MANE1371
20th January 2015, 01:22 AM
روزی یك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان
دهد مردمی كه در آن جا زندگی م ی كنند چقدر فقیر هستند . آنها یك روز و
یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:نظرت در موردمسافرت مان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آن ها توجه كردی؟
پسر پاسخ داد:فكر می كنم
پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم كه ما د ر خانه یك سگ
داریم و آن ها چهارتا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آ نها
ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها
بی انتهاست.
در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد:متشکرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم!
دهد مردمی كه در آن جا زندگی م ی كنند چقدر فقیر هستند . آنها یك روز و
یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:نظرت در موردمسافرت مان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آن ها توجه كردی؟
پسر پاسخ داد:فكر می كنم
پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم كه ما د ر خانه یك سگ
داریم و آن ها چهارتا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آ نها
ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها
بی انتهاست.
در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد:متشکرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم!