hossien
11th October 2009, 01:52 PM
Rگفتار اول
فرهنگ
ريشه واژه فرهنگ در زبان فارسي:
صورت باستاني فرهنگ در متن بازمانده از اوستا و نوشته هاي فارسي باستان يافت نشده است. صورت پهلوي آن «فرهنگ» (Fra- hang) است كه از پيشوند «فر»، به معني پيش و ريشه باستاني ثنگ (thang) به معني كشيدن مي باشد. هنگ در واژههاي فارسي به معني قصدو آهنگ است و آهختن و آهيختن به معناي كشيدن و برآوردن از همين ريشه است كه با افزودن فر به آن فرهيختن يا فرهختن به معني تربيت كردن و ادب آموختن ميباشد.
پيشينة واژه فرهنگ در زبان فارسي:
در بسياري از متنهاي كهن شعر و نثر فارسي، تا سده هفتم هجري اين كلمه ديده ميشود. از سده هفتم به بعد، به ويژه وقتي واژههاي برابر عربي، جاي آن را ميگيرند از متون ادبي يا غير ادبي حذف ميشود. تا آنكه ميرمجال الدين حسين بن فخرالدين حسن انجوي شيرازي، در سال 1017 هجري قمري درهند كتاب لغتي به نام جهانگير گوركاني پادشاه هند به زبان فارسي مينويسد و آن را فرهنگ جهانگيري مينامند. از اين پس اين كلمه به معناي كتاب لغت يا لغت نامه به كار ميرود. مانند فرهنگ برهان قاطع، فرهنگ رشيدي، فرهنگ معين و ... گشايش فرهنگستان ايران در سال 1314 شمسي، كاربرد تازه اي از واژه فرهنگ بوجود آورد و در مقابل كلمه «آكادمي» در زبان فرانسه جاي گرفت، به معناي انجمني رسمي از اهل علم و ادب و هنر براي پذيرش واژهها و آرايش و پيرايش زبان.
فرهنگستان نام وزارت معارف را به وزارت فرهنگ تبديل كرد و معناي واژه كهن آن به معني (education) را زنده كرد. و هنگامي كه در دوران مدرن فرهنگ از معني علم و ادب و اخلاق و آموزش به واژه (culture) به معني مدرن آن يعني پيشرفت جوامع بشري تغييري يافت، نام وزارت فرهنگ به آموزش و پرورش تغيير يافت.
ريشه واژه فرهنگ (culrure) :
اين واژه از زبان كلاسيك و شايد پيش كلاسيك لاتين ريشه مي گيرد و به معني كشت و كار و آئين (cult, cultus) و كشاورزي(horticulture) به كار ميرود. و به معناي جامعههاي بشري اولين بار در حدود سال 1750 ميلادي در زبان آلماني به كار رفته است. زبانهاي روميك (زبانهايي كه از لاتين جدا شدهاند مثل پرتقالي، فرانسه، ايتاليايي، اسپانيايي و رومانيايي) و انگليسي از آغاز جنب وجوش خود تا دير زماني تمدن يا شهر آئيني (civilization) را به جاي culture به كار ميبردند و مرادشان از آن پرورش، بهسازي، بهبود بخشي يا پيشرفت اجتماعي است.
ريشه بار معنايي كلمه (culture):
با دست آوردهاي تازه علوم طبيعي و فيزيك، جهت فكري تازهاي در انسان پديدار ميشود و بينش ديني و اساطيري او جاي خودش را به حوزه روابط انساني مي دهد. در بينش جديد انسان را همچون موجودي طبيعي ، كه به اختيار و اراده طبيعت را رها مي كند و پا به قلمرو زندگي مدني و سياسي مي گذارد نشان مي دهد. و انديشه قرون وسطايي را كه انسان را موجودي روحاني مي داند و اسير دام طبيعت، رها مي كند. انسان در بينش جديد موجودي است طبيعي كه از راه فرهنگ بر طبيعت چيره گشته و با بيرون آمدن از آن گام به گام مرحله تكاملي فرهنگي را پشت سر مي گذارد و ازمرحله وحش و بربريت، سرانجام به جامعه عقلاني متمدن مدرن رسيده است.
از نيمه دوم قرن نوزدهم واژه فرهنگ گاه همراه با واژه تمدن، معناي علمي تازهاي به خود گرفت، زيرا پيشرفتهاي جديد در علوم و تكنولوژي آغاز شده بود. اين معنا به دستهاي از ويژگيهاي جامعه هاي انساني و دستاوردهاي آن و در نتيجه تمامي بشريت، اشاره دارد كه با ساز و كارهايي جز سازوكارهاي وراثتي زيستي (biglogcal) انتقال ميپذيرند. ويژگي نوع بشر، همانا انباشتگي اجتماعي اين ويژگيها است، همچنان كه در موجودات فرو بشري (subhuman) كمتر نشاني از چنين ويژگيهايي مي توان يافت]
تعريف كلي از فرهنگ: «ارتباط بين دو پديده عاقل (انسان) قوانيني بوجود مي آورد كه به آن فرهنگ ميگويند.»
تمدن و فرهنگ:
تمدن به نظامهاي بزرگ سياسي ، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي اشاره دارد كه از نظر جغرافيايي واحد كلاني را در يك قلمرو پنهاور ، معمولاً يك امپراطوري دربر مي گيرد. مانند تمدن آرياييها، روميها و ...
فرهنگ به تنهايي مي تواند متعلق به مردمي باشد كه در يك قبيله به صورت ابتدايي زندگي ميكنند. البته سادگي فن آوري (به طور مثال معماري يا ساخت و سازهاي ديگر آن قوم) به معناي سادگي همه جنبههاي زندگي و فرهنگ آنها نيست. چه بسا زبانهاي هند و اروپايي آغازين از نظر دستوري ، ساختار پيچيده تري نسبت به بسياري از زبانهاي امروزين از همان خانواده زباني داشتهاند
فرهنگ مادي و معنوي:
فرهنگ مادي: شامل همه وسايل و ابزارهاي مادي و آنچه به دست بشر از ماده طبيعي ساخته ميشود و همچنين شيوه ها و فرآيندهاي ساخت و ساز آن مي دانند ميشود.
فرهنگ معنوي: شامل ارزشها، ديدها، باورها، انديشه ها، دانشها و فنها، آداب و سنتها، علوم و فلسفه و ادبيات و هنر وهمه فراوردههاي ذهني انسان ميشود.
اهميت و برتري دو مورد ذكر شده بر ديگري باعث پديد آمدن دو مكتب ايده باوري و ماده باوري شد. اما همانطور كه ميدانيم سازمايه هاي فرهنگي ، از راه ژنها كه ويژگيهاي فردي و نژادي را از يك موجود زنده به موجود زنده ديگر باز ميبرند، كاملاً قابل انتقال نيستند و از راه زندگي اجتماعي و آموزش بدست مي آيند. از اين رو فرهنگ شامل همه ساز مايههاي مادي و معنوي زندگي اجتماعي است كه انسان درون آن زاده و پرورده مي شود. انسان از اين راه داراي چيزي ميشود كه به اصطلاح به آن شخصيت ميگوئيم و از اين راه به انسان چيزي به نام هويت فرهنگي داده ميشود. اين هويت كل گرايشهاي رفتاري انسان را به او ميبخشد و بدين سان انسان باورها ، اختراعها و ... و همه دستاوردهاي مادي و معنوي از نسل پيشين به انسان امروز انتقال مييابند و به او ارث ميرسد و انسان ميراي طبيعي به انسان ماناي تاريخي – فرهنگي بدل ميشود و فرآوردهاي فرهنگي او ميتواند نسل اندر نسل بماند و چه بسا زندهتر و اثرمندتر شود.
انتقال فرهنگ:
هر جامعه با توجه به محدوده مكاني خاص خودش داراي ويژگي جداگانهاي از محدوده متفاوت از آن ميشود و سازمايههاي هر جامعه به جامعه ديگر راه مي يابند كه به آن پراكنش فرهنگي (cultural diffusion) ميگويند.
هر جامعه سازمايههاي اصلي بشري را به تمامي در خود دارد، يعني سازمايه هاي فني (تكنولوژيك) ، اجتماعي و انديشهاي (ايدئولوژيك). اما از نظر ساخت و سازمان بسيار گوناگون هستند و اين گوناگوني وابسته به عوامل متعددي است : از جمله ناهمساني زيستگاههاي طبيعي، منابعي كه هر گروه بشري در اطراف خود در دستري دارد يا ندارد،
سلسله امكان هايي را كه در ذات هر يك از سازمايههاي فرهنگي ، مانند زبان و جز آن وجود دارد و همچنين ميزان توسعه يافتگي آنها. براي تحليل سيستم هاي اجتماعي- فرهنگي سازه (factor) زيستي، وجود انسان را بايد ثابت گرفت. اگر چه تفاوت هاي نژادي هر چقدر هم باشد در قياس با نقش سازههاي فرهنگي چندان عامل موثري نيست. بدليل همين تمايز فرهنگي است كه جوامع با فرهنگهاي گوناگون از يكديگر تاثير مي پذيرند.
قوم مداري (ethnocentrism) :
قوم مداري نامي است براي تفسير فرهنگهاي ديگر بر اساس فرهنگ خود. در قديم مردم يك كشور بزرگ كمتر از ساير ملل خبر داشتند و يا قبيله هاي كوچك تنها محدوده قبايل نزديك خود را مي شناختند ولي وقتي با ملل ديگر آشنا شدند اين تفكر در بين آنها پديدار شد كه ملتهاي ديگر كه داراي عملكرد متفاوت با آنها هستند، كارشان و رفتارشان نادرست است.
كساني كه سواد نداشتند به نظر عموم اروپائيان بي اخلاق، بي منطق، عجيب يا خلاف قاعده مي آمدند.در حاليكه در فرهنگهاي گوناگون ممكن است يك مسئله مشخص داراي قوانين عكس هم باشد. موردي كه در يك فرهنگ اخلاقي است در فرهنگ ديگر غير اخلاقي يا خنثي در نظر گرفته شود.
زندگي و مرگ فرهنگها:
فرهنگ از آنجا كه بر پايه زندگي رشد مي كند و از درون زندگي جمعي موجودي به نام انسان سر بر مي آورد، خود موجودي است زنده و زايش و زندگي و مرگ دارد. فرهنگها از سادگي و حالت ابتدايي قبيلهاي بيرون مي آيند، با اقتصاد و پيشه وري و صنعت پيشرفت ميكنند و با خط و نوشته و علوم و حكمت و ادبيات و هنر كاملتر وارد سير تاريخ ميشوند.
در سير تاريخي هر فرهنگي همانگونه كه زاده مي شود، سيري به طرف اوج و كمال و سپس به طرف پيري و مرگ دارد و همچنين فرهنگ در طول حيات خويش سالمي و ناسالمي دارد. فرهنگ سالم فرهنگي است كه نظامي از ارزشها و هنجارهاي رفتاري و انديشه به مردم خود مي دهد، و مردم با پذيرش دروني از آن پيروي ميكنند، در نتيجه زندگي اجتماعي با هماهنگي پيش ميرود و فرد با پيروي از ارزشها و هنجارهاي اجتماعي در خود احساس خرسندي ميكند. ولي اگر ترس از عقوبت مانع پيروي دروني شود و فقط ظاهراً شخص از فرهنگ تبعيت كند، آن فرهنگ بيمار تلقي ميشود. جامعه آي كه در آن ريا باشد، جامعهاي است ناسالم و در حال از هم پاشيدگي . از آنجايي كه فرهنگ ها داراي يك ساختار زنده هستند و داراي تناسبات در تركيب سازهها براي ماندگاري خود هستند اگر توسط سازه ذهني يا مادي تازهاي بهم بريزند (مثل امروزه كه ارزشها و جهان بيني و مسائل مادي و تكنيكهاي جهان مدرن به فضاي زندگي و فرهنگي سنتي وارد شده است) چون فضاها در طول چند قرن رشد كردهاند و آمادگي جذب آنها را ندارند، آشوب و بحران در درونشان پديد ميآيد. براي سازگاري بايد بافتهاي ارزشي و بسياري از عوامل فرهنگي و ذهني ناسازگار با ارزشهاي دنياي مدرن و بسياري از نهادهاي اجتماعي در آنها دگرگون شود.
نتيجه گيري:
1- فرهنگ از تعامل انسانها سرچشمه مي گيرد.
2- تعابيري كه از فرهنگ ميشود در طول زمان و در پي پيشرفت فكري و اقتصادي بشر تغيير نموده است.
3- فرهنگ عامل اصلي ايجاد هويت فردي و اجتماعي بوده به زندگي ميراي انسان جنبه تاريخي ميدهد. آنچه كه موجب زوال يا بالندگي يك فرهنگ در طول تاريخ ميگردد در توانائي آن در ايجاد هويت خلاصه ميشود.
4- فرهنگها به علت وابستگي به جوامع بشري خاص ممكن است با يكديگر در حالت تضاد يا توافق قرار گيرند. اما در هر صورت بر يكديگر اثر گذارند. حال هر چه ارتباط جوامع با يكديگر گستردهتر باشد، اين اثر گذاري بيشتر است.
فرهنگ
ريشه واژه فرهنگ در زبان فارسي:
صورت باستاني فرهنگ در متن بازمانده از اوستا و نوشته هاي فارسي باستان يافت نشده است. صورت پهلوي آن «فرهنگ» (Fra- hang) است كه از پيشوند «فر»، به معني پيش و ريشه باستاني ثنگ (thang) به معني كشيدن مي باشد. هنگ در واژههاي فارسي به معني قصدو آهنگ است و آهختن و آهيختن به معناي كشيدن و برآوردن از همين ريشه است كه با افزودن فر به آن فرهيختن يا فرهختن به معني تربيت كردن و ادب آموختن ميباشد.
پيشينة واژه فرهنگ در زبان فارسي:
در بسياري از متنهاي كهن شعر و نثر فارسي، تا سده هفتم هجري اين كلمه ديده ميشود. از سده هفتم به بعد، به ويژه وقتي واژههاي برابر عربي، جاي آن را ميگيرند از متون ادبي يا غير ادبي حذف ميشود. تا آنكه ميرمجال الدين حسين بن فخرالدين حسن انجوي شيرازي، در سال 1017 هجري قمري درهند كتاب لغتي به نام جهانگير گوركاني پادشاه هند به زبان فارسي مينويسد و آن را فرهنگ جهانگيري مينامند. از اين پس اين كلمه به معناي كتاب لغت يا لغت نامه به كار ميرود. مانند فرهنگ برهان قاطع، فرهنگ رشيدي، فرهنگ معين و ... گشايش فرهنگستان ايران در سال 1314 شمسي، كاربرد تازه اي از واژه فرهنگ بوجود آورد و در مقابل كلمه «آكادمي» در زبان فرانسه جاي گرفت، به معناي انجمني رسمي از اهل علم و ادب و هنر براي پذيرش واژهها و آرايش و پيرايش زبان.
فرهنگستان نام وزارت معارف را به وزارت فرهنگ تبديل كرد و معناي واژه كهن آن به معني (education) را زنده كرد. و هنگامي كه در دوران مدرن فرهنگ از معني علم و ادب و اخلاق و آموزش به واژه (culture) به معني مدرن آن يعني پيشرفت جوامع بشري تغييري يافت، نام وزارت فرهنگ به آموزش و پرورش تغيير يافت.
ريشه واژه فرهنگ (culrure) :
اين واژه از زبان كلاسيك و شايد پيش كلاسيك لاتين ريشه مي گيرد و به معني كشت و كار و آئين (cult, cultus) و كشاورزي(horticulture) به كار ميرود. و به معناي جامعههاي بشري اولين بار در حدود سال 1750 ميلادي در زبان آلماني به كار رفته است. زبانهاي روميك (زبانهايي كه از لاتين جدا شدهاند مثل پرتقالي، فرانسه، ايتاليايي، اسپانيايي و رومانيايي) و انگليسي از آغاز جنب وجوش خود تا دير زماني تمدن يا شهر آئيني (civilization) را به جاي culture به كار ميبردند و مرادشان از آن پرورش، بهسازي، بهبود بخشي يا پيشرفت اجتماعي است.
ريشه بار معنايي كلمه (culture):
با دست آوردهاي تازه علوم طبيعي و فيزيك، جهت فكري تازهاي در انسان پديدار ميشود و بينش ديني و اساطيري او جاي خودش را به حوزه روابط انساني مي دهد. در بينش جديد انسان را همچون موجودي طبيعي ، كه به اختيار و اراده طبيعت را رها مي كند و پا به قلمرو زندگي مدني و سياسي مي گذارد نشان مي دهد. و انديشه قرون وسطايي را كه انسان را موجودي روحاني مي داند و اسير دام طبيعت، رها مي كند. انسان در بينش جديد موجودي است طبيعي كه از راه فرهنگ بر طبيعت چيره گشته و با بيرون آمدن از آن گام به گام مرحله تكاملي فرهنگي را پشت سر مي گذارد و ازمرحله وحش و بربريت، سرانجام به جامعه عقلاني متمدن مدرن رسيده است.
از نيمه دوم قرن نوزدهم واژه فرهنگ گاه همراه با واژه تمدن، معناي علمي تازهاي به خود گرفت، زيرا پيشرفتهاي جديد در علوم و تكنولوژي آغاز شده بود. اين معنا به دستهاي از ويژگيهاي جامعه هاي انساني و دستاوردهاي آن و در نتيجه تمامي بشريت، اشاره دارد كه با ساز و كارهايي جز سازوكارهاي وراثتي زيستي (biglogcal) انتقال ميپذيرند. ويژگي نوع بشر، همانا انباشتگي اجتماعي اين ويژگيها است، همچنان كه در موجودات فرو بشري (subhuman) كمتر نشاني از چنين ويژگيهايي مي توان يافت]
تعريف كلي از فرهنگ: «ارتباط بين دو پديده عاقل (انسان) قوانيني بوجود مي آورد كه به آن فرهنگ ميگويند.»
تمدن و فرهنگ:
تمدن به نظامهاي بزرگ سياسي ، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي اشاره دارد كه از نظر جغرافيايي واحد كلاني را در يك قلمرو پنهاور ، معمولاً يك امپراطوري دربر مي گيرد. مانند تمدن آرياييها، روميها و ...
فرهنگ به تنهايي مي تواند متعلق به مردمي باشد كه در يك قبيله به صورت ابتدايي زندگي ميكنند. البته سادگي فن آوري (به طور مثال معماري يا ساخت و سازهاي ديگر آن قوم) به معناي سادگي همه جنبههاي زندگي و فرهنگ آنها نيست. چه بسا زبانهاي هند و اروپايي آغازين از نظر دستوري ، ساختار پيچيده تري نسبت به بسياري از زبانهاي امروزين از همان خانواده زباني داشتهاند
فرهنگ مادي و معنوي:
فرهنگ مادي: شامل همه وسايل و ابزارهاي مادي و آنچه به دست بشر از ماده طبيعي ساخته ميشود و همچنين شيوه ها و فرآيندهاي ساخت و ساز آن مي دانند ميشود.
فرهنگ معنوي: شامل ارزشها، ديدها، باورها، انديشه ها، دانشها و فنها، آداب و سنتها، علوم و فلسفه و ادبيات و هنر وهمه فراوردههاي ذهني انسان ميشود.
اهميت و برتري دو مورد ذكر شده بر ديگري باعث پديد آمدن دو مكتب ايده باوري و ماده باوري شد. اما همانطور كه ميدانيم سازمايه هاي فرهنگي ، از راه ژنها كه ويژگيهاي فردي و نژادي را از يك موجود زنده به موجود زنده ديگر باز ميبرند، كاملاً قابل انتقال نيستند و از راه زندگي اجتماعي و آموزش بدست مي آيند. از اين رو فرهنگ شامل همه ساز مايههاي مادي و معنوي زندگي اجتماعي است كه انسان درون آن زاده و پرورده مي شود. انسان از اين راه داراي چيزي ميشود كه به اصطلاح به آن شخصيت ميگوئيم و از اين راه به انسان چيزي به نام هويت فرهنگي داده ميشود. اين هويت كل گرايشهاي رفتاري انسان را به او ميبخشد و بدين سان انسان باورها ، اختراعها و ... و همه دستاوردهاي مادي و معنوي از نسل پيشين به انسان امروز انتقال مييابند و به او ارث ميرسد و انسان ميراي طبيعي به انسان ماناي تاريخي – فرهنگي بدل ميشود و فرآوردهاي فرهنگي او ميتواند نسل اندر نسل بماند و چه بسا زندهتر و اثرمندتر شود.
انتقال فرهنگ:
هر جامعه با توجه به محدوده مكاني خاص خودش داراي ويژگي جداگانهاي از محدوده متفاوت از آن ميشود و سازمايههاي هر جامعه به جامعه ديگر راه مي يابند كه به آن پراكنش فرهنگي (cultural diffusion) ميگويند.
هر جامعه سازمايههاي اصلي بشري را به تمامي در خود دارد، يعني سازمايه هاي فني (تكنولوژيك) ، اجتماعي و انديشهاي (ايدئولوژيك). اما از نظر ساخت و سازمان بسيار گوناگون هستند و اين گوناگوني وابسته به عوامل متعددي است : از جمله ناهمساني زيستگاههاي طبيعي، منابعي كه هر گروه بشري در اطراف خود در دستري دارد يا ندارد،
سلسله امكان هايي را كه در ذات هر يك از سازمايههاي فرهنگي ، مانند زبان و جز آن وجود دارد و همچنين ميزان توسعه يافتگي آنها. براي تحليل سيستم هاي اجتماعي- فرهنگي سازه (factor) زيستي، وجود انسان را بايد ثابت گرفت. اگر چه تفاوت هاي نژادي هر چقدر هم باشد در قياس با نقش سازههاي فرهنگي چندان عامل موثري نيست. بدليل همين تمايز فرهنگي است كه جوامع با فرهنگهاي گوناگون از يكديگر تاثير مي پذيرند.
قوم مداري (ethnocentrism) :
قوم مداري نامي است براي تفسير فرهنگهاي ديگر بر اساس فرهنگ خود. در قديم مردم يك كشور بزرگ كمتر از ساير ملل خبر داشتند و يا قبيله هاي كوچك تنها محدوده قبايل نزديك خود را مي شناختند ولي وقتي با ملل ديگر آشنا شدند اين تفكر در بين آنها پديدار شد كه ملتهاي ديگر كه داراي عملكرد متفاوت با آنها هستند، كارشان و رفتارشان نادرست است.
كساني كه سواد نداشتند به نظر عموم اروپائيان بي اخلاق، بي منطق، عجيب يا خلاف قاعده مي آمدند.در حاليكه در فرهنگهاي گوناگون ممكن است يك مسئله مشخص داراي قوانين عكس هم باشد. موردي كه در يك فرهنگ اخلاقي است در فرهنگ ديگر غير اخلاقي يا خنثي در نظر گرفته شود.
زندگي و مرگ فرهنگها:
فرهنگ از آنجا كه بر پايه زندگي رشد مي كند و از درون زندگي جمعي موجودي به نام انسان سر بر مي آورد، خود موجودي است زنده و زايش و زندگي و مرگ دارد. فرهنگها از سادگي و حالت ابتدايي قبيلهاي بيرون مي آيند، با اقتصاد و پيشه وري و صنعت پيشرفت ميكنند و با خط و نوشته و علوم و حكمت و ادبيات و هنر كاملتر وارد سير تاريخ ميشوند.
در سير تاريخي هر فرهنگي همانگونه كه زاده مي شود، سيري به طرف اوج و كمال و سپس به طرف پيري و مرگ دارد و همچنين فرهنگ در طول حيات خويش سالمي و ناسالمي دارد. فرهنگ سالم فرهنگي است كه نظامي از ارزشها و هنجارهاي رفتاري و انديشه به مردم خود مي دهد، و مردم با پذيرش دروني از آن پيروي ميكنند، در نتيجه زندگي اجتماعي با هماهنگي پيش ميرود و فرد با پيروي از ارزشها و هنجارهاي اجتماعي در خود احساس خرسندي ميكند. ولي اگر ترس از عقوبت مانع پيروي دروني شود و فقط ظاهراً شخص از فرهنگ تبعيت كند، آن فرهنگ بيمار تلقي ميشود. جامعه آي كه در آن ريا باشد، جامعهاي است ناسالم و در حال از هم پاشيدگي . از آنجايي كه فرهنگ ها داراي يك ساختار زنده هستند و داراي تناسبات در تركيب سازهها براي ماندگاري خود هستند اگر توسط سازه ذهني يا مادي تازهاي بهم بريزند (مثل امروزه كه ارزشها و جهان بيني و مسائل مادي و تكنيكهاي جهان مدرن به فضاي زندگي و فرهنگي سنتي وارد شده است) چون فضاها در طول چند قرن رشد كردهاند و آمادگي جذب آنها را ندارند، آشوب و بحران در درونشان پديد ميآيد. براي سازگاري بايد بافتهاي ارزشي و بسياري از عوامل فرهنگي و ذهني ناسازگار با ارزشهاي دنياي مدرن و بسياري از نهادهاي اجتماعي در آنها دگرگون شود.
نتيجه گيري:
1- فرهنگ از تعامل انسانها سرچشمه مي گيرد.
2- تعابيري كه از فرهنگ ميشود در طول زمان و در پي پيشرفت فكري و اقتصادي بشر تغيير نموده است.
3- فرهنگ عامل اصلي ايجاد هويت فردي و اجتماعي بوده به زندگي ميراي انسان جنبه تاريخي ميدهد. آنچه كه موجب زوال يا بالندگي يك فرهنگ در طول تاريخ ميگردد در توانائي آن در ايجاد هويت خلاصه ميشود.
4- فرهنگها به علت وابستگي به جوامع بشري خاص ممكن است با يكديگر در حالت تضاد يا توافق قرار گيرند. اما در هر صورت بر يكديگر اثر گذارند. حال هر چه ارتباط جوامع با يكديگر گستردهتر باشد، اين اثر گذاري بيشتر است.