Capitan Totti
2nd May 2015, 03:40 PM
بعد از داستان های حاشیه ای و نیمه طنز !
و بقول برخی ها؛ منافات با روح ادبیات ! :))
البته من دقیقا نمیدونم رو چه اصلی منافات با روح ادبیات است !
داستانهایی که بر اساس تاثیر بخشی از بزرگان طنز پردازی مثل شیرین سخن دو عالم سعدی کبیر و عبید زاکانی
و ایرج میرزا و تا این اواخر گل آقای مرحوم و عزیز به نگارش میاوردم !!
بگذریم...
میخوام یه داستان عشق و عاشقانه بنویسم...:((
مخاطب رم خودم قرار میدم تا به کسی توهین !! نشده باشه
داستان یکم...
امروز روز زادروز امام نخست شیعیان است و دانشگاه ها بسته و من بی قرار و دلسوخته ی اویم...
با خود عهد می بندم که این بار ازو خجالت نکشم...
اما نمیشود؛ من میترسم
خجالت میکشم؛ سرخ و سپید میشوم وقتی او را احساس میکنم
چه رسد به اینکه جلو رفته و وی را از دوستانش جدا نموده و با گستاخی محض بر وی سخنانی عاشقانه گویم
پس این بار بزرگ عشق و دوست داشتن رو چه کنم؟
با خود فکر میکنم به یکی از اساتید که رابطه ی خوبی با وی دارم؛ درد خود را گفته و از وی تقاضای کمک کنم
تا او با فرد مورد علاقه ام ! گفت و گو کند...
سمت چپ ذهنم بر سمت راست کوبانده و گوید؛ " تو گفتگو با یک دختر را گستاخی و سخت
و گفتگو درباره ی همان دختر را با یک استاد 60 ساله ! عدم گستاخی و راه حل میدانی ؟!"
اینجاست که فردا میشود ! "الکی !!"
من وارد کلاس شده و با چشمانی تیز وی را نگریسته و با چهره ای معصوم ! بر وی لبخندی زده و به آرامی میگویم
سلام...!
تا فردا دیگه...
و بقول برخی ها؛ منافات با روح ادبیات ! :))
البته من دقیقا نمیدونم رو چه اصلی منافات با روح ادبیات است !
داستانهایی که بر اساس تاثیر بخشی از بزرگان طنز پردازی مثل شیرین سخن دو عالم سعدی کبیر و عبید زاکانی
و ایرج میرزا و تا این اواخر گل آقای مرحوم و عزیز به نگارش میاوردم !!
بگذریم...
میخوام یه داستان عشق و عاشقانه بنویسم...:((
مخاطب رم خودم قرار میدم تا به کسی توهین !! نشده باشه
داستان یکم...
امروز روز زادروز امام نخست شیعیان است و دانشگاه ها بسته و من بی قرار و دلسوخته ی اویم...
با خود عهد می بندم که این بار ازو خجالت نکشم...
اما نمیشود؛ من میترسم
خجالت میکشم؛ سرخ و سپید میشوم وقتی او را احساس میکنم
چه رسد به اینکه جلو رفته و وی را از دوستانش جدا نموده و با گستاخی محض بر وی سخنانی عاشقانه گویم
پس این بار بزرگ عشق و دوست داشتن رو چه کنم؟
با خود فکر میکنم به یکی از اساتید که رابطه ی خوبی با وی دارم؛ درد خود را گفته و از وی تقاضای کمک کنم
تا او با فرد مورد علاقه ام ! گفت و گو کند...
سمت چپ ذهنم بر سمت راست کوبانده و گوید؛ " تو گفتگو با یک دختر را گستاخی و سخت
و گفتگو درباره ی همان دختر را با یک استاد 60 ساله ! عدم گستاخی و راه حل میدانی ؟!"
اینجاست که فردا میشود ! "الکی !!"
من وارد کلاس شده و با چشمانی تیز وی را نگریسته و با چهره ای معصوم ! بر وی لبخندی زده و به آرامی میگویم
سلام...!
تا فردا دیگه...