نارون1
11th May 2015, 02:12 PM
غلبه بر وسواس سخت است، امااگر شما بخواهید، میتوانید
سمت سخت ماجرا این نبود که به مردم بگویم من وسواس دارم. بلکه قسمت سخت مقابله کردن با آن بود. دو سال پیش من مقالهای برای یک مجله نوشتم در مورد زندگی کردن با وسواس و اینکه چگونه ترس من از عدد 3 زندگیام را تحت تأثیر قرار داده بود. دوستانم به من تبریک گفتند، و پدر و مادرم نسخههایی از آن مقاله را برای نشان دادن به بستگان خریداری کردند. همه میگفتند من چقدر شجاع بودهام که مشکلم را برای دیگران "مطرح کردهام" و آگاهی عموم را بالا بردهام.
اما در حقیقت، من فقط میخواستم به چیزی که بسیار مرا ترسانده بود اشاره کنم. ویراستاران مجله بخشهای نامناسبی که چهرهام را در حالی توصیف کرده بودم که وحشت زده در کنار یک دیوار استخر قرار داشتم و از دندانهایم خون میچکید و خودم را از دور تماشا میکردم، حذف کرده بودند.
من حدس میزنم احتمالاً آنها نمیخواستند در مورد دزدی نامزدم که لاستیکهای یک ماشین را دزدیده بود چیزی بدانند. من نمیدانستم او هر زمان که بدون من خانه را ترک میکند چه اتفاقی خواهد افتاد. هیچکس نمیخواست آن بخشها را بشنود. آنها رفتارهای غیرعادی و عجیب و غریب وارسی کردن و اینکه چقدر خنده دار است که همیشه من خیلی زود سوار قطار میشوم را دوست داشتند.
وقتی فکر کردم که نوشتن درباره وسواس چقدر سخت است، فهمیدم که درمان بسیار سختتر خواهد بود. دو سال بعد از آن مقاله، وسواس مرا به زانو درآورده بود. در آخرین کریسمس نمیتوانستم خانه را برای بیش از چند ساعت به خاطر ترس از اینکه خرگوشم خودش را نکشد ترک کنم. در 40 دقیقه پایان سال، مجبور بودم با همه چراغهای روشن بخوابم، برای اطمینان از اینکه نامزدم که 200 مایل دورتر با خانوادهاش زندگی میکرد آن شب زنده بماند.
من هر روز گریه میکردم، گاهی اوقات بیوقفه، گاهی در خفا، گاهی فقط روی میز نهارخوری. اشکهای بیکلام، هیچ دلیلی برای صحبت کردن وجود نداشت. من مجموعهای از عکسهایی داشتم که برای گذرنامه در ژانویه گرفته بودم و میدانستم که اکنون نسبت به گذشته بد به نظر میرسیدم اما وقتی صورتم را دیدم که چشمانم به خاطر گریههای مداوم فرورفته بود، واقعا مرا ترساند.
نشانههای بیرونی وسواس به طور نسبتاً آسانی روز به روز حذف میشوند زیراکه بسیاری از عادات وسواسی ظاهر شده و جایگزین آنها میشوند که بیضرر به نظر میرسند. اما با فرا رسیدن بهار امسال، همه اثرات وسواس برای من طاقت فرسا شده بود. من همه افکارم را در یک دفتر خاطرات نوشتم و به واسطه پزشک خانوادهمان برای حضور در یک دوره درمان شناختی- رفتاری ثبت نام کردم.
فکر کردم این شروعی برای پایان دادن به مبارزه خواهد بود، اما جلسات درمان شناختی- رفتاری که سه ماه بعد آغاز شد افکارم را آشفته کرد. وقتی به سمت خانه راه افتادم، همانطور که در حال مرور گذشتهام بودم، سعی میکردم تا دوباره گریه کردن را شروع نکنم.
شروع درمان
وسواس در من اضطراب ایجاد میکرد. من میدانستم که چه چیزهایی میتوانست مرا نگران کند و در نتیجه موجب انجام تشریفات من شود و یا افکارم را برای ساعتها مشغول کند و اینکه در نهایت مطمئن میشدم که افکار و رفتارهایم بسیار احمقانه است. اما بعد از چند هفته درمان شناختی- رفتاری توانستم برخی رفتارهایم را خاتمه دهم – عادات انگشتانم که گاهی سریعتر از آن اتفاق میافتاد که من بتوانم آنها را متوقف کنم: وارسی کردن کلیدهای برق، هشدارهای تلفن، قفلهای در، پریزها، فیوضها و حتی گردنم. من شروع کردم به درک کردن اینکه کارهایی که برای محافظت از خودم در برابر فجایع انجام میدادم کمکی نمیکرد. بعد از اینکه شما همه آنها را کشف کردید، میتوانید ببینید که وسواس از کجا ریشه گرفته است.
الان 2 ماه از پایان دوره درمان شناختی رفتاری ام گذشته است. زندگی روزانه من مثل دیگران به نظر میرسد اما برای من چیزی بهطور اساسی تغییر کرده است- انگشتانم دیگر مرا وادار به وارسی کردن نمیکنند - و تغییری که من در خودم احساس میکنم باورنکردنی است. این تغییر آسان نبود و من آنقدر در جهت درمان عمل میکنم تا مطمئن شوم که وارسی کردنها دیگر در من نفوذ پیدا نمیکنند. اما تغییر وجود دارد، من به وسیله آن قدرتمند شده ام، و نمیتوانم باور کنم که تنها 6 ماه سخت کار کردن توانست اضطراب و افسردگی مرا به سرعت خاموش کند. من شروع کردم به تعیین کردن زمانی که به کمک نیاز دارم و به این فکر کردم که وقت من باارزشتر از آن است که بهواسطه ساعتها تفکر اضطرابی دردناک هدر برود.
من همچنان باید تلاش میکردم که تنها و دیر به خانه بیایم، قفل بودن در خانه را وارسی نکنم (و گاهی اوقات به عنوان یک کار درمانی حتی یک پنجره را باز میگذاشتم)، اجازه دهم همه چیز کثیف، نامرتب، و ناتمام باشد.
یک سال پیش من نمیتوانستم از خانوادهام جدا زندگی کنم و از اختلالم دور شوم. من نمیدانستم که به شدت همة ترسهایم را درونیسازی کردهام و زمانی که شما اجازه نزدیک شدن به هیچ کس را نمیدهید، هیچکس نمیتواند آن رفتارهای وسواسی را ببیند. در درون، من پر از احساس بدبختی بودم. نمیخواستم باور کنم که چیزی میتوانست این دیدگاه را تغییر دهد. اما به خودم گفتم که احتیاج دارم درمان شناختی- رفتاری را برای خودم انجام دهم- و به آن چسبیدم. من به هر جلسه فردی که میرفتم، به شکل فرد دیگری از جلسه بیرون میآمدم.
یک فرد مبتلا به وسواس- نوامبر 2014
ترجمه سرکار خانم رسانه - کارشناس ارشد روان شناسی
منبـــــع (http://www.zeddevasvas.blogfa.com/post-320.aspx)
سمت سخت ماجرا این نبود که به مردم بگویم من وسواس دارم. بلکه قسمت سخت مقابله کردن با آن بود. دو سال پیش من مقالهای برای یک مجله نوشتم در مورد زندگی کردن با وسواس و اینکه چگونه ترس من از عدد 3 زندگیام را تحت تأثیر قرار داده بود. دوستانم به من تبریک گفتند، و پدر و مادرم نسخههایی از آن مقاله را برای نشان دادن به بستگان خریداری کردند. همه میگفتند من چقدر شجاع بودهام که مشکلم را برای دیگران "مطرح کردهام" و آگاهی عموم را بالا بردهام.
اما در حقیقت، من فقط میخواستم به چیزی که بسیار مرا ترسانده بود اشاره کنم. ویراستاران مجله بخشهای نامناسبی که چهرهام را در حالی توصیف کرده بودم که وحشت زده در کنار یک دیوار استخر قرار داشتم و از دندانهایم خون میچکید و خودم را از دور تماشا میکردم، حذف کرده بودند.
من حدس میزنم احتمالاً آنها نمیخواستند در مورد دزدی نامزدم که لاستیکهای یک ماشین را دزدیده بود چیزی بدانند. من نمیدانستم او هر زمان که بدون من خانه را ترک میکند چه اتفاقی خواهد افتاد. هیچکس نمیخواست آن بخشها را بشنود. آنها رفتارهای غیرعادی و عجیب و غریب وارسی کردن و اینکه چقدر خنده دار است که همیشه من خیلی زود سوار قطار میشوم را دوست داشتند.
وقتی فکر کردم که نوشتن درباره وسواس چقدر سخت است، فهمیدم که درمان بسیار سختتر خواهد بود. دو سال بعد از آن مقاله، وسواس مرا به زانو درآورده بود. در آخرین کریسمس نمیتوانستم خانه را برای بیش از چند ساعت به خاطر ترس از اینکه خرگوشم خودش را نکشد ترک کنم. در 40 دقیقه پایان سال، مجبور بودم با همه چراغهای روشن بخوابم، برای اطمینان از اینکه نامزدم که 200 مایل دورتر با خانوادهاش زندگی میکرد آن شب زنده بماند.
من هر روز گریه میکردم، گاهی اوقات بیوقفه، گاهی در خفا، گاهی فقط روی میز نهارخوری. اشکهای بیکلام، هیچ دلیلی برای صحبت کردن وجود نداشت. من مجموعهای از عکسهایی داشتم که برای گذرنامه در ژانویه گرفته بودم و میدانستم که اکنون نسبت به گذشته بد به نظر میرسیدم اما وقتی صورتم را دیدم که چشمانم به خاطر گریههای مداوم فرورفته بود، واقعا مرا ترساند.
نشانههای بیرونی وسواس به طور نسبتاً آسانی روز به روز حذف میشوند زیراکه بسیاری از عادات وسواسی ظاهر شده و جایگزین آنها میشوند که بیضرر به نظر میرسند. اما با فرا رسیدن بهار امسال، همه اثرات وسواس برای من طاقت فرسا شده بود. من همه افکارم را در یک دفتر خاطرات نوشتم و به واسطه پزشک خانوادهمان برای حضور در یک دوره درمان شناختی- رفتاری ثبت نام کردم.
فکر کردم این شروعی برای پایان دادن به مبارزه خواهد بود، اما جلسات درمان شناختی- رفتاری که سه ماه بعد آغاز شد افکارم را آشفته کرد. وقتی به سمت خانه راه افتادم، همانطور که در حال مرور گذشتهام بودم، سعی میکردم تا دوباره گریه کردن را شروع نکنم.
شروع درمان
وسواس در من اضطراب ایجاد میکرد. من میدانستم که چه چیزهایی میتوانست مرا نگران کند و در نتیجه موجب انجام تشریفات من شود و یا افکارم را برای ساعتها مشغول کند و اینکه در نهایت مطمئن میشدم که افکار و رفتارهایم بسیار احمقانه است. اما بعد از چند هفته درمان شناختی- رفتاری توانستم برخی رفتارهایم را خاتمه دهم – عادات انگشتانم که گاهی سریعتر از آن اتفاق میافتاد که من بتوانم آنها را متوقف کنم: وارسی کردن کلیدهای برق، هشدارهای تلفن، قفلهای در، پریزها، فیوضها و حتی گردنم. من شروع کردم به درک کردن اینکه کارهایی که برای محافظت از خودم در برابر فجایع انجام میدادم کمکی نمیکرد. بعد از اینکه شما همه آنها را کشف کردید، میتوانید ببینید که وسواس از کجا ریشه گرفته است.
الان 2 ماه از پایان دوره درمان شناختی رفتاری ام گذشته است. زندگی روزانه من مثل دیگران به نظر میرسد اما برای من چیزی بهطور اساسی تغییر کرده است- انگشتانم دیگر مرا وادار به وارسی کردن نمیکنند - و تغییری که من در خودم احساس میکنم باورنکردنی است. این تغییر آسان نبود و من آنقدر در جهت درمان عمل میکنم تا مطمئن شوم که وارسی کردنها دیگر در من نفوذ پیدا نمیکنند. اما تغییر وجود دارد، من به وسیله آن قدرتمند شده ام، و نمیتوانم باور کنم که تنها 6 ماه سخت کار کردن توانست اضطراب و افسردگی مرا به سرعت خاموش کند. من شروع کردم به تعیین کردن زمانی که به کمک نیاز دارم و به این فکر کردم که وقت من باارزشتر از آن است که بهواسطه ساعتها تفکر اضطرابی دردناک هدر برود.
من همچنان باید تلاش میکردم که تنها و دیر به خانه بیایم، قفل بودن در خانه را وارسی نکنم (و گاهی اوقات به عنوان یک کار درمانی حتی یک پنجره را باز میگذاشتم)، اجازه دهم همه چیز کثیف، نامرتب، و ناتمام باشد.
یک سال پیش من نمیتوانستم از خانوادهام جدا زندگی کنم و از اختلالم دور شوم. من نمیدانستم که به شدت همة ترسهایم را درونیسازی کردهام و زمانی که شما اجازه نزدیک شدن به هیچ کس را نمیدهید، هیچکس نمیتواند آن رفتارهای وسواسی را ببیند. در درون، من پر از احساس بدبختی بودم. نمیخواستم باور کنم که چیزی میتوانست این دیدگاه را تغییر دهد. اما به خودم گفتم که احتیاج دارم درمان شناختی- رفتاری را برای خودم انجام دهم- و به آن چسبیدم. من به هر جلسه فردی که میرفتم، به شکل فرد دیگری از جلسه بیرون میآمدم.
یک فرد مبتلا به وسواس- نوامبر 2014
ترجمه سرکار خانم رسانه - کارشناس ارشد روان شناسی
منبـــــع (http://www.zeddevasvas.blogfa.com/post-320.aspx)