علی اصغر فخری
11th April 2015, 05:27 PM
باد درختان را به جان هم انداخته بود.من تازه وارد كلاس شده بودم.مستقيم رفتم نزديك پنجره نشستم.چشمم مدام به پنجره بود:من باد را دوست دارم !همه در كلاس نشسته بوديم كه صداي جيغ ديوارها ما را به خودمان آورد.از كلاس كه خارج شديم به حياط رفتيم .شاخه ي جداشده ي درختان پنجره ي يك ماشين را شكسته بود.سر در دانشكده هم روي زمين ولو شده بود.كمي كه در حياط جلو رفتيم يكي از دانشجوها داد زد:يه آدم ....... و به نقطه اي در دوردست اشاره كرد.به سمتي كه نشانمان داد دويديم.من در 3 متريش ايستادم. در جا شناختمش يكي از كارگراني بود كه در آنجا كار ميكرد .دوست خودم بود.نتوانستم جلو تر بروم.تبلتم را در آوردم تا از او عكس بگيرم اما منصرف شدم چون تصويرش را نياز نداشتم در تبلت ذخيره كنم.در ذهنم حك شده بود!!!به چهره اش كه نگاه مي كردي احساس ميكردي روي صورتش اتو گذاشته اند.خونش آرام آرام روي زمين مي خزيد.بوي خون با بوي گٍل مخلوط شده بود و بوي مشمئز كننده ايرا ايجاد كرده بود كه هوا را مسموم كرده بود.وقتي سوار اتوبوس شدم يكي از دوستانم گفت:«باد انداخته بودش.در جا مرده»