقي از ميانه قرن هجدهم تا ميانه قرن بيستم، بهعنوان بخش پاياني «بشر و موسيقي او» (1957) نوشت. اين كتابها در بر دارنده ديباچهاي روشنگرانه براي دانشجويان و تاريخچهاي پرمغز براي استفاده موسيقيدانان باتجربه بودند. مانند هميشه نگارش او سليس و بذلهگو بود. قضاوتهاي او در اين كتابها، همانگونه كه خودش ترجيح ميداد، بحثهايي را مطرح ميساخت كه ميدانست ميتواند موافقت عامه مخاطباناش را جلب كند. گاه قضاوتهاي او فراگيرتر و تندتر بود و آمريكاييها، كه به واسطه نگرش اروپايي ملرز به سنتهاي عزيزشان مشوش بودند، موافقت با نوشتههاي او در كتاب «موسيقي سرزمين نويافته» (1964) را كاري سخت ميديدند.
او با بازگشت دوباره به انگلستان كتاب «ملاقات خوشآهنگ» (1965) را با تمركز بر موسيقي آوايي انگليسي در فاصله بين «برد» و «هندل» نوشت و با بحثي با اين مفهوم كه «رسوخ ترانه و آهنگ درون يكديگر به سادگي افزودن صرف يكي به ديگري نيست» به بررسي علايق ادبي خود پرداخت. در همين زمان از طرف فستيوال «چلتنهام» از او براي ساخت موسيقي «رُز ماه مه»، با همراهي يك بازيگر زن (دايانا ريگ) و يك خواننده و با استفاده از مجموعهاي از سازها، دعوت شد. نتيجه، نمايش موزيكال برجستهاي براساس متن «اوفيليا» از نمايشنامه «هملت» بود.
در سال 1964 ملرز به پيوستن به دانشگاه «يورك» كه به تازگي تاسيس شده بود دعوت شد. او دوره دانشگاهي جديدي، كه بهطور مجزا «موزيكا پوئتيكا» (اصطلاحي به زبان ايتاليايي به معني موسيقي شاعرانه) ناميده ميشد، ابداع كرد. در اين دوره بر هنر نمايش در كنار موسيقي قومي، موسيقي سنتي و جاز تاكيد ميشد. اين امر منجر به اين شد كه در هنگام استادي او در اين دانشگاه موسيقي به بخش مجزايي تبديل شود و اهداف آموزش موسيقي در دانشگاه به شكل گستردهاي مورد بررسي دوباره قرار بگيرد.
اين دوره جديد، با اينكه بر اجراي موسيقي و آهنگسازي تاكيد داشت و اساسا در كمبريج مطرح بود، بهزودي توسعه بسيار زيادي يافت و اين انگيزه را به دانشجويان داد كه به ورزيدهتر كردن عكسالعملهايشان به آثار و موضوعات منتخب، با استفاده از روشي كه بيشترين تناسب را با استعدادهايشان داشت، بپردازند. خود ملرز مدرسي تاثيرگذار بود و ضمن به كار گيري پيانو (و گاه عملا فقط با نشستن روي پيانو) در زمينه موضوعاتي كه از باخ شروع ميشد و ازطريق جاز و بلوز به بيتلز ميرسيد، تدريس ميكرد.
خطابههاي او درباره گروه بيتلز باعث جلب توجه و در عين حال حيرت همكاران دانشگاهياش، بهدليل همگام شدناش با سبكهاي روز، و نيز توجه دنياي موسيقي پاپ بهدليل دخالت يك آهنگساز حرفهاي در امور مربوط به اين موسيقي شد. البته او در مهمترين كتابش، «تولد دوباره كاليبان» (1967)، موضعگيري خود را به صراحت اعلام كرد. او در اين كتاب به اصرار گفته است: «پيشرفتهاي موسيقي پاپ را نميتوان از آنچه در دنياي موسيقي «جدي» اتفاق ميافتد، جدا دانست.» نوشتههاي او دربارهِ بيتلز در اين كتاب در يك كار مطالعاتي مفصلتر به نام «سپيدهدم خدايان» (1973) گستردگي بيشتري يافت.
او در سالهاي 1981 و 1983 با نگارش دو كتاب درباره باخ و بتهوون بازتابي از تفكرات خود در طول يك دهه را به مخاطبانش ارائه كرد و پس از آن در سال 1989 كتابهاي «ويليام وون» و «بينش آلبيون» (آلبيون نام قديمي كشور انگلستان است) را بهمنظور قدرداني از ويليام وون، كه ملرز او را ذهن برجسته انگلستان ميناميد، منتشر كرد. مجموعهاي از مقالات پراكنده او در كتابي با عنوان در ميانه دنياهاي كهنه و نو (1997) منتشر شد.
در بهار سال 1999 مقالهاي از او در باب اكسپرسيونيسم آبستره در مجله «مدرن پينترز» (نقاشان نوگرا) منتشر شد كه در آن نقلقولهايي از كتابي از «ديويد انفام» بدون ذكر صحيح منبع آورده شده بود. پس از اعتراض انفام، ملرز خود را مقصر دانست و توضيحاتي داد كه به گفته او «عذرخواهي» نبود. نودمين سالروز تولد ملرزبا كنسرتها و مراسم ويژهاي در يورك، واقع در كمبريج و فستيوال رايدِيل همراه بود. او در قرن بيست و يكم به نوشتن ادامه داد. دو كتاب آخر او «نغمهسرايي در بيابان» (2001)، درباره موسيقي و بومشناسي و بررسي آثار برجسته مذهبي در كتاب «موسيقي آسماني» (2001) بود. ملرز تا آخرين لحظات عمر ذهن پويا و جستوجوگر و اشتياق خود درباره ايدههاي نو را حفظ كرد.
ماه گذشته پروفسور ويلفريد ملرز آهنگساز، موسيقيشناس، نويسنده و استاد دانشگاه يورك بريتانيا در سن نود و چهار سالگي درگذشت.
ملرز به واسطه آهنگسازي، نقدهاي دقيق و هوشمندانه و روش بديعاش در تدريس موسيقي در دانشگاهها روي نسل آهنگسازان بريتانيايي بعد از خود تاثيرگذار بوده است.
توجه او به سبكهاي گوناگون و مختلف موسيقي و نظرات منصفانه و خالي از تعصب او موجب شد كه در ميان منتقدين موسيقي اروپايي جايگاه ويژهاي داشته باشد. مرگ او بهانهاي شد كه در اين مجال به بررسي زندگي او و معرفي مختصري از شماري از آثار برجسته او چه در زمينه نقد و تاليف و چه در زمينه آهنگسازي بپردازيم.
ويلفريد ملرز در طول بيش از شش دهه بهعنوان آهنگساز، منتقد و مدرس موسيقي تاثير محركي بر موسيقي بريتانيا گذاشت. ايده اصلي او برقراري ارتباط بين سبكهاي مختلف بوده است و او اينگونه فعاليتها را نه موجب تعارض و مغايرت بلكه منجر به تكميل سبكها ميدانست. موسيقي او تحتتأثير موسيقي دوره باروك، تئاترهاي موزيكال، موسيقي جاز و موسيقي سنتي فرهنگهاي مختلف بود. او مطالعات هوشمندانهاي را درباره آهنگسازان جريان اصلي سنت اروپايي به انجام رساند كه اين مطالعات آهنگسازان متفاوتي از جمله كوپرن، وون ويليامز، پرسي گرينگر و گروه بيتلز را در بر ميگيرد.
او در فاصله سالهاي 1964 تا 1981، بهعنوان استاد موسيقي در دانشگاه يورك، روش تدريس جديدي ابداع كرد كه در آن بررسيهاي تكنيكي با استفاده از آهنگسازي و ساخت موسيقي به انجام ميرسيد.
اين تنوع، كه گيجكننده بهنظر ميرسد، به واسطه هوشمندي پايسته او، كه انواع سبكهاي موسيقي را شايسته مطالعه (ولي نه صرفا پذيرفتن آنها) ميدانست، انسجام يافته بود. او كاركرد موسيقي را «برملا ساختن هدف انسان از زندگي» ميدانست. اين ديدگاه منصفانه به انواع سبكهاي موسيقي را نبايد با تساوي طلبي بيفكرانه يكي دانست. ملرز در قضاوتهايش با صراحت برخورد ميكرد و اصرار داشت كه «تكثر بيحد و مرز ارزشها تفاوت چنداني با عدموجود ارزشها ندارد.» ضمن اينكه او با اين گفته تاثير يكي از مهمترين استاداناش، اف آر ليويس، را منعكس ميكند كه هرگز در جريان فكري او يك سنت بزرگ موسيقي وجود نداشته است.
ويلفريد هاوارد ملرز در سال 1914 به دنيا آمد و در داونينگ كالج در كمبريج به تحصيل پرداخت. او بعدها تحصيلات خود را در موسيقي ادامه داد و در آكسفورد به همراه «ايگان ولس» و «ادموند روبرا» به يادگيري آهنگسازي مشغول شد. با بازگشت به كمبريج، ليويس او را بهعنوان مشاور كالج در زبان انگليسي استخدام كرد و در همان زمان نگارش مقالات ادبي و نقدهاي موسيقي را براي نشريه «اسكرونيتي» آغاز كرد. ملرز بدون پرداخت هيچ اجارهاي در منزل ليويس اقامت گزيد تا اينكه جدلي بين او كويني ليويس موجب شد كه در سال 1948 از آنجا نقل مكان كند.
در همين فاصله او كم كم كار آهنگسازي را آغاز كرده بود. نخستين كتابهاي او كتاب موسيقي و جامعه (1946) و مجموعه مقالاتي با عنوان كنكاشهايي در موسيقي معاصر (1948) بود. در اين آثار، تاثير درگيريهاي ذهني پيشين او با موسيقي بهعنوان يك كاركرد اجتماعي و زبان «كاوشگرانهترين زبان موجود» بهصورت پويا و نافذ ديده ميشد.
ملرز بهعنوان مدرس موسيقي در بخش خارج از شهر دانشگاه «بيرمنگام» مشغول به كار بود كه موقعيت خوبي بهعنوان آهنگساز نمايشهاي «ميدلند» به دست آورد. در اين زمان او در «اتينگام پارك» مدرسه تابستانهاي برپا كرد و چند آهنگساز آمريكايي، از جمله كاپلند، ويرجيل تامسن و مارك بليتزستاين و همينطور روبرا و ولس را به آنجا دعوت كرد. بسيار آهنگسازي ميكرد و از جمله آثار او در اين دوره اپرايي براي «كريستوفر مارلو» بود كه به گفته خودش تم آن ريشه در گذشته ما دارد و با زمان حال متناسب است.
اين بياني اساسي از يكي ديگر از دلمشغوليهاي اصلي ملرز بود. توجه او به ارتباط بين پيچيدگيهاي مدرن و آنچه او اغلب معصوميت «بهشتي» ميناميد، با رغبت او به موسيقي بومي و حتي موسيقي پاپ مدرن، در كنار پختهترين انواع موسيقي اروپايي، بيارتباط نبود.
نخستين كتاب مهم او كه هنوز يك منبع تدريس معتبر است كتاب «فرانسوا كوپرن و سنت كلاسيك فرانسوي» (1950) بود. او همچنين يك كتاب دو جلدي درباره موسيقي از ميانه قرن هجدهم تا ميانه قرن بيستم، بهعنوان بخش پاياني «بشر و موسيقي او» (1957) نوشت. اين كتابها در بر دارنده ديباچهاي روشنگرانه براي دانشجويان و تاريخچهاي پرمغز براي استفاده موسيقيدانان باتجربه بودند. مانند هميشه نگارش او سليس و بذلهگو بود. قضاوتهاي او در اين كتابها، همانگونه كه خودش ترجيح ميداد، بحثهايي را مطرح ميساخت كه ميدانست ميتواند موافقت عامه مخاطباناش را جلب كند. گاه قضاوتهاي او فراگيرتر و تندتر بود و آمريكاييها، كه به واسطه نگرش اروپايي ملرز به سنتهاي عزيزشان مشوش بودند، موافقت با نوشتههاي او در كتاب «موسيقي سرزمين نويافته» (1964) را كاري سخت ميديدند.
او با بازگشت دوباره به انگلستان كتاب «ملاقات خوشآهنگ» (1965) را با تمركز بر موسيقي آوايي انگليسي در فاصله بين «برد» و «هندل» نوشت و با بحثي با اين مفهوم كه «رسوخ ترانه و آهنگ درون يكديگر به سادگي افزودن صرف يكي به ديگري نيست» به بررسي علايق ادبي خود پرداخت. در همين زمان از طرف فستيوال «چلتنهام» از او براي ساخت موسيقي «رُز ماه مه»، با همراهي يك بازيگر زن (دايانا ريگ) و يك خواننده و با استفاده از مجموعهاي از سازها، دعوت شد. نتيجه، نمايش موزيكال برجستهاي براساس متن «اوفيليا» از نمايشنامه «هملت» بود.
در سال 1964 ملرز به پيوستن به دانشگاه «يورك» كه به تازگي تاسيس شده بود دعوت شد. او دوره دانشگاهي جديدي، كه بهطور مجزا «موزيكا پوئتيكا» (اصطلاحي به زبان ايتاليايي به معني موسيقي شاعرانه) ناميده ميشد، ابداع كرد. در اين دوره بر هنر نمايش در كنار موسيقي قومي، موسيقي سنتي و جاز تاكيد ميشد. اين امر منجر به اين شد كه در هنگام استادي او در اين دانشگاه موسيقي به بخش مجزايي تبديل شود و اهداف آموزش موسيقي در دانشگاه به شكل گستردهاي مورد بررسي دوباره قرار بگيرد.
اين دوره جديد، با اينكه بر اجراي موسيقي و آهنگسازي تاكيد داشت و اساسا در كمبريج مطرح بود، بهزودي توسعه بسيار زيادي يافت و اين انگيزه را به دانشجويان داد كه به ورزيدهتر كردن عكسالعملهايشان به آثار و موضوعات منتخب، با استفاده از روشي كه بيشترين تناسب را با استعدادهايشان داشت، بپردازند. خود ملرز مدرسي تاثيرگذار بود و ضمن به كار گيري پيانو (و گاه عملا فقط با نشستن روي پيانو) در زمينه موضوعاتي كه از باخ شروع ميشد و ازطريق جاز و بلوز به بيتلز ميرسيد، تدريس ميكرد.
خطابههاي او درباره گروه بيتلز باعث جلب توجه و در عين حال حيرت همكاران دانشگاهياش، بهدليل همگام شدناش با سبكهاي روز، و نيز توجه دنياي موسيقي پاپ بهدليل دخالت يك آهنگساز حرفهاي در امور مربوط به اين موسيقي شد. البته او در مهمترين كتابش، «تولد دوباره كاليبان» (1967)، موضعگيري خود را به صراحت اعلام كرد. او در اين كتاب به اصرار گفته است: «پيشرفتهاي موسيقي پاپ را نميتوان از آنچه در دنياي موسيقي «جدي» اتفاق ميافتد، جدا دانست.» نوشتههاي او دربارهِ بيتلز در اين كتاب در يك كار مطالعاتي مفصلتر به نام «سپيدهدم خدايان» (1973) گستردگي بيشتري يافت.
او در سالهاي 1981 و 1983 با نگارش دو كتاب درباره باخ و بتهوون بازتابي از تفكرات خود در طول يك دهه را به مخاطبانش ارائه كرد و پس از آن در سال 1989 كتابهاي «ويليام وون» و «بينش آلبيون» (آلبيون نام قديمي كشور انگلستان است) را بهمنظور قدرداني از ويليام وون، كه ملرز او را ذهن برجسته انگلستان ميناميد، منتشر كرد. مجموعهاي از مقالات پراكنده او در كتابي با عنوان در ميانه دنياهاي كهنه و نو (1997) منتشر شد.
در بهار سال 1999 مقالهاي از او در باب اكسپرسيونيسم آبستره در مجله «مدرن پينترز» (نقاشان نوگرا) منتشر شد كه در آن نقلقولهايي از كتابي از «ديويد انفام» بدون ذكر صحيح منبع آورده شده بود. پس از اعتراض انفام، ملرز خود را مقصر دانست و توضيحاتي داد كه به گفته او «عذرخواهي» نبود. نودمين سالروز تولد ملرزبا كنسرتها و مراسم ويژهاي در يورك، واقع در كمبريج و فستيوال رايدِيل همراه بود. او در قرن بيست و يكم به نوشتن ادامه داد. دو كتاب آخر او «نغمهسرايي در بيابان» (2001)، درباره موسيقي و بومشناسي و بررسي آثار برجسته مذهبي در كتاب «موسيقي آسماني» (2001) بود. ملرز تا آخرين لحظات عمر ذهن پويا و جستوجوگر و اشتياق خود درباره ايدههاي نو را حفظ كرد.