PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شير



علی اصغر فخری
4th February 2015, 11:00 PM
توي اتاق نشسته بودم.طبق معمول سرم تو لب تاپم بود.حتي نمي فهميدم چه كار مي كردم،بي اختيار انگشتامو رو كيبورد مي رقصوندم اما به نتيجه ي رقص كاري نداشتم .صداي مامانم بود كه يهو منو به خودم آورد.صداش از آشپزخونه ميومد .جز من و اون كس ديگه اي تو خونه نبود.پاشدم ببينم چه خبره.وقتي رسيدم به آشپزخونه،ديدم مامانم يه پاكت شير دستشه با يه ليوان.وقتي منو ديد شير رو ريخت تو ليوان وگفت:علي!بيا از اين شير بخور!
منم خوشحال شدم و كل شير رو سر كشيدم .بعد نگاهي به مامانم انداختم،خواستم ازش تشكر كنم .اما قبل از اينكه چيزي بگم ازم پرسيد:شير سالمه؟آخه مي خوام براي تولد خواهرت كيك درست كنم.
علي اصغر فخري
نظر يادتون نره!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد