PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان داستانهای علی اصغر فخری:سری بازی تمام



علی اصغر فخری
12th February 2015, 09:08 PM
در یک پادگان دور افتاده،خبر مرگ مادر امیر را به فرمانده دادند.فرمانده که او را دوست داشت نمی دانست چگونه این خبر را به او بدهد.مدتی در فکر فرو رفت.بعد دستور داد همه در حیاط به صف بایستند،خودش هم سر صف ایستاد و گفت:<هر کی مادرش فوت شده یه قدم بیاد جلو.>
تعدادی از سربازها یک قدم به جلو آمدند.فرمانده سپس نگاهی به امیر انداخت و گفت:<امیر تو هم یه قدم بیا جلو>
مدتی از آن ماجرا گذشت که این بار خبر مرگ پدر امیر را به فرمانده دادند. فرمانده دوباره دستور داد سربازها به صف بایستند و جلویشان ایستاد و گفت :<هرکی مادرش مرده یه قدم بیاد جلو>
تعدادی از سربازها به جلو آمدند .امیر هم یکی از آنهابود.
-میون شماهایی که اومدین جلو هر کی پدرش هم مرده یه قدم بیاد
تعداد کمتری از سربازها یه قدم دیگر به جلو آمدند.
فرمانده دوباره رو به امیر کرد و گفت:<امیر تو هم یه قدم بیا جلو>
بعد از چند ماه ،این بار خبر آوردند که در روستای امیر زلزله آمده است و تمام فک و فامیلش زیر آوار بندری میرقصند و با عزرائیل گل یا پوچ بازی می کنند.فرمانده دوباره آنهارا به صف کرد:
-هر کی مادرش مرده ،یه قدم بیاد جلو
بعدگفت:<پدرش هم مرده،یه قدم بیاد جلو>
بعد هم گفت:<هر کی داییشم مرده ،یه قدم بیاد جلو>
و ...
بعد یهو رو به امیر کرد و گفت:<امیر تو بدو!فقط بدو!>

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد