Client
20th March 2015, 08:11 PM
آقا جون...
امسال، اولین سالِ بودنِ بی توست....!
ای کاش زمان به عقب برمی گشت...!
به آن زمان ها که وقتی درختان انار باغچه های خانه تان ، به گل و میوه می نشستند و من انقدر کوچک بودم که دستم بهشان نمی رسید...!
ماشین پارک شده در وسط حیاط باغ ، بهترین و ایمن ترین سکو برای من بود . از آن بالا می رفتم و میرفتم روی سقفش...!،
تا دستم به انارهای کوچک برسد و همه شان را برای خودم بچینم.
بعد شما هم می آمدین و طوریکه مثلا مرا ندیده اید، صدایم میزدید ....
کجایی گلِ انار من ...؟
گل انار من کجاست ؟ نمی بینمش ...!
من هم به چیدن شان ادامه می دادم و همه گل های انار و انارهای کوچک نرسیده را میچیدم و تمامشان را در دامنم جمع میکردم.آخه دوست شان داشتم چون مثل خودم کوچک بودند...
بعد شما هم با کلی گل انار چیده شده می آمدین و همه شان را روی سرم می ریختین...
و هر سال این ماجرا تکرار می شد، تا همین امسال...
چقدر شیرینند این خاطرات...
و مرورشان شیرین تر ...
و شاید تلخی این نبودن را برای لحظاتی ، از یادمان می برند...
باباجون...
الان 10 سال از بودنِ بی تو میگذرد...!
ولی هر سال ، برای ما نوه ها ،گویی اولین سال است.
کجایید که صدایتان زنم :
باباجوووون...
و در پاسخم گویید :
جون باباجون...
نام شما دو عزیز، اعتبارست برای طایفه ای.
دوستان و هم دوره ای های شما،در همان محله قدیم شمرون همه ما نوه ها و نتیجه ها را با عنوان نوه حاج آقا سید هادی و حاج آقا سید محمد می شناسند، هنوز هم. و چقدر خاطرات خوب دارند برای تعریف از بودن در کنار شما...
درست مثل ما...
دیری نخواهد گذشت که تمام این ها برایم دوباره و چند باره تکرار خواهد شد...
چند صباحی مانده...
شاد باشین در جوار دوست...[golrooz]
شادی روح همه عزیزان سفرکرده،
صلوات بر محمد و آل محمد...
...
امسال، اولین سالِ بودنِ بی توست....!
ای کاش زمان به عقب برمی گشت...!
به آن زمان ها که وقتی درختان انار باغچه های خانه تان ، به گل و میوه می نشستند و من انقدر کوچک بودم که دستم بهشان نمی رسید...!
ماشین پارک شده در وسط حیاط باغ ، بهترین و ایمن ترین سکو برای من بود . از آن بالا می رفتم و میرفتم روی سقفش...!،
تا دستم به انارهای کوچک برسد و همه شان را برای خودم بچینم.
بعد شما هم می آمدین و طوریکه مثلا مرا ندیده اید، صدایم میزدید ....
کجایی گلِ انار من ...؟
گل انار من کجاست ؟ نمی بینمش ...!
من هم به چیدن شان ادامه می دادم و همه گل های انار و انارهای کوچک نرسیده را میچیدم و تمامشان را در دامنم جمع میکردم.آخه دوست شان داشتم چون مثل خودم کوچک بودند...
بعد شما هم با کلی گل انار چیده شده می آمدین و همه شان را روی سرم می ریختین...
و هر سال این ماجرا تکرار می شد، تا همین امسال...
چقدر شیرینند این خاطرات...
و مرورشان شیرین تر ...
و شاید تلخی این نبودن را برای لحظاتی ، از یادمان می برند...
باباجون...
الان 10 سال از بودنِ بی تو میگذرد...!
ولی هر سال ، برای ما نوه ها ،گویی اولین سال است.
کجایید که صدایتان زنم :
باباجوووون...
و در پاسخم گویید :
جون باباجون...
نام شما دو عزیز، اعتبارست برای طایفه ای.
دوستان و هم دوره ای های شما،در همان محله قدیم شمرون همه ما نوه ها و نتیجه ها را با عنوان نوه حاج آقا سید هادی و حاج آقا سید محمد می شناسند، هنوز هم. و چقدر خاطرات خوب دارند برای تعریف از بودن در کنار شما...
درست مثل ما...
دیری نخواهد گذشت که تمام این ها برایم دوباره و چند باره تکرار خواهد شد...
چند صباحی مانده...
شاد باشین در جوار دوست...[golrooz]
شادی روح همه عزیزان سفرکرده،
صلوات بر محمد و آل محمد...
...