kamanabroo
18th October 2009, 10:59 PM
به دوستي که شما نميشناسيد
اين سخن مقدمه اي است از مترجم ( پرويز ناتل خانلري (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2003/8/22/20212.html)) کتاب چند نامه اثر راينر ماريا ريلکه ؛
http://img.tebyan.net/big/1388/07/151458813511033195144611516302622025246.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/491851368164223138154131936351230222177132.jpg)
... شما دوست من، راينرماريا ريلکه را نميشناسيد. نخستين بار چند صفحه از نامههاي او در يک مجله فرانسوي مرا با اين استاد آشنا کرد. از خواندن همان سطرهاي اول دانستم که يک نوع خويشاوندي ميان ما هست. کوشيدم که بيشتر با او آشنا شوم. هر چه آشنايي ما بيشتر شد، پيوند دوستي محکمتر گشت؛ زيرا ديدم بيشتر آنچه را که من انديشيده بودم او گفته است و چنان زيبا گفته است که از انديشههاي نازيباي خود شرمم آمد. بسي نکتهها نيز در گفتار او يافتم که هنوز نينديشيده بودم و ميخواستم که انديشيده باشم. کمکم رابطه من با او از دوستي گذشت و به ارادت رسيد.
او مرا در راهي که پيش گرفته بودم پايدارتر کرد. دانستم که خطا نرفتهام و عزم کردم که راه خود را در پي آن رهرو به پايان برسانم. او پيشواي من شد و پيشواي هر کسي خواهد بود که جوياي راهي باشد.
بارها در دلم آمد که ديگران را نيز با دوستم آشنا کنم. نه براي آنکه ايشان را راهنمايي کرده باشم، زيرا هيچ در پي اينکار نيستم. اما ميدانيد که از دوست خويش و دوستي خويش سخن گفتن لذتي دارد. با اين حال هر بار از اين عزم برگشتم، در بيم آنکه مبادا در نيابند و قدر ندانند و اين در نظر من توهيني به دوستم بود که عزيزش داشتم.
اکنون اين دوست عزيز را به شما که نيز دوست من هستيد معرفي ميکنم، زيرا گمان بردهام که آشنايي با او را غنيمت ميشماريد و از آن بهرهها ميبريد.
سخناني که ريلکه ميگويد زاده ايمان اوست. بيگمان ميخواهيد که از زندگي او هم چيزي بدانيد. اما زندگاني جسماني بزرگان با ديگران تفاوتي ندارد. اين داستان را هميشه در اين عبارت ميتوان خلاصه کرد که: «خورد و خفت و برخاست وزن گرفت و به سفر رفت و بازگشت و در گذشت» و گاهي چند کلمه ديگر که همين قدر عادي است بر اينها افزوده ميشود. آنچه بيشتر اهميت دارد زندگاني دروني اوست. ريلکه، چنانکه به شاگردش سفارش کرده است، در هنر خود و ايماني که بدان داشت زيست کرد. پيش او شاعري از زندگي جدا نبود و در شعرهاي خود هم بارها اين نکته را گفته که «سرائيدن جلوه هستي است».
براي ما که با اين زندگي آشنايي نداريم و از شاعري و هنر اين معني را که ديگران به آن دادهاند در نمييابيم سخنان ريلکه شايد شگفت انگيز و مبالغهآميز جلوه کند. در ميان شاعراني که ميشناسيم کم اندکساني که اين شيوه را داشتهاند، زيرا هنر نزد گروهي از ايشان کسب و حرفهاي بوده است، و نزد گروهي تفنني، و پيش آنها که بر همه برتري داشتهاند فني. بسياري از ايشان همين ميخواستهاند که زبردستي و مهارت خود را در سخنپردازي به نحوي جلوه بدهند و اگر گاهي حاجتي دروني ايشان را به سخن ميآورده است چنان در رسوم و آداب سخنوري ميپيچيدهاند که کمتر نشاني از خودشان به جا ميمانده است.
به همين سبب در ادبيات ما شاعري را آنطور که ريلکه بدان عقيده دارد نميشناسند. به عقيده نظامي عروضي «شاعري صناعتي است که شاعر بدان صناعت اتّساق مقدّمات موهمه کند و التيام قياسات منتجه بر آن وجه که معني خرد را بزرگ کند و بزرگ را خرد و نيکو را در لباس زشت و زشت را در حليه نيکو جلوه دهد...»
بدين طريق ميبينيد که زندگاني شاعر و روان شاعر و درد و شادي شاعر هيچيک اينجا در کار نيست. آنچه در کارست همان مهارت و استادي اوست. شاعري فني است ماننند همه فنون ديگر که اصول و قواعد آنرا بايد آموخت و به تمرين در آن چيره دست بايد شد.
اما نزد ريلکه شعر ميوه زندگي است و نغمهايست که از کنه هستي شاعر بر ميآيد. اين معني را در يکي از کتابهاي خويش چنين بيان ميکند:
«... شعري که در جواني سروده شده باشد بسيار ناچيز است. بايد عمري، و اگر بشود عمري دراز، انتظار کشيد و کوشش کرد و سپس در آخر کار، بسيار دير، شايد بتوان ده مصراع نيکو گفت. زيرا شعر چنانکه گروهي پنداشتهاند نتيجه احساسات و عواطف نيست. احساسات پر زود ظاهر ميشود. اما شعر محصول تجربه است. براي سرودن يک بيت شعر بايد بسيار شهرها و مردمان و چيزها ديدهباشي، بايد جانوران را بشناسي، بايد دريابي که مرغان چگونه پرواز ميکنند و گلهاي کوچک سحرگاهان هنگام شکفتن چه جنبشي مينمايند. بايد بتواني راه کشورهاي ناآشنا را باز به ياد بياوري. بايد بتواني از ديدارهاي نامنتظر و سفرهايي که از دير باز زمان آنها نزديک ميشده است ياد کني. بايد بتواني روزگار کودکي را که هنوز رازش بر تو فاش نشده است، و بيماريهاي زمان خردي را که به نحوي عجيب ظاهر ميگرديد، و روزهايي را که در اطاقهاي در بسته و ساکت گذراندهاي، و صبحهاي کنار دريا، و خود دريا و شبهاي سفر را که در آسمان با همه ستارگان لرزلرزان پرواز ميکردهاند اينها همه را بايد بتواني باز به خاطر بياوري.
«اما همان ياد کردن از اين چيزها بس نيست. بايد ياد بسيار شبهاي عشق- که هيچيک به ديگري مانند نبوده باشد- در سر داشته باشي... بايد در کنار محتضران و بالين مردگان در اطاقي که پنجرههاي آن باز بود و آوائي گاهگاه از بيرون در آن راه مييافته نشسته بوده باشي، و اين همه بس نيست که سرت از ياد گرانبار باشد. بايد چون يادها بسيار شد بتواني آنها را فراموش کني و بايد آن صبر جميل را داشته باشي که در انتظار باز گشتن آنها بنشيني . زيرا يادها خود به کار نميآيند و فقط آنگاه که درما به خون و نگاه و رفتار مبدل ميشوند، آنگاه که ديگر نامي ندارند و از ما جدا نيستند، آنوقت است که شايد، در ساعتي که بسيار نادر پيش ميآيد، از ميان آنها نخستين کلمه شعري برخيزد...».
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1941372141203130224130193247206201184169116168.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/1511882048818325516976024331155161148106192.jpg)
بنابراين در نظر ريلکه شعر محصول تجربه است. اما چنانکه از همان عبارتهاي بالا ميتوان دريافت منظور وي آن نيست که براي شاعر شدن بايد به آب و آتش زد و حادثهجويي کرد. در اين باب يکي ديگر از نويسندگان بزرگ معاصر به تصريح چنين ميگويد:
«شاعر سازنده است و مانند همه سازندگان ديگر به مايه کار نيازمندي دارد و اين مايه براي شاعر تجربههاي اوست... تجربه حوادثي نيست که براي کسي روي ميدهد بلکه بهرهايست که آن کس از حوادثي که براي او رخ داده است به دست ميآورد. تجربه استعداد کار بستن وقايعي است که روي داده نه خود آن وقايع.»
ريلکه خود در يکي از نامههايي که به دوست جوانش نوشته همين نکته را به او گوشزد کرده است: «اگر زندگاني روزانه شما در نظرتان حقير مينمايد تهمت ناچيزي بر آن نبنديد. تهمت بر شماست که چندان شاعر نيستيد تا جلال و جمال آنرا دريابيد. پيش هنر آفرين هيچچيز و هيچجا ناچيز و سرسري نيست...»
پس شاعر بايد نخست اين استعداد را در خود پرورش دهد که بتواند زندگاني را در يابد و از آن بهره برگيرد. دستور ريلکه را ميتوان در اين عبارت خلاصه کرد که: «پيش از آنکه شعر بسازي خود را شاعر بساز».
براي هر جوان پرشوري که صاحب قريحه شاعري است، در آغاز کار، بارها پيش ميآيد که بنوميدي با خود ميگويد: «دريغا که سخنوران بزرگ پيشين هر چه گفتني بوده گفتهاند و براي من ميداني نماند تا در آن جولان کنم.» راستي شاعر امروز چه ميتواند بگويد که گفتني و نو و از آن خود او باشد؟ ريلکه از اين معما پرده برميدارد. اگر سخنان او را در يابيد ميبينيد که ديگران، همه گفتني هاي خود را گفتهاند؛ اما هيچ کس گفتنيهاي شما را نگفته و نميتواند بگويد ريلکه مانند عارفان بزرگ ما معتقدست که همه چيز را از «خود» بايد جست. وجود ما منبع قوائي است که منتظر بروزند، و زندگي صورت پذيرفتن و بفعل آمدن اين قواست. نخستين دستوري که ريلکه ميدهد ( و اين نه همان دستور شاعري بلکه دستور زندگي است) اين است که قواي خود را بشناسيم. بيشتر جوانان ميل دارند که شاعر باشند و گفتارشان زبانزد خاص و عام بشود و نامشان در دهانها باشد. اما کساني هم هستند که به سرودن احتياج دارند و اين احتياج فطري ايشان را رنج ميدهد. مجبورند که شعر بگويند و حس ميکنند که براي اجراي اين وظيفه آفريده شدهاند. ريلکه به آنان ميگويد که پي کار ديگر بروند و اينان را پند ميدهد که بار سنگين اين وظيفه را به دوش بگيرند: «زندگاني شما، تا بيهودهترين و تهيترين دم آن، بايد نشانه و شاهد چنين شوقي باشد.»
عارفان ما براي پيمودن راه کمال پيروي پير را لازم ميدانند. پير ريلکه طبيعت پير است که با او «به خلوتي که در آن اجنبي صبا باشد» آشنا ميتوان شد. اما طبيعتي که او ميگويد همان مناظر زيباي صبح و شام و بهار و خزان نيست که شاعران «رمانتيک» ميگفتند. طبيعت در زبان ريلکه بر هر چه هست اطلاق ميشود و همه آفاق را فرا ميگيرد.
مهمترين نکته در پندهاي ريلکه خلوت گزيدن است. راز توفيق را در خلوت بايد يافت. «در خود فرو رفتن و ساعتها کسي را نديدن، به اين مقام است که بايد رسيد. تنها بايد شد، مانند کودکي که تنهاست در حالي که بزرگتران ميآيند و ميروند و به کارهائي مشغولند که در نظر طفل بزرگ مينمايد زيرا بزرگها با آن سر و کار دارند و کودک از کارشان سر در نميآورد» اين همان خلوت ظاهري نيست بلکه خلوت ذهن و روانست. آنکه در پي نام است و به قضاوت ديگران در باره کار خود محلي ميگذارد، به اين خلوت دست نخواهد يافت.
چون چنين خلوتي ميسر شد کار بايد کرد. ياري طبع براي ريلکه سخني بي معني است. شاعر بايد به نيروي کار بتواند طبع خويش را برانگيزد نه آنکه بيکار در انتظار ياري طبع بنشيند. اين شيوه را ريلکه از رودن پيکر ساز و نقاش نامدار فرانسوي آموخته و در يکي از نامههايي که به او نوشته است اين نکته را اعتراف ميکند:
«من به خانه شما نه همين براي تماشا آمدم. آمده بودم که از شما بپرسم چگونه ميتوان زيست؟ شما گفتيد «با کار» و من خوب دريافتم. ميدانم که کار، زندگاني بي مرگ است. وجود من سراپا شکر و شادي است، زيرا از اوان جواني جز اين چيزي نميخواستم و آنرا آزموده بودم. اما کار من، چون آنرا بسيار دوست ميداشتم، در اين مدت مانند جشني بزرگ شده بود که گاه گاه دلبر طبع آن را ميآراست و بسا که هفتهها با اندوه بيپايان در انتظار مقدم او ميگذشت. اين زندگي پر از خطر بود. من از هر وسيله مصنوعي براي انگيختن طبع سخت پرهيز کردم. از ميگساري دست کشيدم (سالهاست که چنين کردهام) و کوشيدم که زندگاني خويش را به طبيعت نزديک کنم. اما با همه اين کارها که شايد خردمندانه بوده است هرگز نتوانسته بودم دلبر گريز پاي طبع را با کار به دام بياورم. اکنون ميدانم که يگانه وسيله نگاهداشتن او همان کار است و اين دوران نو را در زندگاني و اميد خويش عطيه شما ميدانم...»
آنکه در تکاپوي نامجوئي و خودنمايي است شاعر نيست. گمنامي و ناشناسي لازمه خلوت و تجرّدي است که به عقيده ريلکه راه رسيدن به کمال هنر است و گفتار او در اين باب شعر کليم را به خاطر ميآورد:
در کيش ما تجرد عنقا تمام نيست در فکر نام ماند اگر از نشان گذشت
اما ريلکه گذشته از آنکه خودنمايي و نامجويي را نميپسندد شهرت را براي هنرمند زيانکار و خطرناک ميشمارد:
http://img.tebyan.net/big/1388/07/7144200921612481602401851571406964549202.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/372305122215313123381246165017846119232115.jpg)
«اي جوان ناشناس که شوري در سرداري، گمنامي خويش را غنيمت بشمار. اگر آنانکه قدر ترا نميدانند با تو مخالفت ميکنند و معاشران ترا ترک ميگويند و به سبب انديشهاي که عزيزش داري ميخواهند ترا از پا در آورند، چه باک داري؟ زيرا اين خطر آشکار در مقابل خصومت پر گزند شهرت، که ترا بر سر زبانها مياندازد و بيچاره و ناتوانت ميکند بسيار ناچيزست. هرگز در پي آن مباش که ديگران به نيکي يا زشتي از تو ياد کنند و اگر زماني گذشت و ديدي نام تو در دهان مردمان است بدان اعتنا مکن، همچنان که به سخنان ديگرشان اهميت نميدهي. بينديش که نامت آلوده شده است و آن را از خود دور کن. نهاني نام ديگري بر خود بگذار تا خدا بتواند در دل شب ترا بدان نام بخواند و آنرا از همه کس پنهان بدار.
«اي خلوت نشيني که از همه کناره کرده بودي، چه زود به دستياري شهرت ترا به چنگ آوردند! آنانکه تا دمي پيش از مخالفان تو بودند اينک ترا همشأن خويش ميخوانند و سخنانت را مانند وحوش گرفتار در قفس ادعاهاي خويش کرده بر سر بازارها ميبرند و با خاطر آسوده نمايش ميدهند...»
من اين نامه را که همراه ترجمه يکي از آثار بلند و زيباي ريلکه است به قصد آن آغاز کردم که اين شاعر بزرگ را بهتر بشناسانم. اما در نوشتن هر سطري بيمناک بودم که مبادا توضيح من شما را در شناختن او گمراه کند و با همين بيم اين مقدمه ناقص را به پايان ميرسانم. شايد بعد مجالي پيدا شود که باز در باره ريلکه و آثار او چيزي بگويم. اکنون گوش کنيم که استاد چه ميگويد. زيرا «چون بزرگي به سخن در آيد دم فرو بايد بست».
در ادامه نامه ها را خواهيم آورد ...
پرويز ناتل خانلري
تبيان
اين سخن مقدمه اي است از مترجم ( پرويز ناتل خانلري (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2003/8/22/20212.html)) کتاب چند نامه اثر راينر ماريا ريلکه ؛
http://img.tebyan.net/big/1388/07/151458813511033195144611516302622025246.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/491851368164223138154131936351230222177132.jpg)
... شما دوست من، راينرماريا ريلکه را نميشناسيد. نخستين بار چند صفحه از نامههاي او در يک مجله فرانسوي مرا با اين استاد آشنا کرد. از خواندن همان سطرهاي اول دانستم که يک نوع خويشاوندي ميان ما هست. کوشيدم که بيشتر با او آشنا شوم. هر چه آشنايي ما بيشتر شد، پيوند دوستي محکمتر گشت؛ زيرا ديدم بيشتر آنچه را که من انديشيده بودم او گفته است و چنان زيبا گفته است که از انديشههاي نازيباي خود شرمم آمد. بسي نکتهها نيز در گفتار او يافتم که هنوز نينديشيده بودم و ميخواستم که انديشيده باشم. کمکم رابطه من با او از دوستي گذشت و به ارادت رسيد.
او مرا در راهي که پيش گرفته بودم پايدارتر کرد. دانستم که خطا نرفتهام و عزم کردم که راه خود را در پي آن رهرو به پايان برسانم. او پيشواي من شد و پيشواي هر کسي خواهد بود که جوياي راهي باشد.
بارها در دلم آمد که ديگران را نيز با دوستم آشنا کنم. نه براي آنکه ايشان را راهنمايي کرده باشم، زيرا هيچ در پي اينکار نيستم. اما ميدانيد که از دوست خويش و دوستي خويش سخن گفتن لذتي دارد. با اين حال هر بار از اين عزم برگشتم، در بيم آنکه مبادا در نيابند و قدر ندانند و اين در نظر من توهيني به دوستم بود که عزيزش داشتم.
اکنون اين دوست عزيز را به شما که نيز دوست من هستيد معرفي ميکنم، زيرا گمان بردهام که آشنايي با او را غنيمت ميشماريد و از آن بهرهها ميبريد.
سخناني که ريلکه ميگويد زاده ايمان اوست. بيگمان ميخواهيد که از زندگي او هم چيزي بدانيد. اما زندگاني جسماني بزرگان با ديگران تفاوتي ندارد. اين داستان را هميشه در اين عبارت ميتوان خلاصه کرد که: «خورد و خفت و برخاست وزن گرفت و به سفر رفت و بازگشت و در گذشت» و گاهي چند کلمه ديگر که همين قدر عادي است بر اينها افزوده ميشود. آنچه بيشتر اهميت دارد زندگاني دروني اوست. ريلکه، چنانکه به شاگردش سفارش کرده است، در هنر خود و ايماني که بدان داشت زيست کرد. پيش او شاعري از زندگي جدا نبود و در شعرهاي خود هم بارها اين نکته را گفته که «سرائيدن جلوه هستي است».
براي ما که با اين زندگي آشنايي نداريم و از شاعري و هنر اين معني را که ديگران به آن دادهاند در نمييابيم سخنان ريلکه شايد شگفت انگيز و مبالغهآميز جلوه کند. در ميان شاعراني که ميشناسيم کم اندکساني که اين شيوه را داشتهاند، زيرا هنر نزد گروهي از ايشان کسب و حرفهاي بوده است، و نزد گروهي تفنني، و پيش آنها که بر همه برتري داشتهاند فني. بسياري از ايشان همين ميخواستهاند که زبردستي و مهارت خود را در سخنپردازي به نحوي جلوه بدهند و اگر گاهي حاجتي دروني ايشان را به سخن ميآورده است چنان در رسوم و آداب سخنوري ميپيچيدهاند که کمتر نشاني از خودشان به جا ميمانده است.
به همين سبب در ادبيات ما شاعري را آنطور که ريلکه بدان عقيده دارد نميشناسند. به عقيده نظامي عروضي «شاعري صناعتي است که شاعر بدان صناعت اتّساق مقدّمات موهمه کند و التيام قياسات منتجه بر آن وجه که معني خرد را بزرگ کند و بزرگ را خرد و نيکو را در لباس زشت و زشت را در حليه نيکو جلوه دهد...»
بدين طريق ميبينيد که زندگاني شاعر و روان شاعر و درد و شادي شاعر هيچيک اينجا در کار نيست. آنچه در کارست همان مهارت و استادي اوست. شاعري فني است ماننند همه فنون ديگر که اصول و قواعد آنرا بايد آموخت و به تمرين در آن چيره دست بايد شد.
اما نزد ريلکه شعر ميوه زندگي است و نغمهايست که از کنه هستي شاعر بر ميآيد. اين معني را در يکي از کتابهاي خويش چنين بيان ميکند:
«... شعري که در جواني سروده شده باشد بسيار ناچيز است. بايد عمري، و اگر بشود عمري دراز، انتظار کشيد و کوشش کرد و سپس در آخر کار، بسيار دير، شايد بتوان ده مصراع نيکو گفت. زيرا شعر چنانکه گروهي پنداشتهاند نتيجه احساسات و عواطف نيست. احساسات پر زود ظاهر ميشود. اما شعر محصول تجربه است. براي سرودن يک بيت شعر بايد بسيار شهرها و مردمان و چيزها ديدهباشي، بايد جانوران را بشناسي، بايد دريابي که مرغان چگونه پرواز ميکنند و گلهاي کوچک سحرگاهان هنگام شکفتن چه جنبشي مينمايند. بايد بتواني راه کشورهاي ناآشنا را باز به ياد بياوري. بايد بتواني از ديدارهاي نامنتظر و سفرهايي که از دير باز زمان آنها نزديک ميشده است ياد کني. بايد بتواني روزگار کودکي را که هنوز رازش بر تو فاش نشده است، و بيماريهاي زمان خردي را که به نحوي عجيب ظاهر ميگرديد، و روزهايي را که در اطاقهاي در بسته و ساکت گذراندهاي، و صبحهاي کنار دريا، و خود دريا و شبهاي سفر را که در آسمان با همه ستارگان لرزلرزان پرواز ميکردهاند اينها همه را بايد بتواني باز به خاطر بياوري.
«اما همان ياد کردن از اين چيزها بس نيست. بايد ياد بسيار شبهاي عشق- که هيچيک به ديگري مانند نبوده باشد- در سر داشته باشي... بايد در کنار محتضران و بالين مردگان در اطاقي که پنجرههاي آن باز بود و آوائي گاهگاه از بيرون در آن راه مييافته نشسته بوده باشي، و اين همه بس نيست که سرت از ياد گرانبار باشد. بايد چون يادها بسيار شد بتواني آنها را فراموش کني و بايد آن صبر جميل را داشته باشي که در انتظار باز گشتن آنها بنشيني . زيرا يادها خود به کار نميآيند و فقط آنگاه که درما به خون و نگاه و رفتار مبدل ميشوند، آنگاه که ديگر نامي ندارند و از ما جدا نيستند، آنوقت است که شايد، در ساعتي که بسيار نادر پيش ميآيد، از ميان آنها نخستين کلمه شعري برخيزد...».
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1941372141203130224130193247206201184169116168.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/1511882048818325516976024331155161148106192.jpg)
بنابراين در نظر ريلکه شعر محصول تجربه است. اما چنانکه از همان عبارتهاي بالا ميتوان دريافت منظور وي آن نيست که براي شاعر شدن بايد به آب و آتش زد و حادثهجويي کرد. در اين باب يکي ديگر از نويسندگان بزرگ معاصر به تصريح چنين ميگويد:
«شاعر سازنده است و مانند همه سازندگان ديگر به مايه کار نيازمندي دارد و اين مايه براي شاعر تجربههاي اوست... تجربه حوادثي نيست که براي کسي روي ميدهد بلکه بهرهايست که آن کس از حوادثي که براي او رخ داده است به دست ميآورد. تجربه استعداد کار بستن وقايعي است که روي داده نه خود آن وقايع.»
ريلکه خود در يکي از نامههايي که به دوست جوانش نوشته همين نکته را به او گوشزد کرده است: «اگر زندگاني روزانه شما در نظرتان حقير مينمايد تهمت ناچيزي بر آن نبنديد. تهمت بر شماست که چندان شاعر نيستيد تا جلال و جمال آنرا دريابيد. پيش هنر آفرين هيچچيز و هيچجا ناچيز و سرسري نيست...»
پس شاعر بايد نخست اين استعداد را در خود پرورش دهد که بتواند زندگاني را در يابد و از آن بهره برگيرد. دستور ريلکه را ميتوان در اين عبارت خلاصه کرد که: «پيش از آنکه شعر بسازي خود را شاعر بساز».
براي هر جوان پرشوري که صاحب قريحه شاعري است، در آغاز کار، بارها پيش ميآيد که بنوميدي با خود ميگويد: «دريغا که سخنوران بزرگ پيشين هر چه گفتني بوده گفتهاند و براي من ميداني نماند تا در آن جولان کنم.» راستي شاعر امروز چه ميتواند بگويد که گفتني و نو و از آن خود او باشد؟ ريلکه از اين معما پرده برميدارد. اگر سخنان او را در يابيد ميبينيد که ديگران، همه گفتني هاي خود را گفتهاند؛ اما هيچ کس گفتنيهاي شما را نگفته و نميتواند بگويد ريلکه مانند عارفان بزرگ ما معتقدست که همه چيز را از «خود» بايد جست. وجود ما منبع قوائي است که منتظر بروزند، و زندگي صورت پذيرفتن و بفعل آمدن اين قواست. نخستين دستوري که ريلکه ميدهد ( و اين نه همان دستور شاعري بلکه دستور زندگي است) اين است که قواي خود را بشناسيم. بيشتر جوانان ميل دارند که شاعر باشند و گفتارشان زبانزد خاص و عام بشود و نامشان در دهانها باشد. اما کساني هم هستند که به سرودن احتياج دارند و اين احتياج فطري ايشان را رنج ميدهد. مجبورند که شعر بگويند و حس ميکنند که براي اجراي اين وظيفه آفريده شدهاند. ريلکه به آنان ميگويد که پي کار ديگر بروند و اينان را پند ميدهد که بار سنگين اين وظيفه را به دوش بگيرند: «زندگاني شما، تا بيهودهترين و تهيترين دم آن، بايد نشانه و شاهد چنين شوقي باشد.»
عارفان ما براي پيمودن راه کمال پيروي پير را لازم ميدانند. پير ريلکه طبيعت پير است که با او «به خلوتي که در آن اجنبي صبا باشد» آشنا ميتوان شد. اما طبيعتي که او ميگويد همان مناظر زيباي صبح و شام و بهار و خزان نيست که شاعران «رمانتيک» ميگفتند. طبيعت در زبان ريلکه بر هر چه هست اطلاق ميشود و همه آفاق را فرا ميگيرد.
مهمترين نکته در پندهاي ريلکه خلوت گزيدن است. راز توفيق را در خلوت بايد يافت. «در خود فرو رفتن و ساعتها کسي را نديدن، به اين مقام است که بايد رسيد. تنها بايد شد، مانند کودکي که تنهاست در حالي که بزرگتران ميآيند و ميروند و به کارهائي مشغولند که در نظر طفل بزرگ مينمايد زيرا بزرگها با آن سر و کار دارند و کودک از کارشان سر در نميآورد» اين همان خلوت ظاهري نيست بلکه خلوت ذهن و روانست. آنکه در پي نام است و به قضاوت ديگران در باره کار خود محلي ميگذارد، به اين خلوت دست نخواهد يافت.
چون چنين خلوتي ميسر شد کار بايد کرد. ياري طبع براي ريلکه سخني بي معني است. شاعر بايد به نيروي کار بتواند طبع خويش را برانگيزد نه آنکه بيکار در انتظار ياري طبع بنشيند. اين شيوه را ريلکه از رودن پيکر ساز و نقاش نامدار فرانسوي آموخته و در يکي از نامههايي که به او نوشته است اين نکته را اعتراف ميکند:
«من به خانه شما نه همين براي تماشا آمدم. آمده بودم که از شما بپرسم چگونه ميتوان زيست؟ شما گفتيد «با کار» و من خوب دريافتم. ميدانم که کار، زندگاني بي مرگ است. وجود من سراپا شکر و شادي است، زيرا از اوان جواني جز اين چيزي نميخواستم و آنرا آزموده بودم. اما کار من، چون آنرا بسيار دوست ميداشتم، در اين مدت مانند جشني بزرگ شده بود که گاه گاه دلبر طبع آن را ميآراست و بسا که هفتهها با اندوه بيپايان در انتظار مقدم او ميگذشت. اين زندگي پر از خطر بود. من از هر وسيله مصنوعي براي انگيختن طبع سخت پرهيز کردم. از ميگساري دست کشيدم (سالهاست که چنين کردهام) و کوشيدم که زندگاني خويش را به طبيعت نزديک کنم. اما با همه اين کارها که شايد خردمندانه بوده است هرگز نتوانسته بودم دلبر گريز پاي طبع را با کار به دام بياورم. اکنون ميدانم که يگانه وسيله نگاهداشتن او همان کار است و اين دوران نو را در زندگاني و اميد خويش عطيه شما ميدانم...»
آنکه در تکاپوي نامجوئي و خودنمايي است شاعر نيست. گمنامي و ناشناسي لازمه خلوت و تجرّدي است که به عقيده ريلکه راه رسيدن به کمال هنر است و گفتار او در اين باب شعر کليم را به خاطر ميآورد:
در کيش ما تجرد عنقا تمام نيست در فکر نام ماند اگر از نشان گذشت
اما ريلکه گذشته از آنکه خودنمايي و نامجويي را نميپسندد شهرت را براي هنرمند زيانکار و خطرناک ميشمارد:
http://img.tebyan.net/big/1388/07/7144200921612481602401851571406964549202.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/372305122215313123381246165017846119232115.jpg)
«اي جوان ناشناس که شوري در سرداري، گمنامي خويش را غنيمت بشمار. اگر آنانکه قدر ترا نميدانند با تو مخالفت ميکنند و معاشران ترا ترک ميگويند و به سبب انديشهاي که عزيزش داري ميخواهند ترا از پا در آورند، چه باک داري؟ زيرا اين خطر آشکار در مقابل خصومت پر گزند شهرت، که ترا بر سر زبانها مياندازد و بيچاره و ناتوانت ميکند بسيار ناچيزست. هرگز در پي آن مباش که ديگران به نيکي يا زشتي از تو ياد کنند و اگر زماني گذشت و ديدي نام تو در دهان مردمان است بدان اعتنا مکن، همچنان که به سخنان ديگرشان اهميت نميدهي. بينديش که نامت آلوده شده است و آن را از خود دور کن. نهاني نام ديگري بر خود بگذار تا خدا بتواند در دل شب ترا بدان نام بخواند و آنرا از همه کس پنهان بدار.
«اي خلوت نشيني که از همه کناره کرده بودي، چه زود به دستياري شهرت ترا به چنگ آوردند! آنانکه تا دمي پيش از مخالفان تو بودند اينک ترا همشأن خويش ميخوانند و سخنانت را مانند وحوش گرفتار در قفس ادعاهاي خويش کرده بر سر بازارها ميبرند و با خاطر آسوده نمايش ميدهند...»
من اين نامه را که همراه ترجمه يکي از آثار بلند و زيباي ريلکه است به قصد آن آغاز کردم که اين شاعر بزرگ را بهتر بشناسانم. اما در نوشتن هر سطري بيمناک بودم که مبادا توضيح من شما را در شناختن او گمراه کند و با همين بيم اين مقدمه ناقص را به پايان ميرسانم. شايد بعد مجالي پيدا شود که باز در باره ريلکه و آثار او چيزي بگويم. اکنون گوش کنيم که استاد چه ميگويد. زيرا «چون بزرگي به سخن در آيد دم فرو بايد بست».
در ادامه نامه ها را خواهيم آورد ...
پرويز ناتل خانلري
تبيان