توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کمی فراتر ازحرفهای معمول...
M@HSA_kntu
31st July 2015, 02:44 AM
کمی فراتر از حرفهای معمول...
نوشته هایی هستند شاید کمی تا قسمتی فراتر از خط قرمزهای ما !!!!!
اما همین خط قرمزهاست که چشمانمان را به روی حقیقت های زندگی می گشایند
نوشته هایی تلخ.....تلخ....تلخ......
به قول گفتنی...
آنچه از دل برآید بر دل نشیند...
M@HSA_kntu
31st July 2015, 02:47 AM
.
این من کیست ؟
نمیدانم
شاید اتوبوسی در ایستگاه تاکسی بودم
یا سی و سه پلی روی زاینده رود
شایدم خاجو بودم
مانند کودکی گمشده در بازار بزرگ شهر که پی مادرش میگردد
نمیدانم
شاید چادر نشسته بر سر پیرزنی
یا عصای شکستهٔ پیرمردی بودم
شاید هم پردهٔ دریدهٔ دخترکی باشم
یا وجدان نداشتهٔ معشوقه اش
شاید هم آخرین نخ شکستهٔ پاکت سیگاری باشم
نمیدانم
کفش پارهٔ پسرک گل فروشی هستم
یا نگاه شکستهٔ مادری پای چوبهٔ دار خترش
شایدم از لای در داماد پاستارش را میبیند که بعد دریدن دخترش او را اعدام کردند
دلم میخواهد زهری باشم در آخرین جرعهٔ فنجانم
شاید هم صدای بی صدای کسی باشم
نمیدانم امروز چه مرگم است
اصلا
اصلا این من کیست ؟
ارمیاچناری
M@HSA_kntu
31st July 2015, 02:50 AM
[khoobboodan]
M@HSA_kntu
31st July 2015, 02:51 AM
...
زن اگر صدای زن نباشد!
مردانِ با بخار شعاری بیش نیستند!
جوالدوزی بود به خودم و همنوعانم....
من هنوز در نوازیدن دست مادرم دو دلم'
چه برسد به درک او
غرور مردانه گاهی بوی لجن میدهد
زن صدایی ندارد جز:
ناله ی تبعیض و ظلمی هزار و اندی ساله
صدای دردِ خورده شدنِ گوشت صورت از اسید
صدای تجاوزِ خشک و چندشِ تکرار دخول در زندان'بیابان جنگل در خانه ی ساواکِ امروز!
صدای قلبِ زنِ بیشوهر و بی حامی
صدای دردِ مادری که فرزندش شکنجه دید و ایستاده ماندگار شد!
صدای دختری فراری تنها بی امنیت در پیاده رو
صدای دردِ پریودی که تابو بود!
صدای دختری از جنس فقر' آرایش ندیده' از نظرها پنهان' صورتی پر از مو' غریبه به اپیلاسیون ها و مارک های تجاری نقاب و آرایش!
زن صدا ندارد...!
صدای زن همیشه پشت میله هاست
قفس در قفس!
بیرون درد هست و نفهمیده شدن' طرد شدن مگر در حین نیاز!
بی صدا ترین زن' زنیست از جنس آتنا'فریادیست از نوع نرگس'نعره ایست از نوع نسرین' و زنانی که گمنامان تاریخ این سرزمین سیاه شده اند!
زن ابتدا جایگاه از دست رفته را میخواهد!
بعد فریاد ِ دوباره ی رهایی....!
M@HSA_kntu
31st July 2015, 03:10 AM
نظام سرمایه داری دیگر از جلد کارفرما و ارباب بیرون آمده و جهان را خداست.
دو سالی بود تلوزیون تماشا نمیکردم، اما چند روز قبل بنا به دلایلی از سر اجبار برنامه ای از شبکه ی ... نگاه کردم.
رئیس نامحسوس! آنقدر دردناک بود که حالم دگرگون شد. فقیر را جلوی دوربین آورده و چکی به دستش دادند و گفتند گریه کن!
کالا را محکم به صورتش کوباندند تا به ارگاسم برسند. حالا دیگر ظالم لباس نیکوکار پوشیده و به ما لبخندی روا میدارد.
.
در عصر مدرن چارلی چاپلین ثانیه های ابتدایی فیلم دسته ای از خوک ها را نشان میدهد که به سمت کشتارگاه میروند.
در همان حین صحنه تغیر میکند و دسته ای از انسان ها وارد کارخانجات میشوند تا آنجا نیروی کارشان را به سرمایه داران تقدیم کنند.
یک قصابی به تمام معنا!
چارلی چاپلین به خوبی نشان داد چرخ های نظام سرمایه داری چگونه ما را له میکنند
. ابزار تولید و سرمایه متعلق به عده ی محدودی ست و اهرم، فشار دست آنهاست.
آنها مقابل کولر لم میدهند و سنگین ترین چیز که بلند میکنند خودکارشان است و ما باید تمام و کمال نیروی بازوی خود را تحویل آنان دهیم در ازای مقداری ناچیز که فقط زنده نگهمان دارد.
ما حبس میکشیم، ما مالیات میدهیم، ما کار میکنیم، ما کلیه ی خود را میفروشیم، ما تن فروشی میکنیم، ما...
و آنها با چکی در دست به در خانه ی یکی از میلیون ها ما آمده و بخشش خود را ریاکارانه تقدیم میکنند. پولی که از جیبمان برداشته اند را بر میگردانند!
همه ی این ها ماییم، اما برای آنها هیچ نیستیم...
نمیدانم چرا این جعبه را از پنجره به بیرون پرت نمیکنیم؟!
ایوب اهراری
M@HSA_kntu
1st August 2015, 11:58 AM
.
اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری،
خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...
اگر فَقیر باشی بَر عکس، سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف مُتنفر باشی؛
کودکِ مَن! تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی... ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم...
"/ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا_فالاچی "
M@HSA_kntu
1st August 2015, 12:10 PM
فمینیسم_مردانه
.
به پاستیل خوردنشان خندیدیم
و با لاک زدنشان جنگیدیم،
دَم از مردانگی زدیم و زنانگی او را زیر سوال بردیم.
لطافت را هنگام سکس خواستیم
و در حرف زدن خواستیم گرگ باشند تا هر شغالی شکارشان نکند...
همه را به چشم خود هرزه پنداشتیم
از رنگ های شاد لباس آن، صفت های ج....و هرزگی سیاه و سفید نقاشی کردیم...
دنیای شکلاتی اورا به سخره گرفتیم
تا دنیای کثیف نرینگی را زیبا جلوه دهیم...
هر لحظه خود را به او تحمیل کردیم
و به بیرحمانه ترین شکل ممکن دخول افکارمان را برای او غیرت جلوه دادیم.
از فمینیسم و آنارشیسم آواز آزادی سر دادیم و ذره ای احترام به مکمل خود نگذاشتیم...........
تا به حال چند ساعت نگاه هرزگی مردان را چشیده ایم؟
چندساعت با کفش پاشنه بلند برای پسند نرر ها راه رفته ایم؟
چند بار دردی به شدت پریود و زایمان را چشیده ایم؟
آن هم برای به دنیا آمدن یک پسر بچه که راه پدرش را برود و جنس مخالفش را یک وسیله بداند....؟
بد نیست گاهی فکر کنیم!!!
M@HSA_kntu
2nd August 2015, 11:37 AM
بابا آب داد...
بابا نان داد...
خواندیم و نوشتیم و حفظ شدیم، اما درک نکردیم.
بابا آب داد:
آری پدر برای شرمنده نشدن در مقابل فرزندش شب و روزش را یکی کرد،
برای سربلندی کودک در مدرسه سر خود را خم کرد.
دستانش پینه زده بود ، پلک های چروکیده، خط عمیقی روی پیشانی.
نشسته بود رو به رویش کوه غم و با گل های قالی بازی میکرد...
غم خرید جهیزیه دختر دم بختش،
ترس فردای پسر رشیدش،
همسرش دانه های تسبیح را نخ میکرد تا کمک خرجی باشد.
چشم های زن سو نداشت.
مرگ تدریجی شور و نشاط را حس میکرد.
پدر دیگر زنده نبود فقط نفس میکشید، نفس میکشید و آرزو هارو تنها در قفس میکشید.
یارانه میدادند شاد بود...
اما به چه قیمتی؟
پدر دیگر نان نمیاورد پدر خسته بود پدر مرده بود پدر....
قدرش را ندانستند رفت... چه تلخ... نتوانست زندگی را تحمل کند...
درد را در خود تزریق کرد، سختی را نوش کرد، آرزو میکرد که کاش اخته میشد و این روزهای پسرش را نمیدید.
باز هم میخوانیم بابا نان داد...
اما سرنوشت درس هارا را تغییر داد:
((( بابا برای نان داد )))
M@HSA_kntu
3rd August 2015, 11:19 PM
پدرانمان ما را کور و بدبخت تربیت کردند
شما اشتباه آنان را تکرار نکنید...
مغزو گوش و چشم فرزندانتان را با خرافات پر نکنید
تا آینده و فکر و تفکر آنان را به لجن نکشید.....
بگذارید کودکانتان خود مختار باشند در انتخاب دین و عقاید.....
M@HSA_kntu
3rd August 2015, 11:44 PM
چگونه آسوده ایی
در حالی کودکی دستش را در سطل آشغال می کند تا اندک تحفه بدست آورد
وناگهان دستش به سرنگ آلوده به ویروسی که درمان ندارد آلوده می شود
جواب زندگی نکرده کودک را که می دهد
خدایا نکند وعده وارثان زمین مستضعفان هستند
مانند آب مفت و برق مفت باشد
می گوییم وعده تو حق است
کی وعده ات عملی می شود
ده هزار سال است وعده دادی
هنوز مستضعف پیدا نکرده ایی
چگونه در کیهان نامحدود می گردی که ببینی کدام بنده ات نمازش باطل شد تا اورا به جهنم ببری
اما آن کودک را نمیبینی
کفر می گویم ؟
نشستی ایی ببینی من کفر می گویم تا مرا به جهنم بیندازی
.
اما آن دعاهایی که به درگاهت کردم را نشنیده ایی .یا شنیده ایی و مصلحت بود که عملی نشد
عدالتت کجاست خواسته هایم را به مصلحت عملی نکردی .
تمام گناهانم را به مصلحت چشم پوشی کن .
نه من
تمام بنده هایت .
M@HSA_kntu
12th August 2015, 02:08 PM
وطنم تورا میسازم با تمام شریان های تنم
میسازمت با همه ی وجود حتی به قیمت بی وجود شدنم
با سلیقه مردمت باید باشی نه عاقا زاده های شکم سیر
با کتاب ها و متن و سطور...
میسازمت به نام انسان.
.
-
.
M@HSA_kntu
18th August 2015, 12:07 PM
...
.
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
.
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است...
.
.
فاضل نظری
M@HSA_kntu
21st August 2015, 12:39 AM
.
مث يه خودكشی ِ طنزآميز
مث يه اعتراف بي معنا
بندري مي خوريم و مي رقصيم
مست مي شيم با عرق نعنا
اوّلين كار اشتباه مني
آخرين كار اشتباه مني
آسمونم چقدر ديوونه ست
قرص آرام بخش ماه مني
توو خيابون عشق بازي و شب
شاممون خنده بود و سمبوسه
مزّه مي داد با سس و ماتيك
طعم شيرين آخرين بوسه
يادگاري نوشتن اسمم
روي يه دستمال ماتيكي
با تو هر روز سينما رفتن
شيطنت هام توي تاريكي
سهممون از يه كوچه ي خلوت
يه كبودي خوب رو گردن
بهترين شعر عاشقانه ي من:
جيغ تو موقع بغل كردن!
فكر كردن به حالت چشمات
وقت برگشتن از تو تا خونه
پشت صدها چراغ قرمز و زرد
به كجا مي رسن دو ديوونه؟!
.
عشق، توو شهر آهن و ماشين
مث يه خودكشي طنز آميز
داره مي لرزه و نمي افته
آخرين برگ توي اين پاييز
مست مي شيم با عرق نعنا
خواب مي ريم پاي تلويزيون
از چشاي من و تو معلومه
كارمون مي كشه تهش به جنون
ديگه از هيچ چي نمي ترسه
اون كه از چشم عاشقت مسته
زندگي لمس دست كوچيكت
آخر كوچه هاي بن بسته
.
سید مهدی موسوی
.
M@HSA_kntu
22nd August 2015, 01:49 AM
علامه دهخدا.
گویند در عصر سليمان نبى،
پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودك را بر سر بركه ديد،
پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.
پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد
و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود
و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛
"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند"
علامه دهخدا
M@HSA_kntu
22nd August 2015, 12:16 PM
از سلطان ظالمی پرسیدند: چه می خوری؟
گفت:گوشت ملت.
گفتند چه مینوشی؟
گفت:خون ملت
.
گفتند چه میپوشی؟
گفت:پوست ملت.
گفتند اینها را از کجا می اوری؟
گفت:از جهل ملت.
گفتند چگونه این جهل را نگاهداری می کنی؟
گفت:در جعبه ای طلایی به نام "مقدسات"
گفتند از این جعبه چگونه محافظت میکنی
؟ گفت:بوسیله خرافات!!!
M@HSA_kntu
23rd August 2015, 05:57 PM
خیلی عجیب است، در کشورهای مسلمان دنبال روزه خوار
ميگردند تا او را مجازات کنند اما در طول سال
سراغي از گرسنه ها نمی گیرند تا لقمه نانی
به او دهند.
https://instagram.com/p/4WAdHCDoRU/
M@HSA_kntu
28th August 2015, 12:33 PM
پسر دستفروش، لواشک بدست اومد سمت ماشین .
بخر .
چیزی نگفتم؛
باز بعد چند دقیقه. .بخر . .
+چی رو بخرم پسرجون؟ .
_لواشک ..
+باشه میخرم. یکم حرف بزنیم؟ .
سرتکون میده،ناآروم و بیقراره و مدام به بدنش پیچ و تاب میده، بارها سرشو جهت مقابل میچرخونه........ .
+تنهایی؟ .
_آره
+بابا. مامان داری؟؟ .
_آره . .
بخر . .
+من لواشک نمیخوام اینو میدم برای خودت. . بابات کجاست بچه جون؟ .
_کار میکنه .
+خب پس تو چرا اینجای این وقت شب . .
کسی اذیتت نمیکنه؟
کی مراقبته؟ .
باز پیچ و تاب میخوره. . .
..بخر .
. . .
+گفتم عزیزم این پولو بگیر برا خودت،،، هدیه اس من لواشک دوست ندارم . .بخر. .
اشک تو چشماش جمع میشه...
. . .
خاله بابام گفته پول الکی نگیرم . .
بخر دیگه میخوام برم مدرسه ثبت نام کنم... .
اینجا کشور منه.. اینجا تهرانه .
جایی ک میگن خدا موقع آفریدن دنیا ، نعمت هاشو ریخته تو یه کاسه، از دستش ول شده و همش ریخته تو این خاک....
- - - به روز رسانی شده - - -
پسر دستفروش، لواشک بدست اومد سمت ماشین .
بخر .
چیزی نگفتم؛
باز بعد چند دقیقه. .بخر . .
+چی رو بخرم پسرجون؟ .
_لواشک ..
+باشه میخرم. یکم حرف بزنیم؟ .
سرتکون میده،ناآروم و بیقراره و مدام به بدنش پیچ و تاب میده، بارها سرشو جهت مقابل میچرخونه........ .
+تنهایی؟ .
_آره
+بابا. مامان داری؟؟ .
_آره . .
بخر . .
+من لواشک نمیخوام اینو میدم برای خودت. . بابات کجاست بچه جون؟ .
_کار میکنه .
+خب پس تو چرا اینجای این وقت شب . .
کسی اذیتت نمیکنه؟
کی مراقبته؟ .
باز پیچ و تاب میخوره. . .
..بخر .
. . .
+گفتم عزیزم این پولو بگیر برا خودت،،، هدیه اس من لواشک دوست ندارم . .بخر. .
اشک تو چشماش جمع میشه...
. . .
خاله بابام گفته پول الکی نگیرم . .
بخر دیگه میخوام برم مدرسه ثبت نام کنم... .
اینجا کشور منه.. اینجا تهرانه .
جایی ک میگن خدا موقع آفریدن دنیا ، نعمت هاشو ریخته تو یه کاسه، از دستش ول شده و همش ریخته تو این خاک.... 😔
M@HSA_kntu
30th August 2015, 11:44 PM
.
.
.
نیم ساعت دیگر اتوبوس میرسد
و من هنوز لباسهایم را نپوشیده ام
موهایم را شانه نکرده ام
خط چشمم را نکشیده ام
آه
گوشواره هایم کجایند ؟
مگر حالا در این کیف در هم میشود پیدایشان کرد ؟
یک صدای مهیب هوش از سرم میپراند
نگهبان بند ۲۵۰ بود با لگد در سلول را زد
شاهسوند حاضر شو وقت اجرای حکم رسیده
مات مبهوت هنوز به گوشواره هایم
فکر میکنم
صورتم را میشویم
خط چشمم را میکشم
دست بند و پا بندم را آنها میبندند
یک به یک سلول ها را رد میشوم
با صدای زنجیری که بر زمین میغلتد
و چشمهایی که از پشت میله ها
سوگواری ام را اشک میریزند
بعد از مدت ها رنگ آسمان را دیدم ،
افسوس که ابری بود
صدای جیغ های ممتد مادرم گوش
حضار را کر میکرد
و جلادی که از پشت نقابش التهاب
چشمهایش را حس می کردم
طنابی که بافته بود را بر گردن
انداخت
مات مبهوت
همینطور که نگاهم میکرد چهار پایه را زد
و صدای جیغ مادر که آرام آرام در حضورم محو میشود
ارمیاچناری
.
.
.
.
.
M@HSA_kntu
7th September 2015, 10:49 PM
4یا 5سالش بود....
واکس میزد،او نان آور دردهایش بود،
نان آور گناهی که نکرده بود و تخت خوابش کنج دیوار های کثیف شهر بود...
تنها همدمش خودش بود که هنوز معنی تبعیض و فقر و فلاکت را نمی دانست...
بدبختیش را مدیون دو موجود در اوج شهوت بود....
خدا نیز کاری به کارش نداشت
آن مرد بزرگ......
زنی از کنارش رد شد که با خواهش و التماس می خواست کفش هایش را واکس بزند....
زن از این صحنه به درد آمد،برای اولین بار بود کسی دلش به حال کودک می سوزد....
چند هزار پول از جیبش درآورد اما کودک اول واکس می زد بعد پول میگرفت و قبول نمیکرد پول بدون کار را...
زن ناچار به درآوردن کفش هایش شد،پسرک در حال واکس زدن بود که زن زیبا گفت مادر و پدرت کجاست و کودک بدون مکث گفت نمیدانم..!!!
انگار احساس میکرد او موجودی است که پدر مادر نمیخواهد و پدر مادر مختص به موجودات دیگر است
چیزی شبیه به سنگ که از اول سنگ بود و دلیل وجودش خودش هست نه پدر و مادر...
زن کمی مکث کرد و گفت یعنی پدر مادر نداری؟
پسرک:من از وقتی به دنیا آمدم پدر مادر نداشتم،
چشمان زن در آن لحظه جهان را غرق میکرد اگر می بارید...
پسرگ گفت من خدا را دوست دارم و صغری دوست گل فروشم می گوید خدا از ما مواظبت میکند و حواسش به ما هست،خدا در آسمان است و ما پیش او می رویم و روزی مارا خوشبخت می کند....
زن زیبا چیزی برای گفتن نداشت....
تنها مقداری برگ سبز را به او داد و کمی از او دور شد و به آسمان نگاه کرد و دوباره به کودک نگاه کرد و گفت....
اینجا انسانها به تو رحم نمی کنند چه برسد به خدایی که میلیونها کیلومتر از تو دور است...............
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.