افسون
5th November 2009, 07:52 PM
خدا گفت:لیلی یک ماجراست.ماجرایی آکنده از من
ماجرايی كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد .
آنان كه حرف شيطان را باور كردند، نشستند،
و ليلی هيچ گاه اتفاق نيافتاد
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلی را بسازد .
خدا گفت : ليلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خويشتن .
شيطان گفت: آسودگی ست. خيالیست خوش .
خدا گفت: ليلی، رفتن است، عبور است و رد شدن .
شيطان گفت: ماندن است. فرو ريختن در خود .
خدا گفت: ليلی جستجوست. ليلی نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک .
خدا گفت : ليلی سخت است. دير است و دور از دست .
شيطان گفت: ساده است. همين جا و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلی های زود. ليلی های ساده ی اينجايی .
ليلی های نزديک لحظه ای .
خدا گفت: ليلی زندگی است. زيستنی از نوعی ديگر .
ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود،
مجنون، زيستنی از نوعی ديگر را برگزيد و می دانست كه ليلی تا ابد طول می كشد ليلی گريه کرد.
ليلی گفت: امانتی ات زيادی داغ است. زياد تند است .
خاكستر ليلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گيری؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم، خاكسترت را پس می گيرم .
ليلی گفت: دلم می خواهد، ساده، بی تاب،و بی تب باشم.
خدا گفت : اما من تب و تابم، بی من می ميری.
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادی غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون، پايان قصه ام را عوض می كنی؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛
دريا تشنگی است و من تشنگی ام، تشنگی و آب. پايانی از اين قشنگتر بلدی؟
ليلی گريه كرد. ليلی تشنه تر شد .
خدا خنديد .
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسی می تواند زمين را گرم كند، ليلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. ليلی شعله را درون سينه اش گذاشت، سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلی هم .
خدا گفت: شعله را خرج كن. زمين ا م را به آتش بكش.
ليلی خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا می كرد .
ليلی می ترسيد. می ترسيد آتشش تمام شود. ليلی چيزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد .
مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلی شد. آتش زبانه كشيد. آتش ماند.
و زمين خدا گرم شد
ماجرايی كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد .
آنان كه حرف شيطان را باور كردند، نشستند،
و ليلی هيچ گاه اتفاق نيافتاد
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلی را بسازد .
خدا گفت : ليلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خويشتن .
شيطان گفت: آسودگی ست. خيالیست خوش .
خدا گفت: ليلی، رفتن است، عبور است و رد شدن .
شيطان گفت: ماندن است. فرو ريختن در خود .
خدا گفت: ليلی جستجوست. ليلی نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک .
خدا گفت : ليلی سخت است. دير است و دور از دست .
شيطان گفت: ساده است. همين جا و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلی های زود. ليلی های ساده ی اينجايی .
ليلی های نزديک لحظه ای .
خدا گفت: ليلی زندگی است. زيستنی از نوعی ديگر .
ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود،
مجنون، زيستنی از نوعی ديگر را برگزيد و می دانست كه ليلی تا ابد طول می كشد ليلی گريه کرد.
ليلی گفت: امانتی ات زيادی داغ است. زياد تند است .
خاكستر ليلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گيری؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم، خاكسترت را پس می گيرم .
ليلی گفت: دلم می خواهد، ساده، بی تاب،و بی تب باشم.
خدا گفت : اما من تب و تابم، بی من می ميری.
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادی غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون، پايان قصه ام را عوض می كنی؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛
دريا تشنگی است و من تشنگی ام، تشنگی و آب. پايانی از اين قشنگتر بلدی؟
ليلی گريه كرد. ليلی تشنه تر شد .
خدا خنديد .
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسی می تواند زمين را گرم كند، ليلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. ليلی شعله را درون سينه اش گذاشت، سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلی هم .
خدا گفت: شعله را خرج كن. زمين ا م را به آتش بكش.
ليلی خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا می كرد .
ليلی می ترسيد. می ترسيد آتشش تمام شود. ليلی چيزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد .
مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلی شد. آتش زبانه كشيد. آتش ماند.
و زمين خدا گرم شد